eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذاشت و رفت سمت اخرای منطقه. از سمت راست بین تپه ها دمبال ش راه افتادم. نگران ش بودم. تا حد امکان بهش نزدیک شدم طوری که متوجه ام نشه. نشست و اسپیکر کوچیک شو روشن کرد و مداحی گذاشت اما صداش کم بود و شروع کرد به حرف زدن. تمام حرفاش بوی التماس داشت. التماس ی که بند بند هر کدوم ش منو می خواست. جووشش اشک و توی چشمام حس می کردم. با ته دل گریه می کرد طوری که اخراش به نفس نفس افتاده بود دراز کشید و خون خونمو می خورد می ترسیدم از حال رفته باشه. دیگه طاقت ام داشت طاق می شد نیم خیز شدم که برم کمک ش که نشست. سریع نشستم برگشت انگار حضور مو حس کرده بود. چیزی که ندید بلند شد و با قدم های شل و ول تلو خوران برگشت سمت کانکس و رفت داخل. همون جا نشستم و طبق تمام این مدت شروع کردم لعنت کردن خودم. سه روز گذشته بود هر روز کلی کار انجام می داد از اشپزی بگیر تا نظافت و راهنمایی مسافرا و هر وقت هم وقت خالی گیر میاورد می یومد همبن جا و گریه و التماس می کرد تا که از حال بره. هیچی نمی خورد انگار چند باری حالش بد شده بود و به زور بقیه همکار هاش و خادم ها چند لقمه ای می خورد. از روی پل داشتم رد می شدم رفته بودم وضو بگیرم و برگشتم که صدای جیغ یه خانوم لرزوندم. پسر کوچیک یه ساله اش خم شده بود روی پل و افتاده بود سمت پایین یقعه لباس ش گیر کرده بود یه سیم خاردار و داشت خفه می شد و دست و پا می شد. سریع دویدم و دستمو توی دور سیم خاردار حلقه کردم که سیم خاردار چند جای دستم فرو رفت و خون لباس مو کثیف کرد پیراهن پسر کوچولو رو از سیم خاردار در اوردم افتاد توی بغلم و اروم ول کردم دستمو که به سیم خار دار کشیده شد و عمیق دستمو برید افتادیم توی قایق کهنه پایین سر پل. چند تا از سربازا و خادم ها با صدای جیغ اومده بودن. سریع اومدن پایین پل و کمک مون. بچه رو دست مادرش دادن و با صدای ترانه به خودم لرزیدم ای کاش منو نبینه : - چی شده یا خدا سالمه بچه کی نجات ش داد . خدا خدا می کرد پایین و نگاه نکنه و همون لحضه پایین و نگاه کرد و نگاه مون توی هم گره خورد. بهت زده داشت نگاهم می کرد. خشک شده بود احساس کردم نفس کشیدن یادش رفت. قطره های درشت اشک ریخت روی گونه اش و چنان چشاش پر و خآلی می شد انگار منو اتیش می زد. با قدم های سست از سمت چپ پل اومد پایین و زیر لب اسممو صدا می زد: - مهد..ی مهدی.. بقیه با تعجب کنار رفتن . باورش نمی شد خودم باشم. دو قدم مونده بود برسه به قایق از حال رفت و پخش زمین شد. سریع خادم ها طرف ش رفتن و از جا بلند ش کردن. همه بهت زده بودن. با کمک چند تا از بچه ها بالا رفتیم و استین م غرق خون بود و همین طور چکه می کرد روی زمین . تو حال خودم نبودم . توی کانکس درمان نشستم و استین مو پاره کردن و تا دکتر بیاد با یه باند محکم بستن دست مو جلوی خون ریزی گرفته بشه. یکی از بچه ها گفت: - چی شد خانوم دکتر کجاست؟ خادم به من نگاه می کرد و گفت: - دکتر فقط هم خانوم کامرانی هست که از حال رفت به هوش اومده الان میاد. و دوباره نگاهی به من انداخت . پرده کنار زده شد و ترانه داخل اومد. عصبی بود و به پهنای صورت اشک می ریخت و دو نفر سعی می کردن نگهش دارن با گریه گفت: - ولم کنید خوبم خوبم . سمتم اومد که بلند شدم و یه طرف صورتم سوخت. می دونستم این سیلی حقمه. دوتا خادم گرفتن ش همه با دهن باز نگاهمون می کردن: - چطور تونستییی منو ترک کنی ها نگفتی بدون تو چیکار کنم با تووم ام سر تو ننداز پایین جواب منو بده ببین منو یه نگاه به من بنداز من همون ترانه ام؟ ببین چه داغون شدم . دستشو به سرش گرفت و نشوندنش و بهش اب قند دادن . فقط صدای گریه های ترانه بود که توی کانکس پیچیده بود. مظلومانه گریه می کرد و نمی دونست با هر قطره اشک چه بلایی سر من داره میاره. دست شو به چادر گرفت و باز خواستن نگهش دارن که گفت: - می خوام دست شو بخیه بزنم کاری نمی کنم به خدا. مسعول شون سری تکون داد . بدون نگاه کردن بهم وسایل و اورد و گفت: - دستت و بزار روی میز. همین کارو کردم و اول یه بی حسی بهم زد و مشغول کارش شد. اشکاش تمومی نداشت و گاهی انقدر جلوی دید شو می گرفت که مجبور می شد وایسه و با گوشه استین ش پاک کنه چشاشو. دستم و میز از اشکاش خیس شده بود. کارش تمام شده بود . لب زدم: - ترانه. وسایل همون طور رها کرد و زد بیرون. بلند شدم و دنبالش رفتم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ اقا بزرگ داد زد: - علی چیکار می کنی ولش کن دیونه بازی در نیار. عمو داد زد: - اگر نره رضایت نده همین جا یه بلایی سر این دختر نحس میارم رضایت می دی یا نه؟ پاشا گفت: - می دم می دم ولش کن گردن ش زخم بشه به خدا رضایت نمی دم! ولم کرد و محکم پرتم کرد روی تخت. پاشا سریع بلندم کرد و روسری مو در کرد . چادرمو درست کردم و گفتم: - حالا دیگه من نمی زارم رضایت بده! پاشا گوشی شو برداشت فیلم گرفته بود. فیلم و نشون داد و گفت: - گور خودتونو کندین. دوباره خواست حمله کنه سمتمون که گرفتن ش و از ویلا بیرون زدیم. رفتیم اداره و پاشا این فیلم رو هم زد روی پرونده . خواستیم حرکت کنیم سمت تهران که گفتم: - پاشا. از اینه بهم نگاه کرد و گفت: - جانم عزیزم؟ خوبی؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره می شه نریم تهران؟ بریم اراک! اقا بزرگ گفت عموم اونجاست می خوام ببینمشون. پاشا یکم فکر کرد و با مکث قبول کرد و راه افتادیم. ساعت پنج صبح بود که رسیدیم اراک. اول رفتیم دانشکده نظامی که ساشا اونجا بود و ببینیمش. من که مطمعن بودم راه مون نمی دن اما پاشا گفت نگران نباشم. با سرباز دم در صبحت کرد و سرباز رفت تو بعد چند دقیقه اومد. پاشا سوار شد و گفتم: - دیدی گفتم راه مون نمی دن! دیدم دارن درو باز می کنن! پاشا با خنده گفت: - نخیر گفتن بفرماید تو! متعجب نگاهش کردم و گفتم: - چیکار کردی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیگه دیگه! این وقت صبح سرباز به خط رژه می رفتن . متعجب گفتم: - اینا که دارن رژه می رن! من فکر کردم خوابن! پاشا ماشین و پارک کرد و گفت: - مگه خونه خاله است؟ پیاده شدیم و داخل سالن بزرگ شدیم. اولین در که دوتا در بزرگ بود و در زدیم و داخل رفتیم. فرمانده هاشون اینجا بودن. سلام کردیم و نشستیم و پاشا گفت: - اومدم والا برادرمو ببینم ساشا محمدی! یکی از فرمانده ها گفت: - الان می گم صداش کنن. لب زدم: - نمی شه ما خودمون بریم؟ یکم اینجا رو ببینیم و یه تفنگی دست بگیریم؟ فرمانده با خنده گفت: - نمی شه که دخترم الان وقت رژه است بقیه جاها قفله! فرمانده ها سر موقعه میان و تا اونا نباشن نمی شه کاری کرد همه چیز حساب کتاب داره! . سری تکون دادم و بعد کمی ساشا با لباس فرم اومد داخل و احترام نظامی گذاشت. با دیدن ما با تعجب گفت: - داداش؟ زن داداش! بابا ایول. با پاشا هم بغل کردن و پاشا یه چیزی کنار گوشش گفت و ساشا گفت: - دروغ نگو! پاشا سری تکون داد و ساشا گفت: - کار زن داداشه اره؟ پاشا سری تکون داد و تاعید کرد. متعجب گفتم: - چی می گید به هم؟ پاشا خندید و گفت: - شما به موقعه اش می فهمی فضول خانوم. ساشا گفت: - از این ورا زن داداش چطوری خوبی؟ زندگی خوبه؟ با لبخند گفتم: - خداروشکر خوبه . به پاشا اشاره کرد و با اشاره پرسید همه چیز اوکیه؟ منم تاعید کردم که گفت: - خداروشکر. رو به پاشا گفتم: - منم از این لباسا می خوام. و به ساشا اشاره کردم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 خم شدم و از روی میز یه چاقو برداشتم محمد نگاهی بهم انداخت و با حرکت نمایشی محکم ادای اینکه می خوام بزنم توی گردن محمد و در اوردم که توی یه حرکت دست مو پیچوند برد پشتم و چاقو رو ول کردم. داد زد: - این چه کاری بود؟ خندیدم و گفتم: - عا عا بدجوری لو رفتی اقای پلیس. برم گردوند و گفت: - چی داری می گی گفتم چیکار کردی؟ دستمو از دست ش کشیدم بیرون و نگاهی به همه اشون انداختم و گفتم: - من 15 ساله توی این عمارت ام با هزار تا خلافکار سر و کار داشتم خودم ۵ بار بابامو لو دادم بعد می خوای پلیس و از خلافکار تشخیص ندم؟این حرکتی که تو زدی حرکت پلیسیه نه حرکت یه خلافکار. و به مبل تکیه دادم و با خنده نگاهش کردم. فقط نگاهم کرد که گفتم: - الان داری فکر می کنی خودتو لو بدی یا هنوز انکار کنی؟ به چهره تک تک شون نگاه کردم و روی محمد ثابت موندم و گفتم: - شما با هم مهربون و با احترام برخورد می کنید توی مافیا اینجور نیست!تو رعیس شونی اما کسی رعیس صدات نمی کنه یعنی ادای رعیس ها رو در میاری چون مخ ت بیشتر کار می کنه و بیرون از این اتاق خوب می تونی نقش بازی کنی!روی زمین می خوابی ادعا نداری دست به زن نداری کلا متفاوتی زیادی مثبتی! اصلحه اشو از پشت کمرش در اورد و گذاشت روی شقیقه ام و گفت: - بابات فرستادت اره؟دروغ بگی من می دونم با تو!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 خاله گفت: - نگران نباش عزیزم هر چی توی زندگی بیشتر صبر کنی درد و رنج بیشتری رو پشت سر بزاری بیشتر اتفاق های خوب برات رقم می خوره کافیه فقط صبر کنی زندگی مثل چرخ و فلکه همیشه بالا یا پایین نمی مونه تاب می خوره عزیزم اسیاب به نوبت! واقعا حرف ش قشنگ و با مفهوم بود. لبخندی زدم و گفتم: - حرفت قشنگ بود خاله اما من 17سالمه چرا 17 ساله چرخ و فلک من پایین مونده؟حتما موتور چرخ و فلک زندگی من از کار افتاده. خاله بغلم کرد و گفت: - نگران نباش بلاخره می رسه یکی که تعمیرش کنه و تو بری اون بالا. چقدر دید ش نسبت به زندگی روشن بود. ولی مال من کاملا سیاه سیاه. داشتن سفره رو جمع می کردن که صدای در اومد و امیرعلی وارد اشپزخونه شد. ساک و وسایل مو کنارم پایین صندلی گذاشت و سلام کرد. صندلی کنارم نشست و گفت: - حالت خوبه؟می تونی راه بری؟ نگاه چپی بهش انداختم و گفتم: - چون پرتم کردی روی سنگ ها همه جام زخم شده. مامان ش براش غذا کشید و امیرعلی گفت: - بهتر از این بود که بخوام پایین کوه تیکه تیکه اتو جمع کنم حداقل این زخم ها یه هفته ای خوب می شه اما اون موقعه تیکه تیکه هاتو نمی تونستم بهم بچسبونم و این بلبل زبونی ت هم معلومه که کاملا سالمی. یکی محکم زدم پس گردن ش که لقمه پرید تو گلوش و ترررق صدا داد. سریع اب خورد و برگشت با چشای گرد شده نگاهم کرد منم گفتم: - بار اخرت هم باشه به من دستبند بزنی مگه من زندانی توام؟ امیرعلی گفت: - می بینم بعد از یک ماه توی کما بودن خشن تر شدی واقعا که. با یه نگاه خشن بهش بحث و خاتمه دادیم و من ساک رو بلند کردم گذاشتم روی میز. محتویات توشو خالی کردم پول ها و طلا هام و سکه و این جور چیزا بودن. امیرعلی دوغ خورد و گفت: - این همه پول و طلا و رو خودت جمع کردی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره بقیه اش هم توی بانک های مختلفه و می دونی که طبق قراردادمون تو باید نصف تمام اموال خاندان مو بزنی به نام من. امیرعلی گفت: - سر قولم هستم اما با اون همه ثروت می خوای چیکار کنی؟ طلا ها و وسایل و توی کیف گذاشتم و گفتم: - وقتی ننه گلی مرد من اون شب از خونه فرار کردم و توی خیابون خوابیدم هوا خیلی سرد بود کلی بچه ی دیگه هم اونجا بود رنگ مون سفید شده بود از سرما جلوی چشمام دو سه نفر از بچه ها یخ زدن و مردن گرسنه اشون بود اما همه وسایل شونو نفروخته بودن و اگه می رفتن خونه خانواده یا صاحب کارهاشون تنبیهه شون می کردن حاضر بودن بمیرن اما خونه نرن می خوام پلیس بشم بچه های خیابونی رو از دست اون خانواده های عوضی یا صاحب کار های عوضی ترشون نجات بدم و یه یتیم خونه بزرگ و مجلل راه بندازم طوری که حداقل 5000 نفر رو زیر پوشش قرار بده با یه معلم افراد خیلی مهربون که ازشون مراقبت کنن و مثل پدر و مادر باشن براشون حداقل مثل من بزرگ نشن. مامان امیرعلی اشک توی چشم هاش جمع شده بود. پیشونی مو بوسید و گفت: - الحق که فرشته ای دخترکم. امیرعلی سری تکون داد و گفت: - فکر می کردم می خوای خودت صاحب همه چی بشی و قدرت خاندان تو به دست بگیری تا اونا رو زجر بدی. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - یعنی تو منو یکی می بینی مثل اونا؟ امیرعلی گفت: - تو قطعا شبیهه اونا نیستی!من فکر کردم می خوای انتقام بگیری ازشون. لب زدم: - من کلی پول و ثروت داشتم و دارم اما خوشبخت نبودم اما این پول و ثروت من خیلی ها رو می تونه خوشحال و خوشبخت کنه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پوفی کشید و گفت: - خب من الان خوشحالم تو اومدی توی زندگی من و محمد چون هم خانوم خوبی هستی هم مادر خوبی و الان برای جبران لطف ت چی می خوای؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - اینکه دیگه قمار و کارای حرام و خلاف نکنی و سر منم داد نزنی. با تعجب گفت: - همین؟یعنی خونه ای ماشین ی طلایی چیزی نمی خوای؟ اب زدم: - نه اونا منو خوشحال نمی کنه. بهت زده گفت: - واقعا؟مطمعنی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره خوب مگه چیه؟ زل زد بهم و گفت: - اکثرا خانوما چیزای دیگه می خوان تو با همه فرق داری. شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: - پس اینجا پاتوق بچه مذهبی هاست اره؟ سری تکون دادم که گفت: - چی شد مذهبی شدی؟ به مزار شهید چشم دوختم و گفتم: - خانواده ام از اول مذهبی بودن بابام همه چی رو بهم یاد داد و گذاشت خودم راه مو انتخاب کنم اسلام بهترین راه زندگی برای هر فردی هست!من با جون و دل اسلام رو دوست دارم شیعه بودنم رو دوست دارم چون خدا گفته و چون خدا گفته یعنی خوبه!خدا بد کسی رو نمی خواد اگر کاری می کنه به صلاح ادمه منم راضیم به رضای خدا . سری تکون داد و گفت: - خوبه که انقدر خدا رو دوست داری و همیشه می تونی بهش تکیه کنی اما من چون زیاد اشنایی با خدا ندارم هیچ وقت تکیه گاه نداشتم. لب زدم: - من کمکت می کنم خدا رو درک کنی بفهمی با تمام وجودت خودمم کنارت هستم البته اگر انقدر منو اذیت نکنی و اینکه پس خانواده ات چی؟ با مکث گفت: - مامانم همیشه تو ارایشگاه ها و مهمونی ها بود من خودم بزرگ شدم پدرمم که همش شرکت بود یا با مامانمم مهمونی از بچگی یاد گرفتم تنها باشم گفتن زن بگیر گفتم شاید زندگیم بهتر بشه دختر عموم رو دادن بهم اون بدتر از خانواده ام بود گفتن بچه بیارین درست می شه بچه اوردیم اونم شد مثل من و این زجرم می داد طلاق دادم بچه امو اذیت می کرد!من نمی خوام محمد بشه یکی مثل خودم می خوام تکیه گاه داشته باشه سعی کردم باشم اما محمد مامان می خواست و من هر دایه ای که میاوردم اذیت ش می کرد چون مادر واقعی ش نبود فقط فکر پول بودن ولی تو که اومدی حال محمد عالی شد تورو مادر واقعی خودش می دونه و خوشحاله و منم خوشحالم و جدا از محمد تو واقعا خوبی این کاملا حس کردم یه عنرژی مثبتی توی وجودت داری که منو سمت خودش جذب می کنه من تشنه ی ارامشم توی زندگی می خوام تو برای من و محمد اونو به وجود بیاری البته به وجود اوردی می خوام ابدی باشه این محبت. واقعا ناراحت شدم براش و یکم ابن خل بودن و عصبانی بودن ش رو درک کردم چون تنها بوده و پرخاشگر بار اومده و این تنهایی که و حسرت یه جور تاثیر منفی توی ذهن و روح و جسم ش باقی مونده. شاید بهتر بود کمی بیشتر با این مرد راه می یومدم تا اونم طعم خوشبختی رو بچشه! بهش تکیه دادم و دستمو جلوش روی پاش گذاشتم که نگاهی به دستم انداخت و بعد خودم و دوباره به دستم و دستشو توی دستم قفل کرد و گفتم: - تمام تلاش مو می کنم حال تو و محمد رو خوب کنم،خوب ابدی. لبخندی بهم زد و گفت: - ممنونم. سری تکون دادم که گفت: - بابت امشب هم ببخشید باز عصبی شدم! اشکالی نداره ای گفتم که گفت: - خیلی مهربونی می دونستی؟ خنده ای کردم و گفتم: - اره بچه های مدرسه بهم می گفتن انقدر مهربونی همه الاغ حسابت می کنن ازت سواستفاده می کنن. ابرویی بالا انداخت و گفت: - کسی جرعت نداره!کسی ازت سواستفاده کنه الفاتحه
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 ابی که کلافه شد یه جا خالی دادم و پامو جلوش خم کردم که سکندری خورد به جلو و با این پام کوبیدم توی پشت زانو ش که پخش زمین شد. هوووووو همه بالا رفت. مامان اومد و نگاهی به ما کرد و دستمو گرفت و گفت: - بچه تو امشب تولدته نگاه کن چه شکلی شده این همه ارایش کرده بودی بیا ببینم شما هم برین تو وقت ناهاره. تلفن سامیار زنگ خورد و نگاه همه کشیده شد سمت ش انگاد مهم بود که زود جواب دادم و فقط اها و بعله از حرف هاش فهمیدم. سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: - زن عمو یه ده دقیقه دیگه میارمش برات. و سریع دستمو گرفت وارد سالن شدیم و مستقیم رفت اتاق ش و از توی ساک ش یه چیزایی دراورد اما به خوبی با چشم معلوم نبود! ترسیده نگاهش کردم با یه چیزی شبیهه موچین یکی شو مثل برچسب از جلد ش جا کرد و زیر گلوم چسبوند رنگ پوست ام بود و اصلا مشخص نبود. فشار بهش اورد که روشن شد . بعدی رو بالای پلک م زد و اصلا مشخص نبود. یکی روی ناخون ام زد دقیقا همرنگ ش و خم شد یکی زد روی انگشت پام. اخری رو هم بین موهام روی پوست سرم زد و گفت: - اینا ردیاب ان به هیچ وجه کسی نباید بفهمه تو روی پوستت ردیاب داری خوب؟ سری تکون دادم و گفت: - حالا هر جا بری من می فهمم حتا اگه خدای نکرده اتفاقی هم بیفته من متوجه می شم سریع کجایی پس نگران نباش. لب زدم: - اتفاقی افتاده؟ نه ارومی گفت اما مطمعنم یه چیزی شده بود. با کمک مامان حمام رفتم و از اول اماده ام کرد. سالن شلوغ شده بود و همه خوشحال بودن جز سامیار یکی از لباس پوشیدن بقیه راحت نبود و سرش و اصلا بالا نمیاورد گردن ش خورد شد ها. یکی ام انگار استرس و دلهره داشت. دلش نمی خواست یه ثانیه هم بمونه از یه طرف هم منو و نمی تونست ول کنه و از جفتم تکون نمی خورد با رفتار هاش همه فهمیده بودن یه چیزی شده اما بروز نمی داد. به سامیار نگاه کردم که غرق فکر بود دلم نمی یومد انقدر اذیت بشه مخصوصا که هی دست می کشید به گردن ش با اینکه درد گرفته بود اما باز هم سرش رو بالا نمیاورد. دستشو گرفتم و پاشدم. همه مشغول خوردن کیک بودن و قبلش مامان می خواست برقصم اما دیدن حال سامیار کلا کلافه ام کرده بود و کیک و بریده بودم و دورهمی تازه شروع شده بود اما نمی تونستم حال سامیار و تحمل کنم. سمت طبقه بالا رفتیم و گفتم: - ساک تو بردار بریم. نگاهی بهم کرد و گفت: - نه تولدتته تمام شد می ریم. ساک شو برداشتم و سمت اتاقم رفتم از بالکن پایین اومدیم و سوار ماشین شدم که سوار شد و بی وقفه از ویلا زدیم بیرون نفس شو فوت کرد شدید و حرکت کرد. خسته کفش ها رو در اوردم و پاهامو روی صندلی جمع کردم و گفتم: - توروخدا بیا این تاج و در بیار سرم کند. زد کنار و زود تاج و در اورد و با سرعت حرکت کرد. سرعت ش بالا بود و حسابی نگران شده بودم. ترسیده گفتم: - چی شده اخه. سامیار گفت: - هیسس ساکت باش. از داد ش به خودم لرزیدم و بغض کردم اخه مگه من چیکار کرده بودم؟ انگار فوران کرد که گفت: - همش تقصیر توعه سه ماهه زندگیم الاف تو شده به خاطر تو و تصمیم های بچه گانه تو اگر با اون کیارش در نیوفتاده بودی اگر توی اون عمارت نحس پا نزاشته بودی الان راحت بودم دوستم و گروگان نگرفته بودن خدا لعنتت کنه فقط مصبیتی! بهت زده نگاهم به حرف و کلمه هایی بود که عین پتک روی سرم کوبیده می شد. منم مثل خودش با بغض داد زدم: - اون موقعه که جای مواد ها رو گفتم خوب کبک ت خروس می خوند حالا خرت از پل گذشته من شدم مقصر؟ با چشای اشکی نگاه مو ازش گرفتم و به جاده تاریک دوختم. اشکام روی صورتم سر خورد و حسابی دلم شکسته بود ازش. نامرد. فقط صدای فین فین من و نفس های عصبی سامیار توی ماشین می پیچید. جلوی عمارت پارک کرد و کلید و انداخت روی پام و گفت: - وقت ندارم مراقب تو باشم باید برم دنبال دوستم برو داخل بقیه مراقبت ان. پوزخندی زدم و گفتم: - من التماست نکردم مراقب ام باشی فردا هم از اینجا می رم تو دست اون کیارش بیفتم بهتر از تو و حرفای توعه! مرسی که تولد مو زهرم کردی. پیاده شدم و نموندم چیزی بشنوم و رفتم داخل. و ماشین ش با سرعت دور شد. با چشای گریون سمت ویلا رفتم و درو باز کردم که با دیدن افراد داخل ویلا دهن م از ترس و تعجب وا موند. کیارش که روی مبل نشسته بود و بادیگارد هاش. با دیدن م پاشد که عقب عقب رفتم حالا می فهمم چی شده!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت51 #ناحله صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید گیج گفتم
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ محمد : بچه رو بردم داخل. از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش . یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین . رو فرش و نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد . برش داشتم و بازش کردم و روبه زنداداش گفتم _ این واسه فرشته است ؟ +کو؟ ببینم ؟ جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آورد و گفت +نه! کجاا بود؟ _تو پتوی فرشته ریحانه اومد و گفت +عه کی گذاشت ؟ امروز که کسی نیومده بود خونمون... جزفاطمه! _ خو لابد اون گذاشته دیگه زن داداش با اخم گفت +دوست ریحانه چرا باید برای بچه ی من زنجیر بگیره ؟ وا نه بابا فکر نکنم ! _خو پ کی گذاشت ؟ کسی جوابی نداشت ریحانه گوشیشو گرفت و گفت +خب میپرسم ازش زن داداشم با بچه رفت تو اتاق . یه سیب از رو میز ورداشتم و دراز کشیدم رو مبل ریحانه با گوشیش ور میرفت ک گفتم _ریحانه ؟ +هوم؟ _میگما این دوستت چرا این مدلیه ؟ +وا چه مدلیه ؟ _اصن یه چیز عجیبیه.خیلی زشته اینجوری میگم میدونم خودم . ولی احساس میکنم خُله یه خورده . +عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن . _ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن . یه ادم با ۲۶ سال تجربه داره اینو بهت میگه. +برو بابااا . سیب و پرت کردم براش ک جا خالی داد _تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی ادب شدیا. خب داشتم میگفتم. باور کن خودت دقت کنی به رفتارش، به حرفم پی میبری اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان میبره تا چیزی و متوجه شه بهش سلام میکنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده‌. یا اصن آخه این چ رفتاری بووود؟؟؟ چند سال بود بچههه ندیددد؟ عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه. واییی مگه داریم ؟ نکنه اینکاراشو از قصد میکنه واسه جلب توجه ؟ +محمد واقعا توچته برادر من ؟چرا حرفای الکی میزنی ؟ تک فرزنده!!! خانوادشونم شلوغ نیست شاید.‌حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژش کنی؟ یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟ _حالا من نمیدونم.از ما گفتن بود.تو میخوای دفاع کن ولی اینم بگم قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستاتو نیاری خونه.امیدوارم اینو یادت مونده باشه! + توکه اصلا نیستی همش تهرانی . تا کی ن من جایی برم نه بزارم کسی بیاد ؟ دوستای من چیکار به تودارن؟ نمیخورنت که ! _باااباا از وقتی سر و کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد. چندین بار نزدیک بود.... استغفرالله هاااا!!! + برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی. این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه ؟ یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی ؟ _تو که همچی و نمیدونی .همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش. حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو.ارزشای ما واسش ارزش باشه. +بیخیال محمد. من دیگه خسته شدممم . سیبم وپرت کرد برام یه گاز بهش زدم ریحانه درست میگفت کلی غیبت کردم خدا ببخشه منو زن داداش از اتاق بیرون اومدو گفت +شما دوباره به جون هم افتادین ؟ ریحانه گفت +زنداداش زنجیر وفاطمه واسه فرشته گرفته زن داداش با تعجب گفت +عهه چرا یعنی چی؟ این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واس بچه ی من زنجیر کادو اورده؟ چه چیزایی میشنوه ادم باور نمیکنه !! پولدارن؟ +اره خیلی. میخواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنم‌و کلا از فکرش بیرون بیام . چیه هر دفعه یا غیبت میکنم یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟؟ اصلا همش تقصیره این دخترس. از وقتی ک پاش باز شد ب زندگیمون اینجوری هی راه به راه گناه میکنیم از چاله در میایم میافتیم تو چاه‌ . نمیدونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا ن ... ولی دلم نمیخواست هیچ وقت ببینمش. ساعدم و گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سرو صدای بچه نزاشت. رفتم بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه. چند بار فاصله ی بین اتاق ریحانه تا هال و اروم قدم زدم تا بچه خوابش برد. سعی کردم خیلی اروم بشینم تا بیدار نشه. ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم. به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم‌ . مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟ مژه های بلندش به من رفته بود! البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگ‌میشه موهاش ومژه و ایناش عوض میشه. یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود. دستای کوچولوشو اروم بوسیدم و گذاشتمش کنار خودم. چقدر دوسش داشتم. ینی اونم دوستم داره؟ بچس خب! حس داره! بیخیالِ افکار بچه گونم شدم و مشغول گوشیم ... دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زنداداش و رفتن خونشون. اذان مغرب و که دادن رفتم تو اتاقم و بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره. خودمم وضومو گرفتمو نمازمو خوندم. به ساعت نگاه کردم رفتم سمت قرصای بابا‌ . دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره. ____ ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'