°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت54
#مهدی
ظرف غذا رو برداشتم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم .
که صدای اذان بلند شد .
نگاهی بهم انداخت و بی توجه بهم بلند شد با همون حال ناخوشی که داشت یکم اب از توی بطری برداشت و توی کاسه ریخت و با بدنی لرزون وضو گرفت حتا نمی تونست با قدم های ثابتی راه بره.
مجدد وضو گرفتم و به نماز وایسادیم.
هر کلمه ای که زیر لب تکرار می کردم اشکی از چشمم سر می خورد و از خدا می خواستم دل ترانه رو باهام صاف کنه.
تازه متوجه اشتباه م شده بودم.
زیر چشمی نگاه ش بهش انداختم توی رکوع می خواست بیفته و چشاش بسته می شد.
چشامو با درد روی هم فشار دادم و خدا رو از ته دل صدا می کردم.
بلند شد که جون از تن ش رفت و فرویخت.
از هوش رفته بود.
خودمو کنترل کردم تا ندوم سمتش.
نماز مو خوندم و وقتی تمام شد سریع رفتم سمت ش و صداش زدم:
- ترانه ترانه یکی بیاد کمک.
هر چی تکون ش می دادم و به صورت ش می زدم بهوش نمی یومد.
مسعول شون و فرمانده و چندتا از خادم ها دورمون حلقه زدن.
هر کاری می کردم فایده نداشت اب به صورتش زدم ولی هیچ.
یکی از خادم ها ابمیوه توی دهن ش ریخت و پاهاشو یکم بلند کردن تا یکم رمق به دست و پا ش برگشت.
فرمانده گفت:
- فایده نداره سریع باید برسونیش بیمارستان.
سوار امبولانس ش کردیم با فرمانده و مسعول شون راه افتادیم.
نگران نگاهش می کردم و مدام باهاش حرف می زدم اما جوابی بهم نمی داد.
گاهی فقط بی رمق لای پلک شو وا می کرد همین.
فرمانده ام با دیدن حالم گفت:
- قوی باش مرد خانوم ت خوب می شه اروم باش.
مسعول شون گفت:
- شوهرش؟ بلخره از معموریت برگشتید؟
متعجب گفتم:
- معموریت؟
سری تکون داد و گفت:
- خانوم ت گفته بود رفتید معموریت چند ماهه.
حتا به کسی نگفته بود من ترک ش کردم.
امید داشت برمی گردم.
لبخند تلخی زدم چیکار باهاش کرده بودم!
دست سرد ش که بی جون کنارش افتاده بود و رو توی دستم گرفتم که متوجه انگشترش شدم.
همون انگشتری که ازش توی حیاط خاستگاری کرده بودم و اون که توی بیمارستان دستش کرده بودم.
حتا حلقه هاش رو هم در نیاورده بود.
به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم و بیرون وایسادم و دکتر بالای سرش رفت.
نگران پشت در اتاق قدم می زدم.
بلخره بعد از ده دقیقه دکتر بیرون اومد و یه نسخه دستم داد و گفت:
- نسبت تون با بیمار چیه؟
لب زدم:
- همسرشم خانوم دکتر حال خانومم چطوره؟
با عصبانیت درحالی که چیزی می نوشت گفت:
- اقای محترم انگار اصلا به فکر خانوم تون نیست وضع معده اش خیلی خرابه اگر کنترل نکنه معده اش واقعا دیگه قابل استفاده نیست مگه شما به فکر همسرتون نیستید؟ ایشون انقدر کم خون و کم ویتامین هست که ما به زور رگ شونو پیدا کردیم سرم بزنیم با جای سوزن های روی پوست ش هم می شه فهمید هر روز بیمارستانه که! به تغذیه خانوم تون برسید و گرنه از دست می ره تلف می شه! گودی و کبودی زیر چشم شون به خاطر بی خوابی زیاد و خستگی شدید کار کردن بیش از حد گریه های زیاد و کم خونی هست وضعیت چشم هاشونو دادم برسی بکنن سرخی چشم هاشون بیش از حده سریع دارو ها رو بگرید.
با لیست بیماری هایی که دکتر برام گفته بود مونده بودم چی بگم!
چیکار بکنم!
خدایا من چه بلایی سرش اورده بودم!
من چقدر احمق بودم که فکر کردم ترک کردن ش به نفعشه!
سرمو بین دستام گرفتم و فرمانده ام نسخه رو گرفت و گفت:
- برو پیش خانوم ت من می گیرم.
با چه رویی برم پیشش؟
خدا لعنت ام کنه!
وارد اتاق شدم چند تا سرم بهش وصل بود و پرستار وضعیت شو چکاپ می کرد.
روی صندلی همراه کنار تخت ش نشستم و گفتم:
- خانوم پرستار کی همسرم به هوش میاد؟
سرنگی رو توی سرم تزریق کرد و گفت:
- به نظر که خیلی خسته میاد فعلا خوابه تا شب دارویی هایی هم که مجبور شدیم بزنیم قوی هست به خاطر همین تا شب خوابه .
ممنونی گفتم.
رنگ چهره اش حداقل بهتر از قبل شده بود .
پتو رو روش مرتب کردم که گوشی ش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه سریع جواب دادم:
- سلام بفرماید!
صدایی نیومد .
متعجب گفتم:
- الو؟
که صدای پدرش بهت زده پیچید:
- چی ! بازم تو! دخترمو بدبخت کردی رفتی حالا برگشتی؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت54
#یاس
گردی گریه می کنی؟ نگاه طفل معصوم بغض کرده!
بی بی بوسیدتم و قربون صدقه ام رفت.
با سوالی که به ذهنم اومد گفتم:
- عمو جون.
با لبخند گفت:
- جانم عزیز عمو؟
لبخندی به مهربونی ش زدم و گفتم:
- اقا بزرگ گفت شما منو قبول نمی کردید! و می خواستید منو بدید به دوستتون و اون ادم خوبی نبوده!
عمو اهی کشید و گفت:
- نه عمو جون اینطور نیست! اون لو شون داده بود یه چیزی دست بابات بوده برای اونا خیلی ارزش داشته! ولی با پدرت پیداش نکردن و سوزندنش با مادرت هم همین طور دنبال تو بودن چون به لطف اون مرتضی ما رو می شناختن و سراغت می یومدن مرتضی تو و خانواده اشو برداشت و رفت که دست کسی بهش نرسه! فکر می کردم دیگه نمی بینمت و هرچی گشتم پیدا نکردم!
لبخند غمگینی زدم که پاشا برگشت و رو به من گفت:
- باید برم تاجایی عزیزم سعی می کنم زود بیام خوب! اینجا بمون تا برگردم باشه؟
متعجب گفتم:
- اینجا چیکار داری؟ تو که اینجا کسی رو نمی شناسی!
با لبخند گفت:
- خیره! حالا شب که اومدم می گم برات باشه؟
سر تکون دادم و گفت:
- کارتت باهاته؟
لب زدم:
- نه نمی دونم کجاس تو کدوم ساکه!
یکی از کارت هاشو داد دستم و گفت:
- ۱۲۱۲ رمزشه جایی خواستی بری زنگ بزن قبلش بهم بگو خوب!
سر تکون دادم و گفت:
- خوب من رفتم کار داشتی زنگ بزن بهم.
بلند شدم که گفت:
- تو کجا؟
سمت ش رفتم و گفتم:
- ردت کنم تا دم در.
باشه ای گفت و از بقیه خداحافظ ی کرد و دستمو گرفت زدیم بیرون.
تا دم در باهاش رفتم و خداحافظ ی کردیم.
ریموت در که بسته شد برگشتم داخل.
بی بی داشت خبر برگشتن مو به همه می داد.
پارسا با لبخند گفت:
- خوش اومدی دختر عمو.
منم متقابلا لبخند زدم و گفتم:
- ممنونم پسر عمو!
اون یکی گفت:
- منم روهام م برادر پارسا.
لبخندی زدم و سر تکون دادم.
نیم ساعت نشده خونه پر شد از ادم.
تک تک باید بغل همه می رفتم و روبوسی می کردم و هر کدوم یه فصل کامل گریه می کرد.
انقدر سرپا بودم و پیش این و اون رفتم و قرص هامم یادم رفت بخورم و ظهر وقتی داشتم کمک شون میز رو می چیدم سرم گیج رفت دیس از دستم افتاد و خودمم افتادم همون جا و بازوم سوخت.
افتاده بودم روی شیشه ها.
حس می کردم خون به مغزم نرسیده.
گیج بودم و صدا های اطراف و کم می شنیدم.
عمه به صورتم اب زد
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت54
#ارغوان
نگاهی به تک تک افراد انداختم و گفتم:
- اینا هم رفیق هات و همکاراتن پس معلومه هر کاری تو بکنی اینا نه نمی گن.
فرزاد گفت:
- ببین محمد قول ش قوله!خوب؟
به محمد نگاه کردم که چشماشو به عنوان مطمعن باش باز و بسته کرد.
چهار زانو روی مبل نشستم و گفتم:
- خوب چی می خواین تا بهتون بگم.
همه اشون دور تا دور نشستن و محمد گفت:
- مواد ها رو بابات از کجا میاره؟
لب زدم:
- از خارج براش می فرستن یه مافیا به اسم کریس.
سری تکون داد و گفت:
- و الان مواد ها کجاست؟
گفتم:
- تو گاوصندوق! گاوصندوق هم پشت ویترین دکوری اتاق هست ویترین کنار بره یه در هست درو باز می کنی گاوصندوق اونجاست رمز ش58725676 هست .
#محمد
متعجب شده بودم.
همه چیز و می دونست اما اگه دروغ بگه چی؟
لب زدم:
- اما اتاق پدرت همیشه بادیگارد داره اونو چیکار کنیم؟
خیلی ریلکس بهم نگاه کرد و گفت:
- راه مخفی داره اتاق ش.
سری تکون دادم که گفت:
- حتما داری فکر می کنی اگه دروغ بگم و اینا همش تله باشه چی اره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- دقیقا!
عجب دختر زرنگی بود اما به ظاهرش اصلا نمی خورد انگار که یه دختر کم عقل شلخته باشه ولی اصلا اینطور نبود!
بلند شد لب تاب شو از توی وسایل ش اورد و باز کرد چند تا دکمه زد و گرفت جلوم.
ناباور بهش نگاه کردم.
همه جای خونه یعنی همه جای خونه حتی توی دستشویی ها هم دوربین بود و یه جاهای دیگه که من اصلا نمی دونستم کجای عمارته!
فرزاد بلند شد اومد پشت سرم و با دیدن دوربین ها ناباور به ارغوان نگاه کرد و دوباره به دوربین ها!
دقیقا همون زمان پدرش وارد اتاق ش شد و نگاهی به اطراف انداخت بادیگارد ها رو مرخص کرد از توی اتاق و تا کسی نبود در ها رو قفل سیستمی کرد و کوری رو زد کنار دیوار رو هل داد و در باز شد بعد هم رمز و زد و گاوصندوق باز شد خیلی بزرگ بود و کلی مواد داخل ش بود.
باید تا پخش نشده بود امروز کار رو تمام کنیم.
رو به ارغوان گفتم:
- تمام در های مخفی رو بلدی؟
سری تکون داد و گفت:
- اره همه چی رو بلدم.
همه رو به اضافه ی در های مخفی بهم گفت و اطاعات و فرستادم گفتم تا امشب معمور ها بیان و کار و تمام کنیم.
ارغوان گفت:
- اما اینا مسلح ان ممکنه بفهمن کار ماست مخصوصا که من و بابام داده به تو باید یه جا مخفی بشیم تا خود پلیسای دیگه بگیرنشون.
به بقیه نگاهی انداختم و سرهنگ گفت:
- درسته جایی رو سراغ داری دخترم؟
ارغوان سری تکون داد و گفت:
- اره به عقل هیچکس نمی رسه وسایل هاتونو جمع کنید تا بریم.
سریع همه وسایل رو جمع کردیم و از بالکن پایین رفتیم.
ارغوان قسمت ته عمارت می رفت و دقیقا الانا بود نیرو ها بریزن توی عمارت.
اخرای عمارت بودیم که ارغوان از روی زمین که کلی کاه روش بود یه دریچه وا کرد و رفت پایین ما هم پایین شدیم.
ارغوان چراغ و روشن کرد که با دیدن افراد پدرش جا خوردم.
وای همه اش تله بود؟
یعنی ارغوان دروغ گفته بود؟
هر کدوم سریع و سه یه جایی پشت کاه ها پناه گرفتیم و ارغوان هم دوید سمت من و اماده شلیک شدم فکر کردم می خواد بلایی سرم بیاره که صدای شلیک اومد و تیر توی بازوی ارغوان خورد و اتاق کنارم و از درد جیغ کشید.
ناباور بهش نگاه کردم!
باورم نمی شد پدرش بهش تیر زده باشه.
سریع سمت خودم کشیدمش و ترسیده به بازوش نگاه کرد.
باباش داد کشید:
- دختره ی عوضی تو منو فروختی اره حیف نون حیف که بزرگت کردم همون موقعه که زن م سر تو مرد باید خودم خاک ت می کردم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت54
#باران
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خوبه که خاله بمیرم می رم پیش ننه گلی انقدر منو دوست داره.
عمه امیرعلی گفت:
- ننه گلی کیه عزیزم؟
با فکرش هم لبخند روی صورتم نشست و گفتم:
- خدمتکار خونه امون بود اون منو در واقعه بزرگ کرد اما خوب خانواده ام باعث شدن ننه گلی بمیره!
اه ی از ته دل کشیدم که عمه کوچیکه ی امیرعلی گفت:
- اینجور اه نکش عزیزم انشاءالله که جاش توی بهشت باشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- باید برم سر خاک ش دلم براش تنگ شده حتما منتظرمه.
خواستم بلند شم که امیرعلی جلومو گرفت و گفت:
- تو هیجایی نمی ری حواست هست حالت خوب نیست؟
لب زدم:
- مگه می خوام چیکار کنم ده دقیقه می رم سر خاک ننه گلی و برمی گردم.
امیرعلی گفت:
- دفعه قبلی که رفتی نصف روز اونجا بودی یادت رفته؟من باید برم اداره شب اومدم خودم می برمت و میارمت باشه؟
هووفی کشیدم و گفتم:
_ من می خواستم تنها برم.
امیرعلی با مهربونی بیشتری گفت:
- ببین ننه گلی تورو خانواده ات کشتن یا حالا باعث مرگ ش شدن مگه نمی خوای ازشون انتقام بگیری؟نمی خوای تقاص خون ننه گلی تو پس بگیری؟پس باید تا روز عروسی خوب بشی نقش یه عروس عالی رو بازی کنی بتونیم سند و مدرک جمع کنیم بندازیمشون زندان تا روح ننه گلی تو هم اروم بگیره خوب؟
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه می مونم شب باهم بریم.
نفس راحتی کشید و گفت:
- قول؟
سری تکون دادم و گفتم:
- قول.
نشست و غذا شو خورد بلند شد و گفت:
- مامان دستت طلا من باید برم باران تحویلت مراقبش باشی ها اتفاقی افتاد به من زنگ بزن.
بعد هم از همه خداحافظ ی کرد و رفت.
خاله سمتم اومد و گفت:
- بیا عزیزم دستتو بده کمکت کنم بری اتاقت بخوابی.
سری تکون دادم و با کمک خاله رفتم اتاق روی تخت دراز کشیدم پتو رو روم مرتب کرد و گفت:
- هر چی خواستی صدام بزن دختر قشنگم خوب؟
سری تکون دادم خواست بره که گفتم:
- خیلی ممنون ببخشید زحمت دادم بهت خاله جون.
برگشت و پیشونی مو بوسید و گفت:
- من عاشق دخترم اما خدا دوتا پسر بهم داد تو جای دختر من.
لبخندی زدم و چقدر حسرت توی دلم ریخته شد که من یه عمرا دوست داشتم مادرم یه بار اینطور باهام رفتار کنه لوسم کنه بغلم کنه وقتی ناراحتم بغلم کنه و توی بغل اون خوابم ببره.
اشک هام از گوشه ی چشمم ریخت پایین.
خاله با دیدن اشک هام پاک شون کرد و گفت:
- چی شد عزیزم؟درد داری؟
سری به معنای نه تکون دادم و گفتم:
- من تاحالا مامانم بغلم نکرده می شه شما بغلم کنی بخوابم؟
با حرفم اونم ناراحت شد نشست روی تخت و من سرمو روی پاش گذاشتم به موهام دست کشید و برام لالایی خوند و با ارامش خوابم برد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت54
#غزال
به ماشین که رسیدیم سوار شدیم کمربند مو بستم و به ایسپک ها نگاه کردم که همین جور مونده بود یادم رفت ببرم.
مال خودمو دست گرفتم و مال شایان هم با اوم دستم گرفتم و گفتم:
- بیا همین جور که رانندگی می کنی من می گیرم سمتت بخور.
سری تکون داد و گرفتم سمتش که خورد و خودمم خوردم.
وایساد که غذا بگیره و گفت:
- چی بگیرم؟فسفود؟یا برنجی چیزی؟
نگاهی انداختم و گفتم:
- فست فود زیاد خوب نیست جلوی رشد محمد و می گیره برنج قیمه و برنج کوبیده بگیر.
سری تکون داد و پیاده شد.
بعد از ده دقیقه خرید و سوار شد گذاشت صندلی عقب و راه افتاد سمت ویلا.
به ویلا که رسیدیم تک خواست بوق بزنه که گفتم:
- نه ساعت 1 شاید سرایدار خواب باشه!
با ریموت درو باز کرد و ماشین و داخل برد.
پیاده شدیم و غذا ها رو برداشتم و درو باز کردم اروم شاید بچه ها خواب باشن داخل رفتیم پسرا که پای فوتبال بساط کرده بودن و دخترا هم دور هم نشسته بودن صحبت می کردن.
ما که رفتیم داخل به ما نگاه کردن لبخندی زدم و سلام کردم شایان هم سلام کرد و همه جواب دادن شایان گفت:
- بچه ها شام خوردین؟ یا سفارش بدم؟
همه گفتن خوردن یکی دو ساعت پیش.
غذا ها رو روی اپن گذاشتم و رو به شایان گفتم:
- تا من سفره رو بچینم محمد و بیدار کن شام نخورده.
سری تکون داد و خواست بره سمت اتاق که در باز شد و محمد خابالود و گریه کنان بیرون اومد سریع سمت ش رفتم و بغلش کردم که اروم گرفت و نگران گفتم:
- جان مامانی؟دورت بگردم چرا گریه می کنی عزیزم؟
شایان هم نگران بالای سرم وایساده بود:
- بابایی عزیزم چی شده؟
محمد گفت:
- خواب بد دیدم تلسیدم.
صورت شو بوسیدم و گفتم:
- الهی قربونت برم خواب بد غلط کرد پسر شیر منو ترسوند الان بابایی می بره دست و صورت تو می شوره شام می خوریم خودم پیش پسرم می خوام که خواب بد جرعت نکنه بیاد پسرمو بترسونه خوب؟
سری تکون داد و شایان بغلش کرد و درحالی که قربون صدقه اش می رفت برد دست و صورت شو بشوره.
سفره رو چیدم و دستامو شستم نشستم که شایان و محمد ام اومدن نشستن.
محمد و کنارم نشوندم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم که خورد.
بهش شام دادم و خیلی خابالود بود.
بغلش کردم که شایان گفت:
- چیزی نخوردی که.
خودشم نخورده بود مثل من دور محمد بود.
لب زدم:
- محمد و بخوابونم میام شام می خوریم.
سری تکون داد توی اتاق رفتم همین که رو تخت گذاشتم ش خوابید.
پتو رو روش مرتب کردم و وقتی مطمعن شدم خوابه بیرون اومدم روی سفره نشستم شایان برام کشید و گفت:
- خوابید؟
اره ای گفتم و هر دو شام خوردیم.
سفره رو جمع کردم و شایان گفت:
- من می رم اتاق محمد بخوابم ولی فکر کنم تخت ش یه نفره است.
دستامو شستم و گفتم:
- رخت خواب پهن می کنم پایین تخت.
باشه ای گفت و کنار پسرا نشست.
توی اتاق رفتم و از توی کمد رخت خواب دراوردم و پهن کردم روی زمین خواستم از اتاق برم بیرون که با صدای داد از جا پریدم و قلبم اومد تو دهنم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت54
#سارینا
#1هفته بعد
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
یه اتاق قشنگ!
یه اتاق با وسایل سلطنتی!
خواستم تکونی بخورم اما نمی تونستم.
نگاهی به خودم کردم یه سرم توی دستم و این دستم به بالای تخت و این دستم چون سرم توش بود به وسط های تخت و پاهام به پایین تخت بسته شده بود.
تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
نگاهمو به پهلوم دوختم.
لباس های بیمارستانی تنم بود و درد خفیفی داشت پهلوم یعنی زنده موندم؟
اگر می مردم که بهتر بود!
از اینکه دست و پاهام بسته شده بود بیشتر وحشت می کردم خدایا خودت بهم کمک کن.
در باز شد و نگاهم و دوختم بر.
خودش بود! خود شخص کیارش که به خون من تشنه بود.
ای کاش حداقل بی درد بکشتم!
نگاه حیرون و ترسیده امو که دید با خنده گفت:
- نگآه کن چه رنگ ش پرید! اخی نازی کاریت نکردم که هنوز فقط یه تیر نوش جان کردی اونم یکی چیزی نیست که!
اب دهنمو سخت قورت دادم انگار گلوم خشک شده بود.
گوشیش و باز کرد و داشت فیلم می گرفت یعنی می خواست چیکار کنه؟
شروع کرد به حرف زدن:
- بلاخره خانوم بهوش اومد زخم ت چطوره عزیزم؟ هووم؟ بزار ببنییم چطور شده .
با ترس نگاهش کردم که دست ش روی پهلوم نشست و نفسم توی سینه ام حبس شد.
خندید و بی هوا فشاری داد که جیغی از ته دل کشیدم و می خواستم تکون بخورم اما نمی تونستم.
فشار دست ش که بیشتر شد جون از تنم رفت و بی حال شدم که دستشو برداشت و گفت:
- ای بابا چقدر لوسی تو هنوز کاری نکردم که!
درد ش تا مغز و استخون مو می لرزوند.
به پیراهن نگاه کردم که رنگ خون گرفته بود و چشام روی هم افتاد.
این بار با درد چشم باز کردم یه دختر در حال تجدید بخیه بود و بی سر و صدا کارشو کرد رفت بیرون.
هنوز قلبم تند می زد.
در باز شد و با قلبم اومد تو دهن م اما خودش نبود یه بادیگارد بود.
دست و پاهامو باز کرد و بازمو کشید بلندم کرد.
به سختی سر پا وایسادم و روی دلم خم شدم که هلم داد سمت جلو و با زانو خورد زمین و افتادم.
ناله های بی جون ام توی اتاق پیچید.
بازمو گرفت و کشون کشون تا یه جای دیگه بردتم.
کیارش روی میز ناهار خوری نشسته بود و گفت:
- عه اوردیش بیا عزیزم منتظرت بودم.
این ادم به شخصه یه روانیه روانی.
بادیگارد صندلی رو کشیدو پرتم کرد تقریبا روی صندلی.
میز و گرفتم نیفتم اما جون توی دست و پام نبود و از اون ور صندلی افتادم و زدم زیر گریه.
کیارش گفت:
- ای بابا یونس اروم با مهمون مون رفتار کن .
بلند شدم و خم شد جلوم خبیثانه گفت:
- می خوای کمکت کنم عزیزم؟
و دست ش سمت پهلوم اومد که هق زدم:
- نه توروخدا خودم پا می شم.
دست ش وایساد و سری تکون داد و نشست سر جاش و گفت:
- یالا زیاد منتظرم گذاشتی.
از میز گرفتم و بلند شدم و روی صندلی نشستم.
نفس مو با شدت بیرون فرستادم و اشک هامو پاک کردم.
دوباره اون لبخند ترسناک و زد و گفت:
- بکش عزیزم همه چی هست!
با چشای اشکی نگاهش کردم و گفتم:
- می خوای منو بکشی؟
برای خودش برنج ریخت و گفت:
- اومم نه یکم اول باید با هم تصویه حساب کنیم تصویه حساب حرفای اون شبت و مخفی شدن این 3 ماهت اگر پسرعمو جونت مواد ها رو برگدوند برگردوند اگر نه اره اون موقعه جسد تیکه تیکه شده اتو براش می فرستم.
واقعا این ادم یه روانی به تمام معنا بود.
برام کشید اما با وجود حضور نحس ش اونم دقیق کنارم حس می کردم توی جهنمم و شیطان کنارم نشسته! با دادی که زد دستم سمت قاشق رفت فوری و با ترس و لرز خوردم اما انگاد راه گلوم و بسته بودن و نمی تونستم قورت ش بدم.
که گفت:
- من از غذا خوردن با ناز بدم میاد از دخترا بدم میاد .
محکم کوبید به صندلی که پرت شدم با صندلی روی زمین و روی شکم افتادم و با لگد افتاد به جون پهلوی سالمم و انقدر ضربه اش شدید بود خیلی زود از هوش رفتم.
چشم که باز کردم با دیدن چیزی که دیدم هنگ کردم..
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت53 #ناحله بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین شما؟ +اره . خوبم _ا
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت54
#ناحله
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم.
___
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'