گفت: «همسرم امروز شیفت صبح بود. دوستم پیام داد که اینجا مراسم تششیع شهید گمنام است. آلودگی هوا برایم حقیقتاً اذیت کننده بود اما با خودم گفتم حالا که همسرم نیست تا با رفتنمان مخالفت کند و آن جملات آزاردهنده را تکرار کند، بهترین فرصت است.»
گفتم: «یعنی بدون اینکه همسرت بفهمه اومدی؟! میدونی که درست نیست.»
چادرش را مرتب کرد و گفت: « نه بابا! بهش زنگ زدم و گفتم. قبلش توسل کردم که مخالفت نکند.»
- «خوب چی گفت؟»
من گفتم «مراسم تششیع شهیده، اجازه میدی برم؟» گفت: «تو این هوا؟! حالت خوبه؟!»
- «ی نیم ساعت میرم زود برمیگردم.»
صدایش کمی حالت عصبانی گرفت
- «چند روز پیش بخاطر آلودگی هوا قید بازار رفتن رو زدی، حالا تو این خاک میخوای بری کجا؟»
- «با ماشین میرم، پیاده روی نمیکنم زود برمیگردم»
- «من نمیدونم. میخوای بری برو اما من اومدم خونه حق نداری بگی آی سرم درد گرفته. آی گوشم درد میکنه و...»
«خلاصه این شد که الان اینجا هستم. میدانم بعداً غر و لندش را یک جور دیگری سرم درمیآورد اما خداروشکر که آمدم. چقدر دلم برای این فضاها تنگ شده بود. چقدر دلم برای این نوحهی"شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من" که همراه همیشگی اردوهای راهیان نور دوران نوجوانی و دانشگاهم بود، تنگ شده بود.»
دلم برایش تپید. مشخص بود قبلترها با این فضاها عجین بوده ولی حالا بخاطر همسرش محروم شده. چقدر سخت است به این شکل زندگی کردن. چشمانش اشکی شده بود. تنهایش گذاشتم.
سخنرانی و مداحی تمام شده بود و نوبت به تشییع و خاکسپاری رسید. جمعیت دختران زیر تابوت را گرفتند و به سمت یادمان از قبل ساخته شده به راه افتادند. مادر شهید تقیانی که هنوز که هنوز است خبری از پسرش نشده بود، عکس شهیدش را در دست گرفته بود و بین جمعیت میچرخاند و گل پرپر میرخت روی سر دخترها.
برخیها خودشان را آن بالای یادمان می رساندند. بعضی کمی با فاصله ایستاده بودند و سینه میزدند، برخی ها اشک می ریختند. چند نفر که آن بالا کنار مزار بودند، برای رعایت ادب در حضور شهید، کفش هایشان را درآورده بودند؛ یکی از آقایان حتی جورابش را هم!
مداحی را قطع کردند. سردار حاجتی میکروفون را گرفت و با آن لحن دلنشینش گفت: «حاج آقا میخوان تلقینات شهید رو بخونند که درواقع این تلقینها برای ماست نه او. گوش بدیم و توجه کنیم که برای اون لحظهی خودمون چیکار کردیم؟»
«اِسمع، اِفهم یا عبدالله ابن روح الله، قُل انَّ الله ربی و انَّ علی امیرالمونین امامی و انَّ .... انَّ ناکراً و نکیراً حق، انَّ النشر حق، انَّ صراط حق، و المیزان حق....»
شهادت میدهم که پرسش فرشته ی نکیر و منکر راست است، برانگیختگی روزقیامت حق است، حساب و کتاب اعمال راست است...
روز وفات ام البنین، روز تکریم مادران شهدا، مراسم تشییع شهید گمنام، نوحهی درحال پخش، فضا کاملاً معنوی شده بود. هرکسی حس و حال خودش را داشت.
بعد از مراسم خودم را به سردار رساندم. سلام کردم و پرسیدم: «چه افرادی برای تفحص شهدا میروند؟»
با مهربانی گفت: «سلام قبول باشه دخترم. بچه های ستاد کل میرن. آدم های کاملاً مشخص و مطمئنی هستند. برای هر منطقه یک گروه میره و یک ماه اونجا میمونن»
یک نفر آمد با سردار سلام و احوال پرسی کند. صحبتمان قطع شد، دوباره پرسیدم: «یعنی اگر کسی بخواد داوطلبانه بره نمیشه؟»
گفت: «خیلی بعیده و خیلی سخت گیری میکنند.( چون کار خیلی حساسی هست و افرادی که میرند دوره دیده هستند)»
گفتم: «ای کاش با خودشون گروه مستندساز میبردند و از مراحل کارمستند تهیه میکردند تا مردم مطلع بشن.»
چند نفری دورمان جمع شده بودند و منتظر بودند با سردار صحبت کنند.
گفت: «ساخته شده. تو نت جستوجو کنی میاد»
خواستم بگویم کم است. باید بیشتر باشد. باید جذاب ساخته شوند. باید از صداسیما و در شبکه های مجازی بیشتر پخش شود. خواستم بگویم در سخنرانی هایش آماری بدهد که هنوز چند خانواده بیخبر از سرنوشت فرزندشان هستند؟ چند شهید دیگر مانده که باید پیدا بشوند؟ که دیگر دورش حسابی شلوغ شده بود. نشد بگویم.
برای قرائت فاتحه به سمت یادمان رفتم. خاک تازه و نمناک بود، بدن شهید اما...
دستم را روی پرچم پهن شده روی خاک گذاشتم و لب به خواندن "حمد" چرخاندم. عطر گلهای نرگس و مریمی که دخترها روی مزار شهید گذاشته بودند، فضا را معطر کرده بود. خدا میداند خانوادهی تو کجای این کشور پهناور هنوز چشم براهت هستند.
راستی تو چرا گمنامی؟!
پ.ن:شهدا در یک روز تشییع میشوند اما
روزها و ماه ها تلاش میشود تاشهیدی تفحص شود
و چشم انتظاری خانواده ای پایان یابد
✍🏻 #ف_صیادنژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
🔻👇🏻╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
میگفت: در همان روز تولد خودم به دنیا آمده بود. بعد از تولد، او را از مادرش گرفتم و در آغوش فشردم و به دخترم گفتم که ریم، مال من است و من مال او هستم.
میگفت: وقتی ریم به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فرا گرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده تا اینکه به شهادت رسیده باشد. سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آنها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود.
و حالا من که شنیدم شیخ خالد به شهادت رسیده هم جگرم سوخت و هم خوشحال شدم که به دیدار نوه دلبندش رفته و قلب و روحش آرام گرفته است.
✍🏻 #مائده_محمدتبار
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روح_الروح
🔻👇🏻
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
✍🏻 خط روایت
نژادپرستی خوب نیست.
ولی گاهی آدم دلش برای ایرانی بودنش ضعف میرود.
#خط_روایت
#فرهنگ
#زندگی
〰〰〰〰〰
🔻
@Namazeavalevaght
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
محمد فایق
داشت نگاهم میکرد. انگار میخواست دلداریام بدهد.
از سرمای استخوان سوز، چرتام پاره شد. دست دراز کردم سمت محمد. ناخن شکستهام به پارگی پتویش گیر کرد. شیر چندانی نداشتم. نمیدانم کی به او شیر داده بودم که گرسنه نشده بود. قنداقش را سمت خودم کشاندم. مثل یک تکه چوب بود. از جا جستم. صدا زدم:« محمد، محمد» تکان نمیخورد. به صورتش دست کشیدم. یخ بود. مثل راحیل که توی سردخانه پیدایش کردم. گونهام را به صورتش چسباندم. یخ کردم. گوشم را روی سینهاش گذاشتم. خواب بود. قلبش را میگویم. دهانش را بوسیدم. دیگر بوی شیر نمیداد. از سرما جیغم در گلو ماسید. چهرهاش را زیر سوراخ چادر گرفتم. نور مهتاب بر صورت ماهش تابید. جگرم سوخت. در آن سرما آتش از سینهام بیرون زد. در آغوش فشردمش. کنار گوشش نجوا کردم:« مرا ببخش. محمدم مرا ببخش. فقط یک پیراهن داشتم و یک روسری.» از ته گلویم صدایی حزین خراشید و بیرون آمد. بچه را از آغوشم گرفتند.
داشت نگاهم میکرد. انگار میخواست دلداریام بدهد.
✍ #مریم_غلامی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#غزه
╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
@Namazeavalevaght
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
دست بردم درجه ی بخاری را پادساعتگرد بچرخانم و بیشتر کنم که ناغافل خاموش شد.هرچه کردم دوباره روشن شود ولو روی همان درجه ی کم،نشد.
آقای همسر هم تماس گرفت که کارش امروز بیشتر است و فعلا خانه نمی آید و این یعنی حالا حالاها سرما، مهمان ناخوانده ی منزل ماست.
قلبم به رسم عادت تمام این روزهایم، باز پرکشید سمت زنان و کودکان فلسطینی، لبنانی، سوری. حتما سردشان است.آواره اند، گرسنه اند و ترسیده!
بینشان هم خانم باردار یا خانمی که تازه بچه به دنیا آورده هست. قطعا هست!
چه حالی دارند توی آن اوضاع؟با آن شرایط حساس و نیازهایی که یکی دوتا نیستند.
غم مینشیندبه جانم. جایی از درون جمجمه م تیر میکشد.
کاسه بشقاب های نشسته خودی نشان میدهند، در این سرمای خانه،تصور دست بردن زیرآب و ظرف شستن هم برایم سخت است ولی باید بشورم. به ناچار شعله ی اجاق گاز را روشن میکنم، دست هایم را بالای آتش آبی رنگ میگیرم بلکه گرمتر شود و بعد، ظرف غذاو قاشق کوچکی میگذارم جلوی دخترم"خودت رو بپیچون توی پتو،تا سردت نشه"آخرین سفارش را هم میکنم و برمیگردم سراغ ظرف ها. پرنده ی ذهنم دوباره پر میکشد.
چه میکنند دخترکان کشورهای همسایه م؟ زمان گرسنگی،غذایی هست برایشان؟ یا پتویی که هنگام سرما،دور خود بگیرند یا اصلا مادری که سفارش کند مواظب خودشان باشند؟
ظرف میشورم و فکر میکنم.
فکر میکنم میان این همه آوارگی و تنهایی زنان ملت های همسایه،من نشسته ام اینجا، زیر سقف خانه م،امنیتم را کسی به سرقت نبرده و دغدغه م تحمل سرمای درون خانه ست و این که نکند دخترکم چند قاشق کمتر از دیروز غذا بخورد.
لیوان کف آلود را زیر شیرآب میگیرم و در ذهنم دنبال بهای امنیتم میگردم.
چه کسی و چه چیزی بهای این تامین مرا داده.
صدای دختر معصوم شهید مدافع حرم، در فضای ذهنم پخش میشود.
آری! قیمت امنیت من همان اضطراب پشت جمله ی"مواظب باش نمیری"دخترک است خطاب به پدرش.
همان سخت دل کندن و دل بریدن لحظه آخر،که دم رفتن دست دور پای بابا حلقه کند بلکه چندثانیه بیشتر پدرش را به اغوش بکشد.
بله! تاوان امنیت مرا این دختر و امثالش داد.
تا زیر سایه ی دلتنگی خانواده شهدا برای عزیزشان،
من، زن ایرانی، میان این همه هیاهو،
به دور از غارت و ویرانی و گرسنگی،در امنیت اشپزخانه م برای دخترکم غذا ببرم.
ظرفشویی را خشک میکنم و برمیگردم. با دیدن ظرف خالی، مطمئن میشوم دخترم همه غذایش را خورده.الحمدلله.
گرسنگی علاج دارد، اصلا همه چیز در این دنیا علاج و تسکین دارد جز دلتنگی و فراق! جز غم پنهان در"مواظب باش نمیری"
[به یاد ویدئوی صحبت های شهید سیدمصطفی صادقی با دخترش، که این روزها مداوم در ذهنم پخش میشود]
✍ #امینا
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله
╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
@Namazeavalevaght
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
۲
صدایی با تشر از درونم، درباره بالا رفتن قیمت طلا صحبت می کند. درباره وزن اینها که روی هم چند گرم می شوند. دست و دلم می لرزد. بسم الله می گویم، دانه دانه برشان میدارم میگذارم توی یک جعبه .جدید و درش را می بندم. به خدا میسپارمشان.
آذر و دی 1403
پ.ن.: مینویسم که یادم نرود.میترسم چیزی توی متن باشد که خواننده را دچار سوتفاهم کند. جملهها را خیلی وقت است بالا وپایین میکنم. میدانم هنوز هم خیلی راه مانده تا به آن دختر پیامبری برسم که لباس عروسیاش را بخشید یا حتی آن نوعروسی که از همهی دنیا فقط یک حلقهی ازدواج داشت و از آن گذشت .برای من هنوز خیلی سخت است تا بتوانم همهی دنیایم را ببخشم.
✍ #سوده_عابدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#ایران_همدل
🔻
〰〰〰〰〰
@╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
@Namazeavalevaght
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
زیارت عاشورا
وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنی اُمَیَّةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجانَةَ وَ لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً
از سن نوجوانی زیارت عاشورا را کم و بیش می خواندم. خصوصا ماه محرم.شنیده بودم که امام زمان بر شیعیانشان تاکید کردن بر خواندنش. آن هم سه مرتبه: عاشورا عاشورا عاشورا.
گاهی وقتی به عبارت های زیارت توجه می کردم با خودم می گفت لعن یزید و شمر و معاویه؟! چرا؟
آن ظالم ها که دیگه نیستند!بدن هایشان قرن هاست در دل تاریخ پوسیده است ؟
آن هم صد لعن بارها بارها بارها؟!
سال ۱۴۴۸ قمری است.
در اخبار و کانال هامی شنوم که
تروریست های سوری بر سر قبر معاویه گریه می کنند.
در خیابان های سوریه می پرسند علوی یا مسلمان؟
در کوچه و خیابان اعدام های خیابانی علویان بر پا می کنند.
چشم هایم راه می کشد به روی دیوار اتاق.
سوریه اموی یا علوی؟
معاویه چکار کرده است که بعد از گذشت قرن ها هنوز که هنوز است ، حضرت علی علیه السلام اول مظلوم عالم است.
معاویه چقدر بغض و کینه امام را داشت و چقدر این کینه سنگین است که قرن هاست از وزن آن کم نشده است.
شنیدن اخبار و دیدن اتفاقات اخیر و کنار هم قرار دادنشان مانند تکه های پازل ،جواب خیلی از سوالاتم است.
برادرم یک کتاب به دستم داد گفت بخوان.
ترجمه الغارات
پشت جلد کتاب نوشته است که دوره دو سال و نیم بعد از جنگ نهروان امام علی علیه السلام به حکومت ادامه دادند که به دوره ی غارات مشهور است .دوره ای که از قضا تناسب زیادی با شرایط و اتفاقات کنونی ما و منطقه دارد.تنها کتابی که سردار شهید حاج قاسم به خواندن آن تاکید زیادی کرده است.
دلم لرزید بغض راه گلویم را بست
صدای اذان بلند شد...
اشهد ان علی ولی الله
چقدر مظلومیت؟!
در همین حالت بهوت و بغض صفحات کتاب الغارات را ورق می زنم.
الان جنگ، جنگ روایت هاست.
مهم است که قلم دست چه کسی باشد و چه کسی روایتگری کند.
✍ #الهه_طحان
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#سوریه
🔻╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
@Namazeavalevaght
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
سربازهای در گهواره
پسرم، محمدحسن هفت ساله ی من،جان مادر، تنها کنار اسباب بازی هایش مشغول بود.
اصرار داشت که طرفش نروم.
بعد از مدتی صدایمکرد. با ذوق و شوقی که از چشمانش قشنگ می شد دید.
"مامان قشنگه؟"
ساخته ی دستش را جلویم گرفته بود. و من سخت مشغول کار خودم.
نگاهی گذرا کردم.
"مامان تموم شد ساختمش. با خمیر بازی ببین چه خوب شد."
"مامان نشناختی ؟"
بیشتر دقت کردم. چیزی به ذهنم نرسید. فقط لبخندی زدم. برای اینکه توی ذوقش نزنم گفتم: " خیلی قشنگه"
گفت: "همین !؟؟؟
برای شهید اینو میگن ؟!!!"
تا گفت شهید قلبم را حس کردم.
خدای من...
شاید کمتر از ثانیه ای هزار خیال از ذهنم گذشت. تمام اخبار شهادت شهید سنوار مرور شد.
من که بخاطر روحیه بچه ها دیدن اخبار را خیلی محدود کرده بودم. پس چطور الان پسر کوچکم اسباب بازی ساخته خودش را نشانم میدهد؟ چه کسی را؟
شهید یحیی سنوار....😭
بوسیدمش. خودش و شهید ساخته شده با ذهن کودکانه اش را.
دقیقا یاد سخن امام افتادم که گفتند سربازان
من کودکان در گهواره اند...
✍ #نـ_کرمی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#یحیی_السنوار
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
@Namazeavalevaght
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
حقِ انگشتر
زینب بود که صدایتان زد:
_ حاج قاسم، حاج قاسم.
برایش راه باز کردید، برای دختری که گمان نمیکرد در آن شلوغی جمعیت بتواند شما را ببیند.
زینبی که موقع ابراز قدردانی، نگاهش به انگشتر توی دستتان که میافتد، میگوید:
_ میشه این انگشترتونو به من بدین.
شما سرتان را پایین انداختید. انگشتر را از توی دستتان درآوردید و سمت زینب گرفتید.
_ به شرطی این انگشتر رو بهت میدم که حقشو ادا کنی، گفتی که از مشهد اومدی.
شرطش اینکه بری پیش امام رضا و شهادت منو ازشون بخوای.
زینب انگشتر را گرفت. لحظهای اما پشیمان شد. دوید تا خودش را به شما برساند.
_ من انگشترتونو نمیخوام، شما باید بمونید، باید علم مقاومت رو سرافراز نگه دارید. باید فلسطین رو به پیروزی برسونید.
آن روزها گذشت، تا اینکه شما برای دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم به مشهد رفتید.
زمان زیادی از آمدنتان به خانه شهید محرابی نگذشته بود که زینب از شما خواست به اتاقش بروید.
عکس شهید حاج عماد و شهید جهاد مغنیه را داد تا برایش امضا کنید. به گفته زینب، نگذاشتید هیچکس آنجا بماند. بعد با حسرت نام شهدا را تکرار کردید و پشت عکس برای زینب و خواهرش فاطمه یادگاری نوشتید.
_ راستی زینب فراموش نکنیا.
روز عرفه شهادت من رو از امام رضا بخواه.
زینب سرش را پایین انداخت.
_ اما حاج قاسم شما باید بمونید، شما پدر بچههای مدافع حرم هستید.
چشمهایتان بارانی شد.
_ دیگه روی دیدن بچههای کوچیک شهدا رو ندارم.
زینب گفت، شما تا وقتی سوار ماشین شدید، بارها این حرفتان را تکرار کردید.
_ زینب، فاطمه برای شهادت من دعا کنیدا، نشه که از قافله شهدا جا بمونم.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#شهید_سلیمانی
🔻╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
@Namazeavalevaght
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
زخم حاج قاسم، زخم فلسطین
آن قدر یادآوری دی ماه ۹۸ برای ما تلخ است که بعید میدانم زخمی که روحمان خورده، روزی التیام یابد.
روز نابودی اسرائیل که به امید خدا نزدیک است، باز هم جای حاج قاسم خالی است. سپاه قدس با نام او در اذهان عمومی گره خورده است. اولین مواجهه گسترده مردم ایران با حضور برون مرزی سپاه، با وجود سردار سلیمانی همراه بوده است.
کتاب زخم داوود را از نیمه گذراندهام. حوادث کتاب زخم داوود دیوانهام کرده است. حالا می فهمم آرمان فلسطین ولو در حد یک نام که روی بخشی از نیروهای نظامی ما نشسته باشد، چه قدر ارزش دارد.
قدس!
قدس!
قدس!
آزادی فلسطین!
رهایی از بزرگترین ظلمی که در تاریخ معاصر رخ میدهد و همچنان بعد از آن زندهایم و از درد قالب تهی نکردیم.
امان از صبرا و شتیلا. امان از فصل ۳۳ زخم داوود.قفسه سینهام تنگ است و قلبم برای تپیدن جا ندارد. بیهوده سعی می کردم که نفس بکشم و زندگی را به سمت خود بخوانم وقتی قلمی یک گوشهی زجرآور از سرنوشت خونبار فلسطین را نشان میدهد.
چه قدر واژهها در این بخش لخت بودند و بی پروا جنایت شارون را در صبرا شتیلا نشان دادند. از آن مصیبتهایی که مرزهای سلامت روان را میدَرَد و هیچ وقت بعد از دانستن آنچه در ۱۹۸۲ در اردوگاه آوارگان فلسطینی لبنان رخ داد نمیشود جز نابودی مطلق شیاطین اسراییلی چیزی خواست.
✍️ #راضیه_بابایی
〰️〰️〰️〰️〰️
#خط_روایت
#شهید_سلیمانی
#فلسطین
🔻╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
@Namazeavalevaght
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
نمیرود زِ یادم
نیمههای شب بود یا برای نماز صبح بیدار شده بود، یادم نیست. نشسته بود لبهی تخت و داشت پیامهای گوشیِ همیشه پُر پیامش را چک میکرد. صداش را از بین لبهاش پرت کرد بيرون، و تاریکی و سکوت خانه را خراش داد: زینب!
گرمای خواب یکباره از چشمهام پرید: چی شده؟!
گفت: حاج قاسمو زدن!
و بلند بلند گریه کرد.
پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#شهید_سلیمانی
🔻
〰〰〰〰〰
#khatterevayat
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
@Namazeavalevaght
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
🔖 #خط_روایت
ادبیات فلاکت یا بشارت
برخی از جهادگران مخلص ودلسوز برای جلب حمایتهای مردمی جهت لبنان و سوریه از ادبیات فلاکت استفاده کنند. وقتی هر روز تصاویر مشکلات نازحین را پخش میکنیم و بدبختیها را روایت میکنیم ناخواسته ادبیات بشارتی جای خود را به ادبیات فلاکتی میدهد.
از نگاه قرآن فضای مقاومت فضای بهجت و نشاط است.
امام خامنهای دراین مورد میفرماید:
«ادبیّات جنگ، به طور کلّی ادبیّات بشارتی است؛ ببینید قرآن هم دربارهٔ شهدا میفرماید که «وَیَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون». بشارت میدهند؛ بشارت میدهند به چه؟ که دو آفت مهم را نبایستی داشته باشند و ندارند؛ یعنی نفی این دو آفت را بشارت میدهند: یکی ترس، یکی اندوه؛ هم ترس را، هم اندوه را نفی میکنند. به نظر من اگر ما نشاط اجتماعی میخواهیم، اگر امید و شادابی و سرزندگی میخواهیم، اگر طراوت در نسلهای جوانمان میخواهیم، باید به این گزارهٔ ملکوتی و قرآنی ایمان بیاوریم؛ این «یَستَبشِرونَ» خیلی مهم است. خوف و حزن دو آفت بزرگ است برای یک ملّت، برای یک جماعت، برای یک انسان. ترس و اندوه دو آفت بزرگ است؛ این دو آفت با بشارت قرآنی برداشته میشود.»
اصل مهم در سبک زندگی اسلامی نه تنها اختفای دردها و مشکلات بلکه تظاهر به بینیازی است. خدای متعال نازحین مکه را اینگونه تمجید میکند
لِلْفُقَرَاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِي الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا ۗ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ
(انفاقِ شما، مخصوصاً باید) برای نیازمندانی باشد که در راه خدا، در تنگنا قرار گرفتهاند؛ (و توجّه به آیین خدا، آنها را از وطنهای خویش آواره ساخته؛ و شرکت در میدانِ جهاد، به آنها اجازه نمیدهد تا برای تأمین هزینه زندگی، دست به کسب و تجارتی بزنند؛) نمیتوانند مسافرتی کنند (و سرمایهای به دست آورند؛) و از شدّت خویشتنداری، افراد ناآگاه آنها را بینیاز میپندارند؛ امّا آنها را از چهرههایشان میشناسی؛ و هرگز با اصرار چیزی از مردم نمیخواهند. (این است مشخّصات آنها!) و هر چیز خوبی در راه خدا انفاق کنید، خداوند از آن آگاه است
در دنیایی که همه چیز در معرض چشمان کنجکاو قرار دارد و در شرایط جنگ نفسگیر با دشمن، روایت فلاکت نازحین، دشمن را گستاختر و در جامعه مومنین حزن ایجاد میکند.
سید مهدی خضری
eitaa.com/Khezri_ir
شنبه | ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها