eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.9هزار دنبال‌کننده
52 عکس
33 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) شب که علی اومد بعد از سلام و احوالپرسی آروم بهش گفتم _ بیا بریم تو اتاقمون ببینم چی شد چیکار کردی؟ دوتایی اومدیم تو اتاق درو بستم رو کردم به علی _بگو چیکار کردی، بابام قبول کرد علی سری به تاسف تکون داد حرف نزده احساس شرمندگی و خجالت بهم دست داد چون فهمیدم که بابام بی‌اهمیتی کرده قبل از اینکه علی حرفی بزنه بهش گفتم _چی شد بابا باهات نیومد جواب داد _چرا اومد ولی کلی اعتراض کرد که سوسن بیجا می‌کنه که حرف می‌زنه یه دونه بزن تو دهنش کار خودتو بکن منه پیرمردم نکشون این طرف و اون طرف منم بهش گفتم _ اینجوری که نمیشه بالاخره باید دوران نوجوانی و شرایط سنی دخترت رو در نظر بگیری خلاصه کلی با بابات صحبت کردم راضی شد که فردا صبح بریم از دست عرفان شکایت کنیم دستش رو گرفتم _ازت ممنونم تو داری برای سوسن برادری می‌کنی ان شاالله که یه روز بتونم خوبی هات رو جبران کنم لبخند زد _این حرفا چیه می‌زنی سحر جان باور کن که من سوسن رو مثل خواهر خودم می‌دونم و هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم فردا هم با، بابات بریم من این عرفان رو بشونم سر جاش... با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت حسن برات چاشت آوردم همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی صدیقه جواب داد چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم دورو برم رو نگاه کردم گفتم امروز که بابات نیومده... یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام ⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه دفعه یه فکری به سرم زد نگاهم رو دادم به علی _یه پیشنهاد دارم _جانم بگو _الان شما برید از عرفان شکایت کنید ،اگر عرفان بگه من خواستگاری کردم اما دم مدرسه رفتن رو انکار کنه سوسن هم که با ما همکاری نمی‌کنه نمی‌تونیم ثابت کنیم. صبر کن فردا که سوسن از مدرسه تعطیل میشه با بابام برید دم مدرسه وایسید عرفان که اومد سوسن رو ببینه مچش رو بگیرید همونجا دعوا درست کنید تا پلیس بیاد بعد صورت جلسه‌ش کنید برید کلانتری اون موقع دیگه نمی‌تونه انکار کنه علی لبخند کنج لبی زد _به به خانم ما رو باش پلیسی هستی واسه خودتا تبسمی به حرفش زدم _دیگه دیگه ما اینیم _خوبه همین کاری که تو گفتی انجام میدیم حالا یه فکرم به ذهن خودم رسید سر تکون دادم _چی _عرفان خیلی ماشینش رو دوست داره یه خسارت قبول می‌کنم ولی دوجانبه حالش رو می‌گیرم می‌پیچم جلو ماشینش، می‌زنم بهش درب و داغونش می‌کنم بعداً بهش میگم چطور شد ماشینت که آهنه برات مهمه آینده و آبروی دختر ما برات مهم نیست آفرین علی همین کارو بکن.‌.. عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی نگاهش رو داد سمت اتاق سوسن _جلوی سوسن اصلاً حرف نزن بفهمه عرفان رو خبردار میکنه _نه مطمئن باش هیچی نمیگم اصلاً بیا دیگه کلاً در موردش حرف نزنیم به تایید حرف من سری تکون داد _آره تو راست میگی دیگه هیچی در مورد این موضوع نگیم تا فردا صبح که سوسن بره مدرسه من از دلشوره حالت تهوع گرفتم همش دعا می‌کنم که بخیر بگذره صبح سوسن با خداحافظی از در خونه رفت بیرون . به خودم گفتم ای کاش منزلمون با مدرسه فاصله داشت که سرویس براش می‌گرفتیم اینطوری بهتر می‌تونستم کنترلش کنم .برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودم رو سرگرم بازی با بچه‌ها کردم گوشی همراهم زنگ خورد نگاه کردم به شماره ای که افتاده رو صفحه گوشی عشقم هست فوری جواب دادم _سلام علی جان چه خبر؟ _سلام یه خبر توپ دارم برات _جانم چی شده _با خودم فکر کردم عرفان ماشین منو می‌شناسه رفتم ماشین رفیقم رو گرفتم، بهش گفتم می‌خوام باهاش تصادف عمدی کنم اونم گفت ورش دار ببر فدای سرت الان میرم دنبال بابات بعد میام کنار مدرسه پارک میکنم ببینم عرفان امروز میاد یا نه _باشه علی جان کار خوبی کردی فقط منو بی‌خبر نذار کوچکترین خبری هم شد به من زنگ بزن _باشه مطمئن باش بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. انقدر دلم آشوبه که نمی‌گذاره کار کنم ولی بالاخره هر طور هست باید ناهار بزارم وااای اینم حوصلم نمی‌یاد ولش کن املت می‌خوریم گوجه خورد کردم تو ماهیتابه، روغنم ریختم گذاشتم سر گاز. تلویزیون رو روشن کردم دخترم پرید جلو پویا پویا دلم می‌خواست برنامه ی سمت خدا رو ببینم اما زهرا نمیگذاره و مرتب بالا پایین میپره که بزن شبکه پویا عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) ناچار زدم شبکه پویا .صدای جِلِز وِلِز روغن به گوشم خورد سریع اومدم پای گاز تخم مرغها رو ریختم توی گوجه ها نمک زدم آماده شد زیر گاز رو خاموش کردم و برگشتم تو هال نگاهم رو دادم به ساعت. نیم ساعت از زمان تماس علی گذشته، امان از وقتی که بخوای زمان زود بگذره مگه میگذره. نگاهم رو دادم به کارتونی که زهرا تماشا میکنه. حالا یه چشمم به ساعته یه چشمم به تلوزیون. نمی دونم چرا علی زنگ نمیزنه میترسم منم زنگ بزنم سر بزنگاه باشه بدتر مزاحم کارش بشم. با کارتون نگاه کردن نمیتونم خودم رو سرگرم کنم. خدا رو شکر صدای اذان اومد وضو داشتم سریع سجاده پهن کردم نمازم رو خوندم. زهرا جلوم ایستاد _مامانی گشنمه ناهار منو میدی؟ بغلش کردم بوسیدمش _آره عزیزم بشین برات بیارم ناهار بچه‌ها رو دادم ظرفهاش رو شستم. تسبیح برداشتم ذکر بگم آرامش بگیرم یاد این جمله حضرت آیت الله بهجت افتادم که فرمودند گشتم و گشتم ذکری بهتر از صلوات و استغفار پیدا نکردم. شروع کردم به فرستادن ذکر، نمی‌دونم چند دور ذکر صلوات و استغفار گفتم که صدای بسته شدن در حیاط اومد سریع پریدم بیرون خدا را شکر علی اومد سوسن هم با قیافه آویزون از ماشین پیاده شد پا تند کردم سمتشون رو به علی پرسیدم _چی شد؟ علی با لحن طلبکاری جواب داد _از سوسن خانم بپرس رو کردم به سوسن _چی شد؟ ساکت بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین پیاده شد رفت سمت خونه رو کردم به علی _عرفان اومد دنبال سوسن؟ _آره، عرفان اومد جلوی مدرسه سوسن هم از در مدرسه اومد بیرون مستقیم نشست تو ماشین عرفان... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) کشدار گفتم _خب بعدش چی شد؟ _جلوی مدرسه کاری نکردم به خودم گفتم یه وقت پیش هم کلاسی هاش کوچیک نشه تعقیبشون کردم چند کوچه که از مدرسه فاصله گرفت به بابات گفتم کمربندتو ببند محکم بشین اول خواستم با سرعت بزنم پشت ماشینش اما یه لحظه گفتم نکنه سوسن کمربند نبسته باشه آسیب ببینه برای همین پیچیدم جلوش از ماشین پیاده شد اعتراض کنه من و باباتم از ماشین پیاده شدیم با بابات رفتیم سراغش بابات یه سیلی زد تو صورت عرفان و گفت دختر منو کجا میبردی عرفان دستپاچه که چی بگه من زنگ زدم پلیس خواهرت در ماشینو باز کرد فرار کنه که نکنه پلیس بیاد برای عرفان بد بشه حرفش که به اینجا رسید از خجالت آب شدم علی ادامه داد _بابات فوری رفت جلوی سوسن وایساد بهش گفت برو تو ماشین بابات مواظب بود سوسن از ماشین پیاده نشه عرفانم نمی‌تونست بره چون من پیچیده بودم جلوش از پشت سرم ماشین وایساده بود راه کلاً بسته شد تا پلیس اومد همونجا صورت جلسه کردیم همگی رفتیم کلانتری ماشین عرفان رو تو کلانتری نگه داشتن که بدن پارکینگ فعلاً هم نگهش داشتن تا قاضی پرونده دستور بده علی زل زد تو چشم های من پرسید _عرفان در مورد سوسن چی بگه خوبه؟ با شرمندگی سر تکون دادم _نمی‌دونم به افسر پرونده گفت _این دختره دست از سر من برنمی‌داره وگرنه من زن و زندگی دارم نگاهم رو دادم به سوسن ازش پرسیدم _آره ناراحت جواب داد نه خدا شاهده رو کرد به عرفان... عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) شما همیشه به من زنگ می‌زدی می‌گفتی بیام از در مدرسه ببرمت با هم صحبت کنیم من کی به شما پیام دادم یا زنگ زدم؟ عرفان جواب سوسن رو نداد رو کرد به بابات _تو اگر غیرت داشتی نمیگذاشتی دخترت سر سفره غریبه ها بززگ شه، من دلم برای دخترت سوخته که میخوام باهاش ازدواج کنم بعد به افسر کلانتری گفت _من از دست این آقا شکایت دارم به صورت من سیلی زده منم به احترام موی سفیدش بهش حرفی نزدم سحر انقدر بابات عصبانی شد خواست حمله کنه به عرفان بزنش که سرباز جلوش رو گرفت من به افسر پرونده گفتم _این آقا داره اراجیف میگه پدر خانم من از ایشون شاکی هست شما شکایت رو تنظیم کن _ازت ممنونم عل جان ببخشید که به زحمت افتادی نه سحر جان این چه حرفیه که میگی فقط خدا کنه سحر سر عقل بیاد و عرفان رو بی خیال بشه دستم رو گرفتم رو به آسمون _ان شاالله که بیخیال شه _سحر من مطمئنم که سوسن اگر با عرفان ازدواج کنه شش ماه هم نمیتونه باهاش زندگی کنه... منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم: «سکوت نشونه رضایت درسته؟» هرچی صبر کردم، حرفی نزد. ملتمسانه گفتم: «یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. می‌خوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️ این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _من میدونم ای کاش تو کله ی سوسن میرفت علی در ماشین رو بست اومدیم تو خونه قدم برداشتم سمت اتاق سوسن که علی صدام زد _سحر ولش کن بزار تنها باشه برگشتم سمتش _دلم شور میزنه میترسم حالش بد بشه سرش رو انداخت بالا _نه هیچیش نمیشه سفره ناهار رو آوردم رو کردم به علی _بزار صداش کنم بیاد غذا بخوره _من که میگم بزار تنها باشه ولی اگر تو اصرار داری برو صداش کن اومدم نزدیک اتاقش آروم زدم به در _سوسن جان آجی بیا ناهار صدایی نیومد دوباره صدا زدم صدای گرفته از گریه‌ش اومد _من میل ندارم شما بخورید _تو در رو باز کن بیا سر سفره اشتهات باز میشه با صدای محزونی گفت _آبجی ولم کن بیخیال من شو بزار تنها باشم حس کردم تنها باشه راحتتره اومدم سر سفره ناهار خوردیم علی رو کرد به من _میرم تو اتاق یکم استراحت کنم خیلی خسته شدم _باشه برو علی رفت سفره رو جمع کردم ظرفها رو شستم اعصابم خیلی به هم ریخته است دلم می‌خواد با سوسن حرف بزنم اونم رفته تو اتاق در رو بسته تو همین فکرها بودم که سوسن از اتاقش اومد بیرون سریع بلند شدم رفتم سمتش _خوبی عزیزم اشکهاش رو پاک کرد آروم لب زد _چرا عرفان با من این کارو کرد نفس عمیقی کشیدم _نگران نباش همه چی درست میشه چونه‌ش لرزید _حتی دل شکسته ی من ریز سرم رو تکون دادم _در طول زمان بله _زمانی که میگی چقدره؟ به خودت بستگی داره می‌تونه زود تموم بشه ‌میتونه سال‌های سال بمونه انتخاب با خودته... منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم: «سکوت نشونه رضایت درسته؟» هرچی صبر کردم، حرفی نزد. ملتمسانه گفتم: «یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. می‌خوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️ این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍 عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _آبجی چرا اینطوری شد مهربون فقط نگاهش کردم چون الان زمانی نیست که بخوام نکوهشش کنم سکوت من رو که دید گفت _حتما میخوای بگی اشتباه از خودتِ که با نامحرم قرار ملاقات گذاشتی و باهاش صحبت کردی با این حرفش من رو تو منگنه گذاشت اگه بگم آره خب الان اوضاع روحی خوبی نداره که اینطوری بخوای باهاش حرف بزنی اگه بگم نه که دروغ گفتم. در حالی که تقصیر خودشه، بهش گفتم _یکی اینکه اگه قرارهای دیدارش رو قبول نکرده بودی الان مشخص می‌شد که این بچه خوبی نیست و انقدر بهش علاقمند نشده بودی که این همه رنج بکشی دومنم قطعاً اگر کسی از طریق نافرمانی خدا بخواد به چیزی برسه براش تبعات داره مکثی کردم و ادامه دادم _سوسن جان صبر داشته باش بهت که گفتم زمان همه چی رو حل می‌کنه خودش رو انداخت تو بغل من به احساسش پاسخ دادم و به آغوش کشیدمش شروع کردم به نوازش کردن موهاش و زمزمه کردم انقدر سخت نگیر سعی کن فراموشش کنی همه چی درست میشه از آغوشم جدا شد نگاهش رو داد به من _داره از خودم بدم میاد _چرا عزیزم؟ لب‌هاش رو جمع کرد چشم هاش رو بست قطرات اشک از گوشه چشمش بیرون ریخت _چونکه من دوستش دارم ابرو دادم بالا و متعجب پرسیدم _با اینکه تحقیرت کرده و اینکه تقصیرات را انداخته گردن تو بازم دوستش داری؟ سرش رو به نشونه تایید تکون داد موجی از حرف‌ها و سرزنش‌ها تو ذهنم اومد بهش بگم... ادامه دارد... کپی حرام ⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) ولی حرفهام رو خوردم. اما از درون داغونم که چرا خواهر من عقل نداره دلم طاقت نیاورد و گفتم _مادر مرضیه یه خاطره‌ای برام تعریف کرد منم برای تو میگم فاطمه خانم می گفت ما یه لونه مرغ داشتیم و توش تعدادی مرغ و خروس نگه میداشتیم نمی دونم چی شد که لونه‌شون آتیش گرفت و دود از لونه ی مرغها بلند شد مادرم دستش رو میکرد تو لونه و یکی یکی مرغ و خروسها رو در میاورد. یه دونه از مرغ‌ها رو هرچی مامانم می‌آوردش بیرون، دوباره می‌رفت توی لونه دفعه آخری که می‌خواست بره توی لونه درست نمی‌تونست راه بره مامانم خواست بگیردش ولی نتونست اون مرغ رفت توی لونه و کباب شد وقتی که آب گرفتیم لونه رو خاموش کردیم دیدیم مرغ زبون بسته که نفهمید می‌خواستیم نجاتش بدیم جزغاله شده بود حالا تو سوسن جان دقیقاً مثل اون مرغه شدی هرچی من و علی تلاش می‌کنیم که تو رو متوجه اشتباهت کنیم متاسفانه متوجه نمیشی ، الان فکر می‌کنم که شاید تو هم دوست داری مثل اون مرغه کباب بشی اگر واقعاً این رو دوست داری که برو باهاش ازدواج کن ، اگر رفتی و اذیت شدی هر وقت خواستی برگردی در خونه ما به روت بازه اون موقع هم من برات همین سحر هستم ولی بدون که عمر گرانبهات رو خراب کردی شاید دیگه نتونی جبران کنی و یا اگر بتونی با سختی فراوان زل زد به من، همه حرف‌های من رو با دقت گوش کرد بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاق خودش... عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) خیلی دلم براش می‌سوزه اگر با کتک زدن درست می‌شد الان مفصل می‌زدمش. هیچی هم نگم با عرفان ازدواج کنه جواب مامانم رو چی بدم. بابامم که اصلا در مورد ما احساس مسئولیت نداره رهامون کرده. تا دیروز خودم درمونده بودم حالا هم درمونده خواهرم شدم دستهام رو گرفتم رو به آسمون و نجوا کردم ای خدایی که دل زلیخا رو به نور خودت روشن کردی تا عشق یوسف رو فراموش کرد و معشوق واقعیش که خودت بودی رو پیدا کرد به خواهر من هم کمک کن. صدای زنگ گوشی سوسن بلند شد. تو دلم گفتم نکنه عرفان بهش زنگ زده، همه حواسم رو متمرکز اتاق سوسن کردم یه صدای ضعیفی از اتاقش میاد از آهسته صحبت کردنش مشخصه که عرفان باهاش تماس گرفته. ولی من متوجه حرفهاش نمیشم. ای کاش بلیت هامون زودتر آماده میشد میرفتیم کانادا به نظرم اگر یه فاصله‌ای بین عرفان و سوسن بیفته خواهرم بهتر بتونه تصمیم بگیره اینجا عرفان زنگ میزنه و زبون بازی میکنه خواهر ساده ی من هم که کمبود محبت پدری داره باورش میشه که این پسره ی روباه صفت داره راست میگه... عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) اعصابم که به هم می‌ریزه حوصله غذا درست کردن ندارم ولی باید یک چیزی درست کنم اومدم آشپزخونه و سبزی پلو گذاشتم حوصله کوکو درست کردن ندارم . دو تا کنسرو ماهی انداختم توی آب زیر گاز رو روشن کردم. غذام آماده شد علی هم اومد. سفره رو پهن کردیم علی رو کرد به من _بلیت هاتون آماده است امشب وسایلتون رو جمع کنید صبح ببرمتون فرودگاه سوسن رو کرد به علی _ببخشید من نمی‌تونم بیام علی پرسید _چرا _آخه درس دارم مدرسه اجازه نمیده _شما نگران درست نباش من میرم با مدیر صحبت می‌کنم رفت و برگشت‌ِتونم ده روزه، این ده روزم اتفاقی نمی‌افته تو دلم گفتم دختر جان درس بهانه است تو به خاطر عرفان نمی‌خوای بیای که اتفاقاً هر طور شده من باید یه مدت تو رو از این فضا دور کنم سوسن ساکت موند و حرفی نزد. شام رو خوردیم سوسن رو کرد به من _ ممنون آبجی خوشمزه بود نگاهی به بشقابش انداختم _تو که چیزی نخوردی _ اشتها نداشتم همین دو سه لقمه‌ام که خوردم خوشمزه بود سوسن بلند شد رفت تو اتاقش سفره رو جمع کردم قبلاً سوسن پا به پای من کمک می‌کرد اما الان دست به هیچی نمی‌زنه علی سری به تاسف تکون داد _خدا لعنت کنه این عرفان رو، چه جور با احساسات این بچه داره بازی می‌کنه فقط خدا کنه بابات رضایت نده تا من حسابی عرفانو بشونم سرجاش... عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه‌ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) رفتم تو فکر، من که دیگه از دست بابام بریدم و اگر دستور الهی برای احترام به پدر و مادر نبود کلا قید بابام رو میزدم. اصلا محل به ما مخصوصا سوسن که توی سن حساسی هست نمیگذاره ولی هر وقت کار داشته باشه سحر بدو، سحر بیا . دیگه چه کنم بابامه و خداوند هم میفرماید و بالوالدین احسانا صدای علی من رو از فکر بیرون آورد _کجایی خانم نفس عمیقی کشیدم _تو فکر اتفاقی که برای سوسن افتاده _تو الان مسافری فکر خودت رو درگیر نکن درست میشه ان شاالله. بلند شو چمدونتون رو ببند به سوسن هم بگو وسایلی رو که می‌خواد برداره، صبح زود باید بریم فرودگاه حرف‌ها و برخورد علی خیلی بهم آرامش میده لبخندی زدم _چشم اومدم پشت در اتاق سوسن چند تقه به در زدم صداش اومد _کاری داری هینی کشیدم و تو دلم گفتم یعنی آدم ، عاشق میشه بی‌ادب هم میشه این رفتار از سوسن بعیده با دلخوری جواب دادم _به نظرت اگه کار نداشتم در اتاقت رو می‌زدم چند لحظه بعد در رو باز کرد _ببخشید آبجی ناراحت نشو اعصابم خیلی به هم ریخته ریز سرمو تکون دادم _اتفاقاً الان داشتم تو دلم می‌گفتم یعنی هرکی عاشق بشه بی‌ادبم میشه دست انداخت گردنم صورتم رو بوسید در گوشم نجوا کرد _ببخشید دیگه تکرار نمی‌شه منم صورتشو بوسیدم _فردا صبح زود باید بریم فرودگاه وسایل‌ شخصیتو که می‌خوای همراهت باشه بردار صورتش رو مشمئز کرد _میشه من نیام _چرا می‌خوای نیای _وقتی تصور می‌کنم که می‌خوام با هوشنگ روبرو بشم حالت تهوع بهم دست میده _سوسن جان به این فکر نمی‌کنی اگه مامانو ببینی چه حالی بهت دست میده یا اگر سارا رو ببینی، دلت نمی‌خواد آریو رو عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli 💚💕💚💕💚💕💚💕💚