eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.2هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
6هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان سوره مبارکه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
250-raad-fa-ansarian.mp3
5.51M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
250-raad-ta-1.mp3
3.33M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
250-raad-ta-2.mp3
4.02M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 «مُتولدشُدم‌اَصلا‌ڪِہ‌شـوَم‌نُوڪَرتوヅ بےتوعُمـرم‌هَمہ‌باطِل،هَمہ‌دَم‌عَلـافےستــ» 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
جز حسین هیچکی نبود.mp3
11.81M
📣 جز حسین هیچکی نبود 🔺 کربلایی حسین ستوده ع 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ هرچه‌می‌خواهی‌بکش‌اما‌نکش‌دامن‌زمن ای‌حبیب ای‌آشنا ای‌حضرت یابن‌الحسن هرچه می‌گویی بگو اما نگو دیگر نیــــا منتقـم تعجیل کن با ذکـر یا زهـرا بیــــا 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
خنده کن رنگ بگیرد در و دیوار دلم خنده کن از لبت این حوضچه کاشی بشود اللهم احفظ و اید و انصر قائدنا و مرجعنا @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
[💙] . - حِجـآب؛یَـعـنـےچِھ . .؟ - حـجآب‌یَــعـنــے: دَر پَـردھ بـآش . .! . چـون مُــرواریــد....[😌] @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👆 ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۲ برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.با تعجب پرسیدم : _چرا براش گریه میکنی؟! او خنده ی تلخی کرد و گفت: _دلم برای میسوزه.. انسانهایی که ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت وگفت: _سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا بخونم و دعا کنم اوهم مثل من رو بچشه! 🍃🌹🍃 چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبورشدم به محل کارم برگردم.به موزه ی 🌷شهدا🌷 رفتم و طبق عادت باهاشون کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد.دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. 🍃🌹🍃 تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد وسلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:_خدمت شما.. معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..گفتم: _متشکرم. کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.گفت: _تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم.گفتم: _من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید. داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: _اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم. بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. 🍃🌹🍃 نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود.. دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! 🍃🌹🍃 شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. 💤خواب خونه ی پدریم رو دیدم. من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت ومرغ ومیوه وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: امشب مهمون داریم.. 🍃🌹🍃 از خواب بیدارشدم. در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم.اذان میگفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره ای ناشناس باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت: _برای امر خیر مزاحم شدم!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇
@zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۳ من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست وپاهام رو گم کردم.حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بی میلی پاسخ میدادم.چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه ای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مومن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها وحدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو واعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه.ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. __پسر بنده روحانی هستند.سی و یک سالشونه.و قبلا هم یکبار ازدواج کردن… دیگه گوشهام چیزی نمیشنید..نیازی هم به شنیدن نبود..تا همینجای صحبتهاش کافی بود تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم.. او حرفهاش تموم شده بود ومنتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده.نفس زنان و با لکنت گفتم: _مممننننن… او هم فهمید که زبانم بند اومده. محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: _عجله نکن دخترم.میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه.شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد.بهتره خوب فکرهاتون رو کنید.من ان شالله عصر زنگ میزنم.هرچی قسمت باشه همون خیره ان شالله. در دلم یک نفر فریاد میزد: کدوم فکر؟؟من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم.من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص تره!!اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من.اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من! 🍃🌹🍃 او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با اوخداحافظی کنم.هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم.این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سراز پا نمیشناختم.خنده وگریه م باهم ادغام شده بود..عین دیوونه ها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد.اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ 🍃🌹🍃 در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: _رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟ من من کنان و نفس زنان گفتم: _فاطمه…دارممم میمیرم..دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم! او نگران تر شد.پرسید: _چیشده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر… حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: _فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه..فاطمه..منننن …بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد..با هیجان گفت: _معلومه که بیداری.جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟ با اشک وشادی گفتم: _ازم …ازم ..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود.با من من گفت: _ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم: _حااااج مهدددوی… اوهم به لکنت افتاد: _خخوو..خووودش؟؟ _نه…مادرش!! او با شوق و ناباوری میخندید..ومن درمیان خنده های او تکرار میکردم. _اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه! او گفت: _باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم.میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده… باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم..حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود..نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده م سجده ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم. 🍃🌹🍃 نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم.تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۴ تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.خانوم مهدوی گفت: _ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم. امیدوارم در این مدت فکرها و مشورتهاتون رو کرده باشید! سعی کردم صدام رو کنترل کنم! با خجالت گفتم: _بله.. _خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم. من واقعا نمیدونستم باید چی بگم!چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبه رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم!با حجب و حیا گفتم: _من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم… او جمله م رو قطع کرد. _بله در جریان هستم.خدا رحمتشون کنه. مهم خودتون هستید.ان شالله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه. پس او از زندگی من کم وبیش اطلاع داشت. دعا کردم که از گذشته ی سیاهم خبر نداشته باشه.گفت: _نفرمودید کی خدمت برسیم؟ زبانم گفت : _هر زمان خودتون صلاح میدونید. دلم تاکید کرد: محض رضای خدا زودتر..او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند.گفت: _خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم. 🍃🌹🍃 تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم!هزاربار گریه کردم وخندیدم.. هزار بار ترسیدم ویک دل شدم!!! وتا فردا شب هزار بار از تنهایی و بی کسیم دلم گرفت. دوست داشتم آقام و مادرم بودند و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آینده م یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم می انداخت ومن از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!!اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم… تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!! فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه..فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد. اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکم تر و مهربان تر از همیشه وجودم رو  میفشرد. چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم!حلقه ی دست خدا اونقدر تنگ تر و کریم تر شد که حاج احمدی هم هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونواده ام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه! بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی! حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!! 🍃🌹🍃 فاطمه از ظهر اومد و به من که ازشدت استرس وشوک ناشی از این حادثه ی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت واون سمت میرفتم کمک کرد .. من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد وبرام تصنیف های عاشقونه وشاد میخوند تا بخندم!!! خانه بوی شادی وعید به خودش گرفته بود!حتی روشن تر از همیشه به نظر میرسید. نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم.. موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بی اختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت.من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و  ذکر میگفتم. او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد.ذکرم که تموم شد پرسیدم: _چیزی شده؟ او گفت: _این دستمال رو از کجا آوردی؟ خیلی عادی گفتم: _قصه ش مفصله برات تعریف نکردم. مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم. توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزییات بیشتری از اون شب بشنوه.پرسید: _این دستمال دست تو چیکار میکنه؟ گفتم: _اون شب یک درگیری بین من ویک لاتی پیش اومد و فک وبینیم آسیب دید.حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم. او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد.من با تعجب نگاهش کردم.پرسیدم: _جریان چیه؟ نباید بهم این دستمال و میداد؟ او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: _چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم! ! دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم. _از چی حرف میزنی؟! فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت: _این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود.این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرح وکشید روی دستمال پیاده کرد.دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه.بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش میگذاشت. جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه.حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
رفع در ✨✨ بعداز نماز صبح در آخر دعایت ده مرتبه بگو: 🌸🍃 «سُبحانَ اللهِ العَظیمِ وَ بِحَمدِهِ،أَستَغفِرُ اللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیهِ وَ أَسأَلُهُ مِن فَضلِهِ» 📚(صحیفیه کاظمیه.ص411 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مرحوم کفعمی در کتاب المصباح آورده: اگر آیات 61-59 سوره «نجم» را بنویسد برای جلوگیری یا رفع گریه زیاد کودکان بر آنان بیاویزد یا به همراه آنان قرار دهند آرام می شوند. 📚 المصباح کفعمی، ص 458 ✾࿐༅✧✾࿐༅ سوره مبارکه تکاثر هر کس قبل از خواب 《 سوره مبارکه تکاثر 》 را بخواند ، از فشار قبر ایمن گردد ✾࿐༅✧✾࿐༅ امام صادق علیه السلام فرموده اند: اگر در ظهر روز سوره قمر را بنویسد و با خود همراه داشته باشد به اذن خداوند کارهای سخت بر آنان آسان می شود. 📚 تفسیرالبرهان، ج5، ص213 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
و ↡↡ 🔷جهت حصول مطلب نزدیک سحر دو رکعت نماز به این طریق بگذارد :↡↡ 🍂در رکعت اول بعد از حمد هفده بار سوره کافرون و 🍃 در رکعت دوم بعد از حمد هفده بار سوره قل هو الله احد بخواند 🍂و در رکوع هر دو رکعت هفده بار سبحان ربی العظیم و بحمده و 🍃 در هر یک از سجده ها هفده بار سبحان ربی الاعلی و بحمده و 🍂 بعد از سلام نماز هفده بار آیة الکرسی بخواند که مجرب است و از کنز خفیه باشد 📙منبع : ختوم و اذکار ج 1 ص 229 💚 💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕