#نماز_آمرزش_ویژه_یڪشنبہ
✍هرڪس این نماز را در روز
یکشنبه بخواند از آتش جهنم و
عذاب ایمن شود ۲ رڪعتست
رکعت اول 👈 حمد و ۳ ڪـوثر
رکعت دوم 👈 حمد و ۳ توحید
📚 جمال الاسبوع ۵۴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۵ روی شانه ی نسیم زدم وگفتم: اینها تو رفاقت ملاک نیست.هرچند که فا
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۵۶
نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نالید:
_تو روخدااا تو روخدا واسه مامانم دعا کن.دعا کن نمیره..خدا تو رو دوست داره. دعای تو رو قبول میکنه اما دعای منو نه..ببین چه زندگی بهت داده؟؟ ببین چقدر بهت عزت و آبرو داده؟
ای وای برمن.!! او داشت با این زبون گرفتنهای تلخ و سوزناکش آبروی منو نشونه میگرفت دستم رو مقابل دهانش گرفتم و گفتم:
_این حرفو نزن..خدا همه رو دوست داره.
و ازش فاصله گرفتم تا دوباره حرفی نسنجیده نزنه! سرم رو زیر چادرم بردم و برای نسیم و مادرش دعا کردم.
🍃🌹🍃
دعا برای یک نفر دیگه یادم رفته بود. دستم رو رو روی شکمم گذاشتم و برای جنینم آرزوی سلامتی کردم.از خدا خواستم اولادم رو زهرا منش و علی وار بار بیاره.تا من روزی مثل مادرنسیم از نا اهلی فرزندم مریض نشم..
چقدر روح من و حاج کمیل به هم متصل بود!او هم با صدای بلند دعا کرد:
_خدا به همه ی بی اولادها اولاد صالح هدیه بده..
🍃🌹🍃
مراسم تموم شد.
نسیم با دو تا چشم پف کرده و سیاه همون جایی که نشسته بود کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.مادرشوهرم صداش کرد.نسیم کنارش نشست.
_بله حاج خانووم؟
ماورشوهرم از کیفش دستمال درآورد وپنهانی جیز دیگری هم کف دستش گذاشت!
بنظرم رسید حتما یک شکلات دعاخونده یا جیزی مشابه همین بهش داده تا به مادرش بده برای شفا بخوره. مادرشوهرم همیشه در کیفش همچین چیزهایی داشت. آهسته در گوش نسیم حرفی زد و نسیم با دستمال سیاهیهای چشمش رو پاک کرد. یاد اولین شب مسجد اومدن خودم افتادم که شکل و قیافه ای شبیه او داشتم و به دنبالش رفتار خوب فاطمه به خاطرم اومد.
🍃🌹🍃
راستی فاطمه! پس چرا هنوز نیومده بود.
تلفن همراهم رو در آوردم و شماره ش رو گرفتم. چشمم به مادرشوهرم و نسیم بود که با هم پچ پچ میکردند.چند بوق که خورد فاطمه گوشی رو برداشت.
_سلام! پس چرا نیومدی فاطمه جان؟!
او با حالی خراب گفت قسمت نبود خواهر.. الان بیمارستانم واسه کلیه م.این سنگه دفع نشده هنوز داره اذیتم میکنه.
من با نگرانی اطلاعات بیمارستان و ازش خواستم
ولی او نگفت کجاست تا زحمتم نده.چون نمیتونست حرف بزنه سریع قطع کردم.
نسیم کنارم نشست و با غمگینی نگاهم کرد.با مهربونی بهش خندیدم.
_قبول باشه ازت نسیم جان..ان شالله حاجتت روا..
او دوباره چشمش خیس شد و با بغض نگام میکرد.دوباره حسرت یک چیز دیگه مو خورد:
_خوش بحالت!! چه خانواده ی شوهر خوبی داری!
خوش بحالت گفتنهاش واقعا آزاردهنده بود.حرف رو عوض کردم وگفتم:
_دیگه ناراحت نباش.ان شالله همین امشب بی بی شفای مادرتو از خدا میگیره!
پوزخندی زد و آه کشید: _ایشالله!
🍃🌹🍃
بعد از کمی مکث گفت:
_فکر میکردم واقعا گوشی نداری بخاطر همون امواجی که میگفتی!!
خدای من چطور حواسم نبود!!با من من گفتم:
_من که نگفتم ندارم گفتم همرام نیست امشبم اتفاقی همراهمه..
او دوباره پوزخندی زد و با دلخوری گفت: _مومن واقعی دروغ نمیگه..راست و حسینیش بگو دلم نمیخواد شمارمو داشته باشی وخلاص!دیگه چرا خودتو اذیت میکنی؟
سرم رو پایین انداختم.حرفی برای گفتن نداشتم.او که سکوتم رو دید آه بلندی کشید وگفت:
_دلم نمیخواد با حضورم اذیتت کنم. میدونم دیگه تریپ من با تو جور درنمیاد. چیکار کنم که من خاک برسر تنهام وجز تو یه دوست درست وحسابی ندارم ولی اشکال نداره..اگه قرار باشه با بودن من کنار خودت احساس بدی داشته باشی برای همیشه قید رفاقتمونو میزنم.
تو بد شرایطی گرفتار شده بودم.
از یک طرف تمایل نداشتم او شماره ی تلفنم رو داشته باشه و از طرف دیگه اینقدر معصومانه و مظلومانه این حرفها رو میزد که دلم نمیومد دلش رو تو این شرایط بشکونم.گفتم:
_این چه حرفیه نسیم؟! من با بعضی رفتارهای تو مشکل دارم نه با خودت.آره! اولش از دیدنت جا خوردم.چون فکر میکردم اومدی دوباره به من یه آسیبی برسونی ولی اشتباه میکردم..
او سرش رو با تاسف تکون داد:
_حق داری…من اونقدربچه بازی ولجبازی باهات کردم که دیگه سخته بهم اعتماد کنی..
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.تصمیم گیری در اون لحظات مثل جون دادن وسط جوونی بود.در یک لحظه تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش اعتماد کنم!شماره ی همراهم رو روی یک کاغذ نوشتم و بهش دادم.او با اکراه از دستم گرفت و گفت:
_مطمئنی دوست داری شمارتو داشته باشم؟!.
این سوالش مطمئن ترم کرد.آهسته گفتم:
_آره ولی قول بده به هیچ کسی شماره مو ندی..مخصوصا مسعود
او حالت چهره ش تغییر کرد.صورتش برافروخته شد و تو چشمهاش اشک جمع شد.سرش رو انداخت پایین و با ناخنهای بلند و براقش کاغذ توی دستش رو خط کشید.حدس زدم حتما با مسعود به هم زده!این هم به نفع من بود هم به نفع خودش!شاید او بدون مسعود شانس خوب شدنش بیشتر میشد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۵ روی شانه ی نسیم زدم وگفتم: اینها تو رفاقت ملاک نیست.هرچند که فا
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۶ نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نالید: _تو روخدااا تو
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۵۷
داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم:
_نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش.
داخل وضوخونه رفتیم.داشت صورتش رو میشست که پرسید:
_نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟
گفتم:
_مریض شده.
آه کشید:
_خدا شفاش بده..
بی مقدمه پرسید:
_دیگه از کامران خبر نداری؟
جا خوردم! !با من من گفتم:
_نههه!! من به کامران چیکار دارم؟
از داخل آینه نگاهم کرد.
_خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید..قرار بود ازدواج کنید..
به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم:
_هیس!اینقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن. بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من!
او هم آهسته گفت:
_ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم.
بعد گفت:
_خوش بحالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که اینقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبخت تر و خوش شانس تر از من یکی بودی.به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد. در حالیکه..
🍃🌹🍃
حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت.
حدس اینکه ادامه ی جمله ش چی بوده زیاد سخت نبود. چون بارها با حرص وحسد بهم گفته بود.شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود. لبخندی زدم و گفتم:
_درحالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بی کس وکار بودم و تو..
دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:
_نگو دیگه…ببخشید..
زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:
_نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعارنیس ولی بخدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشته های خودتو میزاری کنار داشته های دیگرونو میبینی و میخوای..تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی..
او لبش رو با ناراحتی گزید.
میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.ولی بقول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!!
🍃🌹🍃
خیلی دیرم شده بود.
چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
_ببخشید باید برم..الان حاج آقا نگران میشن. ..
او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:
_منم دارم میام .
دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهرا چاره ای نبود.او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.
🍃🌹🍃
اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم.حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد.سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.من از سکوت او میترسیدم.پرسیدم:
_چیزی نمیخواین بگین؟؟!
او نگاه معنی داری کرد وگفت:
_رقیه سادات جان..شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟!
من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:
_خببب… بنظرتون لازمه برم؟
حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
_هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید.شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه.
حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره. چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.پرسیدم:
_چرا منظورتونو واضح تر نمیگید؟!
او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:
_منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید. قطعا با کمی دقت منظور و مقصود من و درک میکنید.
ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم:
_چشم حاج کمیل!اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم.
او از آشپزخونه گفت:
_احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۷ داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم: _نسیم جون
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۵۸
روز بعد زنگ زدم به نسیم.
او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم:
_امروز میخوام بیام ملاقات مادرت.
او من من کرد و گفت:
_امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره ..
پرسیدم:
_توکه دیشب گفتی خونتونه؟
گفت:
_آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.
راست میگفت.صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید.گفتم:
_میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟
تشکر کرد و گفت:
_نه فقط برا مادرم دعا کن..
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
🍃🌹🍃
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت:
_یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.
نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم و روزها بیقرار بودم.
🍃🌹🍃
💤یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.به سینه ام نگاه کردم. بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..
اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم.
🍃🌹🍃
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.تشنه بودم.گفتم:
_آب..
چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:
_چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم..
گریه کردم:
_میترسم کمیل جان..میترسم.
ناگهان او دست ازنوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید.سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت..دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم. مجبور شد نگاهم کنه..آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!!
پرسیدم:
_چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت:
_هیچی!!فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب.
🍃🌹🍃
وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.گفتم:
_شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد.. دوباره پرسیدم:
_میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..
هنوز پشتش به من بود.گفت:
_آره..
آب دهانم رو قورت دادم!پرسیدم:
_چی؟!
جواب داد:
_وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.
با دلخوری گفتم:
_همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟
او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد.
_مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم. تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم. فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.پرسیدم:
_دعا کنم که چی؟؟
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت
_دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم..
این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟پرسیدم:
_شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
ازبین زانوهاش گفت:
_از خودم..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
#آیه_درمانے #پرشاز_روی_مشکلات
✍🏼 پیامبر اڪرم ص ؛
هر کس ۹ بار《آیةالڪرسی》
را بخواند (با یقین) ، مشکلات
دنیا و آخرت او بر طرف گردد
📚 خرائن الاسرار ۱۹۸
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
پول لازم
چنانچه نیاز به پول دارید آیه شریفه
💫سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا💫
آیه ۷ س طلاق
به عدد ابجد حروف اسم خودتان تکرار کنیداین عمل مجـــرب است
📚 مخازن ج ۱ ص ۳۷۹ و ۳۸۰
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#آیه_درمانے
#برای_ایجاد_مهر_و_محبت
برای محبت درساعت سعد روز یکشنبه قبل از طلوع صبح قدری نمک را بسیار سایئدہ که بسیار نرم بشود و در پیش روی خود گذارد و ۵۱ دفعـه این دعا را بخواند و بر آن دمد و نمک را بـه آتش بسوزاند به قصد محبت مطلوب
آیات ۷۸ و ۷۹ سورہ یس
وَضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ ۷۸ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ ۷۹
📚اسرار المقاصد ص۲۷۱
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🤲#الجبـار
دفع شرّ شیطان
هرڪس ذکر شریف " الجبار"
را روزے ۲۱ مرتبہ بگوید از شرّشیطان
در امان خواهد بود انشاء الله
📚 مصباح ڪنعمے ۴۷۵
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈
#غنی_شدن
100 مرتبه در یک مجلس بدون صحبت بگوید :
🔵لٰا اِلٰهَ اِلّا الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبینُ 🔵
✅ و بعد از آن هر چه می تواند بگوید
🌷یٰا کَریمُ یٰا وَهّابُ یٰا ذَاالطَّوْلِ یٰا بٰاسِطُ
یٰا خَلّٰاقُ یٰا عَزیزُ یٰا کٰافِیُ یٰا غَنِیُّ یٰا فَتّاحُ
یٰا رزّاق 🌷
منبع:📚حاشیه خلاصة الاذکار
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥راه حل ایت الله بهجت(ره) برای درمان #حواس پرتی در #نماز.
🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد #عالی
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
♦️ #دفع #خیالات فاسد :
👈 چون کسی را وسواس و افکار بد و خیالات فاسده روی دهد ٬ این دو آیه را با نیت خالص و توجه به خدا و معنی
آن بنویسد✍ و بر خود بندد ٬ وسواس و افکار و خیالات بد ٬ از اول زایل شود
آیات ۵۱ و ۵۲ سوره قلم :
🌷🍃✨ وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ ✨🍃🌷
📚خواص آیات قرآن کریم ص ۱۸۱
✨🌷رسیدن به ثروت و مال عظیم🌷✨
👈 برای رسیدن آسان رزق و روزی و دست یافتن به ثروتی_بسیار این دعا را هرروز بخوانید.
🌸🍃 یا االلهُ یا االلهُ یا االلهُ،یا رب یا رب یا رب،یا حی یا قَیوم،یا ذَالجلالِ و الإِکرامِ،أَسئَلُک بِاسمک العظیمِ الأَعظَمِ،أَن تَرزقَنی رِزقاً واسعاً حلالاً طَیباً،بِرَحمتک یا أَرحم الرَّاحمینَ 🍃🌸
👈 این دعا از رسول اکرم روایت گردیده
و گفته شده خداوند به قدری به خواننده آن مال عطا میکند که تا ۷نسل بی نیاز گردند
📚کلیات مفاتیح الحاجات.ص87
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «چه شد که کوفیان به یکباره تغییر کردند؟»
👤 استاد #رائفی_پور
⁉️ چگونه جامعه منتظر کوفه از دادن دعوتنامه به امام حسین علیهالسلام به ایستادن و جنگیدن با این امام معصوم رسید؟
#وعده_صادق
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5830416781470078799.mp3
13.14M
🎙 صحبتهای جدید استاد #رائفی_پور درباره تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک ایران
🗓 ۵ آبان ۱۴۰۳
🎧 کیفیت 64kbps
#وعده_صادق #امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادآوری‼️
🗣️مقام معظم رهبری :اگر حمله کردند ظرف نیم ساعت باید به آنها پاسخ دهید و الا سیاسیون مانع حمله میشوند
#وعده_صادق
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨⚠️خطای بزرگی کردید، منتظر پاسخ باشید
🪧#وعده_صادق
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دعایی هست برای دفع دشمن
استاداخلاق آیت الله شیخ محمدعلی جاودان
(اللهم انی ادرا بک فی نحورهم
واعوذ بک من شرورهم)🤲
✅#نشر_حداکثری لطفاً
#وعده_صادق
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امید ایرانی زیبا ...
شهید پدافند هوایی سجاد منصوری
شادی روح مطهر شهید فاتحهای بخوانیم
#وعده_صادق #امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
⭕️آخرین چت شهید محمد مهدی شاهرخی فر
#وعده_صادق #امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️منزل پدری "شهید محمد مهدی شاهرخی فر "در شهرستان شوشتر از توابع استان خوزستان، که بامداد امروز در حمله رژیم جنایتکار صهیونیستی به برخی تاسیسات به شهادت رسید
#وعده_صادق #امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
⭕️در انتظار تو خواهم ماند؛
تصویر الارُز جهان دیده، نوزاد شهید ارتش حمزه جهاندیده
#وعده_صادق #امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
⚫️ منزل شهید محمدمهدی شاهرخیفر در شوشتر را ببینید.
◾️ این خانهی کسی است که برای دفاع از کیان جمهوری اسلامی ما در مقابل حملات رژیم صهیونیستی در ماهشهر به شهادت رسید.
🔸 #امام_خمینی: آن مقداری که از #کوخ ها برکات، در دنیا منتشر شده است هیچ در #کاخ ها پیدا نمیشود.
همیشه یاریگر پیامبران همین مستضعفین کوخ نشین بودهاند
پرکار و کمتوقع
یاری دهنده و باربردار
ایثارگر و بیصدا
و خلاصه مرد میدان عدالتخواهی
#وعده_صادق3
#رضا_افشار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🚨 نه تعلل می کنیم ، نه شتابزده می شویم 🔥🚀🔥🚀
🪧#وعده_صادق
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🚨#وعده_صادق۳
🚨#وعده_صادق۳
🚨#وعده_صادق۳
✅ خواسته تک تک ایرانیان و همه مسلمین و تمام آزادگان عالم
#وعده_صادق #امام_زمان #لبنان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🚨🚨مردم عزیز ایران به هیچ وجه از حمل و نقل تسلیحات در سراسر کشور تصویر برداری نکنید
🪧#وعده_صادق
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ واکنش نتانیابو بعد از شکست نظامی ارتش درمانده اش 👌
🪧#وعده_صادق
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕