🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾
@NedayQran
❣﷽❣
🔰 #دعای_مجرب_برای #سر_براه_کردن_فرزند
💠اگر #فرزند کسی #نافرمان باشد بعد از هر #نماز این #دعا را خوانده و به وقت خواندن #لفظ_ذریتی #خیال فرزند خود کند. ان شاء الله #صالح و #نیک خواهد شد:
✨وَأَصْلِحْ لِی فِی ذُرِّیَّتِی إِنِّی تُبْتُ إِلَیْکَ وَإِنِّی مِنَ الْمُسْلِمِینَ ط (احقاف15)✨
ایضاً اگر #فرزند #بی_فرمان بود موی #ناصیه( #پیشانی ) وی #سخت گرفته این دعا را سه مرتبه خوانده بر وی بدمد، ان شاء الله تعالی #فرمان_بردار شود:
✨إِنِّی تَوَکَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّی وَرَبِّکُم مَا مِن دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِیَتِهَا إِنَّ رَبِّی عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ ط5✨
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾
🌹#ختم_مجرب_براےبخت_گشایی_وازدواج🌹
👈 برای #پسران و #دخترانی که امر #ازدواج بر آنها #سخت شده است و با #مشکل مواجه شده اند ختم شریفه ذیل که #مجرب است و مدت آن یک هفته است پیشنهاد میشود:
🌹 هفتاد مرتبه آیه الکرسی بخواند. 🌹
🌷 هفتاد مرتبه سوره اخلاص قرائت کند.🌷
🌸هفتاد مرتبه سوره شریفه ناس را قرائت کند.🌸
🌼هفتاد مرتبه سوره شریفه فلق را قرائت کند.🌼
👈 به مدت یک هفته .
✔️این ختم #مجرب است و به اذن خداوند تبارک و تعالی #نتایج #سریع دارد.
📚خواص الایات
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۴۰ من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر زمان ص
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۴۱
اما #سخت بود. #بین_حرف_تاعمل خیلی فاصله بود.اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.گاهی کم میآوردم گریه میکردم…شک میکردم..قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند.. تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطرابهای من میخندید.
🍃🌹🍃
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:
_شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
_خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم! از وقتی این مشکلات پدیدار شده بودفکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.گفتم:
_وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:
_حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..با خوشحالی گفتم:
_واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:
_بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
🍃🌹🍃
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:
_اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟
من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:_بله
او با مکث پرسید:
_ایشون باهاتون نسبتی دارن؟
با افتخار گفتم:_بله. همسرم هستن!
او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت:
_عجیبه!! ایشالا که خیره…
من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.پرسید:
_چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:_نه…
او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: _مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!!خیر باشه…
او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
_از کی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:_رحمتی.
او همچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.خندید وگفت:
_خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!!
اخم کردم._کجاش عجیبه؟!
گفت:
_اینکه یه خانوم خوش اخلاق ومهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه!
با دلخوری گفتم:
_حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه…بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت:
_چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝