#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتیازدهم
از زبان هدیه:
خلاصه به هر دَری هم بود مهدیار قضیه رو جمع کرد؛ولی کم هم تیکه ننداخت..
_من همش باید جلو این ضایع بشم آخه،
حالا خداروشکر خوبه بقیه نفهمیدن..
فاطمه:
-آنقدر حرص نخور،
پاشو بریم نماز که نماز اول وقتش خوبه..
پوتین نظامی هام رو پوشیدم
و رفتم سمت یکی از کلاسها که نمازخونه بود..
دوتا کلاس بود؛
یکیش مال خواهران و اون یکی برادران..
پوتین هام رو درآوردم و گذاشتم تو جاکفشی،
جاکفشی خواهران و برادران یکی بود..
موقع نماز هِی به گوشیم پیام میومد..
بعد از نماز و تسبیحاتحضرتفاطمهزهرا(سلاماللهعلیها)
که هر دلی رو آروم میکرد..
گوشیم رو باز کردم..
از طرف؛
بابا:
"گوشیت در دسترس نیست!
جواب بده کار مهمی دارم.."
مامان:
"سریع زنگ بزن!
کار واجب.."
"یاخـــــــدا یعنی چه خبره؟!"
از نمازخونه اومدم بیرون...
پوتینهام رو پوشیدم ولی سرم تو گوشی بود..
چقدر پوتینهام گشاد شدن،
لابد اینجوری حس میکنم...
رفتم سمت حیاط تا یه جایی پیدا کنم آنتن باشه
تا بتونم زنگ بزنم،ان شالله که خیره..
از زبان مهدیار:
"از نمازخونه اومدم بیرون..
عه!چرا جا پوتینهام عوض شده؟!
لابد بچهها مرتب کردن..
پوتینها رو برداشتم تا بپوشم
"ولی چرا نمیره تو پام؟!
چرا انقدر تنگ و کوچیکه!!!!
یاخــــدا..جن داره اینجا؟!
ولی فکر نکنم؛لابد بچهها اشتباه پوشیدن.."
پوتینها رو گرفتم دستم با پای پَتی رفتم سمت حیاط،پای هیچکی پوتین نیست اِلّا..
وای خانم کیامرزی..!!
گوشیِ تو دستش رو گرفته هوا و حیاط رو دور میزنه،فکر کنم دنبال آنتنه..
پوتین هاش هم از اینجا داد میزنه گشاده؛
تازه گِلی بودنش ثابت میکنه مال منه..
این دختر حواسش کجاست آخه؟!
رفتم سمتش...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتدوازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای،از بس سوتی دادم جلوش واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیزدهم
به بیرون از پنجره خیره شدم و فکر میکنم..
پسرداییم فردین..!
از بچگی اِسمهامون رو به نام هم زده بودن،
ولی اصلا تو فاز هم نبودیم،اعتقاداتش مثل خانوادمه..
مامان و بابامم عاشق فردین هستن،
خیلی دوسش دارن،و این کار من رو سختتر میکنه
پسر خوشاخلاقیه،خانواده دوست،ولی غیرمذهبیه..
فردین..!
حتی یادمه من رو مسخره هم میکرد..
ولی الان چرا اومده خواستگاری؟!
من کل زندگیم تو خانواده غیرمذهبی بودم،نمیخوام تو خونه خودم هم با آدم غیرمذهبی زندگی کنم..
"واقعا نمیدونم :(( "
تو همین فکرها بودم که صدای این مهدیار اومد:
-خانم کیامرزی..!خانم کیامرزی..؟!
با عصبانیت برگشتم؛
_بله بفرمایید!چی میخواید؟!
-خواستم بگم رسیدیم
"چقدر زود.!
زمان از دستم در رفته
آدرس رو قبلا داده بودم بهش..
به خاطر رفتارم خجالت کشیدم
و با یه عذرخواهی از ماشین پیاده شدم..
صداش اومد:
_در پناه زهرا..
اول خجالت کشیدم که چرا حتی تشکر هم نکردم؛
ولی خب حال و احساسم خوب نبود
ان شاءالله بعدا..
ولی بعدش به معنی حرفش فکر کردم
#درپناهزهرا...
"زهرا!
مادر تمام بچه مذهبیا💔
ان شاء الله مادر پناه بده بهم💔"
هنوز مهمونا نیومده بودن به جز فَرَح..
فرح خواهر کوچیک فردینِ که پانزده سالشه
دوسش داشتم،دختر پاکی بود..
بعد از احوال پرسی وضو گرفتم
و نشستم پای سجاده برای نماز مغرب...
بعد از نماز فرح با کنجکاوی پرسید:
-چرا نماز میخونی؟!
_تو چرا غذا میخوری؟!
-چه ربطی دارهــ..!!
-خب من غذا میخورم از گشنگی نمیرم..
_خب من هم نماز میخونم تا روحم از گشنگی نمیره و هم اینکه دستور خداست..
-خب خدا که به نماز تو احتیاجی نداره..!!
_خدا احتیاجی نداره ولی من که دارم..
_من هرچی ارتباطم با خدا قوی باشه روحم
آرامش بیشتری داره و خدا واسه همین اِجبار کرده چون علاقهی خدا به ما زیاده و میخواد آرامش داشته باشیم..
-تاحالا اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم
تا اومدم جواب بدم که صدای احوالپرسی خانوادم با داییم اینا اومد..
واااای اومدن..!!
سریع پاشدم و یه کت دامن سورمهای و سفید که مامانم قبلا آماده کرده بود رو پوشیدم
و با شال همه موهام رو پوشوندم...
حالا درسته اَقوام هستن ولی پسردایی نامحرمه
آرایش هم که ماشالله صفر...
قلبم داره میزنه بیرون،یعنی چی میشهـ؟!
خدایا،خودت یه کاری کن این وصلت اتفاق نیفته..
از اتاق اومدم بیرون؛
چشمم افتاد به فردین..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتچهاردهم
چشمم افتاد به فردین،داشت نگاهم میکرد..
سریع چشمم رو گرفتم..
بعد از سلام و احوالپرسی رفتم نشستم..
اونقدر ناآروم بودم که نفهمیدم چیشد یهو گفتن برید تو اتاق حرف بزنید..
پاشدم..
رفتم نشستم رو تخت،
فردین هم نشست رو صندلی..
فردین:
-خب؟!
_خب به جمالت..!
_تو اومدی خواستگاری..!!
_فردین من واقعا درکت نمیکنم،چرا اومدی؟!
-واضحه..!
-میخوام باهات ازدواج کنم..
_وای پسردایی..!
_تو هر روز با یه دختری،
خب برو یکی از اونارو بگیر دیگه به من چیکار داری؟!
-دختری که میاد دوست میشه و ....
که فایده نداره؛اونا برا چند روز هستن..
-پسر بدتر از من هم آخرش میاد آفتاب مهتاب ندیده میگیره..
_واقعا برات متاسفم..
_اگه یکی با فرح هم همین کارها رو کنه چی؟!
_فقط تو خواهر داری؟!
-بحثو عوض نکن؛
من کافر نیستم،خدارو قبول دارم،
اخلاقم هم دستته دیگه پس چته؟!
_من و تو هیچ وجه مشترکی نداریم،
_مثلا رهبر..!
_رهبری که من جون میدم بهش تو فحش میدی..
-چون هیچ کاری تو این مملکت نمیکنه..
_بدبخت..!
_حضرت آقا با یه سخنرانیِ نیم ساعته نقشههای چند سالهی دشمن رو برای ویرانکردن ایران خراب میکنه،من نمیگم خود دشمن میگه..
-آخوندها چی..؟!
-فلان آخوند رو ندیدی چقدر اختلاص کرد؟!
_فردین به تو بگن همه پسرا هوسبازن!
_یا همه دخترا تن فروش قبول داری؟!
-نه عمرا..!
-چون همه جا همه قشری وجود داره
_خب پس همه آخوندها هم دزد نیستن،
آخوند هم خوب و بد داره..
-خواستگاریه یا بحث سیاسی..؟!
-ببین هر کاری کنی آخرش زن خودم میشی
و تمام..
سکوت کردم،راست میگفت..
خانوادم امکان نداشت بهش جواب رد بِدَن..
من هم دلیلهای قانعکنندم فقط برای خودم و هماعتقاد خودم قانعکننده بودن نه برای آدمهایی مثل مامان و بابام..
تازه اگه جواب رد بدم کل فامیل پامیشن..
یه قطره از چشمهام گونههام رو خیس کرد،
سریع پاکش کردم و رفتم بیرون...
قرار شد چند روز فکر کنیم..
بعد از رفتن مهمونا بابام پرسید:
-خب دختر بابا کی قراره عروس بشه؟!
_عروس فردین؟!
_بابا من و فردین هیچ وجه اشتراکی نداریم آخه!
-اشتباه نکن دختر..!
-فردین چی کم داره؟!
-خوش اخلاق و خوبــ،وضعشم خوبه..
-دلیل قانع کنندهای برای ردکردن نداری..
مامان:
-تازه اگه جواب رد بدیم داداشم قهرش میاد..
-ان شالله خوشبخت بشین..
"دلم میخواست فریاد بزنم"
تموم حرفام رو با یه عالمه گریه قورت دادم..
هیچ جوابی قانعکننده نبود براشون..
پس فایده نداشت...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشانزدهم
بعد از کلی دور دور و خریدن حلقه نامزدی،
رفتیم خونه و فردین بعد از خوردن ناهار رفت خونشون..
شب قرار شده بود یه نامزدی کوچیک بگیریم..
اصلا دلم همراه این مراسم و وصلت نبود..//:
ولی خب چه میشد کرد..!!
شب یه لباس از سَر تا پایین دامنیِ گلبِهیرنگ
و یه شال سفید پوشیدم با یه آرایش مَلیح
همه اقوام اومدن و یه جشن کوچیک انجام شد
و قرار شد یک ماه بعد عقد باشه..
رفتم پیش بابام:
_بابایی!
-جانم!
_میگم میشه یه مَحرَمیت بخونیم..!!
-هـــــــــیـــــس،آروم..
-یکی نشنوههاااا،زشته آبرومون میره..
محرمیت دیگه چیه؟!
_بابا آخه من راحت نیستم..
_نامحرمه برام،چه جوری یه ماه سر کنم باهاش!!
-هدیه حرفشم نزن،همینه که هست..
یه نگاه به فردین کردم،
"اون بهم نامحرمه،
چه جوری یه ماه باهم باشیم،همش گناهه"
رفتم کنارش؛
_فردین!
-جاااانم دلبرم!!
"ایـــــــــش"پسرهی بیادب"
هنوز نیومده جَوگیر شده
_میگما!میشه فردا بریم یه جایی..!!
_ولی قول بده هیچکی نفهمه..
-کجا؟!
_تو قول بده تا بگم برات!
-خب باش بگو!
_بریم محضر برای محرمیت..!!
_محرمیت دیگه چیه؟!
_اصلا به چه درد می.خوره؟!
"وای خدایا من باید با این یه عمر سر کنم؟!"
_میخوام تو این یه ماه محرم باشیم،
راحت باشم کنارِت که گناه نشه..
-وای از دست تو هدیه..
-باشه بابا،حالا یه دو کلام حرف عربیِ،
مهم نیست که...
"اون شب هم با همهی تلخیهاش گذشت؛
فقط خدا میدونست تو دلم چه خبره و تمام.."
فرداش با فردین رفتیم محضر و مَحرَمیت خوندیم..
"از یه طرف حالم خوب بود که دیگه گناه نمیشه
از یه طرف ناراحت که کسی که فکرش رو هم نمیکردم شده مَحرَمَم"
-هدیهجان!!
_بله!
-میخوام با بابات حرف بزنم بِبَرَمِت یه جایی
"یا بــاب الحوائج"
_کـــجـــا؟!
-برای بستن قرارداد با یه شرکت دیگه،
میخوام برم استانبول..
-تو هم میای باهام!!
_من برای چی بیام..؟!
_خو برو بیا دیگه..
-نـــه،یه هفته است میریم میایم دیگه..
-چه جوری من به حرف تو گوش کردم!
خب تو هم گوش بده..
هیچی نگفتم،
شب خونه فردین اینا مهمون بودیم..
همون موقع هم فردین با بابام حرف زد و اجازه گرفت..
دو روز دیگه قرار بود بریم،
"اصلا ذوقش رو نداشتم..
من عشق سفر زیارتی رو دارم آخه
ولی،بیخیال"
باید فردا صبح میرفتم دانشگاه مرخصی بگیرم؛
"خدایا همه چی رو به خودت سپردم"
"من به تو اعتماد دارم"
"هر دستوری بِدی مختاری"
"چه کنم..؟!"
یاد مهدیار افتادم..
"خدایا یه کاری کن ولی نمیدونم چیکار..!"
نمیدونم چِم شده!
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهجدهم
از زبان مهدیار:
رفتم خونه،
_مــــامــــان..!!
از آشپزخونه بیرون اومد،سلام کردم
-مهدیار مامان چرا گرفتهای؟!
"مامانه دیگه،
میفهمه بچهاَش یه چیزیش هست"
_هیچی مامانجان..
-عه مادر!
تو همیشه شاد و شنگول بودی،مطمئنم الان یه چیزیت هست..
-به من بگو مامانجان..
صدای خندهی مهدیه اومد:
--لابد عــــاشق شده داداشِمون
_علیک سلام
--سلام،مگه دروغ میگم..؟!
نه،بچهها نمیتونن دوروغ بگن..
مهدیه:
--مــــــــامـــــــــــان..!!
--این دوباره به من گفت بچه!!
-واای توروخدا شروع نکنید..
"یه بوس رو پیشونی مامانم،
و یه بوس رو لپ مهدیه زدم و رفتم تو اتاق"
"مهدیه خواهر کوچیکمه،۱۸سالشه"
"اصلا یادم رفت معرفی کنم؛
مهدیار فرخی هستم؛
دانشجو پرستاری ولی تو یه شرکت هم کار میکنم،۲۵سالمه و تکپسر خانواده"
"هدیه هم تک فرزنده..!!
دوباره یادش افتادم.."
"چرا آنقدر من به این دختر فکر میکنم؟!"
"چقدر سوتی کنارم داد بدبخت،
ولی خب شاید چون چیزی تو دلش نبود آنقدر بهش علاقهمند شدم.."
"چـــــــــــــــی؟!علاقه مند شدم..؟!"
"یا امام رضا"
"نامزد داره،اصلا درست نیست بهش فکر کنی.."
"ولی چه نامزدی!!چقدر هم مسخرم کرد؟!"
"کلا ما پسر مذهبیها عادت کردیم"
"تو روزای سخت گلوله میخوریم
تو روزای عادی فُحش.."
"خیلی سخته تو این دورزمونه مذهبی بمونیــ"
یه جملهی معروفیه که میگه:
"ای مهدییاور!
باد با شمعهای خاموش کاری ندارد..!
اگر به تو سخت میگذرد،بدان روشنی..!"
"پس اگه بسیجی هستی و ولایتی!
ولی این روزها سخت بهت نمیگذره!
به راهت شک کن.."
"چرا هدیه..!!
یه دختر با اون همه اعتقادات قوی باید با یه پسر با اون همه اعتقادات شُل ازدواج کنه؟!
اون دختر لیاقتش خیلی بالاتر از این حرفاست..!"
با همین افکار،چشمهام بسته شد..
از زبان هدیه:
با آلارام گوشیم بیدار شدم،ساعت ۹ پرواز داشتیم
یه دوش گرفتم و یه صبحونه مَشتی زدم..
مانتو و کیف طوسی با شلوار و روسری و ساق مشکی، جلو آینه به خودم نگاه کردم..
"آیندهاَت داره به کجا میره هدیه؟!"
تو واقعا داری زن فردین میشی..؟!"
چشمهام پر از اشک شد که،
گوشیم تکزنگ خورد"فردین بود"
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنوزدهم
فردین:
-ســـلام بر همسر آینده..
_سلام،خوبی؟!
-قربان شما،
-شما خوبی خانوم؟!
_ممنون،
_میگم فردین،من زبانترکی بلد نیستمااا..
-میدونم،
ولی فکر کنم زبان انگلیسیت خوبه..
_آره،خداروشکر فول هستم..
-دمت گرم..
بینِ راه هیچ حرفی بینِمون رد و بدل نشد
تا اینکه رسیدیم و پیاده شدیم..
_پس ماشینت چی؟!
-بچهها برمیدارن؛
-تو انگار نمیدونی شوهرت چقدر پولداره؟!
_برام مهم نیست..
-چرت نگو..!!
-مگه میشه مهم نباشه..؟!
_آره،
_ولی نه اینکه اصلا مهم نباشه،زیادش مهم نیست برام
_تو زندگی در حد متوسط باید پول داشت؛
بقیهاَش ایمان و اخلاق،تفاهم و عشق هست که باعث پایداری میشه،مخصوصا وجودِ خدا در زندگی...
یه لحظه وایساد،
برگشت سمتم،یه قدم بهم نزدیک شد..
تو چشمهام زل زد..
"واای این چرا اینجوری میکنه؟!
-تو چی؟!
_من چی؟!
_یه ذره برو عقب،زشته ملت نگاه میکنن
-حرف مردم مهم نیست؛
میگم تو چقدر بهم عشق داری؟!
"یا خـــــــــــــدا"
_الان جا میمونیم از پرواز بدو بریم..
یه قدم به سمت جلو برداشتم،
دستم رو گرفت و برگردوند..
"واای برا اولین بار دستاش خورد به دستم"
-مگه نگفتی مهمه؟!
-خب بگو دیگه..
دستم رو کشیدم،
سعی کردم همون هدیهی قبل بشم..
_بزار روراست باهات حرف بزنم؛من به تو هیچ عشقی ندارم
_توقع نداشته باش هنوز نیومده شیرین و لیلیت بشم؛پس زوده برا این حرفا..
قدم برداشتم به سمت جلو..
-ولی من...!
_وای فردین..!
_الان جا میمونیم از پرواز..!
_ولی تو چی؟!
-هیچی..!
-راست میگی،بریم..
"دروغ چرا!
ولی اولین بار بود اومده بودم فرودگاه
خــیـــلی با کلاس بود؛مثل تو این فیلمها"
-اگه نظارتت تموم شد بریم سوار بشیم؟!
"ایواای فکر کنم خیلی ضایع نگاه میکردم"
بدون هیچ حرفی رفتیم سوار شدیم...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتبیستوسوم
از زبان هدیه:
فردین:
-خب پیاده شو همین جاست..
از ماشین پیاده شدم؛
"واااو چه رستورانی هست لعنتی"
-آنقدر از این نگاهها نرو عاشقت میشما
"ایوای دوباره سوتی دادم"
خودم رو جمع و جور کردم و وارد شدیم..
سعی کردم به دور و برم زیاد نگاه نکنم
که خدای نکرده دوباره از اون نگاهها نروم..
-اوناهاش،اون طرف هستن..
دستم رو گرفت و رفتیم سمت میزی که
دونفر پشتش نشستن..
یه آقایی که همقد فردین بود ولی لاغر با موهای بور و یه خانمی که مثل خودم قدبلند بود
موهاش بلند و یه ذره هم آرایش داشت...
با نزدیکشدن بهشون بلند شدن..
محمد:
-ســـلام
آیگل هم لبخندش نشون از سلامش بود..
جواب سلامشون رو دادیم..
محمد با فردین دست داد و بعد دستش رو به سمت من گرفت...
"یا بـــــاب الحوائج"
یه نگاه به فردین کردم،بعد یه نگاه به محمد
دستم رو گزاشتم رو سینهاَم و کمی خم شدم
و جواب سلام رو دادم..
محمد دستش رو کشید و گفت:
--ایوای،حواسم نبود فردین رفته خواهر بسیجی گرفته
فردین:
-دیگه یادت باشه لطفا..
محمد:
--حتما..
بعد از دستدادن به آیگل نشستم..
محمد:
--خب خب؛
بگید ببینم چیشد اومدید ترکیه؟!
فردین:
-اومدیم واسه یه قرارداد..
-حالا بگو ببینم محمد آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده که شمای خسیس ما رو دعوت کردید..
آیگل:
---محمد هیچم خسیس نیست..
"آیگل به انگلیسی حرف میزنه،
ولی خب حرفهای فارسی ما رو متوجه میشه"
خندیدم و گفتم:
_فردین..!
_خانم رو آقاشون حساسه..
فردین:
-دقیقا..
محمد و فردین با هم گرم صحبت شدن..
آیگل:
---حجاب خیلی بهتون میاد
_وای ممنون عزیزم،
چشمهات قشنگ میبینه؛
_راستی شما مسلمون هستی؟!
---نه،من دین خاصی ندارم..
---معتقدم انسان باید آزاد باشه...
خندیدم؛
_خب مثلا من که دین دارم اسیرم؟!
---نه،منظورم این نبود
_میدونم بابا...
---ولی محمد شیعه است،مثل شما...
---ولی خب احساس میکنم خیلی فرق دارید..
_خب آره،
بعضیا به دینشون پایدارن و احترام میزارن
بعضیا هم دینشون براشون مهم نیست و آشکارا میگن...
---آخه من یک مسئولی رو دیدم،
خانومش مثل تو محجبه بود بعد خودشم لباسِروحانی تنش بود ولی دزدی میکرد تو دولت
_خب بعضیا هم هستن که پشت لباسِ دینشون
هزارتا غلط میکنن که در دین مورد قبول نیست
و فقط این کار رو میکنن که دین خراب بشه
و مردم شکی نکنن..
_ولی برعکس این مردم هستن که از دین زده میشن..
---چقدر عوضی...
"زدیم زیر خنده،
دختر خوبی بود،دوسش داشتم..
شماره هامون رو بهم دادیم تا مثل دوتا دوست باشیم"
اون شب هم با کلی خاطره پیش محمد و ایگل گذشت..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیویکم
رفتم وارد کلاس شدم؛کنار پنجره نشستم..
بیرون رو نگاه کردم...
مهدیار و دوستش علی داشتن برای کاری داربست میبستن..
"چقدر این بشر خوب بود"
حتی نگاهشم میکردم دلم تنگش بود،
دیگه چه برسه به این که نبینمش..!!
استاد:
-خانم کیامرزی..!!
واااای اصلا حواسم نبود،
_بله استاد؟!
-هوا اون بیرون چطوره..؟!
کل کلاس خندید..
-حواستون رو جمع کنید لطفا..
_بله،ببخشید استاد...
یه نگاه به صندلی خالیِ نارنج و فاطمه کردم؛
از اونجایی که شوهراشون دوست صمیمی هستن برای چند هفته رفتن جمکران...
"خوشبحالشون"
اونوقت من هم با فردین میرم ترکیه..
دلم دوباره به خاطر نامزدیم با فردین گرفت...
اشک از گوشهی چشمم اومد پایین..
ولی پاکش کردم و سعی کردم حواسم رو بدم کلاس..
بعد از کلاس رفتم سِلف..
یه ساندویچ خریدم رفتم نشستم رو نیمکت..
تو فکرهای خودم بودم که یه دختر لاغر و قدبلندِ چادری اومد کنارم نشست و گفت:
--ســــلام بانو
"چقدر چشمهاش شبیه مهدیار بود"
"آخه مهدیار چه ربطی به این داره!"
کلا قاطی کردم..
_سلام عزیزم،خوبی؟!
--ممنون،شما چطوری؟!
_خداروشکر،
مال همین دانشگاهی؟!
--نه،
--اسم من مهدیه هست شما چی؟!
_هدیه هستم..
--خوشبختم،
--شما نفت میخونی درسته؟!
_آره چطور مگه..؟!
--آخه من کنکوری هستم بعد از ریاضی شرمندم
خواستم یکم کمکم کنی خواهش میکنم..
_آخه عزیز من وقت ندارم..
--روم رو زمین نزن،خواهش کردم دیگه..
اگه قبول میکردم هم سرگرم میشدم هم کمتر به مهدیار فکر میکردم برا همین گفتم:
_چشم،انشاءالله..
--وااای تو چقدر خوبی!
--این شمارم هست بهم پیام بده که چه زمانی میتونی بیای..!!
شماره رو گرفتم،
اومدم جواب بدم که صدایی اومد..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتبیستونهم
"از زبان فردین"
ساواش:
-اون دختر کناریم رو دیدی..؟!
_خب چه ربطی به من داره..؟!
-دخترمه،چایلا..
-سرطان داره و چند ماه بیشتر زنده نیست..
-بیا و این چند ماه آخر رو کنارش باش تابهش خوش بگذره..
یهو چشمهام چهارتا شد؛
_ببخشید آقاساواش من زن داارم..
-خب قرار نیست زنت بفهمه که،اون از تو خوشش میاد..
_ببین من به زنم متعهدم،اشتباه گرفتی.
-اگه این کار رو نکنی قرارداد رو بهم میزنم؛
فقط نیم ساعت وقت داری فکر کنی..
دخترش رو صدا زد و رفتن بیرون،
-بیرون منتظرم
"خون به مغزم نمیرسید
اگر قرارداد بهم بخوره ۱۰۰۰تا آدم بیکار میشن
خودم به دَررررک اون ۱۰۰۰ تا آدم چیکار کنه..!!
آخه هدیه چی؟!
اون گناه داره..
اون لایق خیانت نیست...
تو همین هین در اتاق زده شد و چایلا اومد تو..
"دختری با قد کوتاه و جُستهای ریز،
موهای رنگ کردهی سیاه که چتری ریخته بود رو صورتش و چشمهای قهوهای"
بد نبود...
چایلا:
--میشه بشینم..؟!
_بفرما..
با صدای آرومی گفت:
--من فقط چند ماه زنده هستم..
اشک از گوشهی چشمش اومد پایین؛
--ازت خوشم میاد
--توقع زیادی نیست..!
فقط چند ماه کنارم باش تا احساس تنهایی نکنم
--فقط چند ماه میخوام زندگی کنم..
_ببین من تو قلبم یکی دیگه حاکمه..
--ببین من برام فرقی نداره،
قول میدم چیزی ندونه فقط کنارم باش...
زد زیر گریه؛
--یه کار انسانیه،فقط چند ماه..
_میشه تنهام بزاری!
بدون حرفی رفت،
بعد از چندین دقیقه فکر...
"فقط چند ماهه!
بهتر از اینه که ۱۰۰۰ نفر از کار بیکار بشن که..
این کار رو به خاطر چایلا نمیکنم بلکه به خاطر اون ۱۰۰۰ تا آدم انجام میدم"
صداشون زدم و اومدن داخل اتاق؛
_خیلی خب من فکرهام رو کردم "قبوله"
ساواش:
-میدونستم پسر عاقلی هستی..
چایلا:
--خب از امروز شروع میشه
--این هم شمارهی من هست بفرمائید...
و هیچ چیز بدتر از این نیست که بخوای برخلاف میلِت عمل کنی..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیاُم
"از زبان هدیه"
صبح با آلارم گوشیم پاشدم..
فردین گفت میاد دنبالم تا برسونتم دانشگاه..
شلوار و مانتو مشکی با روسری و ساق جیگری پوشیدم..
صبحونه میخوردم که فردین تک زد؛
"یعنی جلوی دَر هست"
یه ساندویچ گرفتم برا فردین شاید صبحونه نخورده باشه..
رفتم سمت ماشینیش:
_سلام
ساندویچ رو گرفتم سمتش
فردین:
-سلام،چطوری..!
-دستت طلا..
_ممنون،تو خوبی!
-هِی،بد نیستم..
_چند روزِ گرفتهای..!!
-مهم نیست...
هیچ حرفی زده نشد،رسیدیم دانشگاه
خداحافظی کردم و پیاده شدم..
چند قدم نرفته بودم که صداش اومد:
-خانمم!!
_بله!!
-حلالم کن
_بابت؟!
-اونش مهم نیست فقط ببخش
_باش بابا،
_کسی ندونه میگه پسره آخرین روز زندگیشه
_خداحافــــظ
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتسیوپنجم
رسیدم به یه رستورانی؛
بعد از پارککردن هاچبک جووون،رفتم سمت درب
آیگل هم دَمِ دَربِ رستوران منتظر من وایساده بود
آیگل:
-سلام دلبرم،خوبی؟!
-دلم برات تنگ شده بود..
بغلش کردم،
_سلام،قربونت تو چطوری..؟!
_من هم دلم تنگ شده بود..
-خیلی خوشحالم که میبینمت
_این حرفها رو بیخیال،بیا بریم داخل
من رو آوردی تو رستوان ترک یه غذای ترک بده بخورم ببینم شما تو ترکیه چی میخورید
دستهاش رو گرفتم و وارد رستوران شدیم..
"از زبان فردین"
_چایلا من که گفتم امشب کار دارم،
نباید میآوردی من رو اینجا..
چایلا با همون ناخنهای کاشته شدهی بلند و رنگوبارنگ دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:
-عزیزم خب این رستوران ترک حرف نداره..
"وای خدا...
آخه کِی میشه من خلاص بشم از دست این
الان باید به جای این چایلا هدیه نشسته باشه"
کنار ما یه میز هست که یه دختر چادری پشت به من نشسته..
"هدیهی من هم اینجوری چادریه"
"چقدر دلم براش تنگ شده...!"
چادر دختره زیر صندلی گیر کرده ولی خودش متوجه نشده بود..
باید بهش بگم؛
_ببخشید خانم!چادرتون....
حرفم تموم نشده بود که برگشت سمتم،
"یا خــــــــــــــدا"
این هدیهی من هست!چشم تو چشم شدیم"
همینجور چشمش چرخید رفت سمت دست گرهشدهی من و چایلا..
پاشد...
آیگل:
--آقا فردین شما اینجا چیکار میکنید..؟!
--این خانم کیه که دستاش رو گرفتید؟!
"واااااای،اون لحظه انگار آخر عمرم بود"
بدون هیچ حرفی کیفش رو برداشت و رفت..
یه نگاه به چایلا کردم،
_لعنت بهت..
رفتم دنبالش،
_هدیه!هدیه!
_وایسا توضیح میدم بهت..
برگشت سمتم،
یه قطره اشک از گوشهی چشمش اومد پایین
و من برای همین یه قطره اشک میتونستم تموم کنم..
هدیه:
-میشه تنها باشم...؟!
حرفی نزدم،
سوار ماشین شد و رفت...
من هم رفتم سوار ماشین شدم..
چایلا اومد کنار پنجره،
خواست سوار بشه که ماشین رو به حرکت درآوردم..
چایلا:
-وایسا من هم بیام
"برو گمشو،زندگیم رو ریخت بهم"
"وااااای،باید دور هدیه رو خط بکشم!"
"چرا باید اون امشب راست میومد تو این رستوران خراب شده!"
بوووووووووووووووق
سرم رو از ماشین کردم بیرون؛
_مرتیکهی آشغال!
کدوم عوضی به تو گواهینامه داده ها..؟!
ماشین مقابل:
-دیونهای بدبخت!!
راست میگفت،"من دیونه بودم"
وقتی قطره اشک از چشمش اومد پایین دوست داشتم همونجا به خدا بگم خدایا تموم کن..
گوشیم رو درآوردم...
باید به هدیه پیام میدادم...
_هدیه خانمم!
_باید ببینمت،بخدا همه چی رو میگم... :((
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتچهلوپنجم
"از زبان هدیه"
یک پیام از طرف مهدیه:
"آجی سلام،خوبی..!
زنگ زدیم با مامانت هماهنگ کردیم تا آخر هفته برا داداشم مهدیار بیایم خاستگاری..
دیگه گفتیم طبق رسومات اول با مامانت بگیم
اگر خدا بخواد باید عروسمون بشی.."
شب تا صبح نتونستم بخوابم
"آخه مگه میشه؟!"
"مهدیار و من؟!"
"وااای خدا"
آنقدر فکر کردم که صدای اذان پخش شد
واای صبح شد و هنوز نتونستم بخوابم...
کاش میشد بگیم همین امشب بیان خواستگار
ولی شرم و حیا نمیزاره؛میگن دختره چقدر عجله داشته..
رفتم وضو گرفتم و یه نماز خیلی دلچسب با دعایعهد که مثل عشق چسبید به جونم خوندم..
دلم گرفت،این روزها چقدر کم دلم تنگ آقاامامزمان(عج) میشه:((((
صحفه گوشیم رو روشن کردن؛
به تصویر زمینه که #یاصاحبالزمانعج بود خیره شدم..
"امامزمان(عج) من رو ببخش که اینروزها کم میفتم به یادت"
"من رو ببخش که بعضی وقتها صبحها پیامهای واتساپم رو چک میکنم ولی عهدم با تو رو نه"
"من رو ببخش که یار خوبی برات نیستم"
"ولی باور کن نوکر خوبی میشم"
"حلالم کن آقا"💔
اشک روی گونههام نشست..
آخه آقاامامزمان(عج) به چیه ما دلش رو خوش کنه؟!به گناه کردنمون؟!
حتی ما قشر مذهبی هم بعضی اولویتهای زندگیمون امامزمان(عج) نیست.. //:
البته بعضیهامون..
"از زبان مهدیار"
تو آینه خودم رو نگاه کردم؛
خیلی وقت بود کت و شلوار نپوشیده بودم..
ساعتم رو انداختم،موهام رو هم زدم با تافت بالا..
_مهدیه بیا ببین چه داداش جذابی داری!
از همون اتاقش گفت:
-سقف خونه نریزه خان داداش
_مگه دروغ میگم؟!
_آخه پسر آنقدر خوشگل!انقدر جذاب؟!
_بخدا معجزه است..
مهدیه اومد تو چهارچوب در و یه نگاه بهم کرد؛
-الان تو رو بزاریم کنار جاده هیچکی بَرِت نمیداره که هیچ دهتومن هم میزاره روت پس میده..
_که اینطور
رفتم سوسک پلاستیکی که علی بهم داده بود رو برداشتم و دنبالش کردم..
-واااااااای سوسک،
-مامان،مــــامــــــان...
-مهدیار توروخدااا من میترسم
-توروووووخدا...
مامان:
--عه مهدیار!
-مامان بریم دیگه دیر شد..
سوسک رو گذاشتم تو جیبم
مهدیه:
-این مردم که نمیدونن این پسرهای سرسنگین و مذهبی تو خونه با خواهرشون چه شوخیها که نمیکنن
مامان:
--بریم دیگه...
سوار ماشینم شدیم و حرکت کردم؛
استرس همه وجودم رو گرفته..
بالاخره رسیدیم؛
مامانم اومد زنگ خونه رو بزنه که گفتم:
_مامان نزن..!
مهدیه:
-چرااااا؟!
_وایسید یه صحفه قرآن بخونم آروم بشم
از تو ماشین قران جیبی رو درآوردم،
شروع کردم به خوندن((:
"خدایا به امید تو"{♡}
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam