پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت466🍁 تا رسیدن به دفتر وکیل شهاب با خودم کلنجار رفتم و تقر
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت467🍁
لبخندی زد و با دست به داخل اشاره کرد.
_ببخشید داشتم دور و برو مرتب میکردم.
لبخندی زدم و کفشهام رو در آوردم.
_خوب هستین؟ داداش خوبه؟
_ممنون، سلام رسوند.
به مبل اشاره کرد و خودش به طرف آشپزخونه رفت. نشستم و نگاه پر استرسی به اطراف انداختم. آشپزخونه مقابل در وردی بود و از طرف چپ و راست دو تا در بود.
همه چی مرتب بود و منظم چیده شده بود. پس چی مرتب می کرده!
_بیخبر اومدین!
سینی چایی رو روی میز گذاشت و روبهروم نشست. بیمقدمه و بدون توجه به تعارفش گفتم:
_شما میدونین شهاب زندانه؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_زندان؟
سرم رو تکون دادم و ساکت موندم.
_میدونستم که کانادا نرفته ولی فکر نمیکردم زندان باشه!
_از کجا میدونستین کانادا نرفته؟
_چون نمایندههای توی کانادا چند وقت بعد از رفتن شهاب باهامون قرار گذاشتند برای مشارکت. گفتم مگه شهاب نیومده برای قراردادها گفتن نه ما تازه الان پیشنهاد دادیم.
_پس چرا زودتر نگفتین!
بریده بریده گفت:
-خوب، با خودم فکر کردم جای دیگه ایی کار داشته.
-مگه شما دوست نیستید، همکار نیستید! باید درجریان باشید که شهاب کجا میره یا نه؟
_اخه چند وقته از هم دوریم. هم به خاطر سفرهای من هم به خاطر اخلاق شهاب که مدتیه عوض شده. شهاب همیشه همهی حرفهاش رو به من میزد، حتی موقعی که عاشق شما شده بود. هر کاری میخواست بکنه اول به من میگفت. ولی در این مورد تا حالا حرفی نزده بود.
_توی نبود شهاب چی؟ چیزی نفهمیدن؟
_من که دیگه کارهایی نیستم، شهاب همهی کارها رو سپرده به سهیل و رضا.
_سر ساختمون چیزی ندیدن؟ بارها دیگه گم نمیشه؟
_خیلی وقته پیگیرم ولی چیزی دست گیرم نشده. خودم خیلی دنبال این کار بودم جوری که اصلا شرکت نمیرم و بیشتر سر ساختمونم.
رضا گفت افتاده دنبال کار شهاب. سکوت کردم. خیلی خوب نقش بازی میکرد و اینجوری نمیتونستم مچش رو بگیرم. باید یه جور دیگهایی بگم.
-چاییتون رو نخوردید!
-ممنون. باید برم.
بلند شدم و یهو جوری که انگار تازه به ذهنم رسید گفتم:
-راستی یکی از دوستانم چند شب پیش شما رو توی یک مهمونی دیده بود.
قبل از اینکه چیزی بگه سریع ادامه دادم:
-البته من بهش گفتم اشتباه دیده چون رضا گفت تازه اومدین ایران.
_اها. بله. تازه اومدم. کاش من میتونستم کمکتون کنم، ولی برای کارهای ازدواجم مجبورم برم و بیام.
لبخندی زدم و به سمت در رفتم.
_ممنون، کاری از دست کسی برنمیاد. شما به زندگیت برس.
قبل از اینکه در رو بار کنم از اینهی کنسول کنار در چشمم افتاد به یک جفت کفش زنونه که کنار گاز و زیر جا سیبزمینی و پیاز بود. کفش پاشنهدار به رنگ خردلی! چقدر بد سلیقه.
- سلام به شهاب برسونید.
مگه میدونست که شهاب رو می بینم یا نه!
نگاه گذرایی به صورت مضطربش کردم و وارد اسانسور شدم. با بسته شدن در آسانسور نفسم رو رها کردم و دستی به صورت تبدارم کشیدم.
چیزی که میخواستم رو نتونستم پیدا کنم و به بن بست خوردم. با لرزش موبایلم به خودم اومدم و جواب تماس سهیل رو دادم. با خوندن پیامکم هر دو اومده بودند و الان جلوی در بودند.
خودم رو برای هر نوع رفتاری آماده کردم و از ساختمون بیرون اومدم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست واسه اونی که عاشق پاییزه😍🍂
🧚♀💞 ◇ ⃟
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت467🍁 لبخندی زد و با دست به داخل اشاره کرد. _ببخشید دا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت468🍁
به خاطر مامان شب و روز بعدش که مدرسه تعطیل بود اونجا موندم.
ذهنم درگیر یک راهحل بود و بهانهی استراحت توی اتاق موندم. خداروشکر مامان هیچ اصراری برای هم صحبتی و هم نشینی نمیکرد و اعتقاد داشت بیحوصلگی توی دوران بارداری طبیعیه.
از وقتی که فهمیدم شهاب کجاست، بیشتر بهم زنگ میزد و از تلفن زندان استفاده میکرد. هر بار بهم گوشزد میکرد که تو دخالت نکن ولی من گوشم بدهکار نبود.
میدونستم اگر بخوام با قانون جلو برم حالا حالا باید توی نبودن شهاب بسوزم و بسازم و از طرفی هیچ کسی مثل خودم نمیتونست کاری برای من بکنه.
من چیزهایی رو دیده بودم که هیچ کدوم جدی نمیگرفتند.
آریا قبل از اینکه دوباره برم سراغش رفت و من همون یک سرنخ رو هم از دست دادم. انگار با رفتن من حسابی خودش رو باخته بود که گم و گور شده بود.
با احساس سبکی از راز شهاب به پورش حالم بهتر شده بود. باید میدونست تا زودتر به یک نتیجه برسیم.
تا بهتره بگم نتیجهایی که خودم بهش رسیدم و تصمیم نداشتم با کسی در میون بزارم. باید ریزهريزه خودم وارد بشم و همه رو توی عمل انجام شده قرار بدم.
بعد شنیدن کلی سفارش مامان راهی خونه شدم و منتظر سهیل نشدم.
روبهرویی با پدرجون برام سخت بود و دوست داشتم به روم نیاره یا حداقل فعلا به مادرجون چیزی نگفته باشه.
ترجیح میدادم این خبر رو به مادرش ندم. حس میکردم من مسبب این همه مشکل منم و حرفهای شبنم دریا از کار دربیاد.
_مامان!
_جان؟
_چرا جوابم رو نمیدی؟
_ببخشید حواسم نبود، چی گفتی؟
_میگم بابا کی میاد؟ دلم تنگ شده.
لبخندی زدم و سر ترنم رو توی بغلم گرفتم.
_چند روز دیگه میاد عزیزم. منم مثل تو دلم تنگ شده.
_یه چیزی بگم؟
سری تکون دادم تا جملههای بعدیش رو بشونم اما اول به طاها که مقتدرانه صندلی جلو رو تصاحب کرده بود نگاهی انداخت و سرش رو نزدیک گوشم برد.
_طاها شبا یواشکی گریه میکنه.
_از کجا فهمیدی؟
_میخواستم برم دستشویی دیدم صدای گریه میاد، رفتم پیشش دیدم داره گریه میکنه. گفتم مامان رو صدا کنم گفت نه میخواد بخوابه.
سرم رو تکون دادم و بوسیدمش. اینکه طاها چیزی روذبروز نمیداد به خاطر شخصیتش بود که عزت نفس زیادی داشت. دوست نداشت خودش رو ضعیف جلوه بده. بارها متوجهی ابن اخلاقش شده بودم.
مثلا اگر شام یا ناهار نخورده باشه و جایی بره میگه خوردم. بهترین لوازم رو نداشته باشه جوری رفتار می کنه که انکار اصلا براش مهم نیست در صورتی که من میدونم چقدر به اون لوازم علاقه داره.
خداروشکر خونه در سکوت بود و انگار پدرجون و مادرجون خواب بودند. به بهانهی ترس خودم توی اتاق بچهها موندم تا بدونم گریهی طاها چیه.
بعد از دریا ترنم توی اتاق خودش نموند و روانشناس هم گفت بهتره که تنها نباشه.
کمد و لوازم دریا دست نخورده توی اتاق دیگه موند و لوازم ترنم به اتاق طاها منتقل شد.
هر دو خیلی زود خوابیدن و معلوم بود روز خسته کنندهایی داشتند.
تا نیمههای شب با ملیکا چت میکردیم و اون از عسل و شیطنتهای جدیدش میگفت.
با نالههای ریزی که طاها توی خواب داشت با ملیکا خداحافظی کردم و نزدیکش رفتم.
صورتش حالت گریه داشت ولی سعی داشت گریه نکنه. چند بار لب چید و باز نفس گرفت تا خواب بیدار شد.
هراسون به اطراف نگاه کرد و با دیدن من خودش رو توی بغلم انداخت.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت468🍁 به خاطر مامان شب و روز بعدش که مدرسه تعطیل بود ا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت469🍁
دستی به سر و صورت خیسش کشیدم و زمزمه کردم:
_جانم عزیزم، چی شده؟
_مامان!
_جان مامان، چرا گریه میکنی؟ خواب بد دیدی؟
سرش رو بالا برد و نه آرومی گفت.
_پس چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
اولش چیزی نگفت و فقط اشک میریخت ولی با حرفهای من آروم شد. بهش اطمینان دادم که هر مسئلهایی باشه من کنارش میمونم. حس تیکهگاه یا اعتماد حرفهام بود که گفت:
_من میترسم!
دستش رو بوسیدم و آهسته گفتم:
_از چی پسرم؟
_از این که بابا شهاب هم مثل بابا احمد ما رو تنها بذاره.
خشکم زد. با دهن باز نگاهشکردم و جملهاش رو با خودم تکرار کردم. این اولین باریه که طاها شهاب رو بابا خطاب کرده بود ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا به خاطر عمق مشکلش ناراحت باشم!
_عزیزم بابا احمد رفته پیش خدا؛ دیگه نمیتونه برگرده. ولی بابا شهاب رفته مسافرت.
_اون موقع هم اولش شما گفتی بابا احمد رفته مسافرت!
_اون زمان بچه بودی یه چیزی گفتم. الان بابا شهاب بهمون زنگ میزنه. مگه خودت باهاش حرف نردی؟
چیری نگفت و فقط بغض کرد. نگرانی طاها بدون دلیل و بیجا نبود. اون از لحاظ روحی توی نبود شهاب آسیب دیده بود و من حتی فکرش رو هم نمیکردم که طاها تا این حد حساس باشه، یا شهاب رو اینقدر دوست داشته باشه.
_بخواب عزیزم، دیگه هم از چیزی نترس. فقط دعا کن که زود کارهای بابا تموم بشه تا بتونه بیاد پیشمون.
سرش رو تکون داد و دراز کشید. کنارش دراز کشیدم و موهاش رو نوازش کردم تا خوابش برد.
با دیدن رفتار و نگرانی طاها به خودم امیدوار شدم. همش فکر میکردم دیونه شدم ولی وقتی طاها از نبود شهاب میترسید من جای خود داشتم.
باز هم نتونستم از فکر و خیال راحت بخوابم و یه جورایی بهش عادت کرده بودم. انگار شب و تنهایی جای شهاب رو گرفته بودند و جزئی از وجودم شده بودند.
صبح با وجود اینکه به خواب بیشتری نیاز داشتم بعد از رفتن بچهها من هم به سمت بیمارستان رفتم تا تصمیمم رو عملی کنم.
با دیدن طاها حکم محکمی برای خودم صادر کرده بودم که محال بود ازش بگذرم.
وارد اتاق کوچیکی که توی بیمارستان داشتم شدم و نگاه کلی بهش انداختم. مطمئنم دلم براش تنگ میشه.
با صدای در برگشتم و بفرماییدی گفتم.
_سلام، چیزی که شنیدم واقعیت داره؟
جواب سلامش رو دادم و همزمان با تکون دادن سرم گفتم:
_بله.
_چرا آخه؟
_به پولش احتیاج دارم وگرنه محال بود این کار بگذرم. میدونم کسی به این سرعت پیدا نمیشه برای خریدش ولی مجبورم.
_چی بگم. به چند تا از دوستام میسپرم تا مشکلت زودتر حل بشه.
_خیلی ممنون. فقط... فقط من دلم برای اینجا تنگ میشه. امکانش هست گاهی بیام اینجا؟
_حتما، این بچهها به بودن شما عادت کردن.
_منم خیلی بهشون وابستهام. همیشه دریا رو کنارشون میبینم. وقتی اینجام حس میکنم دریا زندهاس.
_مطمئنا روحش راضیه و همیشه کنارت میمونه
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت469🍁 دستی به سر و صورت خیسش کشیدم و زمزمه کردم: _جانم
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت470🍁
لبخند تلخی زدم و تشکر کردم.
_پس من همین امروز لوازمم رو جمع میکنم. هر چی زودتر بهتر. شما هم من رو بیخبر نذارید.
_حتما. شده سهام رو به چند نفر بفروشم این کارو میکنم.
_شما همیشه به من لطف داشتید.
سرش رو تکون داد و دستی به لباسش کشید.
-راستی. دو روز پیش پلیس اومده بود اینجا و دنبال دکتر رضایی بود. گفتند شما آدرس محل کارش رو دادید!
وقتم کم بود و اگر می خواستم توضیح بدم به زندان نمیرسیدم. پس خلاصه و سریع جریان رو کم و بیش گفتم.
متاسف سر تکون داد و نفسش رو بیرون داد.
-توضیح زیادی به من ندادند ولی گفتند به خاطر فریب دادن پلیس و پیدا کردن مکان برای افراد خطرناک باید دستگیر بشه. اجازهی طبابت رو توی این بیمارستان ازش گرفتند و گفتن هر موقع اومد بهشون خبر بدیم.
-اگر اومد به من هم خبر بدید.
-فعلا که چند وقته نیومده. البته قبلش هماهنگ کرده بود برای یک مسافرت ممکنه بره.
پس از قبل هماهنگ بودند! ولی آریا دکتر رضایی رو از کجا میشناخت؟ چرا باید هر دو با هم هدفشون من باشم!
بعد از برداشتن لوازمم از بچهها خداحافظی کردم. واقعا دل کندن از بچهها برام سخت بود ولی نه به اندازهی دوری شهاب و زندگیم.
نمیتونستم نبود شهاب رو بیشتر از این تحمل کنم.
تمام مسیر رو با جملات درگیر بودم تا بهترینش رو انتخاب کنم برای نرم کردن دل شهاب. ریسکش بالا بود و فقط داشتم خودم رو محک میزدم.
همیشه با رضا این راه رو میاومدم ولی این دفعه فرق داشت. میخواستم به خودم ثابت کنم هنوز همون ستارهی کلهشقم و میتونم هر کاری رو انجام بدم.
کارهای ملاقات خیلی زود انجام شد. توی اتاق منتظر نشسته بودم. این همه بازی با کلمات بیفایده موند و نمی دونم چرا یهو مغزم خالی شد.
از اینکه نمیدونستم چه طوری قراره باهام برخورد کنه استرس گرفته بودم و لرزش خفیفی رو بدنم حس میکردم.
با صدای سربازی که میگفت بیست دقیقه بیشتر نمیشه سرم رو به طرف چرخوندم.
توان ایستادن نداشتم و فقط با لبخند نگاهش کردم تا اینکه نشست.
_سلام عزیزم، خوبی؟
_سلام. هفتهی پیش بهت گفتم نیا. بعد بدون رضا اومدی؟
-شاید دلیل دارم! شاید یک خبر برات داشته باشم که بتونه خوشحالت کنه.
-هیچی جز اینکه بفهمم کی این بلا رو سر من آورده من رو خوشحال نمیکنه.
سرم رو نزدیک بردم و لب زدم:
-حتی اگر بگم تو بابا شدی و من مامان!
جملهام رو برای خودش تکرار کرد و ناباور نگاهم کرد. دلم می خواست بخندم ولی نه با چهرهی شهاب که به جای خوشحالی غم گرفته بود.
_تازه فهمیدی؟
مثل خودش و بدون حسی جواب دادم:
_نه، روز اولی که اومدم ملاقات.
نگاهش از صورتم به پایین و سمت شکمم رفت.
_چرا بهم نگفتی؟
دستش رو گرفتم. سرد شده بود، خیلی سرد.
_چون دوست داشتم بیای خونه و بهت بگم.
_الانم چوم فهمیدی دیگه نمیتونم بیام خونه بهم گفتی.
چرا خراب شد! از جاش بلند شد و چند قدمی راه رفت.
_دیگه حق نداری بیای اینجا.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت470🍁 لبخند تلخی زدم و تشکر کردم. _پس من همین امروز لوا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت471🍁
میدونستم که این حرف رو اول یا آخر میشنوم پس اصلا تعجب نکردم. حق به جانب گفتم:
_ولی من برای کار دیگهایی اومدم. نه برای اینکه برام تعیین و تکیف کنی چون خودم بهتر شرایطم رو میدونم.
نشست و عصبی سرش رو تکون داد.
-میشنوم.
کاملا جدی گفتم:
-با این اخلاق نمیتونم بگم.
-کدوم اخلاق! توقع نداری توی این اوضاعِ بدبختی بشکن بزنم برات؟
سرش رو جلو آورد و ادامه داد:
-دارم به سختی خودم رو کنترل میکنم تا بلند نشم و بغلت کنم.
با بغض و شرمنده لب زد:
-من برای این لحظه کلی نقشه کشیدم. کلی غافلگیری داشتم. کلی گل میخواستم زیر پات بزارم.
کمی چشم هاش تر شد.
- ولی الان... حتی نمیتونم خوشحالیم رو بروز بدم.
دوباره با حرفهاش احساساتم رو نشونه گرفت و تونست آروومم کنه. سرم رو پایین گرفتم. انگار این شرایط برای شهاب سخت تر بود.
-اینکه میگم نیا چون هر روز بیشتر بهت وابسته میشم. چند روز پیش دلم می خواست درخواست ملاقات شرعی بکنم تا فقط چند دقیقه بیشتر صدات رو بشنوم ولی از اسمش هم شرم داشتم.
-اگر گوش به حرفم بدی دیگه لازم نیست خودت رو عذاب بدی.
سکوتش به موقع بود و راحت میتونستم جریحه دارش کنم.
_با وکیلت صحبت کردم. اگر پول خوبی جور کنیم همه چی حل میشه. من سهام بیمارستان رو گذاشتم برای فروش. خونه رو هم تحقیق کردم با وکالت تو میشه بفرشم. سند ویلای چالوس هم میذاریم برای اتهام زمینخواری.
گرهی محکمی بین ابروهاش خورد. فکش رو جلو و عقب کرد و آروم گفت:
_دیگه چی؟ چوب حراج برداشتی به دار و ندارم!
-حراج؟ اینم یکی از راههایی بود که...
- همین مونده که به خاطر من آواره بشین.
_آواره چیه؟ میرم خونهی که قبل توش زندگی میکردم.
_نه، این فکر رو از سرت بیرون کن. مشکل خودمه خودمم حلش میکنم.
آرومتر شده بود ولی جدی بود.
_مشکل تو مشکل منم هست. من اون خونهی بزرگ رو بدون تو میخوام چیکار؟ وقتی قراره بچهمون توی نبود تو به دنیا بیاد، خونه رو میخوام چیکار؟ شهاب همهمون تو رو میخوایم نه خونه و سهام و پول رو.
تحمل شکست رو نداشتم. گلوم پر شده بود از دلتنگی.
-طاها بیقراری میکنه. شبها تا صبح کابوس نبودن تو رو میبینه فکر میکنه تو دیگه بر نمیگردی.
به اخم به میز نگاه میکرد.
_شهاب. جون من، جون بچهمون، بذار با اومدن تو دوباره زندگیمون طعم خوشبختی بگیره.
اشکی که نفهمیدم کی راهش رو روی صورتم پیدا کرده بود رو پاک کردم و آروم گفتم:
_شهاب من بیشتر از هر وقتی الان بهت نیاز دارم. حالم اصلا خوب نیست.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت471🍁 میدونستم که این حرف رو اول یا آخر میشنوم پس اص
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت472🍁
خشک و محکم، جوری که آب پاکی رو روی دستم ریخت گفت:
_نه ستاره. اون خونه ارث پدریه. جایی که از اول مال خاندان سلطانی بوده و باید هم باشه. اگر نمیدونستم حاملهایی شاید میذاشتم ولی الان اصلا نمیتونم. اون خونه تنها آیندهایی که میتونه برای این بچه بمونه.
ایستاد. یعنی دیگه حرفی نمونده و تمام.
-الان تو فقط به فکر خودت باش. یه سر هم پیش دکتر قلبت برو.
دقیقا جوابی که گرفتم برعکس شد. از جام بلند شدم و تخس گفتم:
_من هیج جا نمیرم؛ نه دکتر زنان، نه دکتر قلب، انقدر هم گریه میکنم که بمیرم.
کیفم رو برداشتم و با عجله از اتاق بیرون اومدم.
میدونستم الان همونجا نشسته و با لبخند داره قربون صدقهام میشه. همیشه این اخلاق تخس و لجبازم رو دوست داشت و آخرش نتیجه میداد.
شاید هم نداد! از این فکر حس شکست بهم دست داد. اگر واقعا قبول نکنه و تیرم به سنگ خورده باشه! وای نه! حتی فکرش هم عذاب آور بود.
با این حال و احوال نمی تونستم رانندگی کنم. دلم می خواست همون جا به جادهی برفی نگاه کنم تا بهار بشه.
اولین باری بود که از زمستون بیزار شده بودم.
روزهای سردش به عمق زندگیم نفوذ کرده بود و نشاط وجودم رو به خواب برده بود.
یک هفته از آخرین ملاقاتی که با شهاب داشتم گذشت. چند بار تماس گرفته بود ولی من جواب ندادم و گوشی رو دست بچهها سپردم.
پیشنهاد رضا رو برای ملاقاتی قبول نکردم و خودم رو مریضی زدم. مطمئن بودم رضا این حال و روزم رو به گوش شهاب میرسونه. هر چند برام سخت بود ولی به نتیجهاش که فکر میکردم برام آسون میشد.
_ستاره جان! چند لحظه میای پایین؟
_اومدم آقا جون.
بهخاطر سرگیجه پلهها رو با احتیاط گذروندم و به سمت صدا رفتم.
_بله آقاجون!
_شهاب پای تلفنه، کارت داره.
-بهش بگین بعدا زنگ بزنه. الان کار دارم.
سریع به طرف آشپزخونه فرار کردم و خودم رو سرگرم تمیز کردن یخچال کردم.
_ستارهجان!
برگشتم و با مهربونی جواب پدرشوهرم رو دادم.
_میدونم نباید تو مسایل خصوصیتون دخالت کنم ولی بابا جان من یه پدرم اصلا طاقت بغض صدای بچهم رو ندارم. دارم میبینم چند روزه جواب تلفنهاش رو نمیدی و اونم داره بال بال میزنه برای شنیدن صدات.
در یخچال رو بستم و روی صندلی نشستم.
_آره خب. باید هم نگران پسرتون باشین. چون پدرین، ولی من چون پدر ندارم نباید کسی نگرانم بشه و ازم دفاع کنه.
_منظورم این نبود.
_چرا بود وگرنه گلایه نمیکردید.
-اخه کاری ازش بر نمیاد. اون خودش الان وضع خوبی نداره تو هم بخوای تنهاش بزاری هیچی ازش نمیمونه.
-باور کنید من از شهاب بیشتر حریصم برای شنیدن صداش. برای یک لحظه نگاهش. ولی چارهایی ندارم. دیدین وقتی یه بچه مریضه میگن اگه این دارو رو بخوری برات فلان چیزو میخرم! الان من و شهاب همون بچهایم و دارومون همین دوری ما از همه تا به نتیجه برسیم، به شیرینی جایزهی آخرش. من اگه این رفتار رو میکنم چون میخوام راضیش کنم.
_راضی به چی؟
_میدونم شاید شما هم ناراحت بشین ولی وقتی فکر کنید میبینید منطقیه. می.بینید بهتر از این وضعه.
_بگو خُب!
کمی مکث کردم و آروم جواب دادم:
_میخوام راضیش کنم این خونه رو بفروشه
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت472🍁 خشک و محکم، جوری که آب پاکی رو روی دستم ریخت گف
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت473🍁
بدون پلک زدن نگاهم کرد. نگاه طولانی و تقریبا دلخور.
_من سهام بیمارستان رو هم گذاشتم برای فروش. میخوام هر جور شده شهاب برگرده حتی به قیمت آسایش خودم.
_حالا عجله نکن، صبر داشته باش.
ناخواسته صدام بالا رفته بود ولی کنترلی روش نداشتم.
- تا کی آقاجون؟ من نمیخوام بچهم توی چهار سالگی پدرش رو بیینه! نمیخوام توی رفاه باشم وقتی شهاب نیست.
لب چیدم و لب زدم:
_من همه چیز رو با شهاب میخوام. خسته شدم انقدر صبر کردم.
_تو عاقلتر از این حرفها بودی. همیشه از روی آرامش و تفکر تصمیم میگرفتی! بقیه به این اخلاقت کلی حسادت می کردند!
بلند شدم و دلخور گفتم:
_هیچ کس نمیدونه چقدر سخته کوه درد باشی و بقیه به آرامش ظاهرت حسادت کنن. هیچکس حالم رو درک نمیکنه.
از آشپزخونه بیرون اومدم و خودم رو توی اتاق حبس کردم. چرا کسی معنی کلمهی دلتنگی رو نمیفهمه! چرا نمیفهمند وقتی به جای خالیش نگاه میکنم دلم میلرزه یعنی چی! چرا کسی نگرانی من رو از روزهایی که قرار بدون شهاب برام رقم بخوره رو نمیفهمه!
نمیدونم! شاید هم من خیلی بزرگش کردم! شاید من خیلی حساس شدم و بیخودی دارم بیقراری میکنم. نمیدونم! فقط میدونم حس مزخرفیه معلق بودن توی سرزمین دونستن و ندوستن!
اونشب اصلا پایین نرفتم و برای خواب توی اتاق بچهها موندم. اونجا راحتتر خوابم می برد و از تنهایی نمیترسیدم.
کمکم به حرفهای سهیل برای بارداریم به ایمان میبردم. درست میگفت توی این حال که میخوام شهاب کنارم باشه و آرومم کنه نیست و لحظههام توی نا آرومی سپری میشد.
وارد ماه بهمن شده بودیم و بیحوصلهترین روزهام رو میگذروندم. سعی میکردم خودم رو با درسهای بچهها سرگرم کنم تا هم اونها کمتر نبود شهاب رو حس کنند و نه خودم.
شهاب راضی نشده بود و من همچنان در حالت قهر بودم. فقط یک بار تلفنی حرف زدم اونم چون کسی خونه نبود و مجبور بودم تا نگران نشه.
اصلا دلم نمیاومد این رفتار رو باهاش داشته باشم ولی تنها روزنهای امیدم همین بود.
گاهی از دلتنگی وقتی آقاجون نبود گوشی رو روی آیفون میذاشتم تا موقعی که با بچهها حرف میزنه صداش رو بشنوم ولی شنیدن صداش همانا و اشکهای بیاختیار و بیصدای من همانا.
شبها و توی تنهاییم طاقتم تموم میشد و برای دیدنش تصمیم میگرفتم فرداش برم ولی باز خودم رو کنترل میکردم .
چند روزی بود سمت چپ شکمم درد داشتم و سوزش بدی داشت و گاهی به یاد میآوردم که جنینی توی وجودم در حال رشده. دروغ چرا ولی زیاد بهش فکر نمیکردم و گاهی حضورش رو فراموش میکردم.
مامان چند روزی بود که اومده بود خونهی ما که مثلا هوای من رو داشته باشه ولی با مادرجون همش بساط گریه داشتن. بالاخره پدرش جون بهش گفته بود و مثل پسرش از بارداریم خوشحال نشد.
با صدای سهیل خودم رو از تنهایی نجات دادم و از اتاق بیرون زدم. رو به روی تلوزیون نشسته بود و با ذوق فوتبال نگاه میکرد. کنارش نشستم که باعث شد حواسش رو بده من.
خیاری رو برداشتم و روش رو پر از نمک کردم.
_ میای چند روز بریم مسافرت؟
مگه حواسش به بازی نبود!
_الان؟
_نه، سال دیگه همین موقع!
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت473🍁 بدون پلک زدن نگاهم کرد. نگاه طولانی و تقریبا دلخ
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت474🍁
چپچپ نگاهش کردم و گاز پر سروصدایی به خیار زدم.
_میریم شمال. هم خلوته، هم رفتی دیدن ملیکا.
_نه، اصلا حال و حوصله ندارم. میرم اونجا حال اون بدبخت رو هم میگیرم.
_گفتم حال و هوات عوض شه.
نگاه غمگینی بهش انداختم و گفتم:
_حال و هوای من با مسافرت عوض نمیشه.
_بیا فردا برو ببینش هم حال و هوات عوض میشه هم اون از نگرانی در میاد.
خیار توی دهنم رو قورت دادم و با دلتنگی گفتم:
_حالش خوب بود؟
_اصلا. شدید سرما خورده، نگهبان میگفت انقدر تو سوز و سرما میره تو حیاط میشینه که اینجوری شده. یه شبم تا صبح زیر سرم بوده.
زمزمه کردم.
_بمیرم براش، خیلی بد مریضه حالاحالاها خوب نمیشه.
_بیا یه سر برو پیشش.
سهیل خوب تونست احساساتم رو جریحهدار کنه ولی من آدم نیم راه نبودم.
توی جلد سرد و جدیم فرو رفتم و انگار نه انگار که الان دارم از دلتنگی جون میدم.
_نه، خودش گفت دیگه نیا. منم دیگه پام رو اونجا نمیذارم.
بلند شدم و اجازهی فرود بارونهای چشمم رو دادم و از پلهها بالا رفتم.
باز هم سوزش شکمم شروع شد. خودم احتمال می دادم عصبی باشه چون به محض گریه کردن و عصبانیت سراغم میاومد.
با ورود مامان توی اتاق صورتم رو پاک کردم و دستم رو روی ناحیهایی که درد داشت گذاشتم.
_دختر قشنگم، عزیز دلم. چرا با خودت لج میکنی؟ پس فردا خدایی نکرده اتفاقی برای خودت یا بچهات بیفته میتونی خودت رو ببخشی؟ بیا برو دکتر ولی به شهاب نگو، حداقلش اینکه خودت میدونی هر دو سالمین.
_نه مامان سهیل و رضا به گوشش میرسونن.
_به اونا هم نمیگیم.
سرم رو به حالت منفی تکون دادم و دراز کشیدم.
_قبول کن شرط سختی براش گذاشتی.
تیز نشستم و گفتم:
_سخت؟ هزاران نفر دارن اینطوری زندگی میکنن. اصلا چرا راه دور، خودم. مگه خودم تا دو سال چه طوری و کجا زندگی میکردم.
مامان من الان فقط آرامش میخوام. چیزی که این خونه و پول بهم نمیده. به خدا من محتاج شدم انگار اعتیاد دارم و ترکش داره جونم رو میگیره.
چشمهایی که نمیدونم کی بارونی شدن رو پاک کردم و ادامه دادم:
_چرا نمیفهمین این خونه وقتی بچهم میخواد اسم بابا رو یاد بگیره به دردم نمیخوره؟
سرم رو روی زانوم گذاشتم و آروم حرف میزدم و گریه میکردم. صدای در که اومد متوجه شدم تنها شدم. چند دقیقهایی توی همون حال موندم. ولی عذاب وجدان راحتم نذاشت.
ناخواسته با لجبازی داشتم همه رو اذیت میکردم بلند شدم و برای آروم کردن مامان راهی طبقهی پایین شدم. قبل از اینکه به آخرین پله برسم صدای گریهی مامان بهگوشم رسید که داشت با کسی حرف میزد.
صداش التماسگونه بود و فقط یه مادر میتونست درک کنه.
_به خدا بچهم داره آب میشه. سهیل جان من فردا برو شهاب رو راضی کن.
_مادر من، اون از دخترت کلهخراب تر. میگه آیندهی بچههام رو معامله نمیکنم.
_با جون ستاره هم معامله نمیکنه؟ برو بهش بگو چند وقته درد داره ولی دکتر نمیره. بگو اگر خدایی نکرده بلایی سر بچهم بیاد میخواد چطوری تو روی من نگاه کنه.
_زشته به خدا مامان، آبروداری کن.
_بذار راحت باشن سهیل جان، منم چند وقته دارم همین فکر رو میکنم
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت474🍁 چپچپ نگاهش کردم و گاز پر سروصدایی به خیار زدم.
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت475🍁
سهیل شرمنده جواب داد:
_آخه شهاب نگران شما هم هست. همش میگه اونجا دو خانواده داره زندگی میکنه.
_مگه ما بچهایم؟ تو این چند سال انقدر اعتبار و آبرو دارم که بخوام یه خونه و زندگی جدید برای خودم و زنم درست کنم.
لحن آقاجون دلخور بود ولی باز هم مهربونی توش موج میزد.
_به جون خودش حاجخانم من همیشه بیشتر نگران ستاره بودم تا شهاب. روزی که میخواست بیاد خواستگاری بهش گفتم این دختر یتیمه، سختی زیاد کشیده. باید مثل یه برگ گل نگهش داره.
_خب زیر حرفش هم نزده، الانم بد شانسی آورده وگرنه ما دیگه اینجا شاهد رفتارش بودیم کمتر از گل هم بهش نگفته.
صدای مادرجون که به حمایت پسرش بلند شده بود لرزید:
_به خدا همش میگم کی میشه این در باز بشه و صدای دلبر گفتن شهاب توی خونه بپیچه.
عادت داشت از بیرون که میاومد اول ستاره رو صدا میزد و پیداش میکرد بعد میاومد سراغ ما.
طعم خوش خاطرات لبخندی رو میون گریه بهم هدیه کرد. مادرجون راست میگفت عادت همیشهاش بود و من چقدر دوست داشتم این عادتش رو. گاهی از قصد جای دوری میرفتم تا پیدام نکنه و مدام صدام بزنه.
صدای جگرسوز مامان با اشک و ناله بلند شد:
_پس حق بدین به دخترم که الان اینجوری بیتابی میکنه. شما اینطوری منتظرین اون چی میکشه؟
بیشتر اونجا نموندم و با حسرت راه رفته رو برگشتم. کاش پام رو از اتاق بیرون نمیذاشتم.
تا صبح خاطرات دست از سرم برنداشت و انقدر توی سرم بالا و پایین رفت و تابخورد که هوا روشن شد.
حتی موقع نماز خوندن هم شیطنت میکرد و مدام سحرهایی که باهم نماز میخوندیم رو یادآوری میکرد.
یاد روزی که اعتراف کرد موقعی که پرستار دریا بودم چادرم رو برداشته و پیش خودش نگه داشته. همون موقع که من هزار تا فکر راجع بهش میکردم.
سر به سجده گذاشتم و از ته دلم از خدا خواستم شهاب رو بهم برگردونه.
نمیدونم چقدر با خدا مشغول بودم که پای سجاده خواب به سراغم اومد. بدون جمع کردن سجاده روی تخت خودم رو مچاله کردم و خوابیدم.
با احساس گرمای شدیدی از خواب بیدار شدم. پتو رو از روی پاهام کنار دادم و نشستم. سرم درد میکرد و تشنگی امونم رو بریده بود. از یخچال نقلی اتاق بطری آب رو برداشتم و نفهمیدم چطوری سر کشیدم.
خونه در سکوت بود و بوی آش رشته تمام خونه رو برداشته بود. توی هال نشستم و به نقطه ایی خیره شدم. فضای خونه به نظرم دلگیر و غیرقابل تحمل بود.
دلم می خواست یه سر برم بیمارستان هم برای سر زدن به بچهها هم برای خبر گرفتن از فروش سهام. ولی احساس کسلی و سنگینی بیش از حدم اجازه نمیداد.
صدای در رشتهی افکار افسردهام رو برید و تغییر جهت داد.
-آقایونس مطمئنین که حالتون خوبه؟
_خوبم، فقط خیلی خستهام. لطفا بیدارم نکنید.
مکالمهی سهیل و آقاجون نشون میداد که هر دو باهم بودند. سهیل با دیدنم لبخندی زد و کنارم نشست.
_سلام. تو که هروقت ازت سوال کنم میگی خوبم. پس نمی پرسم. از فسقل دایی چه خبر؟
هرکاری کردم نتونستم لبخند بزنم و فقط تونستم سرم رو به شونهاش تکیه بدم. با دیدن حالم نگران دستش رو روی پیشونیم گذاشت.
_چقدر داغی!
_اصلا حال ندارم.
_پاشو آماده شو بریم دکتر.
بیحال تکیهام رو ازش برداشتم و ایستادم.
_نه، استراحت کنم خوب میشم.
با تمام توان میز جلوش رو هل داد و عصبی گفت:
_بسه دیگه. چرا مثل بچهها لج میکنی؟ آخه به تو هم میگن مادر؟ اگه یه بلایی سر بچهات بیاد چطوری میخوای با خودت کنار بیای؟ الان حالت بده، تب کردی با این حال که نمیشه خودسر دارو بخوری و خوب بشی، باید بری دکتر.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت475🍁 سهیل شرمنده جواب داد: _آخه شهاب نگران شما هم هس
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت476🍁
قدمی به طرفم برداشت و بازوم رو گرفت.
_الانم بدون چون و چرا میری آماده میشی با هم میریم.
لرزش چونهام رو کنترل کردم و سعی کردم اهمیتی ندم. تازه اول راهی که میخواستم برم شروع شده بود و قبلا حدس زده بودم.
_چون مادرم میدونم الان فقط با استراحت خوب میشم و دکتر رفتنم الکیه. اونم میگه نمیتونم دارو بدم.
قدمهام رو تند برداشت و به طرف پلهها رفتم ولی قبل از اینکه پام رو روی اولین پله بذارم گفتم:
_دیگه هم حق نداری سر من داد بزنی. هر وقت هم از من خسته شدی میتونی بری من خودم بلدم از پس مشکلاتم بر بیام.
به پاهام سرعت بخشیدم و پلهها رو گذروندم.
بهم برخورده بود، از سهیل توقع نداشتم ولی بهش حق میدادم.
میدونستم شهاب جز سهیل من رو به ده نفر دیگه هم سپرده و اگر بلایی سرم بیاد از همهشون جواب میخواد.
واقعا سهیل هم خسته شده بود. کارهای شرکت و از طرفی مسئولیت خانواده براش سنگین بود.
خداروشکر که حداقل کارهای پرونده و شهاب دست رضاس وگرنه هیچی از سهیل نمیموند.
چند روزی به خاطر سرماخوردگی مهمون تخت و اتاق طبقهی پایین شده بودم و اجازه نداشتم برم اتاق خودم.
سعی میکردم هرچی که فکر میکنم برام خوبه رو بخورم تا حداقل دکتر نرفتم چوب نشه برای زدن خودم ولی گاهی واقعا نمیتونستم این حجم از غذای مقوی رو تحمل کنم.
سهیل و آقاجون همه جوره وقتشون رو برای بچهها گذاشته بودند و مامانها هم تا میتونستن تقویتم میکردند.
یکی دو بار با شیده حرف زده بودم و من روتشویق به ادامهی تصمیم کرد. اون هم با من هم عقیده بود و مطمئن بود شهاب تا مجبور نشه کاری رو نمیکنه.
با پرستاریهای مامان بهتر شده بودم ولی همچنان توی رختخواب بودم. دیگه کاملا از کارم ناامید شده بودم. دلم بیش از اندازه برای شهاب تنگ شده بود و غرورم رو در درون شکسته بودم.
اینکه بتونی صداش رو بشنوی یا ببینیش ولی نخوای خیلی سخته با خودم قرار گذاشتم تا آخر این هفته برم ببینمش.
دفتر دیکتهی طاها رو دستم گرفته بودم و به شاهکارهای جدیدش نگاه میکردم. افت چشم گیری داشت و دلیلش برام روشن بود.
مامان با یه لیوان آبپرتقال وارد اتاق شد و کنارم نشست.
_دستتون دردنکنه، خیلی اذیت شدین.
_نه قربونت بشم. خیلی هم خوشحالم که میتونم کنارت باشم.
لیوان رو یک ضرب خوردم و به حال خودم خندیدم. بد جور هوس میوه و آبمیوه داشتم جوری که خودمم تعجب میکردم. موقع طاها و ترنم اینجوری نبودم.
مامان هم خندید و ملتمس نگاهم کرد.
_ستاره جان!
لبخند روی لبم درجا گذاشت و رفت.
_جانم؟
_اگه من ازت یه چیزی بخوام روم رو زمین نمیندازی؟
بدون فکر و با عجله گفتم:
_چه حرفیه مامان؟ شما جون بخواه!
_جونت سلامت دخترم. الان پنجروزه افتادی تو رختخواب و شهاب عین پنج روز رو زنگ زده. ولی انقدر با شعوره یه بار هم نگفت میخوام با ستاره حرف بزنم. فقط حالت رو پرسید و سفارشت رو کرد. ولی من جز شعور این رفتارش رو چیز دیگهایی هم میبینم.
دستم رو گرفت و آروم ادامه داد:
_شرمندهاس. میترسه بگه میخوام با زنم حرف بزنم و ما بگیم نه و اون از ما شرمنده بشه.
ستاره. وای به روزی که باعث شرمندگی شوهرت بشی. وای به این زندگی که بعضی رفتارها مسبب سردی بین زن و شوهر بشه.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹