.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت429 پنج روز از اون یک ماهی که قرار بود شهاب برگرده
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت430
خیلی وارد شوخیهاشون نمیشدم و گاهی برای تایید سری تکون میدادم و لبخند میزدم.
_شما چقدر کم حرفی!
به سروش که این حرف رو زد نگاه کردم. قبل از هر عکسالعملی مهرداد گفت:
_نه بابا، شوهرش نیست افسرده شده وگرنه آتیشپارهایی برای خودش. نمیدونی سیزده بدر چه بلایی سر ما آورد.
سروش با تعجب و لبخندی که از ناباوری روی لبهاش نشسته بود نگاهم کرد.
_اصلا بهتون نمیخوره.
باز هم مهرداد به جای من جواب داد و گفت:
_خودش که شخصا وارد عمل نمیشه. نقشهها رو میکشه، اینا رو میندازه بهجون ما.
_آها! پس از اون مدلیهایی هستند که نصفشون زیر زمینه.
همه خندیدند و حرف سروش رو تایید کردند.
_ولی با این حال و روز تا روزی که شهاب میخواد بیاد باید بیمارستان بستری بشه.
سروش رد نگاهش رو از من به شبنم داد.
_آدم عاشق همینه.
_عشق چی؟ کشک چی؟ همه میدوند شهاب برا چی رفته.
ترانه خیاری رو برداشت و آهسته در حالی که پوست میگرفت گفت:
_آره وگرنه ول نمیکرد برای یک ماه بره. من روز اول گفتم شبنم جان، شهاب خیلی از ستاره سَرتَرِ، الانم رفته که ببینه میتونه آذر رو برگردونه یا نه.
مثلا آهسته حرف میزند ولی واضح بود.
_انقدر عیب و ایراد روی دوستم گذاشت که فاتحه خوند توی رفاقت سه سالهی ما. الانم که آذر داره کارهای اقامتش به کانادا رو انجام بده رفته تا یهکارهایی کرده باشه.
سرم رو پایین انداختم و دندونهام روی هم فشردم. حرفهاشون مثل یه مته مغزم رو سوراخ میکرد. از جام بلند شدم و به طرف حیاط قدم برداشتم.
نفس کم آورده بودم و هر لحظه ممکن بود گریهام بگیره. هوای خنک رو به ریههام دعوت کردم و اجازه دادم سرما به بدنم نفوذ کنه. لرزی به بدنم افتاد که باعث شد شونههام رو بغل بگیریم ولی اهمیت ندادم و به ماه کامل و پر نور توی آسمون نگاه کردم و نفسم رو بیرون دادم.
_از حرفهاشون دلخور نشو.
شونههام بالا پرید و با ترس برگشتم. لبخندی زد و گفت:
_اونا یه مشت آدم حسود و بیاحساساند.
ترکیب زیبای صورتش و با لبخند روی لبش زیباتر شده بود و واقعا خیره کننده بود. اما نه برای من؛ منی که شهاب رو داشتم و به نظرم به زیباترین مرد روی زمین بود.
متقابلا لبخندی به سروش زدم و گفتم:
_ممنونم، من ناراحت نشدم.
_من شهاب رو خوب میشناسم. همون اول که دیدمت فهمیدم شهاب انتخاب درستی کرده.
لبخندی از روی خجالت زدم و تشکر کردم.
_میشه ازتون یه سوال بپرسم؟
سرم رو تکون دادم و منتظر نگاهش کردم.
_شهاب کجا رفته؟
_کانادا.
_نه، مطمئنم کانادا نرفته و شما حتما میدونی.
حس بادکنکی رو داشتم که یهو بادش خالی میشه.
_یعنی چی؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت430 خیلی وارد شوخیهاشون نمیشدم و گاهی برای تایید سر
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت431
جدی و متفکرانه شروع به صحبت کرد.
_زندایی گفت صبح رفته. گفت شب زنگ گفته رسیده و تاخیر داشته و غیره و غیره.
کاملا طبیعی جواب دادم ولی فقط خدا می دونست که چه غوغایی توی وجودم به پا شده بود.
_آره صبح زود رفت چون تا تهران باید میرفت.
_ستاره خانم؛ پرواز کانادا ساعت هشت شب بلند میشه، همیشه همینطوره. با بهترین هواپیما هم که بره پونزده ساعت راهه تا اونجا بعد اون چه طوری شب رسیده که زنگ زده؟ یا همون تاخیری که گفته و گم شدن چمدون. یه چیزیه که امکانش خیلی کمه.
خیره به دهنش نگاه میکردم و حرفهاش رو مرور میکردم. به سختی لب باز کردم و گفتم:
-چی میخوایین بگین؟
_اینکه با این آدرسی که شما گفتین مطمئنم کانادا نیست و یه کشور دیگه رفته.
اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد و دگرگونم کرد حرف ترانه بود. رفته آذر رو برگردونه!
دستم رو به سرم گرفتم و چشمهام رو بستم.
_نه، شهاب دروغ نمیگه.
چشمهایی مشکی و مضطرب شهاب که روزهای آخر ازم دریغ بود جلوی چشمم تداعی شد. هر وقت میخواست دروغ بگه یا چیزی رو پنهان کنه اینطوری میشد.
هفتهی آخر چند روز کنار ما موند. رفتارهاش، حرفهاش، خندههاش، همه همه تکرار میشدند و مثل نوار ظاهر شده بودند.
حسم اشتباه نکرده بود و تغییر رفتار شهاب دلیل داشت ولی باور این دلیل برام سخت بود.
با لمس دستی روی صورتم چشمهام رو باز کردم. سروش با فاصلهی کمی کنارم ایستاده بود و قصدش پاک کردن اشکهام بود.
عقب رفتم و اخمی کردم.
_اینجا خارج نیست و منم مثل هیچکدوم از زنهایی که میشناسید نیستم.
لبخندی زد و دستش رو عقب کشید.
_میدونم واسه همین بدون تردید این کارو کردم. اصلا حس نکردم یه زن غریبه جلوم نشسته. احساس کردم خواهرم داره اشک میریزه.
چقدر لذت بخش بود داشتن بردار بزرگتر. ولی سروش برادرم نبود. ته مونده اشک رو پاک کردم و نگاه تیزی بهش انداختم.
_ببخشید ولی من چند ساعته نمیتونم خواهر کسی بشم.
قدمی برداشتم که صدام زد. ایستادم ولی برنگشتم.
_کمک خواستی میتونی روی من حساب کنی.
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. لحنش صادقانه و مهربون بود ولی بعد از ماجرای امیر نمیدونستم به کسی اعتماد کنم. اونم کسی که دو ساعته دیدمش.
وارد سالن شدم و نزدیک آقاجون نشستم. اونجا راحتتر بودم. سعی کردم عادی رفتار کنم و با لبخند بیخودی که دلم می خواست محوش کنم به حرفهای بقیه گوش دادم.
شبنم با کلی خنده کنارم نشست. چیزی که عجیب بود. به محض نشستنش خم شد و از میز جلوی من شربتی برداشت.
_شهاب برات بس نیست که چسبیدی به سروش؟ بیچاره شهاب که دلش رو به آدم تنوع طلبی مثل تو خوش کرده.
پس بیخود نیومده بود! اومده بود دوباره نیش بزنه.
حقش بود تمام دق و دلیم رو سرش خالی کنم ولی میدونم که جریح تر میشه پس فقط زل زدم تو چشمهاش و پوزخندی زدم.
_کافر همه را به کیش خود پندارد.
بلند شدم و مقابل چشمهای گرد شدهاش ازش دور شدم. میدونستم حرف خوبی نزدم ولی شبنم بیش از حد تا حالا با این حرفهاش آزارم داده.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت431 جدی و متفکرانه شروع به صحبت کرد. _زندایی گفت ص
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت432
تا موقع شام به بهانهی سردرد توی اتاق موندم و گاهی با بچهها همکلام میشدم. سارا برای شام صدام زد و با مهربونی ذاتیش کنارم موند تا با هم بریم.
طاها کنار بچههای سیروس نشسته بود و ترنم بین من و سارا. صندلی کنارم کشیده شد و سروش نشست.
شبنم غضبآلود نگاهم میکرد و با ترانه پچپچ میکرد.
سروش حسابی تحویلم میگرفت و از هر چیزی که روی میز بود برام میذاشت. معذب بودم و مرکز نگاه دیگران شده بودم ولی سروش خیلی راحت غذاش رو خورد.
دلیل رفتارهاش برام گنگ بود و اصلا از کارش خوشم نمیاومد.
_خیلی ممنون عمه جان. زحمت کشیدین.
_نوش جان عزیزم.
_البته شما هیچی نخوردی.
_سروش جان اگر قرار بود مثل من و تو بخوره که انقدر حسود نداشت.
سروش خندید و نگاهی بهم انداخت. اهمیتی ندادم و خودم رو با غذای توی بشقاب مشغول کردم.
واقعا همه چیز بدون شهاب کسل کننده بود.
بعد از شام خیلی زود خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم.
ماشین رو با سرعت روی تن سرد خیابون میروندم و هیچکس اعتراضی نکرد.
راه طولانی رو به لطف تنهایی شب خیلی زود گذروندم و به خونه رسیدیم.
وارد اتاق شدم و با دیدن جای خالی شهاب اشکهای حبس شده آزاد کردم. نمیدونم تا کی گریه کردم و کی خوابم برد.
با صدای آهنگ موبایلم چشمم باز کردم.
توی همون حالت بودم و بدنم خشک شده بود ولی حتی درد هم نمیتونست جلوی ذوق و انرژیی که برای شنیدن صدای فرد پشت خط داشتم رو ازم بگیره.
کیفم رو بیرون ریختم و بدون نگاه کردن به شماره تماس رو وصل کردم.
_شهاب!
_سلام خانم خوابآلود من. خوبی؟
_بدون تو، نه.
_قربونت بشم، چرا خودت رو اذیت میکنی؟
_من اذیت میکنم؟
بعض خودش رو به گلوم رسوند و صدام رو تغییر داد.
_تو داری من رو اذیت میکنی. من دارم میمیرم از دلتنگی، روزهام مثل جهنم شده، از خواب و خوراک افتادم، بعد میگی من اذیت میکنم!
چیزی نگفت و نفس عمیقی کشید.
_به مولا خودم بیشتر از تو دلتنگم. ولی چیکار کنم کارم گیره.
مکثی کرد و آهسته ادامه داد:
_آخه دلبر من که از تو وابستهترم، باور میکنی اینجا دارم روز شماری میکنم که برگردم؟
اشکم رو با کف دست پاک کردم و لبخندی توی گریه زدم.
_جون شهاب گریه نکن، مرگ من گریه نکن. به خدا قلبم آتیش میگیره.
بهانهگیر شده بودم. دلم میخواست با صداش آروم شم ولی هر بار میگفت نمیتونه طولانی حرف بزنه.
هر بار موقع خداحافظی انگار میخواستم جون بدم. این بار هم همینطور بودم و با هر جون کندنی بود خداحافظی کردم.
با آرامشی که از صدای مرد زندگیم شنیدم با قلبی که آروم شده بود به خواب رفتم و قبلش تصمیم مهمی گرفتم که باید خیلی زود عملیش میکردم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت432 تا موقع شام به بهانهی سردرد توی اتاق موندم و گ
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت433
صبح با یادآوری تصمیمم با اراده و سریع بیدار شدم. آماده شدم و بعد خوردن صبحانهی مختصری به سمت مقصدم راه افتادم.
تمام مسیر نقشی رو که قرار بود بازی کنم رو مرور میکردم و استرس گرفته بودم. کاش بتونم همهی نقشهام رو اجرا کنم تا یه چیزی از موضوع دستگیرم بشه.
نگاهی به تابلوی بزرگ و روشن روی دیوار انداختم و ماشین رو کمی دورتر پارک کردم.
لباسهام رو مرتب کردم و نفس عمیقی گرفتم. اولین قدم رو برداشتم. برای لحظهای پشیمون شدم.
ستاره گاهی ندونستن بهتر از دونستنه. کوتاه بیا.
نه نمیشه باید بفهمم شهاب چی رو ازم پنهون میکنه. آخه شاید نباید بفهمی!
قدم دوم رو برداشتم و زیرلب گفتم:
_حالا که اومدم. نباید زیرش بزنم.
لبخندی روی لبم کاشتم و وارد دفتر شدم.
گرمای داخل دفتر لذتبخش بود و حس گرما آرامش خوبی رو هدیه میکرد. به سمت میزی که فرد آشنایی پشت اون نشسته بود رفتم و سلام کردم.
_سلام خانم زارع.
_سلام خانم سلطانی، احوال شما؟
روی صندلی نشستم و به جلو متمایل شدم.
_ممنونم، مزاحم شدم برام یه بلیط رزو کنید.
_اختیار دارین، برای کجا؟
فکری کردم و گفتم:
_خیلی برام فرق نمیکنه.
_با تور میخواین برین یا تنها؟
_تنها.
توضیحاتی رو در مورد آبوهوای کشورها و قیمت بلیطها داد.
_ساعت و مدت پرواز چی؟ اونا چطورین؟
_هر کدوم متفاوته، شما انتخاب کنید تا من بگم.
_کانادا.
_بستگی به هواپیما داره، مدت پرواز از سی ساعت هست تا پونزده ساعت. ساعتش هم هشت تا هشت و نیم شبه. البته اگر شرایط پرواز درست نباشه ممکنه جابهجا شه.
با یه حساب سر انگشتی خیلی راحت میشد فهمید شهاب کانادا نرفته.
_همون هواپیمایی که ماه پیش همسرم باهاش رفت، اسمش چی بود؟
_ماه پیش؟
_بله، رفتن کانادا.
_پس حتما بلیط رو از جای دیگهایی خریدن چون آقای سلطانی خیلی وقته پیش ما نیومدن.
ظاهرم رو حفظ کردم و لبخندی زدم.
_شاید شما نبودین چون همسرم فقط از اینجا بلیط تهیه میکنن.
_چه روزی بود؟
_هفت آذر.
دستش روی صفحهی کیبورد به حرکت در اومد و چیزی تایپ کرد.
_نه خانم سلطانی از ما خرید نکردن.
_میشه چک کنید ببینید از کجا خریده؟
نگاه مشکوکی بهم انداخت که دلم رو زیر و رو کرد. تا حالا رِندی نکرده بودم و حس عذاب وجدان و گناهی که به اسم دروغ گریبانگیرم شده بود رهام نمیکرد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت433 صبح با یادآوری تصمیمم با اراده و سریع بیدار شدم.
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت434
خونسردیم رو حفظ کردم. با ملایمت و جوری که تاثیرگذار باشه و ازشون تعریف کنم گفتم:
_آخه با قیمتهایی که شما گفتین و من تحقیق کردم خیلی باهامون گرون حساب کردن. با کمک شما میخوام ازشون شکایت کنم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_وای خدای من. شنیده بودم ولی باورم نمیشد بخواد برای مشتریهای ثابت ما پیش بیاد.
حالت متاسفی گرفتم و سرم رو تکون دادم.
_حالا شما میتونین بفهمین از کجا خریده؟
_آره از لیست مسافرهای اون روز جستجو میکنم.
_ممنونم.
نفسم رو آسوده بیرون دادم و زیر چشمی اطراف رو نگاه کردم. دستش روی کیبورد سریع جابهجا میشد و با دقت خیره بود به مانیتور.
_خیلی عجیبه!
_چی؟
_هیچ بلیطی به اسم همسرتون خریداری نشده. اصلا اسمشون تو لیست مسافرها نیست.
_ممکنه به یه اسم دیگه بخرن؟
_امکان نداره چون با پاسپورت وارد فرودگاه میشن.
_نمیفهمم!
_به نظرم کار همون شرکته. برای اینکه ردی از خودشون به جا نذارن این اطلاعات مسافر رو پاک کردند.
لبخندی زدم و بلند شدم.
_خیلی ممنون، میرم پیگیری میکنم.
_پس بلیط خودتون چی میشه؟
_برمیگردم. ممنون.
منتظر جواب نموندم و با حالی خراب خودم رو به ماشین رسوندم. دوست داشتم دروغم راست بشه و همچین شرکتی وجود داشته باشه.
پشت فرمون نشستم و شوکه به روبهرو نگاه میکردم.
شهاب اسمش تو لیست اون پرواز نیست! شهاب کانادا نرفته! شهاب دروغ گفته! به من، به دلبرش!
به هر اجباری بود خودم رو از وسط معرکهی عقلم کنار کشیدم و مستقیم به سمت شرکت رفتم. اونجا خیلی چیزها میتونه کمکم کنه.
حرکاتم تند و غیرارادی بود طوری که خودم از صدای بسته شدن در ماشین ترسیدم.
منشی با دیدنم از جاش بلند شد و سلام کرد. جوابش رو دادم و به سمت اتاق شهاب رفتم و با در قفل مواجه شدم.
_خانم صابری کلید این اتاق کجاست؟
_من اطلاع ندارم.
از تلفن دفتر شمارهی رضا رو گرفتم و به چشمهای متعجب منشی توجهی نکردم.
_بله.
_سلام، کجایی؟
_تو شرکت چیکار میکنی؟
_تو اتاق شهاب کار داشتم ولی قفله. میدونی کلیدش کجاست؟
_واسه چی؟
_رضا انقدر سوال نپرس، کلید هرکجا هست تا یه ربع دیگه به من برسونش.
فرصت سوال کردن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم. برای نظم دادن به نفسهای نا آرومم یه لیوان آب خوردم و روی صندلی انتظار نشستم.
خودمم نمیدونستم از اینجا چی میخوام و دنبال چی هستم. حتی اومدنم به اینجا هم دست خودم نبود و یه نیرویی من رو به این سمت کشوند.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت434 خونسردیم رو حفظ کردم. با ملایمت و جوری که تاثیرگذ
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت435
با صدای در به خودم اومدم و دست از خودخوری برداشتم.
_سلام، کلید رو آوردی؟
_علیک سلام، بیا بریم اتاق من.
مقاومتی نکردم و دنبالش به راه افتادم.
اتاقش کوچیکتر از اتاق شهاب بود و دو تا میز تقریبا نزدیک بهم توی اتاق بود.
_برا چی کلید اتاق شهاب رو میخوای؟
_کار دارم.
_شرمنده من نمیتونم کلید رو بهت بدم، اون پیش من امانته و آقای مهندس گفتن به کسی ندم.
-من کسی ام؟
_تا نگی برای چی میخوای نمیدم.
کلافه پوفی کشیدم و جابهجا شدم.
_شهاب کجا رفته؟
_کانادا.
نیشخندی زدم و ادامه دادم:
_جناب امانتدار. آقای مهندس بهت دروغ گفته اون اصلا کانادا نرفته.
نگاهش مضطرب شد و هول کرد.
_کی همچین حرفی زده؟
_خودم فهمیدم.
خندید و روی صندلی کنارم نشست.
_از کی کاراگاه شدی؟
_رضا شوخی ندارم. از نگرانی و فکر و خیال دارم میمیرم.
_دور از جون. حالا شما از کجا به همچین نتیجهایی رسیدی؟
_بماند.
_نخیر، نماند. بگو ببینم کی مغزت رو پر کرده!
_هیچکس، تحقیق کردم فهمیدم.
ابرویی بالا داد و دستی به ته ریشش کشید.
_من نمیدونم چطوری به اینجا رسیدی. ولی من فقط میدونم شهاب رفته کانادا و معلوم نیست که کی کارش تموم میشه.
_منم نمیدونم تو تا چه حد میدونی و کاری به تو هم ندارم. من فقط کلید رو میخوام.
_آخه پیش من امانته. بزار این دفعه زنگ زد ازش اجازه بگیرم.
_خُب من نمیخوام بفهمه!
قیافهام رو مظلوم کردم و هالهای از التماس به چشمهام بخشیدم. پسر داییم بود و میدونستم یک دنده نیست.
_کمکم کن، جون ستاره.
اخمی کرد و صورتش رو برگردوند و زیر لب استغفار کرد. لبخند شیطانی زدم و تیر آخر رو زدم.
_رضا!
_زهرمار. پاشو برو.
دستهام رو بهم کوبیدم و با ذوق گفتم:
_ممنون.
نگاهم کرد و لبخندی زد ولی خیلی زود مسافر لبهاش تغییر مسیر داد و به حالت عادی برگشت.
دسته کلیدی از کشوی میز بهم داد و گفت که خودم تنها برم. تشکر کردم و به سمت اتاق شهاب پرواز کردم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◄↨»✾✃⃟❪⋆𝑒𝓉𝑒𝓇𝓃𝒶𝓁 𝓁♡𝓋𝑒⋆♡❫❫⃟✁✾«↨►
تنها تو را دارم...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت435 با صدای در به خودم اومدم و دست از خودخوری بردا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت436
با ورودم به اتاق بوی آشنایی مشامم رو پُر کرد.
بویسیگار، بویعطرش، حتی بویتنش رو راحت میشد تشخیص داد.
قرار بود سیگار نکشه و نمیکشید پس چی باعث
شده بود که بعد یک ماه و نیم هنوز بوی سیگار توی اتاق بود!
دلتنگی مثل خوره به جونم افتاده بود و حال خرابم رو تشدید میکرد. از طرفی بخاطر پنهونکاری و دروغش ناراحت بودم از طرفی دلم برای یه لحظه نگاهش بیقراری میکرد.
پشت میزش نشستم و از هر چیزی که سر در میاوردم میخوندم ولی چیزی دست گیرم نمیشد. اینکه نمیدونستم باید دنبال چی بگردم بیشتر کلافه ام کرده بود.
نگاهم به تقویم ایستادهی روی میز افتاد. برگهی تقویم مال اردیبهشت بود و دور بعضی از روزها خط کشیده بود و کنارش خیلی ریز چیزی نوشته بود.
رور عقدمون رو مشخص کرده بود. کنارش نوشته بود اولین سالی که احساس خوشبختی میکنم.
بعدی روزهای تولد بود. جلو رفتم و به زمستون رسیدیم. عجیب بود تولد من هنوز نرسیده بود ولی دورش خط کشیده بود و نوشته بود خدا کنه برگردم.
چند بار جملهی کوتاه و پر معنی روی تقویم رو خوندم و فقط متوجهی یک موضوع شدم؛ شهاب میدونسته قرار نیست یک ماهه برگرده!
تقویم رو توی کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم. در رو قفل کردم و بدون حرف کلید رو به منشی تحویل دادم و از شرکت بیرون اومدم.
چیزهایی که دست گیرم شده بود برای فهمیدن حقیقت کم بود و هیچ روزنهی دیگهایی به چشم نمیخورد. تلفنی سعی کردم از زیر زبونش و حرفهاش چیزی رو بفهم ولی دریغ از یک کلمهی به درد خور.
اولین ماه از فصل سفید و سرد زمستون گذشت و شهاب هنوز از سفر برنگشته بود. یک بار دیگه هم به شرکت رفتم و باز هم بیفایده بود.
فکری به سرم زده بود که توش ترديد داشتم و دنبال یک آدم مطمئن میکشم. تنهایی کاری از سرم بر نمیاومد و نمیدونستم به از کی کمک بگیرم.
رضا و سهیل بودند ولی فقط برای کارهای خونه. خیلی جاها خودش رو کنار میکشید و من دلیلش رو نمیفهمیدم.
توی بیمارستان با بچهها سرگرم دیدن کارتون بودیم ولی ذهنم سمت سرنخهای کوچیک و پیچیدهام بود.
_خانم شریفی!
بدون تغییری توی حالم فقط سرم رو چرخوندم و با دیدن دکتر رضایی بیمیل از جام بلند شدم.
_بله؟
_خسته نباشید.
به زور لبخند نصفه و نیمهای زدم و تشکر کردم.
_میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.
به بچهها نگاه کردم. غرق دنیایی زیر آب شده بودند و از دیدن ماهی قرمز و آبی کارتونی لذت میبردند. سرم رو تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم.
_بفرمایید!
_اینجا که نه، اگر میشه بریم یه جای دیگه.
_بیرون؟
_خیلی وقتتون رو نمیگیریم.
جلوتر ازش راه افتادم و به سمت اتاق کوچک و مجهزی که به اصرار دکتر پویا داشتم رفتم.
_بیرون سرده منم باید زود برگردم پیش بچهها.
نشستم و اشاره کردم که اونم بشینه.
_خُب میشنوم!
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت436 با ورودم به اتاق بوی آشنایی مشامم رو پُر کرد. بوی
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت437
لبخند پر استرسی زد و موهای پر پشتش رو به عقب فرستاد.
_راستش میخواستم برای یک مهمونی ازتون دعوت کنم .
بدون فکر کردن و مکث گفتم:
_متشکرم ولی من فرصت ندارم. این روزا خیلی گرفتارم.
_یه جشن کوچیک با همکاراس. اصلا مگه میشه شما نباشین؟
_شرمنده، ولی واقعا نمیتونم بیام. همهی روزهام یهجوری پُرِ.
_می ذارم برای هر موقع که وقتتون ازاده.
-حالا چه اصراریه که من باشم؟
-بچهها میگن بدون شما خوش نمیگذره.
لبخندی از تعریفش زدم. واقعا کاری نداشتم و دلیلش بیحوصلگی خودم بود. ولی برخلاف میلم گفتم:
-آخر هفته خوبه؟
بلند شد و ایستاد.
-عالیه. آدرس رو براتون اس میکنم. خداحافظ.
یاد شهاب افتادم که چقدر از این مهمونیها بدش میاومد و هیج جوره نمیذاشت منم برم. از وقتی رفته خیلی بیقانون شدم.
کیفم رو برداشتم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم. دکتر رضایی همه رو دعوت کرده بود و از الان ذهن همهشون درگیر پوشیدن لباس مناسب بود. دروغ چرا حتی منم ذهنم درگیر لباس شده بود.
خسته و کوفته وارد خونه شدم و با صدای ضعیفی سلام کردم. اول وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم. لیوان به دست وارد سالن شدم، با دیدن خانوادهی عمه جا خوردم.
-بهبه، سلام برعروس دایی. کجایی شما؟
-سلام، ببخشید جایی کار داشتم. خیلی خوش اومدیدن.
-سروش از صبح داره میگه بریم از دایی سر بزنیم ولی از وقتی اومدیم همش میگه ستاره خانم کی میاد.
خجالت زده سرم رو پایین گرفتم و تشکر کردم.
-پاشو باباجان لباسهات رو عوض کن زنگ زدم غذا بیارن.
-چشم. بااجازه.
زیر سنگینی نگاه جمع راهی اتاقم شدم و لباس مناسبی پوشیدم. آبی به دست و صورتم زدم و آدرسی که دکتر برام فرستاده بود رو خوندم.
تقهای به در خورد و پشت سرش صدای سروش بلند شد.
-اجازه هست؟
اخمی کردم و به طرف در اتاق رفتم. چه معنی داشت یه نامحرم وارد اتاق شخصی کسی بشه!
-بله؟
لبخندی زد و عقب رفت.
-میخواستم باهاتون صحبت کنم.
در رو بستم و به سمت مبلهای چیده شده توی فضای باز سالن بالا که روبهروی اتاق بچهها بود رفتم و نشستم.
_میشنوم.
-تماس نگرفتین دیگه!
-دیگه؟ مگه تا حالا چند بار باهاتون تماس گرفتم؟
-من میدونم دارین دنبال شهاب میگردین.
نگاه مشکوکی بهش انداختم و به مبل تکیه دادم.
-مگه شهاب گم شده؟
-نه، ولی معلوم نیست کجا رفته.
-خب!
-من میتونم کمکتون کنم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت437 لبخند پر استرسی زد و موهای پر پشتش رو به عقب فرس
🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت438
ابروی بالا دادم و نیشخندی زدم.
-اولا که اشتباه میکنید. دوما چرا باید بهتون اعتماد کنم؟
سرش رو پایین گرفت و ساکت شد. بلند شدم و بهش نگاه کردم.
-من ضربههای زیادی از اعتماد به دیگران خوردم. وقتی برگشتم به عقب دیدم بدترین ضربهها از خودی بوده. شرمنده.
قدمهام رو به طرف پلهها برداشتم که یهو جلوم ظاهر شد.
-من فقط میخوام کمک کنم.
عصبی لب زدم:
- روی چه حسابی؟
باز هم سرش رو پایین گرفت و چیزی نگفت.
از بالا نگاهی به پایین انداخت و عرقش کمی که روی پیشونیش بود رو پاک کرد. سرخ شده بود و نفسهاش نا منظم شده.
-شیده ازم خواسته.
دقیق نگاهش کردم.
-راستش من و شیده یه سالی میشه که بهم علاقهمند شدیم. درسته یه سال ازش کوچیکترم ولی... خوب عشقِ دیگه.
شیده رو کنار سروش قرار دادم. خیلی بهم میاومدند. فقط کاش موهاش یکم پرپشتتر بود. ممکنه در آینده کچل بشه. ولی مهم نبود. مهم اینکه هم رو دوست دارند.
-یه مدتیه که شیده خیلی تو خودشه. به هزار بدبختی تونستم داستان رو از زیر زبونش بکشم و بفهمم برای مشکل شما انقدر ناراحته.
لبخند زدم و به سمت مبل رفتم.
-شیده نگفته بود.
-قرار شده سال دیگه که برگشت به همه بگیم.
-کاش زودتر بهم میگفتین.
-فکر نمیکردم تا این حد سرسخت باشین. البته شیده بهم گفته بود شما خیلی با همه فرق دارین.
چقدر دلم براش تنگ شد. برای کسی که حتی با وجود فرسنگها راه باز هم هوام رو داشت و مثل یه کوه پشتم بود.
-حالا بگین که چه کاری میتونم براتون بکنم.
میخواست خودش رو به شیده ثابت کنه. پس بدون تعارف گفتم:
-شما کسی رو میشناسین که بتونه کشوری رو که شهاب رفته رو پیدا کنه؟
-دو سه نفری سراغ دارم ولی نمیدونم کدوم یکی میتونن. باهاشون صحبت میکنم بهتون خبر میدم.
-ممنون. من منتظر هستم. بریم پایین که الان غذا میاد.
بعد از مدتها شام رو با خیال راحت خوردم و شب رو کنار مهمونهای مهربون و عزیز پدرشوهرم سپری کردم نمیدونم چرا حس میکنم سروش میتونه کمکم کنه. به قول قدیمیها دلم روشن بود.
شب تا صبح خواب به چشمم نیومد و هر لحظه منتظر تلفن شهاب بودم ولی خبری نشد. دو شبی میشد که زنگ نزده بود.
وثتی که ناامید شدم از تماسش قرصی خوردم و بعد از نماز چند ساعتی مهمان خواب شدم.
روز بعد سروش خیلی زود پیگیر کارم شده بود و تونسته بود یه نفر رو پیدا کنه.
_ستاره خانم، کد ملی و تاریخ تولد و اسم و فامیل و اسم پدر. همش رو بفرستین به این شمارهایی که فرستادم بعد اون خودش جوابتون رو میده.
_باشه، خیلی ممنون.
کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم و چشم دوختم به صفحهی موبایلم.
از استرس تمام پوست لبم رو کنده بودم و مدام پام رو تکون میدادم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت438 ابروی بالا دادم و نیشخندی زدم. -اولا که اشتباه م
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت439
کاش تمام افکارم اشتباه باشه و شهاب واقعا به کانادا رفته باشه. کاش این خبر آبی بشه روی آتیشی که مدتی روی دلمه.
بیست دقیقه گذشت تا صفحهی موبایلم روشن شد و تک بوقی زد. زیرلب صلواتی فرستادم و پیام رو باز کردم.
_سلام. من تمام پروازهای کانادا و پروازهای خارجی رو چک کردم ولی هیچ کدوم از بلیطها به این نام نبود. حتی بعد از اون تاریخی که گفتین هم نگاه کردم. کلا هیچ بلیطی به این نام خریداری نشده و اسمشون تو لیست هیچ پروازی نیست.
چند بار پیام رو خوندم ولی باز هم متوجه نشدم؛ شاید هم نمیخواستم متوجه بشم.
شمارهی سروش رو گرفتم. بعد از چند تا بوق جوابم رو داد، سلام کردم و مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب.
_ ببخشید این دوستتون میگن هیچ بلیطی به این اسم خریده نشده.
_به کانادا؟
_نه گفتن تمام سفرهای خارجی توی اون تاریخ و بعد از اون تاریخ.
ساکت شد و چیزی گفت که من نشنیدم.
_ یعنی اصلا شهاب از کشور خارج نشده.
_مگه میشه؟ اون با یه شمارهی خارجی بهم زنگ میزنه.
_نمیدونم، بزارین بازم من بپرسم خبر میدم.
_باشه، ممنون. خداحافظ.
سرم از فکرهای جورواجور پر شده بود. هر جور فکر میکردم به جایی نمیرسیدم و کلافهتر از قبل برمیگشتم سر خونهی اولم.
دوست داشتم همهی اتفاقات ریزی رو که فهمیدم به شهاب بگم ولی میترسیدم. میترسیدم شهاب مجبور به دروغ گفتن شده باشه و با فهمیدن من دردسر بزرگی شروع بشه.
کاش همهی اینها یه خواب باشه. کاش صبح با نوازشها و صدای دوستداشتنی شهاب از خواب بیدار بشم.
دیگه طاقت دوری رو ندارم. بیشتر از چهل روزه که دارم خودم رو به امید بیست روز دیگه گول میزنم و شب رو به امید گذشتن یه روز دیگه صبح میکنم.
حالم خراب بود. از دوری، از فریبی که خورده بودم. حس بچهای رو داشتم که با وعدههای تو خالی بازیش دادن.
با صدای زنگ آیفون از دنیایی ناامیدی فاصله گرفتم و در رو برای سروش باز کردم.
خیلی زود در سالن بازشد و با دیدن لباسهای خیسش متوجه عجلهاش شدم.
-سلام. چایی یا قهوه.
بارونیش رو درآورد و سر جالباسی گذاشت.
-چایی ایرانی از دست بانوی ایرانی.
حرف زدنش برای لحظهایی من رو به خاطراتم با شهاب برگردوند لبخند تلخی زدم و سفارش سروش رو آماده کردم. سینی شیشهایی و پایهدار رو روی میز گذاشتم و با فاصله ازش نشستم.
-دایی کجاس؟
-نوبت فیزیتراپی داشتن. مادرجون هم خوابن.
با آرامش چاییش رو میخورد و توجهی به حال خراب من نداشت. منتظر چایی خوردنش رو نگاه کردم و توی دلم از دستش حرص خوردم.
-دستت درد نکنه. خستگیم در رفت.
-نوش جان.
از جیبش کاغذی رو درآورد و جلوم گذاشت.
-اصلا دلم نمیخواد واقعیت رو بهت بگم.
لرز بدی به تنم افتاد ولی خیلی زود خودم رو کنترل کردم.
-بالاخره که باید بفهمم.
سرش رو تکون داد و نزدیکم نشست.
-همونطور که دوستم گفت اسم شهاب توی هیچ پرواز خارجی نیست. همه رو چک کردم از هفت آذر تا همین دیروز. گفتم شاید از شهر دیگهایی رفته ولی اسمش توی لیست پروازهایی داخلی هم نبود. گفتم شاید زمینی رفته ولی حتی اسمش توی مسافرهای زمینی هم نبود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹