eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
939 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
84 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻مردّد بودیم اسم بچه را چه بگذاریم. هرکسی از اقوام و آشنایان نظری می داد و چیزی میگفت اما نتیجه ای نمی رسیدیم. 🔻یک لحظه سرم را انداختم پایین و رفتم توی فکر با خودم گفتم : " محسن. اسمش را میگذارم محسن. به یاد محسن سقط شده ی حضرت زهرا (ع) ، به یاد محسن شهید حضرت زهرا (ع)!" ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🔻سن و سالی نداشت بچه بود. وقتی می دید چادر سر کرده ام و دارم دعا میخوانم ، می آمد می نشست کنارم می گفت " مامان به من هم یاد می دی؟ خیلی دوست دارم یاد بگیرم." خوش حال می شدم صورتش را می بوسیدم و می گفتم " چشم مامان ،چشم عزیزم " زیارت عاشورا و حدیث کسا را خودم یادش دادم 🔻 شب های جمعه خانه ی پدر بزرگش هیئت بود می رفت و با همان زبان بچه گانه به پدربزرگش می گفت " باباجون. امشب من زیارت عاشورا بخونم؟ " محسن هم می نشست روی یک صندلی و شروع می کرد به عاشورا خواندن پایش هنوز به زمین نمی رسید. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
  •●❥  ❥●• _جواب شکلک سکوته بانو؟! +کامنتای مربوط به استوری رو اکثرا جواب نمیدم... _من فرق دارم خب +ببخشید؟!!! _عصبی نشو دیگه.. منظورم اینکه من یه جورایی دکتر پوستتم😉 سریع خواستم بپیچونمش و از دستش در برم.. گفتم عذر میخوام من باید برم خدانگهدار! خداحافظی کرد و استیکر قلب فرستاد❤️ با دیدن استیکر قلب و جمله من فرق دارم،با خودم کلنجار رفتم،بلاکش کنم یا نه؟! توی فکر بودم که مدیر ساختمون برا گرفتن شارژ اومد.. بعدش کلا داستان افشین و قلب و بلاک یادم رفت! هر سری که استوری میذاشتم،افشین بدو بدو میومد دایرکت.. حرف خاصی نمیزد،منتها به هیچ وجه دوست نداشتم بیاد دایرکت.. اما روم نمیشد بهش بگم! هر چقدر من خشک و رسمی جواب میدادم،برعکس افشین خیلی راحت و خودمونی حرف میزد.. صحبتاش در مورد داروهای گیاهی بود و انصافا حرف دیگه ای در میون نبود.. فقط نوع بیانش طوری بود که انگار نه انگار داره با یه نامحرم صحبت میکنه.. توی بیوی اینستا نوشته بودم دایرکت آقایون=بلاک! نمیدونم چرا نمیتونستم بلاکش کنم! از یه طرف لحن بیانش اذیتم میکرد از طرفی میگفتم چقدر منفی فکر میکنی بنده خدا حرفی نزد که... فقط داره بهت کمک میکنه! الکی الکی خودمو با این توجیه گول میزدم.. چند روزی کامنت استوری رو بستم تا افشین نیاد دایرکت... یه روز عصر،عکس نیم رخ از خودم با خواهرزاده ام که تازه بدنیا اومده بود رو گذاشتم استوری... کامنت رو هم بسته بودم اما باز سروکله افشین خان پیدا شد.. _به به! بانو قدم نو رسیده مبارک!😍 دختر خودته؟ +نه...خواهرزادمه ببخشید اما من کامنت استوری رو بستم که کسی دایرکت نیاد! شکلک دلخوری فرستاد😒 گفتم معذرت میخوام اما لطف کنید دیگه پیام ندید! _مگه من حرف خاصی بهت میزنم؟ +نه _پس چرا عصبی شدی؟! +عصبی نیستم! اما من متاهلم ... ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧ ♚✵ @shahidesarboland♛✵
دکمه وصل را می‌زند و روی بلندگو می‌گذارد. انگار دنبال کسی می‌گردد تا همراهی‌اش کند. تنهایی نمی‌تواند این بار را بردارد. – سلام خانومم. – سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟ صدای مادر می‌لرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است. – تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. همه خوبند؟ مادر لبش را گاز می‌گیرد. – خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. – خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می‌شود. – نه. طالقانیم. مادر آرام به گریه می‌افتد. صورت سفیدش قرمز می‌‌شود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می‌شوند. پدر هر بار که می‌رود، چشم انتظاری‌های مادر آغاز می‌شود. انتظار حالت چشم‌های او را عوض کرده است. نگاهش عمیق‌تر و مظلوم شده است. چشم‌هایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می‌گیرد. – سلام بابا. – بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟ – چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم! – خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی‌خواهد جواب سؤال‌های پدر را بدهد. – تا یک ساعت دیگه می‌رسید. نه؟ – بله. فقط علی‌جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال‌واحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو ‌دیدم. حالا که شما… و سکوت می‌کند. – علی؟ – بله این را چنان بغض‌آلود می‌گوید که هرکس نداند هم متوجه می‌شود. – شما چرا وسط هفته اون‌جایید؟ چرا همه‌تون… علی… طوری شده؟ صدای هق‌هق گریه من و مادر اجازه نمی‌دهد تا چیزی بشنویم… *** به اتاقم می‌‌روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می‌بینم. هر وقت می‌خواستم مردی را ستایش کنم بی‌اختیار پدر در ذهنم شکل می‌گرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد. چشم‌هایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده‌ام. علی می‌رود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانه‌هایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان می‌کند. این لحظه‌ها برایم ترنم شادی‌های کودکانه و خیال‌های نوجوانانه‌ام را کمرنگ می‌کند. درِ اتاقم را که باز می‌کند، به سمتم می‌آید و مرا تنگ در آغوش می‌فشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره‌ام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. دلتنگ/... •┄═•🍃✨🍃•═┄• @shahidesarboland •┄═•🍃✨🍃•═┄•۰
🌺🌺 💠خواندن که یکی از نمازهای مستحبی است دارای فضیلت های بسیاری استو در احادیث و روایات مختلف به خواندن این نماز با برکت سفارش بسیار شده است.💠 🌷فضیلت نماز شب در احادیث و روایات🌷 💠خداوند متعال در آیه هفتاد و نهم سوره اسراء فرموده است برخی از شب را بیدار و متهجد باش و مخصوص توست. باشد که خدایت به مقام محمود(شفاعت) مبعوث گرداند.💠  🌷پیامبر اکرم (ص) درباره فضیلت خواندن نماز شب می فرماید : صلاة الّلیلِ سلاحٌ علی ا لأعداءِ  سلاحی در برابر دشمنان است. «بحار الانوار، ج87، ص161» 🌷همچنین می فرماید :  إِنَّ العَبدَ إِذا تَخَلّی بسیّدِهِ فی جُوفِ الّلیلِ المُظلِمِ و ناجاهُ أَثْبَتَ اللهُ النُّورَ فی قلبِهِ .... هرگاه بنده در دل شب تار با سَرور (خدای) خود خلوت کند و با او به راز و نیاز بپردازد، خداوند نوری در دلش قرار می دهد ... سپس به فرشتگانش می گوید:ای فرشتگانم! به بنده ام بنگرید که در دل شب تار که هرزه گران به لهو سرگرمند و غافلان خفته اند، با من خلوت کرده است، گواه باشید که من او را آمرزیدم."أَمالی صدوق، ص 230" 💠سفارش جبرئیل به 💠 🌷رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: برترین نمازها (ی مستحب ) نماز نیمه شب است و چه اندک است به جا آورنده آن . 🌷و باز رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: جبرئیل آن قدر مرا به سفارش کرد تا این که گمان کردم نیکانِ امّتم شب را نمی خوابند مگر اندکی از آن . 🌷و باز رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خداوند حضرت ابراهیم را دوست خود انتخاب نکرد مگر برای دو کارش : 1⃣ - اطعام به مستمندان 2⃣- نماز شب ، هنگامی که مردم در خواب بودند. 😊🔔 اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
آیه ابلاغ ولایت در این هنگام آیه نازل می‌شود که ((یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَ اللَّهُ یَعْصِمُكَ مِنْ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِى الْقَوْمَ الْكَافِرِین‏)) ظاهر این آیه از دستور به ابلاغ امری پرده بر می‌دارد که اگر پیامبر(صلی الله و علیه وآله) آن را ابلاغ نکند رسالتش را ابلاغ نکرده. این در حالی است که خب این ماجرا در انتهای عمر مبارک ایشان بوده و ایشان عمری در ابلاغ وحی تلاش کرده بودند. بنابراین این امر چنان اهمیتی دارد که اگر ابلاغ شود رسالت پیامبر(صلی الله و علیه وآله) انجام شده و اگر ابلاغ نشود رسالت پیامبر(صلی الله و علیه وآله) انجام نشده است. پس نمی تواند امری کم اهمیت باشد . در واقع وقتی خداوند فرموده است که «اللَهُ أعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَه» دیگر تهدید پیامبر با دادن این احتمال که اگر پیامبر(صلی الله و علیه وآله) این مسأله را ابلاغ نفرماید چگونه ممکن است؟ این بیان نشان می دهد که قرآن می خواهد اهمیت این مسأله را به بقیه مردم برساند.‏ چه اینکه بر اساس نقل های متواتر پیامبر(صلی الله و علیه وآله) دستور دادند که در آفتاب سوزان عربستان در ظهر افرادی از قافله که جلوتر بودند بازگردند و صبر کردند تا افرادی که جامانده بودند خودشان را برسانند. آیا می توان گفت که این همه صرفاً به خاطر بیان ضرورت دوست داشتن حضرت علی(علیه السلام) بوده است؟! پیامبر(صلی الله و علیه وآله) در این خطبه ولایت و خلافت حضرت علی(علیه السلام) را علنی کرده و در آن از عباراتی همچون «من كنت مولاه فعلى مولاه‏» استفاده نمودند. .../💞 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 ———🌹💞🌹——— @shahidesarboland ———🌹💞🌹———
دخترامون رو چطور با حجاب آشنا کنیم؟🤔 🧕سن تکلیف برای دختران، ۹ سال قمری هست، اما اگر بخوایم دقیقا در ۹ سالگی دخترمون رو با حجاب آشنا کنیم موفق نمیشیم. ‌ 🔸تصویر بالا نکات خوب این پست می‌تونه کمکمون کنه. 🔸این پست رو برای دختردارهای دوست و فامیل هم بفرستید. به مناسبت روز و گذاشتیم🙃 •🌸• ↷ #ʝøɪɴ ↯ 「°.•✨ @shahidesarboland 🍃•°.」‌
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#بسم_الله . #ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯 ✍🌼🍃🌼🍃🌼 🍃ادامه دارد... ✍لطفا فقط با ذکر کپی شود ↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙ 🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346 ↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: کپی 👈👈 فقط با نام نویسنده کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ شهــــید محســـــن حججے  👇🏻   •🏴• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮     @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_اول 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده ب
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: 🦋🦋🦋🦋🦋 @𝑳𝒐𝒗𝒆 𝑪𝒂𝒇𝒆 🦋🦋🦋🦋🦋
💠بسم الله الرحمن الرحیم 📚 📖 علی با آن لحن شیرینش لبخندی بهم زد و گفت: _مامان من می‌خوام از روی تخت بیام پایین و بدوبدو کنم اما خاله نمی‌ذاره. بهش گفتم من قوی‌ام و توی خونه اونقدر سریع می‌دوئم که مامان و بابا هم نمی‌تونن من رو بگیرن اما بازم نذاشت برم. می‌شه شما بهش بگی بذاره من برم؟ آخ! مادرم چطور تو را قانع کنم که ساعت‌ها باید روی این تخت بنشینی و دیگر از بازی‌های کودکانه‌ات خبری نیست؟! -مامان جان! خوب شما اگر پاشی بری که آقای دکتر نمی‌تونه خوبت کنه، باید همین جا بمونی و دارو بخوری تا دیگه دستات درد نگیره. - نمی‌خوام مامان، من صبح دارو خوردم اما دستم خوب نشد تازه پاهامم درد می‌کنه. مگه شما نگفتی اگر دارو بخورم خوب می‌شم؟ من که خوردم پس چرا خوب نشدم؟ تازه کلی هم تلخ بود اصلاً دوست نداشتم. این پسرک عجول بی‌خبر از آینده‌ای که در انتظارش است، می‌خواهد با یک‌بار دارو خوردن تمام دردهایش تمام شود و نمی‌داند که چند روز یا چند هفته یا... ؛ وای خدای من علی تاب می‌آورد؟! تلفن را برمی‌دارم و به حدیثه زنگ می‌زنم. خودم طاقت ندارم این خبر را به مادر و بقیه بدهم. شیرفهمش می‌کنم فعلاً این خبر نباید به مصطفی برسد تا وقتی که خاطرجمع شوم خداحافظی نمی‌کنم. پدر، مادرم و مادر مصطفی همگی با هم می‌رسند. حال خودم داغان‌تر از همه‌ست اما با این حال خرابم باید بقیه را هم دلداری بدهم که همه چیز خوب است، حالش بهتر می‌شود و جای نگرانی نیست. کاش واقعاً همین‌طور بود... از دکتر اجازه می‌گیرم و با پدر، علی را دقایقی به پارک می‌بریم. سر و صدای بازی کردنش سکوت پارک را شکسته. دوان دوان می‌آید، دست پدر را می‌گیرد و با خودش می‌برد. پدر با آن ابهت مردانه‌اش دل علی را نمی‌شکند و سوار سرسره می‌شود. علی از تمام حرکات بدنش‌، شور و شوق می‌بارد. بار آخری که با پدرش پارک رفتیم را خوب یادم هست. آن موقع دولت بی تدبیر یک‌باره ارز خارجی را گران کرد، بالا رفتن ارز روی خیلی چیزها اثر گذاشته بود؛ روی ماشین، خانه، وسایل خوراکی و خیلی چیزهای دیگر؛ همین‌طور روی اجاره‌خانه‌ها. صاحب خانه‌ی ما هم حرف آخرش را زده بود؛ تخلیه... شهر را زیر و رو کردیم اما دریغ از خانه‌ای که به پول ما بخورد. آواره‌ی کوچه و خیابان شده بودیم. به پیشنهاد مصطفی رفتیم پارک و علی حسابی بازی کرد. همانجا بود که یک باره تلفن مصطفی زنگ خورد. فرمانده‌اش پشت‌خط گفت: _ با درخواستت موافقت شده. ان‌شاءالله برای یه هفته‌ی دیگه آماده باش. مصطفی جانش می‌رفت برای بی‌بی زینب کبری سلام‌الله‌علیها اما در این شرایطی که صاحب‌خانه جوابمان کرده بود رفتنش برای من خیلی‌خیلی سخت تمام می‌شد؛ با یک بچه سه ساله باید دنبال خانه می‌گشتم. حتی نمی‌دانستم مصطفی کی به برمی‌گردد، از طرفی اگر الان نمی‌رفت، معلوم نبود کی دوباره اعزامش کنند. شش ماه در صف اعزام مانده بود تا نوبتش شود. شرایط سختی بود، انگار تصمیم آخر را من باید می‌گرفتم... 📕☘✏️ز‌.فرخی 📚 با دوشنبه‌های داستانی همراه باشید👇😍 @Faraasoo 〰〰🌸🌱〰〰