eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻با آن هایی که توی فاز دین و مذهب نبودند خیلی صحبت می کرد. می خواست به راهشان بیاورد می خواست تغییرشان بدهد. یکبار چند نفر از این افراد خدا را قبول نداشتند، خوردند به تُورَم رفتم سراغ محسن و بهش گفتم:" بیا با این ها حرف بزن" 🔻دفعات پیش که محسن صحبت می کرد، طرف مقابلش توی دین می لنگید یا نهایتش میانه ی خوبی با آن نداشت. اما این بار آن چند نفر از بیخ وبُن ، دین را قبول نداشتند. خدا را قبول نداشتند ، قرآن و پیامبر را قبول نداشتند. محسن پا پس نکشید تا چند شب با آن ها توی قبرستان قرار گذاشت و باهاشان صحبت کرد باور نکردنی بود جلسه سوم، همان راهم به راه آورد. 🌸🌸🌸🌸 🔻توی کارهای برقی مقداری در می آورد می خواست برود برق کشی خانه ها که پولی دربیاورد و اینطور روی پای خودش بایستد. همان اول کاری خورد به مشکل. دستش خالی بود پوذ نداشت کارت ویزیتش را چاپ کند نمی دانست چه بکند. 🔻آمد و روی تکه های مقوا اسم و شماره موبایلش را نوشت و آن ها را انداخت توی خانه ها . هروقت هم بهش زنگ می زدند که بیا برای کار، می آند سراغم و مرا هم با خودش می برد. من می شدم شاگردش و کمک کارش برق که تمام می شد ، صاحبخانه می آمد و پولی را برای دستمزد به محسن می داد. محسن نصف بیشتر پول را به من می داد و آن نصف کمتر را خودش بر می داشت انگار من استاد بودم او شاگرد. واقعاً مرام و معرفت داشت. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#رمـــــان_دایرکتےها ✅👇👇👇👇
  •●❥  ❥●• روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم و به افشین نزدیکتر میشدم.. چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!! نمیدونم چرا،اما اینبار ترسی وجودم روفراگرفت.. ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی.. ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه... ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!! ترسیدم و لرزیدم... تمام تنم می لرزید... تا ساعات ها جواب افشین رو ندادم اون مدام پیام میفرستاد اما من گوشه خونه کز کرده بودم و زل زده بودم به نقطه ای نامعلوم... حس کردم سقوط کردم سقوط آزاد.. اما چطور نفهمیده بودم؟! تمام مکالمه روزای اول یادم بود همش گفته بودم درست نیست! یعنی چی درد و دل.. من همسر دارم!! وای من همسر د ا ر م😢 به اسم همسر که رسیدم بغضم ترکید های های گریه کردم😭 انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم توی آینه خودمو نگاه کردم،چشمام قرمز شده بود همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشمهابینه،چی بهم میگه... به افشین گفتم اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛دیگه تو اینستا نمی مونم بزور قبول کرد! میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون.. اما وابستگی کار دستم داده بود!!! سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند! مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛بعدش تایم چت ها رو.. دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد.. ترس چک شدن گوشیمو نداشتم.. حس میکردم یه پرنده ام.. پرنده ای که از قفس آزاد شده.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧ •🌱| @shahidesarboland
دو نخ موازی، با لحظه‌ای بی‌توجهی درهم می‌پیچد و گره می‌شود. بعضی از گره‌ها را راحت می‌توان باز کرد، اما گاهی گره‌ها چنان کور می‌شود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان می‌شوی. گاهی هم انسان خودش کور می‌شود و نمی‌بیند. در هر صورت، هر دوی این‌ها زندگی را سخت می‌کند. کوری را تجربه کرده‌ بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت‌ها و دریافت‌های تجربه شده‌اش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعت‌ها بی‌خوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمی‌هایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگی‌اش غلط‌گیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق می‌ماند و توی ذوق می‌زند. صحرا کفیلی در مسیر زندگی‌اش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راه‌بلد می‌خواست و کسی که همراهی‌اش کند. آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلی‌اش، جزوه‌اش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایده‌ای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش می‌گرداند. ترم چهارم، استاد پروژه‌ای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروه‌هایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند. کفیلی و شفیع‌پور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج‌نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌کردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا می‌کردند و شفیع‌پور را شکیبا. از خودش و میل‌هایی که درونش سر بر می‌آوردند می‌ترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو می‌افتاد بلند شدن سخت می‌شد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحت‌تر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی می‌کرد هم‌کلامشان نشود و همچنان آن‌ها را به فامیل خطاب ‌کند. افشین، او را وسوسه می‌کرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این‌که خودش راحت بود، به فکر او احترام می‌گذاشت. – آقای امیدی جزوه‌تون پیدا شد؟ خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد: – نه. کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی‌خواست کارش ناقص بماند. – حالا چه‌کار می‌کنید؟ در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود: – من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم. جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی‌خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخره‌ای شده که همه می‌خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند! توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است. تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه کپی شده را جلوی همه بچه‌ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج‌هزار تومانی روی میز گذاشت. صحرا زیر لب غرید: – وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتماً این‌همه جزوه شما دست‌به‌دست می‌چرخه پول می‌گیرید. خنده بچه‌ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می‌کند ‌‌و جرقه‌های ریز می‌‌زند. زیر لب گفت: – هرجور راحتید فکر کنید. مهم نیست. و اسکناس پنج‌هزار تومانی را روی میز سُر داد طرف کفیلی. دِلتَنگ/.... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
یکی از شروط، بستر‌ها و زمینه‌های بسیار مهمی که باید در وجود شخص شفاعت‌خواه وجود داشته باشد، مبحث قبول ولایت اهل‌بیت می‌باشد. ولايت ركن ركين دين و پايه و ستون و اصل و اساس اسلام است. اسلام گستردگی و وسعت شگفت‌انگيزي دارد كه همه عرصه‌ها و ابعاد و شئون زندگي را در بر‌مي‌گيرد، حكومت، سياست، اخلاق، اجتماع، فرد، اقتصاد، مديريت، خانواده، جهان‌بيني همه در اسلام نهفته است و آن‌كه دين را آنگونه كه هست مي‌فهمد و هرگز گرفتار خطا در فهم نمي‌شود و نيز دين را در همه سطوح زندگي جاري و ساری مي‌سازد؛ ولیّ است. يگانه كسي كه مي‌تواند سبب متصل ميان آسمان و زمين باشد، ولی است. آن كس كه خدا را مي‌شناسد و مي‌تواند آدمي را با خدا آشنا كند و دست او را در دست خدا نهد، ولی است. آن‌كس كه به همه دغدغه‌هاي بشر مي‌تواند پاسخ دهد و بار گران همه رنج‌ها را از دوش بشريت بردارد، ولی است و در يک سخن آن‌كه وجودش به همه چيز وجود و معنا و حيات مي‌بخشد و بي‌وجودش همه چيز از معنا و مفهوم و حيات مي‌افتد ولی است.[۱] ریشه‌یابی واژه«ولی» واژه ولایت از ریشه«ولی» می‌باشد. راغب اصفهانی معنی دقیقی از ولایت که در واقع ریشه لغوی و اصلی این واژه است ارائه می‌دهد و آن تحقق دو چیز و یا بیشتر در پی‌هم و به دنبال هم[۲] می‌باشد و از این جمله مفهوم قرب و نزدیکی استنباط می‌شود بنابراین دو چیزی که به هم نزدیک هستند بینشان ولایت است و هر یک نسبت به دیگری ولی است و به خاطر همین مفهوم به تحقق دو چیز در پی‌هم و نزدیکی به دوستی و یاری و یاوری و سرپرستی و امثال آن ولایت گفته می‌شود. هم‌چنین راغب در معنای این واژه می‌نویسد: ولایت با کسره حرف(و) یاري کردن است ولی - ولایت - با فتحه حرف(و) سرپرستی است و نیز گفته شده هر دو واژه حقیقتش همان سرپرستی است که کاري را بعهده بگیرند.[۳] پس آنچه مبرهن است این‌که ولایت به معنای سرپرستی می‌باشد که در این نوشتار منظور از قبول ولایت امیرالمومنین و ائمه(ع) این است که شخص شفاعت‌خواه باید ذوات مقدس اهل‌البیت(ع) را سرپرست حقیقی خود بداند و خود را ملزم بداند که در همه شئون و امور زندگی‌اش از اوامر و نواهی آنان تبعیت محض داشته باشد؛ که اگر چنین کرد می‌تواند به شفاعت مولا علی(ع) و دیگر پیشوایان معصوم(ع) امیدوار باشد. انواع و مراتب ولایت ولایت در اسلام انواعی دارد که عمده و مهم‌ترین آن‌ها سه مورد ذیل است: الف) ولایت الله: بر اساس تفکر ناب دینی، به ویژه اسلامی، اولی در مسأله ولایت، این است که ولایت اعم از تکویني و تشریعی، فقط برای خداوند سبحان است و در میان انسان‌ها، هیچ کس حق ولایت و سرپرستی نسبت به دیگر افراد را ندارد؛ زیرا انسان باید از کسی اطاعت کند که فیض وجود و هستی خود را از او دریافت کرده باشد و چون افراد عادی نه به انسان هستی بخشیده و نه در بقا و دوام هستی او مؤثرند، بنابراین رأی هیچ‌کس برای دیگری لازم‌الاتباع نیست. «ام اتخذوا من دونه اولیاء فالله هو الولی...»[۴] آیا غیر از خدا برای خود سرپرست و ولی قرار دادند، و حال آن‌که تنها او ولی و سرپرست است؟ ب) ولایت رسول‌الله(ص): اصل اولی این است که فقط خداوند متعال ولی انسان‌ها و مؤمنین است؛ لذا تبعیت از دستور غیر خداوند مشروط به اذن خداست. او می‌تواند این حق را به هرکسی بدهد و هر کسی را که شایسته می‌داند در سمت ولایت و رهبری نصب کند. انبیا و پیامبران الهی کسانی هستند که با تحدی و اعجاز، رسالت آن‌ها از طرف خداوند اثبات شده و بر پیروی و اطاعت از آن‌ها فرمان داده شده است. چنان‌که در قرآن کریم می‌خوانیم: «و ما ارسلنا من رسولٍ الا لیطاع باذن الله»[۵] هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر این که به اذن خداوند، مردم موظف به اطاعت فرمانبرداری از او هستند. و نیز آمده است: «و من یطع الرسول فقد اطاع الله»[۶] کسی که از رسول اطاعت کند به تحقیق از خداوند اطاعت کرده است. ج) ولایت امام معصوم(ع): از آن‌جا که رهبری، یک امر ضروری برای جوامع بشری است، از این‌رو بعد از شهادت پیامبر الهی نیاز به آن است که این سرپرستی و رهبری الهی ادامه پیدا کند. .../💞 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 ———🌹💞🌹——— @shahidesarboland ———🌹💞🌹———
قسمت_7.mp3
15.06M
🎤فایل صوتی 🔴موضوع: 🔶 : 🔷چرایی جنگ نرم ✅علت تقابل نظام سلطه با جمهوری اسلامی ⁦2️⃣⁩ مجموعه سخنرانیهای استاد شریفی درباره "جنگ نرم" که در سال ۱۳۹۱ ایراد گردیده است و در همان سال از رادیو معارف در برنامه "نیمه پنهان" پخش شد. کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ 🏴 شهــــید محســـــن حججے 🏴👇🏻 •🍃• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮ @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 #قسمت_ششم 💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حق
💥 و 💥 💢خاطراتی از شهید حججی💢 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~~~~~~~~~~~~~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 . .. ✍🌼🍃🌼🍃🌼 🍃ادامه دارد... ✍لطفا فقط با ذکر کپی شود ↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙ 🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346 ↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_ششم 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد م
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دقیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️