eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
992 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻اولین بار سال 1385 با مؤسسه ما آشنا شد مؤسسه ی فرهنگی "شهید احمد کاظمی". آن زمان سوم دبیرستان بود چند وقتی آمد مؤسسه و بعد هم دیگر نیامد. کمی می شناختمش رفتم سراغش بهش گفتم: " آقای حججی، چرا دیگه نمیای مؤسسه؟" 🔻گفت: " بهم گفته اند شماها همه تون سپاهی هستین و می خواهید مغز ما رو شستشو بدید." نمی دانم چه افرادی او را ترسانده بودند بهش گفتم: " شما چند وقت بیا پیش ما بچه ها رو ببین ،فعالیت ها رو ببین. 🔻مکثی کرد و سری تکان داد و گفت: "باشه" آمد توی مؤسسه. همان اول هم عاشق و سینه چاک حاج احمد کاظمی شد. باید او را می دیدی وقتی اسم حاج احمد می آمد انگار نام بهشت را پیشش می آوردند. چشمانش پر اشک می شد. آن سال ها مدام سخنران های معروف کشوری را دعوت می کردیم مؤسسه. آقای طائب ، انجوی نژاد، آقا تهرانی و خیلی های دیگر. 🔻وقتی آن ها می آمدند، محسن می رفت می نشست صف اول پای سخنرانی هایشان. مستقیم نگاه می کردم به سخنران و همه ی حواسش را می داد به او. انگار که خودش تک و تنها توی جلسه نشسته بود و سخنران هم فقط یک مستمع داشت.دیگر حسابی پاگیر مؤسسه شد. ماند توی مؤسسه همان چیزی شد که ازش می ترسید. مغزش حسابی شستشو داده شد. زحمتش را هم به نظرم حاج احمد کشید! ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال شهید سربلند 🌹 @shahidesarboland🌹
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
  •●❥  ❥●• کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..! همین که نت رو روشن کردم پیامش اومد بالا.. کلی پیام داده بود..!! [سلام بانوی زیبا خوبی؟ چرا نیستی؛نگرانت شدم! سلاممم کجایی چرا نیستی... هنوز نیومدی از پوستت چه خبر بهتره شده ؟! الو خانومییییی کجایییی.. پاسخگو باش دیگه!😕 نگرانتم.. خانومی کجایی؟! دقیقا کجایی...؟؟؟؟] تو این مدت دوری از مجازی افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود.. اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود! برام عجیب بود .. چرا الکی نگران من شده بود؟! جوابش رو ندادم... به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد! سلاممم فرشته بانووو😍 خوبی؟ کجا بودی تو! نمیگی آدم نگرانت میشه😢 من مردم و زنده شده ام،اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟ جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما.. سلام رو تایپ کردم اما دستم بشدت می لرزید.. سلام، سلان تایپ شده بود.. خندید گفت:سلام یا سلان؟ _ببخشید سلام! +خدا ببخشه😉 خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟! داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟ _بله پوستم بهتر شده؛ممنون از شما. +خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم [هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم افشین خیلی راحت بود؛انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..] _عذر میخوام افشین خان،اما من باید شما رو بلاک کنم! +عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی گند زدی به حالم که... _ببینید من متاهلم!شما هم متاهل هستید ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره! تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم! افشین زبون چرب و نرمی داشت میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه... انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!! قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم. مدتی که گذشت؛اومدنای افشین دوباره شروع شد.. بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم.. از زندگیش میگفت از همسرش،از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن.. از مادر زنش که مدام تو زندگی زناشویی شون دخالت میکرد.. یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..! گاهی بهش راهکار میدادم.. گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
– با اختیار و احترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می‌شم پیشت بمونم، یک! مادر هم جلوی خواهرش شرمنده می‌شه، دو. این کتاب رو هم می‌برم جریمه این‌که بی‌اجازه از اتاقم برداشتی، سه! کتاب را برمی‌دارد و می‌رود. این مهمانی‌های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای منِ دور از خانه، این انس زودهنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی‌هایش، با دیده محبت همه این دعوت‌ها را قبول می‌کند و علی که انگار وظیفه خودش می‌داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد. برادر بزرگ‌تر داشتن هم خوب است و هم بد. خودش را صاحب‌اختیار می‌داند و مأمور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ما به پدر شبیه‌تر است؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی‌هایش مادرانه و قلدری‌‌هایش مثل هیچ کس نیست. وقتی‌که می‌خواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی‌توانی مقابلش مقاومت کنی. مادر هم، با آسودگی همه کارها را به او می‌سپارد و در نبودن‌های طولانی پدر، علی تکیه‌گاه محکمش شده است. یکی‌دوبار هم دعوا کرده‌ایم؛ من جدّی بودم، ولی او با شیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف‌هایش محکومم کرده است. معطل مانده‌ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می‌شود و در اتاقم درجا باز می‌شود. – اِ… هنوز نپوشیدی؟ بوی عطرش اتاقم را پر می‌‌کند. نفس عمیقی می‌‌کشم و نگاهش نمی‌کنم. آرام، مانتوی طوسی‌ام را از چوب‌لباسی برمی‌دارم. – پنج ثانیه وقت داری! مانتو را تنم می‌کنم. می‌شمارد: – یک، دو، سه، چهار، پنج. می‌آید داخل و چادر و روسری‌ام برمی‌دارد و می‌رود سمت در. – بقیه‌اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی‌آینه. چرا شما ‌خانم‌ها بدون آینه نمی‌تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟ توی حیاط همه معطل من‌ هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی‌ها نان خشک می‌ریزد. *** این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه‌های خریدارانه خاله و توجه‌های پسرخاله، حال و حوصله‌ام سر رفت. مبینا کنار گوشم تهدیدم کرد: – اگر خاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می‌کنم و عروسیت نمی‌آم. علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنار گوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت: – بی‌خود کردند. اصلاً تا یک‌سال هیچ برنامه‌ای نداریم. نه سامان، نه کس دیگه. خاله بعد از آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری‌اش جواب رد داده بود. دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
🌺🌺🌺 🔰سوال : آيا نماز شب قضا دارد. آيا دستور ساده تري دارد كه ما بتوانيم از بركات آن استفاده كنيم؟ 💬پاسخ : آب دريا اگر نتوان كشيد، هم به قدر تشنگي بايد كشيد. ما يك مطلوب داريم. نماز شب يازده ركعت قبل از نماز صبح. ۷۰ استغفار و ۳۰۰ تا العفو و ۴۰ نفر مومن را دعا كردن. اين مطلوب نماز شب است. البته همه ی اين‌ها پانزده دقيقه بيشتر طول نمی كشد. حالا كسی قبل از نماز صبح بلند شد و حال ندارد، يازده ركعت نماز شب بخواند، قنوت معمولی بخواند، واجب نيست چهل مومن را دعا كند. باز اگر كسی حال يازده ركعت نماز را هم نداريد، دو ركعت نماز نافله ی شب بخواند. بالاخره اگر سر اين سفره پنج رقم غذا بود مطلوب است ولی اگر يك رقم غذا هم بود انسان را سير می كند و ميشود از آن استفاده كرد. قضای نماز شب را هم می توان بجا آورد. در ظهر می توان دو ركعت نماز قضای شب خواند. البته قضای يازده ركعت را هم می توان خواند. حتي ما می توانيم هنگام خوابيدن نماز شب را بخوانيم و بخوابيم. چون معمولا ما زودتر از يازده نمی خوابيم. 💠 اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
در روایتی که بزرگان اهل سنت آن را تائید کردند،‌ آمده است که رسول اکرم(ص)‌ در شب معراج از پیامبران پیشین پرسیدند که هدف بعثت شما چه بوده است،‌ آنها گفتند که هدف رسالت ما اقرار به نبوت شما و ولایت علی بوده است. وی افزود:‌ شاید در بیش از 30 کتاب اهل سنت این روایت نقل شده است که یکی از موضوعات مطرح شده در شب معراج،‌ بحث ولایت امام علی(ع)‌ بود،‌ امیرالمومنین(ع)‌ هم خودشان هدایت شده بودند و هم دیگران را هدایت می‌کردند. حسینی قزوینی با اشاره به بحث ولایت اظهار کرد:‌ در روایتی که بزرگان اهل سنت همچون حاکم نیشابوری آن را نقل کردند،‌ آمده است که پیامبر(ص)‌ فرمودند که اگر شما تن به ولایت علی بدهید که می‌دانم پس از من نمی‌دهید،‌ علی تمام شما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت می‌کند و شما را به خداوند می‌رساند،‌ معنی صراط مستقیم را ولایت علی محقق می‌کند. مدیر موسسه تحقیقاتی ولی عصر(عج) ادامه داد:‌ شهرستانی صاحب کتاب ملل و نحل می‌گوید که تمام اختلافات امت اسلامی از روز سقیفه شروع شد،‌ شمشیری که در تاریخ اسلام برای امامت کشیده شد،‌ برای هیچ چیز دیگری کشیده نشد. استاد برجسته حوزه علمیه قم افزود:‌ در آیه 24 سوره صافات آمده است که مردم را در صراط نگه دارید که آنها باید بازپرسی شوند،‌ ابو سعید خدری از صحابه رسول اکرم(ص) گفت که پیامبر فرمود که آنها را نگاه دارید تا از ولایت علی از آنها سوال شود، این عبارت را آلوسی سلفی هم در کتاب تفسیر خود آورده است. حسینی‌قزوینی با اشاره به تاکید رسول اکرم(ص) بر بحث ولایت اظهار کرد:‌ عبدالرزاق صنعانی استاد بخاری کتابی به نام مصنف دارد،‌ در این کتاب روایتی آمده است به این مضمون که عبدالله بن مسعود از صحابه به رسول اکرم(ص)‌گفت که چرا بحث خلافت را به صراحت اعلام نمی‌کنید،‌ پیامبر فرمودند که قسم به خدایی که جان من در دست اوست،‌ اگر مردم از علی تبعیت کنند،‌ همگی وارد بهشت خواهند شد. مدیر موسسه تحقیقاتی ولی عصر(عج) ادامه داد:‌ روزی چندین طلبه وهابی در کنار خانه خدا به من گفتند که دلایل شما شیعیان برای بحث ولایت امام علی(ع)‌ قانع کننده نیست،‌ من به آنها گفتم که رسول اکرم(ص) با عبارت‌های مختلف همچون خلیفه،‌ ولی و امام از امام علی(ع)‌ یاد کردند و علمای برجسته اهل سنت هم در کتاب‌های روایی خود این گونه تعابیر از زبان رسول اکرم(ص)‌ را تائید کردند. استاد برجسته حوزه علمیه قم افزود:‌ افتخار شیعه این است که بحث ولایت امام علی(ع)‌ را از کتاب‌های بزرگان اهل سنت با سندهای معتبر و ادله محکم اثبات می‌کند،‌ البته ما اهل سنت را برادران خودمان می‌دانیم و معتقدیم که اهانت به بزرگان اهل سنت گناه نابخشودنی و حرام است،‌ هم ما شیعیان و هم اهل سنت باید در کنار یکدیگر در برابر دشمن واحدی به نام وهابیت قرار بگیرند. حسینی‌قزوینی خاطرنشان کرد:‌ البته گفت‌وگوهای علمی بین شیعیان و اهل سنت بحثی جدا از مساله وحدت است و بحث‌های علمی هیچ اشکالی ندارد،‌ رهبر معظم انقلاب هم اهل سنت را به مطالعه کتاب‌های علمی در این خصوص همچون کتاب‌های علامه شرف الدین دعوت کردند. ../💞 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 ———🌹💞🌹——— @shahidesarboland ———🌹💞🌹———
دخترامون رو چطور با حجاب آشنا کنیم؟🤔 🧕سن تکلیف برای دختران، ۹ سال قمری هست، اما اگر بخوایم دقیقا در ۹ سالگی دخترمون رو با حجاب آشنا کنیم موفق نمیشیم. ‌ 🔸تصویر بالا نکات خوب این پست می‌تونه کمکمون کنه. 🔸این پست رو برای دختردارهای دوست و فامیل هم بفرستید. به مناسبت روز و گذاشتیم🙃 •🌸• ↷ #ʝøɪɴ ↯ 「°.•✨ @shahidesarboland 🍃•°.」‌
جنگ نرم [قسمت چهارم].mp3
14.58M
🎤فایل صوتی 🔴موضوع: 🔶 : ✅ تحلیل جنگ نرم بر اساس مولفه ها و ارکان شکل گیری جامعه: نظام باورها، ارزشها و سبک زندگی أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 #قسمت_سوم … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ ز
💟جلسه و شهید حججی💟 💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 ✍🌼🍃🌼🍃🌼 🍃ادامه دارد... ✍لطفا فقط با ذکر کپی شود ↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙ 🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346 ↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سوم 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: