📚برشی از کتاب #سربلند
📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زمان رفتنمان به تختفولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیتالله ناصری تنظیم میکردیم. مدام #نکتهبرداری میکرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت میگرفت. #روزههای مستحبیاش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌
📝سال آخر #مجردیاش #کل_ماه شعبان را روزه گرفت. جمعهها بعد از نمازظهر راه میافتادیم🚖 سمت #تختفولاد و سر خاک حاجاحمد افطار میکرد. لابهلای این کلاسهای اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاعمقدس✌️ #حاجحسینیکتا را دعوت کرد موسسه.
📝حاجحسین آن شب دربارهی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به #انقطاع رسیدی خدا تو را میخرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد #شهید_میشوی. #محسن افتاد دنبال انقطاع. جرقهاش💥 از آن روز خورد.
📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که #رمزانقطاع را پیدا کند. کتاب میخواند📖 و وبگردی میکرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که اینها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲
📝وبلاگی راهاندازی کرد به اسم #مصباح که این آخریها تبدیل شد به وبسایت ⇜میثاق خودم این #سایت📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی #نحوه_شهادت شهدا🌷 بود؛ چهکار کردند که به این درجه رسیدند🕊
#شهید_محسن_حججی
@shahidesarboland
#ساعت_به_وقت_دلتنگی
بچّه های موسسه جمع شدند گلزار شهدا.همه گریه می کردند.
پرسیدند:تو چرا آرومی؟
گفتم:شاد باشید،#محسن به خواسته وآرزوش رسید....🕊
دلم برایش تنگ می شود💔؛برای دیوانه بازی هایمان،برای گشت وگذار هایمان.
دیگر ندارمش😭😭😭.
دیگر سمت آن فلافلی نرفته ام،سمت آن بستنی فروشی حتی.
دیگر خانه خاله ام در چادگان هم نرفته ام.
از بین همه مراسم ها فقط یک جا خیلی دلم شکست و گریه کردم.
وقتی در مسجد جامع نجف آباد سید رضا نریمانی داشت برایش می خواند:منم باید برم...آره برم سرم بره.....😭😭😭
#سید_دانیال_حسینی
یکی از دوستان #شهید_محسن_حججی
برشی از کتاب سربلند
@shahidesarboland
1.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محسن جان برای همه دعا کن😭
به فرمانده ات🌷 بگو پیش ارباب سفارش ما رو یادش نره
ما خیلی به دعای شما محتاجیم😭
#شهید_محسن_حججی
#سالروز_اسارت
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
♥️بسم رب الشهدا♥️
#جام_شهادت
#محسن همیشه میگفت:
«غرق دنیا شده را جام شهادت ندهند!»
#محسن چیزی زیباتر از دنیا را دید.
#شهادت، #خدا و #زیبایی را دیده بود که حاضر شد
دنیا را رها کند و برود.🕊
#شهید_محسن_حججی🌹
#برشی_از_کتاب_سرمشق📚
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─🖤〰🥀〰🖤─╮
@shahidesarboland
╰─🖤〰🥀〰🖤─╯
دلتنگم مولای من!
رخی نشان بده و دلم را ببر.
فرمودهای اولین دادخواهی روز قیامت برای شماست.
چه قدر دوست دارم آن صحنه را از نزدیک ببینم.
آنگاه که در پیشگاه عدل الهی دادخواهی میکنی
و محسنت در آغوشت نشسته
سندی خونین و حجتی قاطع بر مظلومیتت.
آه مولای من!
چه قدر تلخ و تماشایی است،
آن دادگاه الهی!
♦️پ.ن: ناگهان هُرّی دلم ریخت، از نظر بنده ناچیز شاید #محسن شهید این ایام و حوالی باشد. البته شما جدی نگیرید.
#صلی_الله_عليكم_يا_أهل_بيت_النبوة
♦️پ.ن۲: در صحیح بخاری نیز از زبان حضرت امیر آمده که اولین دادخواهی مظلومان در دادگاه الهی، شکایت امیرالمؤمنین سلام الله علیه است. اولین هم از جهت زمان هم بزرگی و رتبه ظلم.🌹
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید
شهــــید محســـــن حججے ↯👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
#جام_شهادت ♥️
#محسن همیشه میگفت:
«غرق دنیا شده را جام شهادت ندهند!»
#محسن چیزی زیباتر از دنیا را دید.
#شهادت، #خدا و #زیبایی را دیده بود که حاضر شد
دنیا را رها کند و برود.🕊
#سردار_بی_سر
#شهید_محسن_حججی🌹
#برشیاز_کتاب_سرمشق
╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#بسم_الله . #ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت_دوم
…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#حجت_خدا
#لبیک_یا_زینب
✍🌼🍃🌼🍃🌼
🍃ادامه دارد...
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال کپی شود
↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙
🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 #قسمت_سوم … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ ز
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
#قسمت_چهارم
💢از زبان همسر شهید💢
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
#حجت_خدا
#لبیک_یا_زینب
✍🌼🍃🌼🍃🌼
🍃ادامه دارد...
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال کپی شود
↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙
🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟 #قسمت_چهارم 💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاه
#قسمت_پنجم
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#حجت_خدا
#لبیک_یا_زینب
✍🌼🍃🌼🍃🌼
🍃ادامه دارد...
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال کپی شود
↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙
🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 #قسمت_ششم 💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حق
💥 #قسمت_هفتم و #قسمت_هشتم💥
💢خاطراتی از شهید حججی💢
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~~~~~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
.
#ادامه_دارد..
#حجت_خدا
#لبیک_یا_زینب
✍🌼🍃🌼🍃🌼
🍃ادامه دارد...
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال کپی شود
↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙
🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
1.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا