#طنز_جبهه💝😉
#خاطرات_جبهه📿
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#لبخند_بزن_بسیجی☺
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید
شهــــید محســـــن حججے ↯👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
#نماز پشت سر تو چه عالمی دارد..
پس ببین نماز پشت سر صاحب الزمان چه صفایی دارد❤️😌
🌹شهید محسن حججی🌹:
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
| #شب_زنده_داری👇|
🍀ومِنَ اللَّیْلِ فَاسْجُدْ لَهُ
|وبخشی از شب را در برابر او سجده کن
|سوره انسان آیه ۲۶🌱|
🌻| #نمازشب یعنی رابطه ی عاشقانه خدا و بنده، در #دل_شب که همه جا آرام و بی سرو صداست، همه خوابند و کسی بین تو و خدایت قرار ندارد،
چقدر زیباست که #عاشقانه تو نماز #شب میخوانی و با خدا مناجات میکنی و خدا نیز بنده اش را در آغوش میکشد،
❣️ تو هستی و خدای خودت، نماز در دل #شب نشاط آور است، 💛مومن با #نماز در دل شب آرامش میابد، مناجات شبانه را فراموش نکنیم.☺️|
| #شب_زنده_داری👇|
🍀ومِنَ اللَّیْلِ فَاسْجُدْ لَهُ
|وبخشی از شب را در برابر او سجده کن
|سوره انسان آیه ۲۶🌱|
🌻| #نمازشب یعنی رابطه ی عاشقانه خدا و بنده، در #دل_شب که همه جا آرام و بی سرو صداست، همه خوابند و کسی بین تو و خدایت قرار ندارد،
چقدر زیباست که #عاشقانه تو نماز #شب میخوانی و با خدا مناجات میکنی و خدا نیز بنده اش را در آغوش میکشد،
❣️ تو هستی و خدای خودت، نماز در دل #شب نشاط آور است، 💛مومن با #نماز در دل شب آرامش میابد، مناجات شبانه را فراموش نکنیم.☺️|
🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆🔶🔆
📌از امیرالمومنین #علی علیه السلام نقل شده است:
✍🏻⚫️«هر کس #یک_دهم شب را به #نماز به سر برد در حالی که #نیتش فقط #خدا و طلب اجر الهی باشد، 🔻پروردگار به فرشتگان می فرماید: 🔸به عدد آنچه روییده می شود از برگ و دانه ها و درختان در این #شب، و به شماره تمام نی ها و شاخه های تازه، #اجر و #ثواب برای وی بنویسید.🔺
✔️⚫️و هر کس #یک_نهم شب را به #عبادت و #نمازشب مشغول باشد، خداوند #استجابت 10 #دعا را به او عطا می فرماید:🔻 و در #قیامت نامه اعمالش را به دست #راست وی خواهد داد.🔺
✔️⚫️و هر کس #یک_هشتم شب را به #نماز مشغول باشد خداوند پاداش 🔻یک #شهید شکیبای با اخلاص به او #عطا می کند و #شفاعت او ر ا درباره اهل خانه اش می پذیرد🔺.
✔️⚫️هر فرد که #یک_هفتم شب را #نماز بخواند🔻 با #چهره ای نورانی چون ماه #شب_چهارده از #قبر خود خارج می شود تا از #صراط با جماعتی که در #امانند عبور کند🔺.
✔️و هر کس که #یک_ششم شب را #نماز بخواند 🔻در #زمره توبه کاران و بازگشت کنندگان به سوی خدا نوشته می شود، و #گناهان قدیم و جدیدش #آمرزیده می گردد🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_پنجم شب را نماز بخواند 🔻در #بهشت از ندیمان #ابراهیم خلیل خواهد بود🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_چهارم شب را به نماز بایستد در 🔻صف اول #رستگاران خواهد بود تا از #صراط همچون تند بادی بگذرد و بی مناقشه در حساب داخل #بهشت گردد🔺.
✔️⚫️و هر کس #یک_سوم از #شب را #نماز بخواند 🔻هیچ فرشته ای را #ملاقات نمی کند مگر آنکه به مقام و منزلت او در نزد #پروردگار غبطه و #حسرت می برد و به او پیشنهاد می شود که از هر کدام از درهای #هشتگانه_بهشت که می خواهی وارد شو🔺.
✔️⚫️و اگر کسی #نیمی از #شب را #نماز بخواند🔻 اگر #هفتاد هزار برابر زمین پر از #طلا باشد برابری با #اجر او نمی کند و از برابری او در مقابل این عمل بیشتر از هفتاد غلامی که از اولاد اسماعیل باشند و آزاد کند پاداش است🔺.
✔️⚫️و هر کس #دو_سوم شب را نماز بخواند از برای🔻 او به شماره شنهای #بیابان حسنات است که #کمترین حسنه اش سنگین تر از ده برابر کوه #احد خواهد بود🔺.
✔️ ⚫️و هر کس #یک_شب تمام به عبادت به سر برد در حالی که #قرآن شریف را تلاوت کند و همه #شب را به #رکوع و #سجود و ذکر خدا باشد🔻 به قدری به او اجر داده می شود که کمترین مقدارش ان است که #گناهانش بریزد و پاک شود مانند روزی که از #مادر متولد شده و به شماره #تمام_حسنات و درجات برای او #پاداش است و #مشعلی از نور در #قبر او زنند، و تیرگیگناه و #حسد را از #قلب او برطرف سازند و او را از #عذاب_قبر ایمن گردانند و بیزاری و برات آزادی از #جهنم را به او عطا کنند و در زمره آن کسانی که از #عذاب_الهی در امانند #محشور می شود 🔺
☑️🔶و پروردگار به فرشتگان می فرماید:
💫🌸ای فرشتگان من! نظر کنید به بنده من، #شبی را به عبادت به جهت طلب خشنودی من به سر برد او را داخل در #فردوس کنید و از برای او در آنجا هزار شهر است و در آن شهرها آنچه میل انسانها باشد مهیا و از آنچه چشم ها لذت می برند موجود است و سعادت هایی که به دل هیچ کس خطور نکرده است . بعلاوه آنچه از احترامات و افزونیها و تقرب و نزدیکی که برایش مهیا نموده ام.(🦋🌸)
🦋🌸📚ثواب الاعمال، ص 101-102
📝 دستنوشته حاج قاسم سلیمانی خطاب به بسیجیان و تاکیدی که به #نماز شب دارند...
🔸 این نامه در سال ۱۳۹۴ در جبهه نبرد با داعش در سوریه توسط شهید سلیمانی نگارش شده است.
♻️ پنج توصیه حاج قاسم سلیمانی
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅
📌 برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
1️⃣ عزیزانم اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید.
2️⃣ ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
3️⃣ ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند و ائمه معصومین توصیه فرمودهاند.
4️⃣ رابعا؛ دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
5️⃣ خامساً؛ #نماز شب، #نماز شب، #نماز شب کلید تمام عزتهاست.
برادرتان قاسم
📌 #نکته_مهم
#حضرتآیةاللهگرامیقمی:
بجاآوردنقضاینماز شب،خودشتوفیق
میآورد.
اگر شبیخوابماندیدتاقبلازاذانظهرقضایآن را بخوانید.
پ.ن:
این نکتهخیلیکاربردی هست رفقا
اگه کسیواقعا نتونستمیتونهقضا کنهوخیلی ثوابهمداره
اینو بفرست،برایدوستات که میگنشبنمیتونیم بخونیم وسختهوبهونهمیارن.
#نماز _شب
#قبلخوابهممیتونیبخونیپسالانبخون
#حتیاگهدورکعتباشه☺️❤️
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 #قسمت_ششم 💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حق
💥 #قسمت_هفتم و #قسمت_هشتم💥
💢خاطراتی از شهید حججی💢
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~~~~~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
.
#ادامه_دارد..
#حجت_خدا
#لبیک_یا_زینب
✍🌼🍃🌼🍃🌼
🍃ادامه دارد...
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال کپی شود
↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙
🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
#تلنگر❗️
🌺 شهادت #جهاد_مغنیه🌺
مادر بزرگ شهید جهاد مغنیه می گفت:↓↓
مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم🕊 بهش گفتم:چرا دیر ڪردی⁉️
منتظرت بودم!
گفت:دیر کردیم... طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم 🚧
گفتم :چه بازرسی؟!
گفت:بیشتر از همه سر بازرسی #نماز وایستادیم... بیشتر از همه درباره "نماز صبح" میپرسند...☝️
#نمازصبحفراموشنشود⚠️
#نگذاریمتنبلیمانعسعادتماشود
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
💕🌟......🔮......🌟💕
@shahidesarboland
💕🌟......🔮......🌟💕
#تلنگر❗
🌺 شهادت #جهاد_مغنیه🌺
مادر بزرگ شهید جهاد مغنیه می گفت:↓↓
مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم🕊 بهش گفتم:چرا دیر ڪردی⁉️
منتظرت بودم!
گفت:دیر کردیم... طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم 🚧
گفتم :چه بازرسی؟!
گفت:بیشتر از همه سر بازرسی #نماز وایستادیم... بیشتر از همه درباره "نماز صبح" میپرسند...☝️
#نمازصبحفراموشنشود⚠️
#نگذاریمتنبلیمانعسعادتماشود
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
🌸 #سوال شماره #نوزدهم بعضی مسلمانان🌸
❌ما گفتیم و اثرش را ندیدیم❌
پاسخ:👇👇
🍃اثر همیشه لحظه ای نیست...
خیلی وقتها هست که اثر در آینده رخ میده و ما نمیبینیم....
🔴مانند لاوی برادر #یوسف_پیامبر که مانع از کشته شدن یوسف شد و به ۱۱ برادرش گفت یوسف را نکشید و فقط درون چاه بیندازید...🕳
شاید لاوی اون لحظه با خودش میگفت امر به معروف من اثر نکرد و یوسف در چاه ممکن است بمیرد...☝️
ولی او #امر_به_معروف کرد و بعد از چندین سال یوسف پیامبر تبدیل به #عزیزمصر شد...😊
او اگر مانع از کشته شدن یوسف پیامبر نمیشد..‼️
مردم مصر از نبود یوسف پیامبر از قحطی و جهل و بت پرستی میمردند...
🍃کمترین اثر امر به معروف و نهی از منکر این است که گناه در ذهن گناهکار همچنان زشت میماند...☺️
🍃مهم این است که ما واجبمون رو انجام بدیم...امر به معروف مانند #نماز واجب است...
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
┄┄┅┅┅❅🍃🥀🍃❅┅┅┅┄┄
✍️دوستان من!
اگر می خواهید در #نماز خواندن خودتان،یک پله #جلوتر هم بروید و می خواهید نماز هایتان بهتر شود،گاهی #نماز_شب بخوانید.😍
✅چون نافله و #نمازشب خیلی به نماز روز کمک می کند و #نواقص آن را جبران می کند. #نمازشب قدرت بالایی به انسان می دهد و #گناهان ما را پاک می کند.
💫 اینکه انسان برای #نمازشب بلند شود،و تنهایی در خانه پروردگارش برود،خیلی قشنگ و #لذت_بخش است...😇
┄┄┅┅┅❅🍃🥀🍃❅┅┅┅┄┄
🔴سوال:
من امر به معروف را بلد نیستم
برای همین امر به معروف نمیکنم❌
پاسخ:👇👇👇
🍃 یک انسان نماز رو بلد نیست
پس نخونه؟
میشه؟! 🙄 #واجبه آقا
باید زود بری یاد بگیری وشروع کنی به انجام دادن😊
🍃رهبر انقلاب: باید بروید یاد بگیرید...
مسئله #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
مثل مسئله #نماز است...❤️
یاد گرفتنی است...
باید بروید یاد بگیرید☝️
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
📛 #نماز، کلید حل مشکلات
🍀 دستورالعمل آیت الله #بهجت ره، جهت تسهیل در امر ازدواج 👇👇
🔹 نماز مانند لیموشیرین است. هرچه از #اول_وقت دورتر شود، تلختر میشود.
🔹 هرکه عادت به تاخیر نماز کرده، خود را برای تاخیر در امور زندگی آماده کند. تاخیر در #ازدواج، تاخیر در اشتغال، تاخیر در تولد اولاد، تاخیر در سلامتی...
🔹 هرقدر که امور نمازت #منظم باشد، امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد.
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
♡ نمــ💛ـــاز ♡
#نماز
*🌹☆✨☆🌹*
🌛نمازهایت را عاشقانه بخوان، حتی اگر خستهای یا حوصله نداری!
قبلش فكر كن چرا داری نماز میخونی؟؟؟ 🤔
☝️ آن وقت كم كم لذت میبری از كلماتی كه تمام عمر داری تكرارشون میكنی.
🌛 تكرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست.
💢 #دعای_ماه_رمضان_بعدازهرنمازواجب
اللَّهُمَّ أَدْخِلْ عَلَى أَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ
اللَّهُمَّ أَغْنِ كُلَّ فَقِيرٍ اللَّهُمَّ أَشْبِعْ كُلَّ جَائِعٍ
اللَّهُمَّ اكْسُ كُلَّ عُرْيَانٍ اللَّهُمَّ اقْضِ دَيْنَ كُلِّ مَدِينٍ
اللَّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ كُلِّ مَكْرُوبٍ اللَّهُمَّ رُدَّ كُلَّ غَرِيبٍ اللَّهُمَّ فُكَّ كُلَّ أَسِيرٍ
اللَّهُمَّ أَصْلِحْ كُلَّ فَاسِدٍ مِنْ أُمُورِ الْمُسْلِمِينَ
اللَّهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَرِيضٍ اللَّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنَا بِغِنَاكَ اللَّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حَالِنَا بِحُسْنِ حَالِكَ
اللَّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّيْنَ وَ أَغْنِنَا مِنَ الْفَقْرِ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قدیر
کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰️🥀〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🥀〰️♥️─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور از #نماز بهترین نتیجه رو بگیریم؟
بسمربالحیدر..
🍂علی وارد مسجد شد دانه به دانه همه آنهایی که خوابیده بودند با دست خود بیدار کرد رسید به غریبهای که نمیشناختم با دست تکانش داد و گفت برادر بلند شو وقت #نماز است نگاهش را که بالا آورد علی لبخندی زد از آن لبخندها که تا تهش را میخواند، و بعد گفت #انا_لله_و_انا_اله_راجعون و با همان لبخند رفت و در محراب شروع به گفتن اذان کرد.
🍂نماز نافله بست و عجب نمازی، مشغول بودم مثل علی به نماز، علی در #سجده بود و عجیب طولش میداد. ذهنم رفت به این سمت که چرا علی آن آیه را خواند. غریبه پشت علی جاگیر شده بود و علی نمازش را به حوصله پیش میبرد وسط تاریکی و روشنایی #مسجد برق شمشیری را دیدم که معلوم بود خوب صیقل خورده بود و تیز شده بود، گویی میخواهد ریشهای را قطع کند تا به خودم آمدم خون به #محراب بود و ندا بلند کرد #فزت_و_رب_الکعبه😭
🍂 آخ نکند مراد #علی از خواندن آن آیه همین بود. غریبه را گرفتم دستار از چهرهاش که کنار زدم مرادی بود از #خوارج صفین و از پیش قراولهای نهروان، تف به غیرتت مرد #معاویه و عمروعاص را ول کردهای چسبیدهای به علی آخ از #جهل شما جماعت که همیشه یک منزل عقبتر اتراق کردهاید این بود علی که میگفتید گردن میدهیم تا دوباره خانه نشین نشوند. مکالماتم که با پسر نحس #ملجم تمام شد علی دیگر در مسجد نبود و ردی خون از او مانده بود😓
🍂خدایا عافیت را در امور ما قرار ده و هم عاقبت را
وای بر ما وای که علی در محراب بود و ما در مرداب😔
✍نویسنده : #محمد_صادق_زارع
°•#شهادت_امیرالمومنین_علی(ع) تسلیت😭
📅تاریخ انتشار : ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی #نجف #کوفه
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
#درمحضرقرآن #تلنگر
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ...
ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه، کافیه.
#نماز هم نخوندی نخون...
#روزه نگرفتی نگیر.
به #نامحرم نگاه کردی اشکال نداره و.........
فقط سعی کن دلت پاک باشه...
✅ #ﺟﻮﺍﺏ_ﺍﺯ_ﻗﺮﺁﻥ :
✅ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
🔸ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ.
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ.
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ.
🌹ﻫﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ🌹
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
عاشقان رهبری 😍👇
🔴آیتالله العظمی خامنهای:
اگر #معنای امر به معروف و نهی از منکر و حدود آن برای مردم روشن شود...💡
🍃معلوم خواهد شد یکی از
#نوترین
#شیرینترین
#کارآمدترین و #کارسازترین
شیوه های تعامل اجتماعی همین #امربهمعروفونهیازمنکر است
📗سال 1379 بيانات در خطبههاى نماز جمعهى تهران
امربه معروف مانند #نماز واجبه🌹
#گوش_به_فرمان_رهبری_باشیم
🌸 آیت الله مجتــهدی (ره) :
عزیــزان اول #اذان ڪارها را
تعطیلکنید اگر بازارۍهستید
نمــےخواهید مــغازه را ببندید
داخل مغازه #نمـــــاز بخوانید
نـماز کارها را سامان میدهد.
🔴بیاییم اسلام را به صورت یک #خیمه تصور کنیم⛺️
که بر "ستون"هایی استوار است...
در حدیثی از پیامبر اسلام نقل شده است که:
نماز #عمودِ دین است.
✨منظور از #عمود 👈 اون ستونِ وسطِ خیمه است که اگر سقوط کند هر چند که ستون های دیگر سر جایشان باشند، خیمه فرود میاد و میفته...
حالا امر به معروف و نهی از منکر کجای این خیمه است⁉️⁉️
#زمین است که این خیمه روی اون بنا شده....☝️
اون زمینی هست که حتی #نماز هم که ستون دین هست روی اون زمین بنا شده‼️
🍃اگه نمازمون بهترین نماز باشه
روزه هامون بهترین روزه باشه
همه مستحبات و واجبات ما خیلی خوب و در حد #عالی باشه
اما امر به معروف و نهی از منکر نکنیم...‼️
مثل این میشه که بهترین خیمه ما بسازیم
اما روی یک باتلاق یا زمین سست...😓
امربه معروف مانند نماز #واجبه🌹
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─❤️〰🥀〰♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
➣
🌺آیت الله بهـجت(ره):
اگر کسی مقید باشد #نــماز را
اول وقتش بخواند تکویناً روز
به روز بالاتــر رفتـــه و به نمـاز
عالـے رسد.
⚘﷽⚘
🍃#سر_سجاده ( #از_خاطرات_شهید_همت )
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد #نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه #نماز_اول_وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.🌷
🔰نشر حداکثری با شما
کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯
شهــــید محســـــن حججے 👇🏻
•🏴• #ʝøɪɴ ↷
╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮
@shahidesarboland
╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهارم 💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجم 💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_سوم 💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هشتم 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبادا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_هشتم 💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار👇
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_هشتم 💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از
لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
شیطان به آدم سجده نکرد، بهخدا ولی سجده میکرد
بعضی از آدما بهخدا هم سجده نمیکنن
بعضیا تو این مورد از شیطون هم عقبترن
#نماز
حسیندارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi