eitaa logo
🍀 رهاشو 🍀
3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
50 فایل
ارتباط با ما @Admin_tashako
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 ــــ طعمه‌ی شیطان😈 💬✍🏻"باز"ی نزد پادشاهی زندگی میکرد و مجلس آرای شاه بود. روزی از قصر شاه فرار کرد و وارد منزل پیرزنی شد که آرد می‌پخت. 🔻پیرزن که نمیدانست چه گوهر گرانبهایی به منزلش فرود آمده، باز شاه را گرفت و از راه لطف و مرحمت! پایش را بست، بالهایش را کوتاه کرد و ناخن‌هایش را چید و مقداری کاه جلوی باز ریخت... 🔻شاه که از فرار باز ناراحت شده بود، درصدد پیدا کردن باز از دست رفته برآمد تا آنکه ردّپای مونس عزیزش را در خانة پیرزن پیدا کرد. 🔻شاه چون سر و وضع باز را دید، با افسوس گفت: این حالت سزاوار توست که از خانه‌ی شاه فرار کردی و به منزل پیرزن فرود آمدی. 🔻باز که متوجه عمل ناپسند خود شده بود، زبان به پوزش گشود و دست آخر گفت: بازی که تو پرورش دادی و غرق ناز و نعمتش کردی، هرگاه از نعمتهایت ناسپاسی پیشه کرد، او را ببخش. 📚منبع : مثنوی مولوی ـــ دفتر اول 💠💠دو نکته: ☑️اول آنکه کسانی که از درگاه خداوند فرار میکنند و نزد شیطان سر فرود می‌آورند، لایق همین عقوبتند. فرار از بارگاه الهی و تن ندادن به خواسته‌های پروردگار، با تن سپردن به گند خانه شیطان فاصله ای ندارد. ☑️دوم آنکه سرمستی و خوش گذرانی، عامل طغیان و تمرّد و سرپیچی خواهد بود؛ اما راه توبه باز است. ❣ارزش ما به زندگی در درگاه خدا و تن سپردن به فرمان های الهی است؛ آن را ارزان نفروشیم. 📘امام کاظم(ع) میفرمایند: «ارزش تو به اندازة بهشت است، خود را به کمتر از آن نفروش». 🚀 مطالب را به اشتراک بزارید 👍 ------🍃🌹🍃------ تلگرام ↙️ 🆔 telegram.me/khoderzaii سروش ↙ 🆔 sapp.ir/tarkkhoderzay ایتا ↙️ 🆔 eitaa.com/khoderzaii
🔵 (واقعی) 🔞داستان زن زیبا روی و عابد🔞 📛در میان بنى اسرائیل زنى آلوده و زناکار بود... زن به قدرى زیبا بود که هرکس او را میدید فریفته او میگشت... درِ خانه اش همیشه باز بود و خودش بر روى تختى روبروى در خانه می‌نشست تا آلودگان را دور خود جلب کند، هرکس که میخواست بر او وارد شود و با او آمیزش کند میبایست قبلا ده دینار بپردازد. 📛روزى عابدى وارسته، از کنار درخانه او عبور میکند و چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده مى‌افتد، شیفته او شده و بى اختیار وارد آن خانه میگردد، ده دینار را پرداخت و روى تخت کنار آن زن نشست. 📛همین که دست به سوى زن دراز کرد، در همین لحظه با خود گفت: بدبخت! خداى بزرگ تو را در این حال مینگرد، در حالیکه غرق در کام حرامى... اگر هم اکنون عزرائیل بیاید و جانت را بگیرد جواب حق را چه خواهى داد؟ با انجام یک زنا همه عباداتت از بین میرود... 📛ناراحت شد و رنگش تغییر کرد و در خود فرو رفت. زن آلوده به او گفت: چه شده؟ چرا رنگت پریده؟! عابد گفت: من از خدا میترسم، اجازه بده از خانه ات بیرون روم. ♻️زن گفت: واى بر تو... مردم حسرت میبرند که کنار این تخت با من بنشینند و به این آرزو برسند تو که به این آرزو رسیده اى میخواهى مرا رها کنى؟! عابد گفت : من از خدا میترسم پولى را که به تو داده ام حلال تو باشد اجازه بده از خانه بیرون روم... ♻️عابد با حالى پریشان در حالیکه از خوف خدا فریاد واى بر من خاک بر سرم شد... او بلند بود از خانه خارج گردید ♻️همین حالتِ عابد، باعث شد که خوف و وحشتى در دل آن زن آلوده افتاد و با خود گفت: این مرد عابد اولین گناه را خواست انجام دهد، ولى آنچنان از خدا ترسید که پریشان گردید، ولى من سالهاست که دامنم آلوده است و غرق در گناه، همان خدائى که عابد از او ترسید خداى من هم هست و من باید بیش از او از خدایم بترسم. 🌸🍃زن نیز مانند عابد توبه کرد و از صالحان گشت... ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🌸
🔔 🔹 فقيرى بودکه همسرش از ميساخت و او آنرا به يکى از بقالی های مى فروخت. 🔸آن کره ها را بصورت های کيلويى ميساخت. مردپس ازفروختن کره ها،در مقابل، مايحتاج خانه راميخريد. 🔹روزى به اندازه کره ها شک کرد🤔 و تصميم گرفت آنها را کند. هنگاميکه آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود😳 🔸او از مردفقير عصبانى شد😡 و روز بعد به مردفقير گفت: ديگر از تو کره نميخرم،تو کره را بعنوان يک کيلو به من ميفروختى در حاليکه وزن آن 900 گرم است. 🔹 مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت: ما ترازویی نداريم،بنابراين يک کيلو ازشما خريديم و آن يک کيلو شکر شما را بعنوان وزنه قرار داديم❗️ 🔸مرد بقال از شرمندگی نميدانست چه بگويد 😓 ❣يقين داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته ميشود... . اين يعنی از هر دست✋ بدهی از همان دست ميگيری... 💟 @khoderzaii
🔵 ♻️پسر جوانی با وسوسه‌ی یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، خود فروشی میکردند. 📛او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست. آنجا پیرمرد ژولیده و فقیری بود که حیاط را نظافت میکرد. 📛پیر مرد درحین کار کردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید:پسرم، چند سالت است؟ 🀄️گفت: بیست سالم است. پرسید: برای اولین بار است که اینجا می‌آیی؟ گفت:بله. 🀄️پیرمرد آهِ پردردی از ته دل کشید و گفت: میدانم برای چه کاری اینجا آمده‌ای... به من هم مربوط نیست، ولی پسرم، آن تابلو را بخوان. 🀄️پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود. با صدایی لرزان شروع به خواندن شعر کرد: گوهر قلبت مده بر دست هر ناقابلی صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی 💔قطرات اشک بر گونه‌های چروکیده‌ی پیرمرد می‌غلتید... اشک هایش را پاک کرد 💔و بغضش را فرو دادو گفت: پسرم! روزگاری من هم به سن تو بودم وبه اینجا آمدم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: ❌لذتهای آنی، غمهای آتی دربر دارند ❌هرکه در شهوت فرو شد برنخاست کسی را نداشتم تا به من بفهماند: ❌به دنبال غرایز جنسی رفتن، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه‌ی شمشیر است... عسل شیرین است، اما زبان به دو نیمه خواهد شد. کسی به من نگفت: ❌اگر لذتِ ترک لذت بدانی دگر لذت نفس را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که: 💔جوانی صرف نادانی شد وپیریُ پشیمانی دریغا، روز پیری آدمی هوشیار میگردد ❎پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. 🌸🍃چیزی در درون پسرک فروریخت... حال عجیبی داشت، شتابان از آنجا بیرون آمد 🌸🍃در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه میکرد... گوهر قلبت مده بر دست هر ناقابلی صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی ☑️ودیگر هرگز به آن مکان نرفت. ☑️عشق همه ی زندگی است؛ عشق برای همیشه است،ولی هوس برای یک لحظه. دکتر وین دایر ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🌸
🔵 📚 🀄️روزی حضرت عیسی(ع) از صحرایی میگذشت، در راه به عبادتگاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی میکرد. حضرت با او مشغول صحبت کردن شد... 🀄️در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آنجا میگذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پاهایش سست شد و از رفتن بازماند. 🀄️همانجا ایستاد و گفت خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند چه کنم؟ 🌸🍃خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:خدایا مرا در قیامت با این جوان بدکار محشور نکن. 🌸🍃در این هنگام خدای مهربان به پیامبرش وحی فرمود: به این عابد بگو دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی اهل دوزخ... ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🌸
🔵 ... جادو شدیم یا...؟؟ ♻️یکی از شیوخ می‌گفت: روزی شخصی نزد من آمد و گفت: برادرم دچار جادو شده... از شما خواهش می‌کنم کسی رو معرفی کنید که روی اون قرآن و رقیه‌ی شرعی بخونه... ♻️از او خواستم برادرش را نزد من بیاورد... وقتی برادرش را به دیدار من آورد و نگاهی به چهره‌اش انداختم دیدم چهره‌اش گرفته است و بسیار مضطرب به نظر می‌رسد... 🍂گفتم: مشکلت چیه؟ گفت: جادوم کردن! گفتم: علایمش چیه؟ گفت: احساس دلتنگی دایمی دارم... همیشه دلزده و خسته و افسردم... از همه چی خسته شدم... از نشست و برخاست با مردم متنفرم... حتی طاقت نشستن با مادر و برادران و خواهرانم رو ندارم... از بس مشکلاتم با همسرم زیاد شد اونم یک سال پیش من رو ترک کرد 💔و رفت پیش خانوادش... دوست ندارم پیش بچه‌هام بشینم... 🍂گفتم: چرا فکر می‌کنی دچار جادو شدی؟ شاید این مجازاتی از سوی خداست برای گناهانی که کردی؟ شاید خداوند تورو در حال معصیت دیده و شادی رو از قلبت گرفته؟ ✨ خداوند متعال فرموده: ﴿وَمَآ أَصَٰبَكُم مِّن مُّصِيبَةٖ فَبِمَا كَسَبَتۡ أَيۡدِيكُمۡ وَيَعۡفُواْ عَن كَثِيرٖ ٣٠﴾ [الشوری: 30]. «هر مصیبتی که به شما برسد به سبب کارهایی است که انجام داده‌اید است و از بسیاری [نیز] در می‌گذرد»✨ ⚠️گفت: نه... جادو شدم! روم رقیه‌ی شرعی بخون! گفت: نَفْس خودت رو محاسبه کن و مراقب اعمالت باش و إن شاءالله خیر است... گفت: نه! من جادو شدم... روم بخون! دیدم خیلی اصرار می‌کند... لیوان آبی را که کنارم بود برداشتم و روی آن سوره‌ی فاتحه را خواندم و به او دادم و گفتم: بنوش... روی آن خوانده‌ام! آب را خورد و رفت... ⚠️بعد از دو روز برادرش با من تماس گرفت و گفت: شیخ! مژده بده... قرائت شما سودمند شد... تعجب کردم! گفتم: چطور؟ گفت: برادرم دیروز کل روز پیش مادر و برادر و خواهرام بود... شبش ⛺️هم همسر و بچه‌هاش رو از آورد خونه‌ی خودش... به خدا شیخ مادرم و همسر برادرم دارن براتون دعا می‌کنن! خدا خیرت بده که جادو رو باطل کردین...🎉 ⚠️تعجب کردم... از او خواستم همراه برادرش پیش من بیایند... وقتی آمدند از جوانی که ادعا می‌کرد جادو شده پرسیدم: خوب فلانی، جادو رو پیدا کردی؟ گفت: نه! ولی چیزهای دیگری رو پیدا کردم... فیلم‌های مبتذل...📛 مواد مخدر... ☑️گفت: وقتی از پیش شما رفتم خودم رو محاسبه کردم... روی این آیه فکر کردم که: ﴿وَمَآ أَصَٰبَكُم مِّن مُّصِيبَةٖ فَبِمَا كَسَبَتۡ أَيۡدِيكُمۡ﴾ [الشوری: 30]. «هر مصیبتی که به شما برسد به سبب کارهایی است که خودتان انجام داده‌اید» ☑️به دنبال محل اشکال بودم... دیدم اصلا به نمازم اهمیت نمی‌دم...📿 افزون بر اینکه مدت زیادی هست معتاد فیلم‌های مستهجن شدم و از بس این تصاویر رو دیدم دیگه از زنم و بچه‌هام بدم میاد... از شدت دلتنگی و افسردگی رو به مصرف مواد آوردم، اما غصه‌هام بیشتر شد... تا جایی که فکر کردم شاید جادو شدم! ☑️همه‌ی فیلم‌ها رو جمع کردم و سوزوندم... همه‌ی موادی رو که داشتم ریختم توی دستشویی و توبه کردم... باور نمی‌کنی شیخ... همین که این کارا رو انجام دادم یک دفعه احساس کردم کوهی که روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد از بین رفت... دلم باز شد...💖 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🌸
🔵 (واقعی)📚 ♻️مسابقات فينال بود، چند نفر از رقیبا با هم مبارزه میكردن. نوبت به عباس رسيد. چند بار اسمشو براى مبارزه خوندن، امّا اون حاضر نشد. 🎗تا اين كه دست رقيبش رو به عنوان برنده مسابقه بالا بردن. ♨️نگران شدم به خودم گفتم : «يعنى عباس كجا رفته؟» 🍂داشتم دنبالش میگشتم که نگام بهش افتاد، داشت وارد سالن می‌شد. جلو رفتم و گفتم : كجا بودى؟؟ اسمتو خوندن نبودى😕 ☑️گفت : وقت بود، از هر كارى برام مهمتره. رفته بودم جماعت... ☑️اينقد اول وقت به جماعت، براي شهید عباس حاجی زاده مهم بود كه بعد از شهادتش وقتی وصيت نامه‌اش رو خونديم نوشته بود : 🌹✨برادران و خواهران عزیز اگه خواستین خود سازی کنین، از نماز کمک بگیرین، البته نماز اول وقت توی مسجد به خضوع و خشوع و از روی صبر.✨🌹 📚منبع : [ستارگان خاكى، ص219] ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🌸
🍀 رهاشو 🍀
🔴⚫️ #خون_بازی 💀💉 📛در نوعی از خون بازی، بعد از مخلوط کردن مواد مخدر، کمی از خون را داخل سرنگ میکشند
⚫️🔴 💀💉 🔵 (واقعی) ⚠️عليرضا.ص يکی از جووناییه که مدتيه دنبال اين تفريح وحشتناک رفته و از اين بازي خطرناک برامون میگه👇🏻 ❎اگه از من بپرسين که براچی دنبال خون بازي رفتم! ميگم رفيق ناباب و محدويت هاي بيش ازاندازه خانواده! ❎من توی يک خانواده کم جمعيت، با محدوديتای خیلی زیاد بزرگ شدم جوری که براي فوتبال رفتنمم بايد از پدر و مادرم اجازه ميگرفتم و همش کنترلم میکردن. ديگه خسته شده بودم و همیشه حس بچه بودن داشتم تا اينکه رفتم کلاس سوم دبيرستان. ❎وقتی ميديدم بچه ها با خيال راحت با هم ميرن بيرون و تفريح ميکنن، خيلي حسرت ميخوردم تا اينکه يک روز يکي از بچه ها بهم گفت بابا يه دفعه يواشکي پدر و مادرت بيا و زودم برگرد خونه. 📛هر طور بود پدر و مادرم راضی کردم و با دوستم رفتم بیرون... اونروز رفتیم تو یه خونه و یکم با بچه ها بگو بخند کرديم و من ساده هم به بچه ها گفتم خب بياييد بازي ديگه… 📛يکدفعه ديدم چندتا سرنگ آوردند گفتند شروع کنيم! گفتم اينا ديگه چيه؟! گفتند يه جور تفريح! بايد امتحان کنی… منم که اون محدوديت‌های خانوادگی بهم فشار آورده بود به انجام اينکار رغبت نشون دادم.يه چيزي مثل اعتياد بود اما بدون تزريق مواد مخدر. 📛📛خون خودمون رو ميکشيدیم توي سرنگ و دوباره همون خون رو وارد بدنمون ميکرديم و يک حالت نئشگي بهمون دست ميداد! 🚨تا مدت ها رنگ و روم معلوم نميکرد که خون باز هستم اما بعد از مدتي زير چشمام خيلي زياد کبود شد و دچار تيک شده بودم و رفته رفته انجام اينکار منو ارضا نميکرد و کم کم سراغ مواد مخدر رفتم. بعد از مدتي خانوادم متوجه شدند و از خانواده هم طرد شدم.😞 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣️رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 http://eitaa.com/khoderzaii 🌸
🔴 ♻️سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز بایک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته برای ازدواج میگردند! اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال اینطور دخترها برای زندگیشان باشند! ♻️*این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:* 💌ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد، سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت، سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می‌انداخت و با پسرا کل کل میکرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت. 🀄️سلام کرد گفت حاج آقا میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم، اجازه هست؟ گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.... 🀄️"راستش حاج آقا توی کلاس، من خاطر یه پسرَ رو میخوام️، ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم️، میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید، آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه، روحیاتمون باهم میخوره، باهام بگو بخند داره، خیلی راحت تر از دخترهای دیگه ای که در دانشکده هستن با من ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره، ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."☺️ 🀄️حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت... 🀄️در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد. به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم! ☑️پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که میرم، توجه‌م به دختری جلب شده، میخوام بهش درخواست ازدواج بدم، ولی اصلا روم نمیشه و نمیدونم چطوری بهش بگم️! بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی! ⚠️چشم هام گرد شد😦، دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!!😳 ⚠️گفتم تو که اصلا به این دختر نمیخوری، من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیرِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته! فکر میکنم خانم فلانی بیشتر مناسب شما باشه! ⚠️نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن: 📛"من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد، من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه، دوست دارم بگو بخندهاشو فقط با مرد زندگیش بکنه، زیبایی‌هاش فقط مال مرد زندگیش باشه، همه درد و دل هاشو با مرد زندگیش بکنه، حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از 💍 هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟! ☑️من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده، همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده، شیش دنگ به درسشه ِ و نمراتش عالی! ☑️همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه،🌸 و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم." ✅تصمیم با خودتونه دختر خانوما✅ ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 تلگرام ↙️ 🆔 t.me/joinchat/Bhefuj3-WHEgOnG3jEeimw ایتا ↙️ 🆔 eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c
🔵 📚 ✨💝داستان لذت ایمان💝✨ 🌸🍃برای معالجه به بریتانیا سفر کردم... مرا به یکی از بیمارستان‌های🏥 معروف آنجا بردند که معمولا بزرگان و وزراء برای علاج به آنجا می‌آمدند... هنگامی‌که پزشک وارد شد و قیافه‌ی من را دید گفت: مسلمانی؟ گفتم: بله. 🌺🍃گفت: مشکلی دارم که از وقتی خودم را شناخته‌ام باعث حیرتم شده... ممکن است آن را بشنوی؟ گفتم: بله. 🌺🍃گفت: من وضع مالی‌ام خوب است... کار خوبی دارم... با تحصیلات بالا... همه‌ی خوشی‌ها را امتحان کردم... انواع شراب🍷... زنا🔞... به کشورهای زیادی سفر کردم... اما با این وجود احساس دلتنگی همیشگی دارم و از این لذت‌ها خسته شده‌ام... 🌺🍃تا جاییکه پیش روانپزشک رفتم و چند بار به فکر خودکشی افتادم،💀 شاید زندگی دیگری پس از مرگ باشه که آنجا خستگی و دل زدگی نباشد... تو هم این احساس دلتنگی و دل زدگی را داری؟! 🌺🍃گفتم: نه... من در خوشبختی دائمی هستم، و تو رو به حل این مشکل راهنمایی می‌کنم، اما قبل از آن به سوالات من پاسخ بده... 💝اگه بخای با چشمات👁 لذت ببری چکار می‌کنی؟ گفت: به زنی زیبا نگاه می‌کنم یا به یک منظره‌ی زیبا... 💝گفتم: اگر بخای با گوش‌هات لذت ببری چکار می‌کنی؟ گفت: به موسیقی🎶 آرام گوش می‌دم... 💝گفتم: اگر بخای با بینی‌ات لذت ببری چی؟ گفت: عطری را بو می‌کنم، یا به یک باغ پرگل میرم... 💝گفتم: خب... اگه بخوای با چشمات لذت ببری، چرا موسیقی🎵 گوش نمیدی؟ از حرفم تعجب کرد و گفت: ممکن نیست، چون این لذت مخصوص گوشه.👂🏻 💝گفتم: حالا اگر بخواهی با بینی‌ات لذت ببری، چرا به یک منظره‌ی زیبا🌃 نگاه نمی‌کنی؟ بیشتر تعجب کرد و گفت: چون امکان نداره! این لذت مخصوص چشمه...👁 بینی نمیتونه ازش لذت ببره... ♻️گفتم: خوب... به جایی رسیدیم که می‌خواستم... این احساس پوچی و دل‌زدگی💔 رو با چشمات یا بینی‌ات یا دهنت یا پاهات احساس میکنی؟ ♻️گفت: نه، توی قلبم احساسش می‌کنم، توی سینه... گفتم: تو داری توی قلبت این را احساس می‌کنی... و قلب💖 لذت مخصوص به خودشو داره... ممکن نیست با خوشی، دیگر اعضای بدن لذت ببره... باید بدونی قلب با چه چیزی لذت می‌بره... ♻️چون با شنیدن موسیقی و نوشیدن شراب و نگاه به زنان و زنا، به قلبت لذت ندادی بلکه دیگر اعضای بدنت لذت بردن...👤 تعجب کرد و گفت: درسته... اما چطور می‌تونم به قلبم لذت بدم؟ ☑️گفتم: با گفتن: أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمدا رسول الله...✨ و سجده در برابر آفریدگار و شکایت بردن از غم‌ها و غصه‌ها به نزد الله... اینطور می‌تونی در آسایش و آرامش و خوشبختی زندگی کنی... ☑️سرشو تکان داد و گفت: چند کتاب📚 درباره‌ی اسلام به من بده و برام دعا کن... مسلمان خواهم شد... ☑️راست گفت خداوند متعال، آنجا که می‌فرماید: «ای مردم به یقین برای شما از جانب پروردگارتان اندرزی و درمانی برای آنچه در سینه‌هاست و هدایت و رحمتی برای مؤمنان آمده است (57) بگو به فضل و رحمت الله است که باید شاد شوند، و این از هر آنچه گرد می‌آورند، بهتر است».یونس:57-58 ☑️شگفت است کار کسانی که آرامش و گشادگی سینه و سعادت را در راهی دیگر می‌جویند، در حالی‌که خداوند متعال می‌فرماید: «آیا کسانی‌که مرتکب کارهای بد شده‌اند پنداشته‌اند که آنان را مانند کسانی قرار می‌دهیم که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده‌اند [به طوری که] زندگی آن‌ها و مرگشان یکسان باشد؟ چه بد داوری می‌کنند»جاثیة:21 💝✨بنا بر این خداوند میان زندگی سعادتمندان و نگون بختان هم در زندگی و هم در مرگ تفاوت نهاده است...✨💝 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 تلگرام↙️ 🔴telegram.me/joinchat/Bhefuj3-WHEgOnG3jEeimw ایتا↙️ 🔴 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c
🔵 🔴 💬✍🏻نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود. ♨️پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید 🔻نجار آن شب نتوانست بخوابد... 🌸🍃همسر نجار گفت : مانند هر شب بخواب .. پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار😊 ✨کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد... ❎صبح صدای پای سربازان را شنيد... چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم...😭 ⚠️با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند... 🔻دو سرباز با تعجب گفتند : پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی... 💝چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت... 💝همسرش لبخندی زد و گفت : مانند هر شب آرام بخواب؛ زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند. ✨💝در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش...😌 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c
🔵 ( واقعی ) 💬✍🏻 رضا سگ باز یه لات بود تو مشهد.😮 هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!✌️ یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.🤗 ♨️شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی؟!🤔 رضا گفت:بچه ها که اینجور میگن😎 چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه.. 💢مدتی بعد، شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد..!😤 چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: این کیه آوردی جبهه؟!🤔 رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک) اما چمران مشغول نوشتن بود✍🏻 🌀وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: آهای کچل با تو ام. 😕 ☑️یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم!😙 چی شده عزیزم؟🤔 چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟ رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!👊🏻 چمران: آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید!😳 ❕چمران و آقا رضا تنها تو سنگر، رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!! شهید چمران: چرا؟! رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده.!😶 تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه، شهید چمران: اشتباه فکر می کنی..! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!😍 ❗️هِی آبرو بهم میده، تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.!🤗 منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.! تا یکمی منم شبیه اون ( خدا ) بشم.😇 رضا جا خورد!😞 رفت و تو سنگر نشست.🚶🏻 ☢آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!😭 تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ اذان شد.☺️ ⚠️رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت، سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!😭 وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد، رضارو خدا واسه خودش جدا کرد.! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش)😍 💯یه توبه و نماز واقعی😇 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍👇 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c
🍇🌀 🍇 🌀 🍇 🔵 ✨مورچــــ🐜ــــــه و عســـــــ🍯ـــــــل✨ 🍯قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه‌ی عسل برایش اعجاب انگیز بود... ♻️پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی‌کند و مزه واقعی را نمی‌دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...🐜 🍯مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد...🍂 ◾️دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! ◾️پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد، نجات می‌یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می‌شود..♨️ ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍫‌ 🌈رهـــــــ🕊ــــــایـــے😍👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🌸
🔵 🙃👇🏻 🔴 ♨️دختری20 ساله تو دانشگاه برای مشاوره پیش من اومده بود و میگفت : من عاشق شدم! گفتم : عاشق کی؟😐 ♨️گفت عاشق شوهر خالم شدم! و این فقط ی عشق ظاهری نیس بلکه قضیه ازدواج درمیونه! به خانمش که خاله منه گفته میخوای از زندگی من بیرون برو میخوای بمون... من میخوام برا خودم زن بگیرم!😳😱 ♨️گفتم چند سالشه حتماً خیلی خوشتیپه!؟ گفت شاید برا دیگرون نباشه چون کمه کم 50 سال داره ولی برای من خوشگله! گفتم: حتما خیلی پولداره؟ نه؟ گفت : نه راننده مردمه! 📛بعد با نگاه طلبکارانه ای به من گفت: حاج آقا! حالا هم پیش شما نیومدم به من بگید استغفرالله و ازین حرفا، برا این اومدم که به من بگید مامانمو چیکار کنم؟ مامانی که شنیده شوهر خواهرش میخواد دوباره زن بگیره سکته ناقصو زده😥 اگه بفهمه که زن دوم این آقا، دختر خودشه حتما میمیره میخوام بدونم جون مامانم ارزش عشق منو داره یا نه؟!😞 📛گفتم قبول داری خیلی عجیبه دختره بیست و یکی دوساله با مرد کم کم 60 ساله ازدواج کنه؟ 📛گفتم راستشو بخواید نمیدونم چی شد ولی ی چیزی رو خیلی خوب میدونم... 👈👈 مسافرت میرفتیم خیلی با شوهر خالم راحت بودم مثل بابام بود والیبال بازی میکردم باهاش، توپ تو سر و کله من میزد و درد دلای خصوصی، پیامای قشنگ و عاشقونه، حتی مامان و بابام میدونن که من با شوهرخالم راحتم اما خبر از عشق ما ندارن. بعد از مدت طولانی دختر گلم، دختر گلم، تبدیل به همسر گلم شد!👉👉 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 📛واقعا چرا بعضی از خانواده ها قبول ندارن که پسر عمو و پسر خاله و دختر خاله و امثال شوهر خواهر یا زن برادر نامحرم هستن!😡 بارها شده که خیلی ساده دو نفر نامحرم از فامیل به فحشا کشیده شدن! در حالیکه اصلا فکر این رو هم نمیکردن!😡 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍✌️🏻 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🔞
🌸 طلبه جوان و دختر زیبای شاه 🌸 🍂شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود ناگهان دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد. 🍂از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند. 🍂صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. 🍂شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و... لذا علت را پرسید. 🍂طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مینمود هر بار که نفسم وسوسه میکرد 👈🏻یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.👉🏻 🍂شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملاصدرا اشاره نمود.☺️🌸 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ✨طــــعــــم‌ شــــیــــرین🍭‌ ❣رهـــــــ🕊ــــــایی😍✌️🏻 http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c
🔵 (واقعی) 📍او دلاک وکیسه کش حمام زنانه بود. نصوح مردی بی ریش 👱🏻 و بسیار مانند زنان بود. او در یکی از حمّام های زنانه ی آن زمان کارگری می کرده.🚫 کار نصوح به اندازه ای خوب بوده است که همه ی زن ها 🙎🏼 مایل بودند کارشان را او عهده دار شود. روزی دختر پادشاه به حمام رفت و نصوح مشغول کار شد🙆‍♂️ 🌸ازقضاگوهرگرانبهاى دختر پادشاه 💍 در آن حمام مفقودگشت،ازاین حادثه دختر پادشاه درغضب شدودستور دادکه همه کارگران راتفتیش کنند تاشاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. 🎗کارگران رایکى بعدازدیگرى گشتندتااینکه نوبت به نصوح رسیداواز ترس رسوایى، حاضرنـشدکه وى راتفتیش کنند،لذابه هر طرفى که مى رفتندتادستگیرش کنند،او به طرف دیگر فرار مى کرد و... 🚨این عمل اوسوءظن دزدى رادرمورداو تقویت مى کردولذامأمورین براى دستگیرى اوبیشتر سعى مى کردند. 🌹نصوح هم تنهاراه نجات رادر این دید که خودرادر میان خزینه حمام پنهان کند،ناچار به داخل خزینه رفته وهمین که دیدمأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدندودیگرکارش ازکارگذشته والان است که رسوا شود 🌸به خداى تعالى متوجه شدو ازروى اخلاص توبه کرددرحالی که بدنش مثل بید می‌لرزید 🍃 با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: 🌸خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم،اما تورابه مقام ستاری ات این بارنیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گردهیچ گناهی نگردم وازخداخواست که ازاین غم ورسوایى نجاتش دهد.🌸 ⚡️نصوح از ته دل واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.⚡️ ✨پس ازاو دست برداشتند ونصوح خسته ونالان شکرخدابه جاآورده وازخدمت دخترشاه مرخص شد وبه خانه خود رفت و هرگز به آن حمام بر نگشت✨ 🖥 yon.ir/Nasohstory ❌ داستان کامل توبه نصوح را اینجا بخوانید❌
(واقعی) 🎈عاقبت عشق خياباني💥⚠️ همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند. من آخرين فرزند خانواده بودم و سال آخر دبيرستان را مي گذراندم. پدر و مادر پيرم سعي مي کردند آنچه را که دوست دارم برايم فراهم کنند. در واقع آنها هيچ کاري به کارم نداشتند و مرا آزاد گذاشته بودند.... آن روزها خودم را براي کنکور آماده مي کردم که يک روز مردي به ظاهر آرام و با شخصيت که سر راهم ايستاده بود توجهم را به خود جلب کرد. رفت و آمدهاي آن مرد ۳۲ ساله در مسير مدرسه باعث آشنايي من و او شد.... آن مرد همواره مرا نصيحت و به ادامه تحصيل تشويق مي کرد حرف هاي او باعث مي شد اعتماد من به او بيشتر شود. ديدارهاي مخفيانه من و جمشيد از دو سال قبل ادامه داشت که با گذر زمان متوجه شدم به او علاقه مندم... شدت اين علاقه به حدي بود که اگر يک روز او را نمي ديدم آن روز مانند ديوانه ها کلافه مي شدم. ارتباط پنهاني من و جمشيد به جايي رسيد که من در نبود همسر و فرزندش به خانه او مي رفتم. يک روز که او مثل هميشه مرا نصيحت مي کرد گفت تو کمي چاق هستي و بايد خودت را لاغر کني تا مورد توجه ديگران قرار بگيري! در اين هنگام او مقداري پودر سفيد رنگ به من داد تا با استعمال آن لاغر شوم من هم که از چاق بودن خود ناراحت بودم پيشنهادش را پذيرفتم اما پس از مدتي به خودم آمدم که ديگر شده بودم تازه فهميدم که پودرهاي سفيد موادمخدر😱 صنعتي (شيشه) بوده است که من وابستگي شديدي به آن پيدا کرده بودم... اين موضوع موجب سوءاستفاده هرچه بيشتر جمشيد شد و من مجبور بودم براي تامين موادمخدر هر روز نزد او بروم.😔 اين ارتباط حدود ۲ سال طول کشيد تا اين که سه ماه قبل متوجه شدم باردار شده ام آن روز دوست داشتم زمين دهان باز کند و مرا درخود فرو ببرد. نمي دانستم با اين آبروريزي بزرگ چه کنم مي ترسيدم که ديگران از ارتباط مخفيانه و آشنايي خياباني من و جمشيد مطلع شوند به همين خاطر تصميم احمقانه ديگري گرفتم و از خانه فرار کردم. اما هنگامي که در جست وجوي مکاني براي زندگي بودم توسط ماموران دستگير شدم يک عشق دروغين و خياباني مرا به گرداب فلاکت و نابودي کشاند و اگرچه جمشيد هم دستگير شد اما مي خواهم بگويم هيچ ثروتي بالاتر از نيست...✨💖 ✨ @khoderzaii
❤️خوش تیپ❤️ 🤼‍♂ باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ها به ابراهیم گفت: «ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می‌زدن.» بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!»😎 ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. ✨ جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. ✨ تیپش به هر آدمی می‌خورد غیر از کشتی‌گیر. بچه‌ها می‌گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ✨ ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی‌داد و به بچه ها توصیه می‌کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ای باشه، فقط ضرره.» 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 📚کتاب سلام بر ابراهیم، ص41 🌺🌺🌼 🌺🌼 🌼 ✍امــام عــلــی (علـیـه السـلام) زکات زیبایی، عفت و پاکدامنی است. 🌸هشت روز تا چله ی رمضان🌸 @khoderzaii
🔔 ترڪ یڪ به عشق خدا..👌 💠 مرحوم رجبعلی خیاط: ⛔️ در ایام جوانی حدود 23 سالگی رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت. 🍂 با خود گفتم: « رجبعلی "خدا میتواند تو را خیلی امتحان ڪند، بیا یڪ بار تو خدا را امتحان ڪن🚫 و از این آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر ڪن🚷". 🌀 سپس به خداوند عرضه داشتم: « خدایا❗️ من این را برای تو ترڪ می‌ڪنم، تو هم مرا برای خودت ڪن.»» ✅ آنگاه دلیرانه، همچون یوسف در برابر گناه مقاومت می‌ڪند و به سرعت از دام خطر میگریزد. 🔔این نفس و از گناه، موجب بصیرت وباز شدن دیده برزخی او باز می‌شود 👈 و آن چه را ڪه دیگران نمی‌دیدند و نمی شنیدند، می‌بیند و می‌شنود و برخی اسرار برای او ڪشف می‌شود...🌸 👈 یادمون نره ما میتونیم بارها امتحان بشیم. ‼️ ولی توی بعضی 📄 ڪه اگر موفق بشیم ادعامون ثابت میشه و دعای خیر آقا امام زمان عج نصیبمون میشه ☑️ 🌹اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.. 🌸چهار روز تا چله ی رمضان🌸 @khoderzaii
روزی مردی🧔 خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست😇 و به کارهای آنها نگاه👁می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی💌 را که توسط پیک ها از زمین🌍 می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه🎁 می گذارند.  مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید🧐؟ فرشته😇 در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت⤴️ است و ما دعاها و تقاضاهای مردم🛐 از خداوند را تحویل می گیریم.  مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت💌 می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین🌍 می فرستند⤵️. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید🧐؟  یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال⤵️ است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم😍. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته😇 را دید که بیکار نشسته است. با تعجب😯 از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید🤔؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است☺. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند🔃 ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند🧐؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر🤲🏻 🤲🏻الحمدالله رب العالمین🤲🏻 طعم شیرین رهایی 🦋---°•🍃🌹🍃•°---🦋 eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c
مــــــــنـــــــوی کـــانـــال ☘هشتگ های اختصاصی کانال: 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 ☘ اگه دم بختی، 😁👈🏻 ☘ به تلنگر و توبه نیاز داری؟👈🏻 ☘ برای شنیدن یا خوندن سخنرانی های اساتید: کافیه رو اسمشون کلیک کنی. ☘سوال های پرتکرار درباره این گناه: 💔دلت یه جا گیره؟ ☘ داستان های زیبای عبرت انگیز و واقعی که بعضیاشون داستان خود بچه های کاناله: ☘ تجربه ها و موفقیت های شما:😍 ☘ دوره هایی که برگزار می‌کنیم: ☘ مشاوره تلفنی تخصصی: eitaa.com/khoderzaii/6110
📕 نگاه نمیکنی؟! می نشونمت هممممه نگات کنن!!✨😍 در تهران بهترین خانه و زندگی را داشتند 🏯 تنها فرزند خانواده بود و یک بنز آخرین سیستم 🚗 هم زیر پایش... دلش اما جای دیگری بود 🌅 آنها را رها کرد و به نبرد حق علیه باطل رفت؛ ⚔ همان نبردی که می گویند بر دشمن پیروز نمی شوی مگر اینکه بر خودت پیروز شده باشی⛲️ و او پیروز شد، نه در جبهه که پیش از آن ⛳️ در کوچه پس کوچه های شهرش، آن زمانی که با سن کمش نگاهش را از نامحرم میگرفت و بر زمین می دوخت... 🪐 آن وقتی که برای هرزگی پول و جوانی را با هم داشت 💵💪 ولی در پسِ همه آنها خدا را می دید. 🛐 و خدا عمل مردان بزرگ بی اجر نمی گذارد...🌻🌈 در عملیات کربلای ۴ شهید شد،🕊 زودتر از کسی که دستش را گرفته بود و برای رفتن به جبهه راهنمایش شده بود🌿 اما این پایان قصه نبود...🌍 پس از ده سال پیکر مطهرش به وطن می آید. ⚰ خانواده اش برایش مراسم ساده ای برگزار میکنند. فردای آن روز تلویزیون فیلمی از آن مراسم پخش میکند 📺 حتی نزدیکانش هم متعجب می شوند؟! ⁉️چه کسی فیلم را به صدا و سیما رسانده بود؟؟ این سوال را فقط حکمت خدا پاسخگو بود🕯 و شاید این جور موقع ها خدا میگه: نگاه نمیکنی؟! می نشونمت هممممه نگات کنن 🎁😇 🔖زندگینامه شهید مجید صنعتی کوهپایه ▪️کـانـالــ ترکــ♡ـ گناه ( رهاشو ) http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🖤برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
[ ] آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده😳، فکر می کنم حالت سوختگی داشت🔥. دست او را دیدم اما چیزی نگفتم😶. هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدیم به نجف، منزل هستی بیام☺️؟ گفتم: با کمال میل، بفرمائید😍. هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد🙂، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده روی تا نجف تعریف می کرد👣، اما نگاه من به زخم دست 🤚🏻 هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود🤔🤨 صحبت های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه🤨؟ خیلی وقته که می بینم. سوخته😥؟ نمی خواست جواب بده و موضوع را عوض می کرد🤐. اما من همچنان اصرار می کردم🧐. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم🤓! مدتی قبل، در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود😣. می گفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود😈. من هم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم🤕! من مات و مبهوت به هادی نگاه می کردم😕. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود😌. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود😇 🖋شهید محمد هادی ذوالفقاری ▪️کـانـالــ ترکــ♡ـ گناه ( رهاشو ) http://eitaa.com/joinchat/800784391C7b124b340c 🖤برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼
در مدت همنشینی با مرحوم قاضی، حالات و جریاناتی از ایشان می دیدم که در عمرم جز در مرحوم نائینی و اصفهانی، در شخص دیگری ندیده بودم😳😍. 🌿 او را چنین یافتم که در تمام رفتار و اخلاق اجتماعی و خانوادگی و تحصیلی خود غیر از همه کسانی بود که من از نزدیک در درس آنها و یا در کنار آنان تحصیل می کردم🤩🤔. مخصوصاً او را دائم السکوت و الصمت می یافتم🤫. احیاناً از دادن پاسخ نیز طفره می رفت🧐 و گاهی احساس می کردم که برای او پاسخ دادن بسیار سخت است🤔 تا اینکه تصادفاً به نکته ای برخوردم که بسیار توجه مرا جلب کرد و آن هم این بود که داخل دهان مرحوم قاضی کبود رنگ بود😯، از استاد پرسیدم علت چیست🧐؟ ایشان مدتها پاسخم نداد☹ بعدها که خیلی اصرار کردم و عرض کردم که به جهت تعلیم می پرسم و قصد دیگری ندارم🤓،باز به من چیزی نفرمود🙁 تا اینکه روزی در جلسه خلوتی فرمودند: آقا سید محمد! برای طی مسیر طولانی سیر وسلوک😍، سختی های فراوانی را باید تحمل کرد☺ و از مطالب زیادی نیز باید گذشت🙂؛ آقا سید محمد! من در آغاز این راه در دوران جوانی😉 برای اینکه جلوی افسار گسیختگی زبانم را بگیرم و توانائی بازداری آن را داشته باشم☺ 26 سال ریگ در دهان گذارده بودم🤐 که از صحبت و سخن فرسایی خودداری کنم، اینها اثرات آن دوران است😬!» 📚کتاب اسوه عارفان – ص 170 ◼️کـانـالــ ترکــ♡ـ گناه ( رهاشو ) @RaHaShO @RAHASHO ♥️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼👆🏼