eitaa logo
روانشناسی
6.9هزار دنبال‌کننده
454 عکس
1.7هزار ویدیو
10 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم
مشاهده در ایتا
دانلود
که با حضور او شیرین می شود قسمت دهم سوختگي پاي من اندازه يك سكه ده توماني بود صورتم وسيع اما سطحي بود با گاز استريل كه مي كشيدم هر روز قبل از نماز قسمتي أز پوستهاي مرده صورتم كنده مي شد به صورتم ويتامين آ مي زدم كم كم ابروهام و مژه هام كاملا در اومد ختم سوم صورتم ورم داشت و لاي چشمام كمي باز بود دختر خالم اومد تو مسجد انقدر دو دستي محكم مي زد توي صورتش الان كه دارم تعريف مي كنم از شدت هيجان صحنه قلبم درد مي گيره و حس از تنم بيرون ميره ديوانه وار ميزد توي صورتش و من چيكار مي تونستم بكنم بدتر غمگين مي شدم و عمق حادثه رو دريافت مي كردم و پنهان كردنش برام سخت مي شد اصلا جلو نرفتم نه اون اومدم سمت من نه من رفتم سمتش گويا براي هر دومون سخت تر بود براي شب هفت ورمها خيلي كم شده بود پوستهاي مرده رو با گاز استريل كنده بودم منتها رنگ پوستم كمي سرخ بود دستم رو دكتر كه پانسمان كرد گفت فردا نيا پس فردا بيا همين باعث عفونت شد وقتي باز كرد عفونتهايي داشت كه سفت بود و پاك نمي شد زن داداش جاريم سوپروايزر بيمارستان بود جاريم گفت زن داداشم برات پانسمان مي كنه دستم رو شست خيلي درد مي كرد.دردي فوق طاقت،عفونتها هم پاك نمي شد تا توي استخوان دستم درد مي كرد دردش براي عفونتش بودموقع شستن در عين حال كه اصلا به روي خودم نياوردم اما درد انقدر شديد بود كه ازش ناراحت شده بودم چرا داره انقدر سفت ميشوره در صورتي كه بايد سفت تر مي شست اگر عفونتها رو مي كند تا به خون برسه گوشت اضافه نمي آورد،نه اينكه كم گذاشت نه،من اصلا طاقت كندن عفونتش رو نداشتم الان متوجه شدم چرا عليرضا رو بي هوش كردند و با برس عفونتهاش رو تميزكردند چون انگار گوشت سفيدبود عفونتي مايع مانند كه فشار بدي بياد بيرون مثل زخمهايي كه اصولا عفونت مي كنه نبودسفت بود دفعه بعد كه ديدمش به طور ناخوداگاه دلم نميخواست بهش سلام كنم أز بس دردش شديد و غير قابل تحمل بود به خودم گفتم بنده خدا لطف كرده زحمت كشيده برات شسته و پانسمان كرده ، سريع سلام و عليك واحوالپرسي و تشكر مجدد بابت زحمات كردم اما لحظات اول دست خودم نبود هر بار مي ديدمش ازش خوشم نمي اومد در صورتي كه قبل از اينكه دستم رو پانسمان كنه ازش خيلي خوشم مي اومد.اين توضيحات رو مي دم براي درك سوختگيهاي وسيع عليرضا و عفونتهاش بود و درد موقع شست و شو،درد او هزاران برابر درد من بود وطاقتش به مراتب كمتردستم يه باريك به پهناي دو سانت و طول ١٠ سانت بود كه سه چهار سانتش عفونت كرده بود و همه ي درد مربوط به همين منطقه عفوني بودعليرضا بعد أز هر بار شست و شو نيم ساعت أز درد مي لرزيد بيمارستان خصوصي نبود فقط ساعت ملاقات بايد مي رفتيم،خواهرشوهرم ظهرها مي رفت و بهش ناهار مي داد من نمي شد برم بيمارستان،همسرم سركار بود و اون سالها تاكسي تلفني خيلي باب نبود شايدم مي ترسيدم البته من اصلا ازش نخواستم اما اگر موافق بود نمي گفت تونميخواد بياي هر روز.من كه روحم براي پسرم پرپر مي زد بينمون فاصله اوفتاده بود و نمي دونم چرا نگفت بريم خونه ي خواهرشوهرم ؟ميشد اگرملاحظه مخارج رو مي كرد خريد كنه و اگر ملاحظه زحماتمون رو ، من تو كار خونه كمك كنم نه اصلا روی چنین درخواستی رو نداشت عليرضا بدون من جايي نمي رفت چيزي نمي خريد و حتي با پدرش بدون من حاضر نبود پارك يا خريد و حتي دكتر بره اما نمي دونم چرا انقدر بي عرضه بودم براي بيمارستان رفتن البته ساعات ملاقات رو به ندرت شد كه نرم اما منظورم تحت عنوان ناهار دادن هست .البته مسافت دور بود ما جنت آباد بالاي همت بالاي ٣٥ متري گلستان بوديم و بيمارستان نزديك ميدان توحيد ،خواهر شوهرم منزلشون خيلي نزديك بود ايشون مي رفت منزلشون ستارخان نزديك مسجد ابوالفضل،چندين روز كه در مراقبتهاي ويژه بود، داماد برادرم هم خيلي مي اومد ملاقات عليرضا،يه روز ديدم براش كباب درست كرده اورده با پلو دوغ و ماست و خيار با ماست چكيده و نعنا،اما خيلي كم خورد و برگردوندعلاوه بر اينكه براي عليرضا ناراحت شدم براي داماد برادرم كه انقدر زحمت كشيده بود و اينطوري شد هم ناراحت بودم ،خواهرشوهرم پارسال ماه رمضان يدفعه دل درد گرفت و بردن بيمارستان و عمل كردند گفتند روده ش سياه شده بوده و باعمل ميكروب پخش شده و به همين سادگي فوت كرد،چند روز قبلش همگي منزلشون دعوت بوديم.دو سه روز بعدخاله ي همسرم دعوت كرده بودخواهرشوهرم نيومده بود گفتند مريضه،همون شب بستري شده بود ،من فكر مي كردم يه عمل ساده ست ،خواهرشوهرم خيلي مهربون بودانقدر كه هرچند وقت يكبار كاملا خلاء ش رو احساس می کنم و انگار جایگزینی برایش نیست ،موقع سلام علیک هم مثل همه الکی بوس نمی کرد دستش رو میگذاشت پشتم ودر آغوش میکرفت، احساس دستاش برام همیشه لذتبخش بود لطفا برای شادی بانوی مهربان فاتحه ای قرائت کنید روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند باویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تمرین کنی میتونی مثل اولیاء الهی خدا رو با چشمانت ببینی! کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
هدایت شده از روشنگری ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ غزه و سوریه به ما چه؟ چرا سرمایه و جوونای ما باید برن واسه یه کشور دیگه بجنگن؟ به کانال روشنگری باکلیپهای مستند معتبرباارسال کم بپیوندید👇 @Roshangaree1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هر کس نداره بهش بده از اون با ایمان ها که سرباز امام زمان بشه
والدين قرار نيست اختلاف نداشته باشند، دعوا نكنند و هميشه با هم موافق باشند. كودك قرار است از والدينش روش درست را بياموزد. قرار است ببيند پدر و مادرش با دو عقيده مختلف چگونه بر سر يك مسئله به تفاهم می رسند. قرار است ببينند با داشتن اختلاف، عشق و محبت به پايان نمی رسد. والدين قرار است به فرزندشان نشان دهند انسان حتی با خودش هم تفاهم ندارد چه برسد به ديگری، اما با احترام، ابراز درست عقايد، با گوش دادن به هم می توان يك جايی به رسيد و مشكلات را حل كرد، و قرار است از هر اختلافی هر دو نفر پيروز بيايند نه تنها يك نفر. کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘دل باید پاک باشه خدا ارحم الراحمینه و می‌بخشه... کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 دهم 🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت 🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند 🚥 ولی باز هم تنها برگشت . 🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم 🚥 و از خانه خارج شدیم 🚥 تا به طرف قبرستان برویم 🚥 اما یک عده مانع ما شدند 🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ، 🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند 🚥 عده ای از جلو پرت می کردند 🚥 عده ای از بالای پشت بام 🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ... 🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ، 🚥 که کفنش پاره پاره شد 🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ، 🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند 🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند 🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید 🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد 🚥 ولی سنگها و شیشه ها ، 🚥 به خودش بر می خوردند 🚥 و او را ، غرق در خون کردند . 🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند 🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد 🚥 از همه بدتر بود 🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد 🚥 و دید چشمانم را کور کرد 🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم 🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم 🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد 🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم 🚥 پدر با دست و صورت خونی ، 🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد 🚥 ولی در آن شب ، 🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود . 🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 تا مجبور شدیم 🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم . 🚥 نیمه های شب ، 🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت 🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ، 🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم 🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم 🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم . 🚥 چند نفر غریبه ، 🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند . 🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند 🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد 🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش 🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد 🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود . 🚥 تا ظهر خواب بودم 🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم 🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم . 🚥 با خودم گفت من کجا هستم 🚥 اینجا کجاست ؟! 🚥 پس خانه ما کجاست ؟! 🚥 سپس یادم آمد 🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم 🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم . 🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم 🚥 دیدم چندتا دختر جوان ، 🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند . 🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم 🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ، 🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند . 🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم 🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد 🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم 🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت . 🚥 آن زن ، با مهربانی گفت : 💎 چی شده پسرم ؟!! 🚥 با گریه گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرف کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁دلیل بی پولی برخی افراد بعد از ازدواج، نداشتن تفکر درست درباره اقتصاد است. کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️تربیت فرزند (۱) 👈به فرزندانتون نگید باهوش! کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. میتونست یه دعوای شدید بشه ولی تبدیل یه هندونه خوری باحال شد🥰 کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
🚨از با فرد نادان بپرهیز 🌳 روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه‌ شدن با یک نادان دید. 🌳 به او گفت: مدت‌ها به‌دنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرنده‌ای شاخ نداده است؟ سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر می‌تواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است. 🌳 انسان نیز، زمانی که می‌تواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند. 🌳 بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. این پَر پرواز را فقط علم به انسان می‌دهد و شاخ گاو را جهالت. کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 یازدهم 🚥 با گریه به زن مهربان گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت : 💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی 💎 خیلی خوشحاله 🚥 سپس دست و صورت مرا شست 🚥 من را پای سفره نشاند 🚥 و با عشق و محبت ، 🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت . 🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند 🚥 و مرا برای بازی کردن ، 🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند 🚥 ولی با آن همه اتفاقات ، 🚥 و بعد از مرگ مادرم ، 🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم 🚥 همیشه غرق در خودم بودم 🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم 🚥 گاهی مرا به پارک می بردند 🚥 و برایم بستنی می خریدند ، 🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند 🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند 🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند 🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود 🚥 به خاطر همین ، 🚥 با اینکه خوشحال بودم 🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم . 🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم 🚥 از او پرسیدم : 🔮 این مردم کی هستند 🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند 🚥 پدرم لبخندی زد و گفت : 🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند 🌷 آنها شیعه هستند 🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند 🌷 ان‌شاءالله ما در پناه خدا و اینها ، 🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم 🚥 با ناراحتی گفتم : 🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟! 🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟ 🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده 🔮 هر شب خواب او را می بینم . 🚥 بعد از حرفهای من ، 🚥 انگار داغ پدرم تازه شد . 🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد . 🚥 ناگهان نصف شب ، 🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد 🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت : 🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
که با حضور او شیرین می شود قسمت یازدهم دوستي در مورد حال روحي اون زمانم سوْال كرده و اينكه چطور صبر كردم و اينكه چه كارهايي براي تحمل اين مصيبت كمك مي كرد؟ حال روحي من از هميشه بهتر بود چون مي دونستم كاري رو دارم مي كنم كه مورد رضايت خداست اینکه آدم بدونه وظیفه ش چیه؟ و انجام بده باعث رضایت خاطر و آرامش بیشتر هست در خیلی از موارد آدم واقعا نمی دونه وظیفه اش چیه منکه اینطوری هستم یا نمی دونم یا واقعا برام سخته و نمی تونم انجام بدم شاید اينطور موارد به دليل اينه كه فايده اون عمل رو دقيقاً نمي دونيم در موقع فوت پدر و مادرم هم گريه نكردم دوست داشتم وقتي به خدا مي گم راضيم به رضاي تو واقعاً راضيه راضي باشم صبر كنم صبر واقعی تا خدا نگه صبر نكردي تا ثابت كنم خيلي دوستش دارم و عاشقش هستم اما از بچگي هر جا ختمي مي رفتيم كه مادري فوت شده بود به ياد فوت مادر خودم كه بعدها قرار فوت بشه هم گريه مي كردم اگر روضه ي حضرت زهرا س مي خوندند و گریه می کردم بازم یادم می افتاد که بلاخره مادر منم فوت می کنه و دو قطره اشك هم براي وقتي كه مادرم ميخواد فوت كنه مي ريختم موقع فوتش دو سه بار غش كردم گوشم مي شنيد اما چشمم باز نمي شد و حرف هم نمي تونستم بزنم چند دقيقه ٥-١٠ دقيقه نمي دونم دهانم هم قفل شده بود خب اگر راضیم به رضاي تو گريه نمي کنم پس غش کردنم چی بود خب اون موقع جوان بودم ۳۰ سالم بود که مادرم فوت کرد هميشه از بچگي بنا داشتم كه پدر و مادرم فوت كردند گريه نكنم اما در مورد بچه هام اصلا كابوس زندگيم بود و هيچ جور با اين قضيه نمي تونستم كنار بيام و فكر اينكه هر كدوم روزي نباشن برام غير قابل تصور بود و اصلا نمي تونستم بگم راضيم به رضاي تو البته به شهادتشون راضي بودم اينكه برن فلسطين لبنان سوريه و... و شهيد بشوند و در اين زمينه مشوق بودم و سالي يكبار صحبت مي كردم باصادق اما مريضي وتصادف و مردن معمولي نه اصلا راضي نمي شدم چند تا خواب ديدم كه موجب آمادگی من شد كه خیلی موثر و مهم بود خوابها رو در قسمتهاي بعد مي گم اما در مورد گريه كردن و گريه نكردن صبر كردن يا نكردن !!!؟ من ديديم چقدر بايد گريه كنم تا اروم بشم چقدر ؟یک روز دو روز یک ماه ؟یک سال ؟ تمام هستی من تمام آمال و آرزوهای من تمام عشق من کسی که با سن كمش تازه در حد همزبانی و دوستی با من رشد کرده بود کسی که سرشار از هوش بود و تا دانشمند شدن محقق شدن و پروفسور شدن براش فکر کرده بودم کسی که علاقمند علم بود و موقع خرید کتاب هم فقط کتاب علمی میخرید موقع انتخاب برنامه تلویزیون ، علاقمند برنامه علمی بود ،خلاصه عجیب بود هم هوش قوی داشت هم حافظه قوی دیکته های شبش رو همیشه از رو می نوشت معلمش هم می دونست و ایراد نمی گرفت یعنی چون درست نمی نوشت من بهش دیکته نمي گفتم . شاید باید صبر می کرد چون علیرضا هم بود که دو سال و نیم از او کوچکتر بود و درسش احتیاج به رسیدگی داشت قبلا توضیح دادم ببخشید که دوباره وارد این مبحث شدم برادر شوهرم می گفت یوسف مادرشه در هر صورت دیدم اگر به خودم اجازه گریه بدم و اجازه ناراحت شدن گریه من حد و مرز نداره و روانی میشم از طرفی او برنمی گرده و من با این حساب باختم برای همین راه صبر و معامله با خدا رو انتخاب کردم ادا در میاوردم و نقشی بسیار عالی با کمک بهترین کارگردان بازي مي كردم شنیده بودم خونده بودم که فلان عالم بعد از فوت فرزندش کلاس درسش رو تعطیل نکرد و آخر کلاس خبر فوت فرزندش رو به طلبه ها داد خوب اینها قابل تأمل و درس هست برای ما که صبور و خویشتندار باشیم البته فکر دیگران رو هم می کردم چون آرامش من این مصیبت رو سبک تر می کرد اصلا همسرم اگر من می خواستم شیون وایلا کنم خودش رو می باخت و می مرد اينو من نمي گم چند روز پيش داشت به پسر سومم مي گفت كه اگر مادرت هواي منو نداشت سر فوت صادق من مرده بودم، خيلي بي قراري مي كرد خواهرام هم برام مهم بودن و از همه مهمتر من علیرضا رو در بیمارستان داشتم که اصلا نمی دونست برادرش فوت كرده گفتم گریه کنم باختم هم بچه م رو از دست دادم هم اجرم رو. هیچ حسابی مزدی هم پیش خدا ندارم . البته اینها افکار و نظرات جانبی بود و از لحظه اول گريه نکردم و عليرضا هم گريه نکرد خدايا بازم هوامو داشته باش کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
یکی از روش های صحیح دعوت کودک به همکاری، توصیف کردن است. وقتی بزرگترها مساله‌ای را توصیف می‌کنند، کودکان فرصتی می‌یابند تا بدانند چه باید بکنند. وقتی دیگران به شما می‌گویند مرتکب چه اشتباهی شده‌اید، برای شما دشوار است کاری را که لازم است انجام دهید. موقعی که کسی مساله‌ای را برای شما بازگو می‌کند، تمرکز حواس برایتان آسانتر است. روش غلط: چندبار بهت بگم چراغ حموم رو خاموش کن؟ (این کدام یک از روش های غلط ده گانه است) ✅روش صحیح توصیف کنید: پسرم چراغ حمام هنوز روشنه مادر: زود باش تلفونو همین الان قطع کن(روش غلط فرمان و دستور) پسر: نمی‌خواهم ✅توصیف کنید: مادر: من حالا می‌خوام یه تلفن بزنم پسر: تو یک دقیقه تمومش میکنم ❌تمام روز به جوجه‌هات آب و دونه ندادی؟ عرضه نگهداری از دوتا جوجه رو نداری؟ ✅ بجای اتهام زدن، توصیف کنید: جوجه ها خیلی گرسنه بنظر می‌رسن کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاقیت به این میگن کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
⬅️ این ماهی‌هایی که در دریا صیدشان می‌کنند، نمی‌دانم دیدید یا نه؟! گاهی هزاران ماهی در میان یک توری دارند کشانده می‌شوند به طرف ساحل، از آن وسط‌های دریا، از چند کیلومتری دریا این تور دارد همه‌ی اینها را می‌کشد جلو، ملتفت نیستند. اگر به آن ماهی بگویی کجا می‌روی؟! فکر می‌کند دارد مقصدی را با اختیار می‌رود، اما در واقع بی‌اختیار است. مقصد او همانجاست که مقصدِ آن صیادِ صاحبِ تور است. این تورِ نامرئیِ نظام جاهلی، آن‌چنان انسان را می‌کشد، آن‌چنان به طرف‌هایی که هدایت‌کنندگان آن تور مایلند، آدم را می‌کشاند که آدم نمی‌فهمد کجا می‌رود. گاهی هم خیال می‌کند که دارد می‌رود به طرف سرمنزل سعادت و رستگاری، غافل از اینکه نه، دارد می‌رود به "جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهَا وَبِئْسَ الْقَرَارُ" - ۵۳/۷/۲۴ پی‌نوشت: یادت باشد زمین دشمن، چه در مجازی و چه در غیر آن، همان تور نامرئی است که من و تو را به هر طرفی که بخواهد می‌کشاند؛ حال چرخی بزن و تور‌های نامرئی را پیدا کن… پرسه زدن در زمین دشمن یعنی همراهی با
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن زیبایی که برنده ی جایزه اسکار شد انسانیت و مهربونی واقعی چه شرایطی داره کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
داستان پسری به نام شیعه 📚 دوازدهم 🚥 ما را به خانه دیگری بردند . 🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ، 🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند : 👑 اینجا ، در این شهر 👑 در این کشور و در این حکومت ، 👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم 👑 اینجا عربستان است 👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند 👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند 👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند 👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند . 👑 پس شما بهتر است به ایران بروید 👑 آنجا کشور شیعه است 👑 شما آنجا در امان هستید 👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند 👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد 🚥 پدر با ناراحتی گفت : 🌷 من چطوری بروم 🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟ 🌷 این بچه را چکار کنم ؟! 🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟! 👑 گفتند : نگران نباشید 👑 ما به شما کمک می کنیم 🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند 🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 سپس فردای آن روز ، 🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم . 🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود 🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد 🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ، 🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد 🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ، 🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم . 🚥 به حدی که گردنم درد گرفت 🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ، 🚥 خودم را خیس کردم . 🚥 دوستان بابا ، 🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند 🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند 🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت 🚥 دمدمای صبح شده شد 🚥 کفش های من پاره شدند 🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود 🚥 به سختی راه می رفتم 🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم 🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند 🚥 پاهای من ، خونی شده بودند 🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم 🚥 چون خودش ، این روزها ، 🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده 🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند 🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مهارتهای کلامی... 💥دکتر سعید عزیزی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣اگر شکرگزار باشی، بزرگت می کنم... 🎙 کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 سیزدهم 🚥 وسط بیابان ، یک زیرزمین مخفی بود 🚥 که با شن ، پوشیده شده بود . 🚥 یک نفر ، آنجا بود و ما را تحویل گرفت 🚥 و نفر قبلی خداحافظی کرد و رفت . 🚥 وارد زیرزمین شدیم 🚥 راه طولانی تونل زیرزمینی را پیمودیم 🚥 ناگهان ؛ از خستگی این همه راه ، 🚥 چشم های من تار دیدند 🚥 و با صورت به زمین افتادم . 🚥 پاهایم قدرت حرکت نداشتند . 🚥 دوست بابام ، مرا بلند کرد و در بغل گرفت 🚥 و به راه رفتن ، ادامه دادند . 🚥 بعد از چند ساعت ، از زیر زمین خارج شدیم 🚥 نور آفتاب ، چشمم را اذیت کرد 🚥 دستم را ، بین آفتاب و چشمانم گذاشتم . 🚥 یکی دیگر از شیعیان ، ما را تحویل گرفت 🚥 و نفر قبلی نیز ، مرا بوسید 🚥 و از پدرم خداحافظی کرد و رفت . 🚥 حدود یک ساعت پیاده روی کردیم 🚥 تا به یک روستا رسیدیم 🚥 ما را به یک خانه ای بردند . 🚥 یک پیرمردی که مشغول نماز خواندن بود 🚥 وقتی ما را دید 🚥 با لبخند به استقبال ما آمد 🚥 و با مهربانی به ما گفت : 🇮🇷 هله هله به ایران خوش آمدید 🇮🇷 اینجا دیگر در امان هستید 🚥 پدرم با شنیدن نام ایران ، 🚥 از خوشحالی ، لبخندی زد و بیهوش افتاد 🚥 او را به اتاقی بردند تا راحت بخوابد 🚥 من هم کنارش خوابیدم 🚥 و فردای آن روز ، از خواب بیدار شدیم 🚥 اهل آن خانه ، خیلی از ما پذیرایی کردند 🚥 با مهربونی و محبت ، با ما رفتار کردند 🚥 همسایه هایشان نیز ، 🚥 یکی یکی پیش ما می آمدند 🚥 و به ما ابراز علاقه و ارادت می کردند 🚥 هر روز دوستان جدیدی پیدا می کردم 🚥 روستای آنها ، خیلی باصفا بود . 🚥 هم شیعه داشت هم سنی 🚥 همه کنار هم ، با صلح و آرامش ، 🚥 زندگی می کردند . 🚥 هیچ کدام همدیگر را ، 🚥 نجس و کافر نمی دانستند . 🚥 همدیگر را اذیت نمی کردند . 🚥 به همدیگر احترام می گذاشتند 🚥 به خانه های همدیگر ، رفت و آمد می کردند 🚥 از همدیگر ، زن می گرفتند 🚥 و بدون هیچ مشکلی ، 🚥 شیعه و سنی با هم ازدواج می کردند . 🚥 ولی بعضی شیعه ها ، 🚥 ندانسته و جاهلانه و یا شاید مغرضانه ، 🚥 کاری می کردند که بین شیعه و سنی ، 🚥 اختلاف بیفتد 🚥 مثلا در مراسمات و مجالسشان ، 🚥 به اعتقادات اهل سنت ، فحش می دادند 🚥 که باعث می شد 🚥 مثل همان بلایی که بر سر ما و مادرم افتاد 🚥 و شاید بدتر از آن ، بر سر دیگران بیفتد 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
روانشناسی قلب 36.mp3
7.46M
36 ❣️شکست عشقی؛ فقط دررابطه یک زن و یک مرد،خلاصه نميشه. 🔻بالاترین شکست عشقی، زمانی اتفاق میفته که قلب انسان، میلش به خدا وآسمون رو ازدست ميده... کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آقا قیمت دو تا جنس رو عوض میکنه تا ببینه همسرش کدوم رو انتخاب میکنه و ادامه‌ی داستان 😂 پ.ن: به نظرتون چند بار توی خریدهامون ذهنمون اینجوری دستکاری شده؟ کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد دل زیادی ممنوع قانون کائنات کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee