🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_یکم
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سخت ترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد...
گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد...
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬ بی توجه به صوفی و حرفهایش..
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمی گذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت...
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما...
حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشت تر و کریه تر...
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پراعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود...
به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محض رضایِ خدایش...
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم...
ابلهانه بود.. القای تحکُّمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان! انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی ندارد...
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد...
نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد؛ اما زبانش نه! گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای موردِ علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد؛ اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت! شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا...
نه… بیرون از در هم؛ نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی! همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل!؟
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند...
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیما در خاکی دیگر به زمین نشسته بود...
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد: اوه! اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده؛ این آدرس را از کجا آوردین؟؟؟ از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد: پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن! اما نگران نباشین من میرسونمتون.
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
#ادامه_دارد... 👇👇👇
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک!
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد: تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟
آمده بودم اما انگار نیامده بودم!
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد: ظاهرا فارسی بلد نیستی؟! اشکال نداره٬ من مسافرایی مثل شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید. غصه ات نباشه بابا جان!
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج
میزد. ؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد. حسی غریب که تجربه اش نکرده ام. ...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
⚜🌀⚜🌀⚜🌀⚜
🌀⚜🌀⚜🌀⚜
⚜🌀⚜🌀⚜
🌀⚜🌀⚜
⚜🌀⚜ ﷽
🌀⚜
⚜
#تلنگر_قرآنی
🌷امیدوار باش !
آب هرچند آلوده باشد حتی #لجن هم شده باشد اگر به دریا برگردد #صاف و زلال و پاک می شود .
یادت باشد خدا ، دریای #رحمت است و ما چون آب آلوده. اگر به #آغوش رحمت او باز گردیم کار تمام است و پاک پاک می شویم .
نَبِّیءعَبادِی اَنّی أنَا الغَفورُ الرَحیمِ؛
به بندگانم خبر ده که من آمرزنده و مهربانم.
📚 #سوره_حجر_آیه_49
@ReyhanatoRasoul97
مداحی آنلاین - انواع خوبی کردن ما - حجت الاسلام عالی.mp3
3.25M
⭕️انواع خوبی کردن ما
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
💢حجت الاسلام #عالی
💢حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.🌹
👇👇
@ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ برخورد با #خانمهای_بدحجاب_در_نگاه_رهبری⁉️
➕ویدئوی بیانات جالب رهبری👇
✅رهبر معظم انقلاب #تاکید دارند که با این نگاه و با این روحیه با خانم بدحجاب برخورد کنید:👇
"مدارا کنید؛ ممکن است ظاهر زنندهای داشته باشد؛ داشته باشد.❗️
بعضی از همین ها خانم هائی بودند که در عرف معمولی به آنها میگویند #خانم_بدحجاب؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
❓حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟
نه،❗️
#دل، متعلق به این جبهه است؛
#جان، دلباختهی به این اهداف و آرمانهاست."
در ادامه بیانات منحصر به فرد خود، به مقایسه ای جالب و عجیب می پردارند که برای همه بسیار جای تامل است👇
"او یک #نقصی دارد.
⁉️مگر #من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است، نقصهای این حقیر باطن است؛‼️ نمیبینند.
👈گفتا شیخا هر آنچه گوئی هستم / آیا تو چنان که مینمائی هستی⁉️
و باز هم تاکید👇
✅ "با روی خوش پذیرای جوانان باشید."
♻️البته انسان نهی از منکر هم میکند؛ نهی از منکر با #زبان_خوش، نه با ایجاد نفرت.❌ ۹۱/۰۷/۱۹
ایشان نهی از منکر را اینگونه تبیین میکننند👇
🔻 #جلوگیری، طرق مختلفی دارد. بله ممکن است شما بگویید:
فلان #روش؛ روش غلط، تند یا ناکارآمدی است💥
و فلان روش؛ روش بهتری است،✅
این ها بحث دیگری است، اما در این که باید #مواجهه و #مقابله کرد
📌 در این کسی نباید #تردید کند.
🗓۱۳۹۵/۲/۲۰
«مثل آقای خامنه ای #پیدا_نمیکنید.»👇
صحیفه نور ج۱۷ص۲۷۲.
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_دوم
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزدو چشمانش اپرایی پر شور اجرا میکردند.
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود!
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیتلری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیر و دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند...
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.
پر از هجوم زندگی...
ریتمی ِاز هالیوود زدگی و سنت گرایی؛ که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود.
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن...
چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم...
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد.
پیرمردِ راننده سری تکان داد: هی! یادش بخیر...این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.
چه روزایی بود.الانمو نبین! تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم؛ اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو دِه برو که رفتیم... مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پام نمیرسیدن...
آه کشید٬ بلند و پر حزن: داداشم واسه این انقلاب شهید شد. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر!
به قول نوری گفتنی: ما برای آن که ایران؛ خانه ی خوبان شود؛ رنج دوران برده ایم...
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مون را باهاش میدیم...
اما بازم خدارو شکر؛ راضیم... امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم.
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش می شد و سینه ام را میسوزاند.
باید عادت میکرد؛ خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود...
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم.
چشمان مادر دو دو میزد.
پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسامی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد: این را داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری؛ راستی٬ به ایران هم خوشی اومدی باباجان؛ انشاالله کنگر بخوری و لنگر بندازی؛ اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش...
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثل تمام مسلمانان ترسو...
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم.درش بزرگ بود و تیره رنگ...
کلید را به طرف در برم؛ اما نه! این گشایش٬ حق مادر بود.
کلید را به دستش دادم.
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک...
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود...
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشامم خزید؛ کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند...
خانه ایی عجیب...
درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید...
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد... و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت...
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد...
پس بی ورود از در خارج شدم...
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
هتل...؟؟
پیرمرد ایستاد: میخواین برین هتل باباجان...؟؟!
با سر تایید کردم.
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لجباز!
کنار گوشش زمزمه کردم: بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست.
مسرّانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم و گفتم: اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه؛ بعد میتونیم اینجا بمونیم.
انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت.
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#تلنگر
💢چند نكته از مرحوم #رجبعلي_خياط رحمه الله علیه
#نكته
✅اگر به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود.
✅ #نكته ۲:
تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه».
✅ نكته ۳:
سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد.
✅ نكته ۴:
دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد.
✅ نكته ۵:
كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم.
✅ نكته ۶:
اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد.
✅ نكته ۷:
اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود.
✅ نكته ۸:
اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد.
✅ نكته ۹:
هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانيد.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
➖➖➖➖➖➖
@ReyhanatoRasoul97 🌿
بشڪند دستے ڪہ ویران ڪرد این گلخانہ را
درعزا بنشاند او ، شمع و گل و پروانہ را
بشڪند دستے ڪہ هتڪ حرمت این خانہ ڪرد
شیعہ را سوزاند و خون در قلب صاحبخانہ ڪرد
درون قلب جهان ، انقلاب گشتہ بیا
نفس ، بدون تو همچون عذاب گشتہ بیا
نظارہ ڪن بہ فرا سوے مدینہ و ببین
حرم بہ دست حرامے خراب گشتہ بیا
این گلستان نبیّ بار دگر ویران شدہ
چشمهاے منتقم ، بار دگر گریان شده😭
بعد تخریب بقیع و این ستم در آن دیار
گشت روشن ، از چہ قبر فاطمہ پنهان شده🕊️
السَّلامُ عَلَيْكُمْ یا اَئمة البَقیع
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ علیهم السلام...
🔸🔹ـــ🏴🏴ــــ🔹🔸
⚫هشتم شوال سالروز تخریب مزار ائمه بقیع (علیهم السلام) به دستور وهابیون آل سعود
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#لحظات_خدایی
توکل برخدایت کن؛
کفایت میکندحتما؛
اگرخالص شوی بااو؛
صدایت میکندحتما"؛
اگربیهوده رنجیدی؛
ازاین دنیای بی رحمی؛
به درگاهش قناعت کن؛
عنایت میکندحتما"؛
دلت درمانده میمیرد؛
اگرغافل شوی ازاو؛
به هروقتی صدایش کن؛
حمایت میکندحتما"؛
خطاگرمیروی گاهی؛
به خلوت توبه کن بااو؛
گناهت ساده میبخشد؛
رهایت میکندحتما"؛
به لطفش شک نکن؛
اگردنیاحقیرت کرد؛
تورسم بندگی آموز؛
حمایت میکندحتما"؛
اگرغمگین اگرشادی؛
خدایی راپرستش کن؛
که هردم بهترینهارا؛
عطایت میکندحتما ....
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
@ReyhanatoRasoul97🌿
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✨﷽✨
#دعا
🌸دعاکردن از نظر #حاج_آقا_قرائتی
💠ما وظیفه داریم #دعا کنیم چه اجابت بشه چه نشه
قرار نیست هرچی بخوای از خدا؛ بهت بده..
ادعونی یعنی من را بخوان تا اجابتت کنم
نه اینکه هم به من بگی هم به دیگران رو بزنی.
🔻دردعا تکلیف مشخص نکن!
حضرت یوسف (ع) گفت خدایا زندان بهتره واسه من تا اینکه اسیر دام زنان بشم.
حضرت یوسف تو زندان فهمید با دعایی که خودش کرده افتاده زندان باید می گفت خدایا نجاتم بده از شر زنان...
🔻حضرت موسی گفت خدایا من به خیری که ازجانب تو بهم برسه نیازمندم.
خدا جریان را طوری چید که بخاطر آب دادن به بزغاله ها هم صاحب زن شد هم مسکن هم شغل هم سرمایه هم امنیت...
این یه قانونه ان تنصرالله.... ینصرکم
خدارو یاری کن تا خدا یاریت کنه...
حدیث داریم از دعا خسته نشو❌
👈یا اجابت شود.
👈یا مشابهش بهت میدن.
👈یا دفع بلا میکنن.
👈یا اونو به نسلت میدن
👈یا بجاش نسل صالح میدن.
👈یا ذخیره آخرت میکنن.
👈یا کفاره گناهات میکنن.
و قیامت که می بینی چی بجای دعاهای اجابت نشده ات دادن؛ آرزو میکنی ای کاش هیچ حاجتم را در دنیا نمی دادن...
🍃هیچ دعایی پیش خدا گم
نمیشه تو صلاحت رو نمیدونی
همیشه بگو خدایا اگر این کار خیر داره برام؛ بهم بده..
#حدیث
الدعا مُخ العباده
دعا مغز عبادت است
🙏
@ReyhanatoRasoul97 🌿