eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
5.6هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
احمدرضا ،همزمان با رشد جسمی اش در عرفان و شناخت خود و خدا روز به روز بیشتر رشد می‌کرد و مصداق همان هایی بود که به قول روح الله کبیر ره صدساله را در جبهه ها یک شبه طی کردند و دستنوشته های عارفانه ای که بعضی وقت ها با اصطلاحات ریاضی نیز آمیخته شده است از خود به جای گذاشته که بعدها با عنوان «حرمان هور» به چاپ رسید ... ‌ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🍃کتابی که به تقریظ مقام معظم رهبری مزین شد 🍃 «حرمان هور» ‌ احمدرضا از زمانی که وارد دانشگاه شد، شروع به نوشتن کرد، نوشته­‌هایش که در دفترهایی جمع­‌آوری شده بود، همگی در منزلی بودند که به همراه چند تن از دوستان دیگرش، از جمله شهید «داریوش(رضا) ساکی» در محله­‌ی درکه تهران در آن­جا زندگی می­کرد. پس از شهادتش دوستانش همه­‌ی آن­ دست­نوشته­‌ها را جمع کرده و برای ما آوردند، عده­ای از دوستان وقتی دست­نوشته­‌هایش را دیدند، گفتند حیف است این­ها را دیگران نخوانند. در ابتدا با هماهنگی سپاه به صورت دفترچه کوچکی به چاپ رسید، پس از مدتی، حوزه هنری از ما خواستند تمام نوشته­‌هایش را در اختیار ایشان بگذاریم که حاصل کار شد کتاب «­حرمان هور­». ✨ متعلق به 📙کتاب ، خاطرات و دستنوشته های شهید ‌ 🌟در اولین دوره انتخاب بهترین کتاب جنگ📚، در بخش و یادداشت را کسب کرد. 🌟در دومین دوره هم دارای رتبه نخست شد. 🌟جایزه ربع قرن آثار جنگ را گرفت چون واقعا جای تعجب داشت دانشجوی پزشکی چطور این ادبیات سنگین را در سن کمتر از ۲۱ سالگی به کار برده است. ‌🎙راوی:برادر شهید ✍🏼(دستنوشته‌هاوخاطرات‌عارفانه 🌷) 📚 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 💠 خدا ! ستاره ها که رفتند 💔 ‌ ✍🏼دستنوشته شب بود و هوا هم سرد ،هنوز پشت تیر بارش ایستاده بود؛ خسته و مجروح، با باند سفیدی که بر سرش بسته بود و غنچه ی خونی که از زیر سفیدی باند نشت می کرد. حالش را پرسیدم.گفت: «سرم گیج می رود و چشم هایم تار شده است.» گفتم:«هیچ کس نیست و پل را باید تا صبح که نیروها می رسند نگه داشت.» و او در حالی که نوار فشنگ تیربار را پر می‌کرد، خندید و گفت: «تا آخرین نفس خواهیم ایستاد.» بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه ی بچه ها سری بزنم. مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر.پی. جی. یازده، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم. می‌دانستم که می‌خواهم چه صحنه ای را ببینم. حیدر(شهید «حیدر کاظمی» دانشجوی رشته فلسفه در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، در تاریخ 65/10/29 به شهادت رسید.) آرام تر از همیشه خوابیده بود. آنچنان که تماشایش اشکم را بند نمی‌آورد. مستِ مست خوابیده بود، مثل یک گل، مثل همان شب های سرد درکه، ولی این بار هر چه صدایش کردم پاسخی نمی داد. ‌ نمی دانم برایش شعر خواندم یا درد دل کردم. فقط می‌دانستم گریه می کنم... هنوز هم خون باندش خیس بود و با قیافه ای نازنین و آرام کنار تیربارش خوابیده بود.🥀 آری ... حیدر هم رفته بود.💔 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه امام خامنه ای❗️ بچه های من اگر درس نخوانید نمی توانید، تأثیر گذار باشید 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🔸هر روز در کربلا ...💔 🥀 ‌ ✍🏼دستنوشته هر روز در «کربلا»، سری را به بالای نیزه می‌برند و دور آن شادی می‌کنند. هر روز یزیدیان خیمه ها را آتش می زنند، و هر روز «زینب» به دنبال «سکینه» می گردد. هر روز «علی اصغر» ها و «علی اکبر» ها در منای دوست جان می سپارند. هر روز فاطمه (سلام الله علیها ) عزادار است. هر روز ستاره ای را به خون می‌کشند. هر رو گلی را پژمرده می کنند. آری، هر روز عاشوراست و هر جایی کربلا. ‌ یاران سراسیمه به سوی کربلا شتافتند و رفتند. رفتند و از دیار تعلق ها، علاقه بریدند. تن را از تعلق، همچون سرو، آزاد کردند، و چون لاله تن پوشی از خون در بر گرفتند. ‌ آری حدیث، حدیث خون است، حدیثی به لطافت سحر، به طراوت باران 🍃 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹یاهو ( شوق تمنّا- کمال انقطاع) ‌ ✍🏼دستنوشته زیبای ...دیگر نمی خواهم زنده بمانم. من محتاجِ نیست شدنم. من محتاج توام. خدایا! بگو ببارد باران؛ که کویر شوره زار قلبم سال هاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم. ‌ خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم، بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد! بگذار این دیدگان دیگر نبیند. بس است هر چه دیده اند. بگذار این گوش های صم دیگر نشنوند. بس است هر چه شنیده اند. ‌ بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند. بس است هر چه جنبیده اند. ‌ خدایا! دوست دارم، تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی؛ دوست دارم، گمنام گمنام بیایم، دور از هرهویتی. ‌ خدایا! اگر بگویی: لیاقت نداری، خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام؟! 🌿خدایا! دوست دارم سوختن را؛ فنا شدن، از همه جا جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹عزم رفتن 🔻در عملیات کربلای 5 همه نگران اتفاقات کربلای 4 بودند که خوشبختانه عملیات موفقیت آمیز تمام شد و احمدرضای من هم برگشت، این بار هم سوغاتی آورده بود، عادت نداشت دست خالی بیاید، پایی که ترکش خورده بود و وضع نامناسبی که داشت. چند روزی از آمدنش نگذشته بود که گفت باید بروم، گفتم با این وضعیت پا ، چطور بروی مادر؟ لبخند زد، می خواهم بروم تهران دنبال درس و دانشگاه. این جملات را که گفت آرام شدم، خودم بدرقه اش کردم، اولین صندلی اتوبوس را سوار شد، من هم ساکش را گذاشتم کنار پایش. هشتم اسفند رفت تهران، نهم می‌رود دیدار پدرش که ناراحتی قلبی داشت و تهران بود. با پدر خداحافظی می کند و یکی دو روز بعد با همان عصا و وضعیت پا می رود منطقه برای اطلاعات عملیات. تا آبادان هم نگذاشتند احمدرضا سلاح بردارد که بلکه منصرفش کنند. امّا... 🎙راوی: مادر شهید ‌ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
احمد رضای من دیگر رفت و برنگشت💔 ‌ شب دوازدهم اسفند، با شهید مجید اکبری، برای جمع آوری اطلاعات وارد مواضع عراق می‌شوند. عملیات لو می رود، شاهدانی که دیده اند می‌گویند اولین کسی که مجروح شد شهید اکبری بود و بعد آقای سماوات، ‌ احمدرضا را همه به شجاعت می شناختند، پای سماوات را پانسمان می‌کند و می‌برد توی سنگر و دوباره می رود که مجید اکبری را برگرداند، آقای سماوات نقل می‌کند که در آن سنگر ۲۴ ساعت ماندم ولی احمدرضا نیامد، هیچ کس ندانست احمدرضا چطور شهید شد؟ کی شهید شد! احمدرضای من در محوطه کمین دشمن، در میدان مین، روی خاک ها ... ‌ علی چیت سازیان جنازه ها را بعد از چند روز برگرداند عقب. ده روز احمدرضای من پیکر بی جانش بین مرز ایران و عراق افتاده بود. یاد این کلمات افتادم که شهدا در بیابان ها همدمی نداشتند مگر مادرشان فاطمه زهرا سلام الله علیها، احمدرضای من رفت و دیگر برنگشت . . .💔 🥀شهادت به روایت مادر شهید ‌ 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼(یادداشت جالب و زیبای شهید احمد رضا احدی پس از شهادت شهیدمهندس محمدعاشوری) 🍃... از درز کلمات دهها جزوه، صدها کتاب، هزاران معادله، تا فراسوی بلند خاکریزها، از رسم سه گوش مثلث بر لوح کاغذ تا ترسیم هندسه ی زیبای نخل ها بر صفحه خونین دشت، از انبوه xها و yها و دعوای صدها تانژانت و کتانژانت برای رفتن به آن سوی تساوی تا آرامش آن همه قایق، از دبستان تا دانشگاه، و از دانشگاه به ؟! بیچاره پدر که چه آرزو ها داشت! سالها در آن دکان حقیر فریاد زد، تا تو امروز عصای دست پیری اش باشی، و تو چه زود موها را بر سرش سفید کردی، و مادر که نسیم یاد تو چون بید پیکر نحیفش را می لرزاند و دست در زنبیل خالی امید می کند و می گرید. تو چه تنها بودی! هیچ کس نمی دانست که در پس این رخسار نحیف چه مظلومیتی نهفته است! مثل یک گل، هزار احساس ظریف، هزار رنج در سکوت یک نگاه و هزار خوبی در طراوت لبخند و هزار درد نهفته که لبی هرگز برای گفتنش باز نشد. ‌ تو چه تنهایی! که هیچ اشکی در قفایت نریخت و هیچ قلبی برایت نتپید .حتی همین ها که این همه سنگت را به سینه می زنند و... ، آنان که کاغذ سیاه می کنند، همین فردا تو را از یاد خواهند برد، و تو می مانی و خاطر رنجور پدر و غم بی ساحل مادر، و چه سخت است این همه رنج! ... ولی یادگار خاطره های تو در آب های گرم کارون، اروند، در زیر نخلهای بلند «ابوشانک» و بر زمین گرم «شلمچه» هنوز باقی است. آن دمهای آخر، هر چه لحظه های عمرت کمتر می شد و هر چه زمان آن به صفر نزدیک می گردید (x->0 ) روح تو، به بی نهایت ابدیت (y ) میل می کرد. Y=lim-1/x اما هنوز، همان پویندگان راستین راهت،شعرهای نغز و طنین گرم آوازهایت را در زیر باران هزاران اخگر ترجیح وار ترنم می کنند، که: «خدایا امام را قائم دار!» همین...! 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🎙سخنی با دانش­‌آموزان امروز دانشگاه­‌رفتن خوب است، اما باید باشد، اگر کسی به خاطر مدرک و شهرت به دانشگاه می­رود فایده­ ‌‌ای ندارد، احمدرضا و دوستانش از همه لحاظ، جوانان برجسته­ ای بودند، این حرف من نیست که مادرش هستم، حرف اطرافیان و دوستان است، اما آن­ها با همه­‌ی این اوصاف در آن زمان تکلیف اصلی خود را فراموش نکردند و در آن شرایط دفاع از اسلام و میهن اسلامی خود را حتی بر تحصیل علم و رسیدن به مدارج عالی ترجیح دادند. پس ­‌‌مدار بودن بسیار مهم است. هر­کس هدف خدمت به جامعه و دین خود را در درس خواندن داشته باشد، بسیار با ارزش است، مدرکی خوب است که باشد و از آن برای و استفاده کنی... ‌ ✍🏼(کلام شهید برای ) 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸رویای بقیع💔 ‌ ✍🏼دستنوشته ‌ دیشب «دعای توسل» داشتیم. تصمیم گرفتم که برای زیارت شهدا، به خصوص دوستان شهیدم در عالم رؤیا - که خیلی از این نعمت بی بهره بودم - به «حضرت زهرا(سلام الله علیها )» متوسل شوم. دعا ساعت هشت شب در محوطه ی مقر، در روشنایی نور ماه اجرا شد. ما که نه معنای توسل را درک کرده ایم و نه می توانیم مانند مؤمن ها حالی پیدا کنیم، در دعا شنونده ای بیش نبودیم. به هر صورت دعا به پایان رسید و همان شب پس از پایان دعا خواب دیدم: 🍃 ‌ شب بود و هوا تاریک. مانند چند دفعه قبل دنبال دوست شهیدم «محمد روستایی» می‌گشتم. گویی قبرستانی بود شبیه «قبرستان بقیع»🥀 با همان حال و هوا. من و چند نفر دیگر در ابتدای قبرستان بودیم. به یکی از افراد نزدیک شدم که نمی‌دانم که بود. گفتم: «قبر روستایی را نمی دانید کجاست؟» گفت: «چرا». سپس نشست و با دست خویش مقداری خاک را کنار زد و قبری نمایان شد. گفت: «این قبر شهید روستایی است». عجیب این که چرا قبر باید پنهان و گمنام باشد و چرا قبرستان باید حال و هوای بقیع را داشته باشد؟ مسئله اینجاست که قبر حضرت زهرا (سلام الله علیها ) نیز با اینکه در قبرستان بقیع است پنهان می‌باشد. و این امر مرا به فکر واداشته است که چرا چنین قرابتی باید میان این دو باشد. آخر شهید ما نیز مفقود شده است و باید این راز برایم فاش شود. راهی ندارم جز طلب فرج از خداوند منّان.🍃 62/12/27 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شهادت یکی از فرماندهان بزرگ حزب الله لبنان «طالب سامی عبدالله» (ملقب به حاج ابوطالب) فرمانده یگان نصر و متولد سال ۱۹۶۹، در حمله هوایی رژیم غاصب صهیونی به شهرک «جویا» در جنوب لبنان به شهادت رسیده است. 🔹او مهم ترین فرمانده میدانی حزب الله بوده که از ۷ اکتبر به این سو ترور شده است. ‌‌ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه‌ای: برادران عزیز، خواهران عزیز، فرزندان عزیز من، جوانان! هرچه انتخاب کنید برای خودتان انتخاب کرده‌اید. انتخاب خوب شما به خود شما برمیگردد؛ اگر انتخاب با غفلت انجام بدهید که انتخاب بدی از آب دربیاید و از کار دربیاید، بدی‌اش به شما برمیگردد. ۹۴/۱۲/۵ 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹شیرین‌ترین خواب یکی از شیرین ترین خوابی که برای احمدرضا دیدند این بود که مدتها برای سفر حج ثبت نام کرده بودم و منتظر بودم ببینم کی اسمم برای عزیمت به این سفر معنوی اعلام می شود، خاله ام یک روز صبح آمد و گفت همین روزها به شما خبر می دهند که اسمتان برای حج اعلام شده ، با تعجب به ایشان گفتم شما از کجا می دانید؟ گفت: دیشب خواب احمدرضا را دیدم، نامه ای به من داد و گفت این نامه ی حج مادرم است، فردای همان روز با من تماس گرفتند و گفتند که اسم شما در لیست حج امسال است.... 🎙(نقل از مادر شهید احمد رضا احدی) 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✅درباره زندگی شهید احمد‌رضا احدی کتاب‌های متعددی تألیف و چاپ شد که زوایای مختلف زندگی احمد‌رضا را برای خوانندگانش روشن می‌کند. 📚 کتاب« یک قطار فشنگ برای دکتر» یکی از این کتاب‌‌هایی است که درباره شهید احدی به رشته نگارش درآمده است. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
شهید احمدرضا احدی ،نفر سمت راست ♥️
‌ 🔹جمله آخر شهید در شب آخر🍃 خاطره ای که می‌خوانید روز قبل از شهادت است. احمدرضا احدی روز دوازدهم اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. 🎙راوی : سید مرتضی حسینی از همرزمان شهید ظهر روز یازدهم اسفند ماه شصت و پنج بود که به محور شلمچه اعزام و در قرارگاه تاکتیکی مستقر شدیم، ما بچه های گردان ۱۵۵ بودیم. تازه مستقر شده بودیم که احمدرضا احدی را دیدم که لنگ لنگان در قرارگاه قدم می زند. رفتم جلو و سلام و احوالپرسی کردم، گفت: «شما اینجا چه می کنی؟» گفتم: «آمده ام که امشب با بچه های قرارگاه همدان به خط بروم»، ‌ نگاهم کرد و آرام گفت: «من هم امشب با بچه های ملایر به خط می روم.» صحبت کردن با احمدرضا لذت بخش بود، انسان خوبی بود، خونگرم و مؤمن، دلم نمی‌خواست از او جدا شوم. ولی به ناچار باید در جلسات توجیهی عملیات حاضر می‌شدم، از هم جدا شدیم، من تا عصر که به محور رفتم احمدرضا را ندیدم. ‌ غروب زیبای محور شلمچه، حال و هوای شب عملیات، حضور نیروها در محیط اطراف و این که همه آماده ی حرکت به سمت مسیر عشق بودند، حال و هوای وصف ناشدنی داشت. در عالم خودم بودم و سیر در اطراف می کردم که دوباره نگاهم به نگاه آشنایی افتاد. با شیر بچه ی ملایری که نگاهش در غروب شلمچه حرف های زیادی برای گفتن داشت، هم صحبت شدم. این جملات آخری بود که من از احمدرضا می‌شنیدم: ‌ «آقا سید امشب از شبهای فراموش نشدنی است، مواظب باشید که در جامعه فریب نخورید. آقا سید پشتیبان ولایت فقیه باشید.» کلماتش از عمق جانش می جوشید که بر تمام وجودم اثر می گذاشت. من و احمدرضا با هم وداع کردیم و همان شب یعنی دوازدهم اسفند سال ۶۵ در آخرین مرحله عملیات در منطقه ی شلمچه به شهادت رسید. من هرگز آخرین جملات او را از یاد نمی برم، احمدرضا رفت ولی راهش ماندگار و یادش جاودانه شد ... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
پیکر شهید احمد رضا احدی 🌷...
‌ 🔹رؤیای صادق🌿 یک هفته از رفتن احمدرضا گذشته بود. آخرین اعزامش همان ۸ اسفند. دائم نگران بودم! از دوستانش شنیدم که می گویند: «رفتیم تهران احمدرضا منزلش نبود!» نگرانی ام دوچندان شد، بعد متوجه شدم دوباره رفته و اعلام کردند مفقودالاثر شده. امکان دارد برگردد و امکانش هست هرگز نیاید، یا اسیر شده باشد. عکس دادیم صلیب سرخ تا جستجو کنند. هر کس از هر کجا می‌آمد سراغی می گرفتم ولی بی نتیجه. روزهای سختی بود و در همین اثنا که دلتنگ و مضطرب بودم، شبی خواب دیدم از کنار کوهی عبور می کنم، همین کوه های اطراف شهرمان - ما در منطقه ای کوهستانی زندگی می کنیم- حرکت می‌کردم، در عالم رؤیا دیدم که کوه شکافته شد و مثل معبری باز شد، رفتم جلوتر، وارد تونل باریکی شدم. دقایقی که گذشت به اواسط راه رسیدم. نفس کشیدن برایم سخت بود، نفسم به شماره افتاده بود، هوای کافی نبود. عرصه برایم تنگ شده بود که دیدم آقایی جلوتر از من حرکت می‌کند. گفتم: «آقا تو را به خدا این راه کی تمام می شود، دارم خفه می شوم!» ایشان برگشت و به من گفت: «خواهر بیا من و تو باید از این راه عبور کنیم.» من اعتقاد زیادی به خواب ندارم، اما حقیقتی در این خواب و رؤیا بود که مرا متحیر کرد. پیگیر پیدا کردن احمدرضا بودیم، خبر دادند برادر شهید اکبری آمده دزفول و دنبال خبری از احمدرضا و مجید اکبری است. گفتند برویم درب خانه شهید اکبری سؤال کنیم ببینیم خبری شده یا نه؟ ما داخل ماشین نشسته بودیم، جلوی درب منزل مجید اکبری، در که زدند آقایی جلوی در آمد که گفتند پدر شهید اکبری است، متعجب و متحیر بودم، ایشان همان آقایی بود که دیشب در عالم رؤیا دیده بودم. شهدای ما را با هم آوردند، پدر شهید اکبری تا سالها برای احمدرضا و مجید سالگرد مشترک می‌گرفت. راهی بود پیش روی هر دوی ما و رؤیای من، رؤیای صادقه. احمدرضا و مجید با هم دوست بودند، با هم شهید شدند، با هم روزها زیر آفتاب در بیابان بودند و با هم برگشتند. ‌ 🎙راوی: مادر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌‌ ‌ 🔸خانه شهدا 🌷 بعد از شهادت احمدرضا رفتیم تهران (اوین درکه) ،وسایل احمدرضا را برگردانیم. خیلی برایم سنگین و دردناک بود. خانم میان سالی صاحب خانه این چند جوان بود. وقتی ما را دید از ما سؤال کرد که از کجا آمده ایم و چه نسبتی با شهدا داریم. همه اهل آن خانه به جز یکی شهید شده بودند. آنها را دانشجویان شهید ملایری لقب داده بود. من خودم را معرفی کردم، «من مادر احمدرضا احدی هستم.» اشک، در چشمش حلقه زد و در گونه اش جاری شد همین طور که گریه می کرد ادامه داد، این خانه هنوز خالی است، برایم سخت است که اجاره بدهم کس دیگری در این خانه اقامت کند. این خانه متعلق به آدم های خوب است، سخت است کسان دیگری را به جای احمدرضا و دوستان شهیدش در این خانه اسکان بدهم. به هیچ کس اجازه ندادم ساکن این خانه شود. حال و هوای خوبی که این شهدا به این خانه دادند را نمی خواهم کسی از بین ببرد. 🎙 راوی:مادر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼متن تنها وصیتنامه به جا مانده از 🌷 به شرح زیر است: «بسم الله الرحمن الرحیم فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین والسلام کوچکترین سرباز امام زمان (عج الله )✋🏼 احمدرضا احدی» 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔹نشانه نخبگی در شهدای ما🌷 این سوال وجود دارد که آیا تنها برتر بودن از لحاظ علمی نخبگی است؟ در و وظیفه در است. احمدرضا احدی دانشجوی پزشکی بود، گفتند تو برای چه به کربلای پنج آمدی، تو در آینده وزیر بهداشت این مملکت می‌شوی، ایشان گفت گفته‌اند در است. این نماد است. وصیتنامه شهید نیم خط است دارای کوتاهترین وصیتنامه جنگ است. کسی که ۲۰۰ صفحه قلم زده در وصیتنامه نیم جمله می‌گوید. در وصیتنامه‌ای که معمولا بهترین حرف‌ها را می زنند. یک دفتر را از وسط نصف کرده بالای آن نوشته «بسم الله الرحمن الرحیم نگذارید حرف امام روی زمین بماند، همین»... 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼دستنوشته ساعتی 🌷 چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هر جا که اینجا نباشد،یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند . کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟ آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ ‌ گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام .............؟ توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ❗️اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید؛ هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید ، مورد اصابت موشک قرار می دهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ ‌ چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش درانبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ ‌ کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ ‌ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟؟ ‌ صفایی ندارد ارسطو شدن...خوشا پر کشیدن، پرستو شدن آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه...!!! ‌ هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می‌خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟ و آنگاه که قطره ای نم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد...... اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد.... 🌷 🌷شهادت 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR