eitaa logo
سبک شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
66 فایل
کپی بدون لینک همراه دعای عاقبت بخیری = حلال☆ کارهای فرهنگی‌وجهادی: @sabkeshohada2 <تاریخ تاسیس : <۱۳۹۸/۹/۲۴ تقدیم به ساحت مقدس حضرت مادر(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها مي شنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود. مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم. ميگفت: روايت از حضرت علي(ع) داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد. يك سي دي فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچه هاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند. اين فروشنده سي دي هاي بازي و فيلم كپي شده را به قيمت ارزان به بچه ها مي فروخت. مشتري هاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلم هاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند! چند نفر از بچه ها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده ي اين مغازه رفت. خيلي مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضي از بچه ها ميگويند شما سي دي هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته!؟ فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد. بار ديگر بچه هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي دي هاي فيلم، بلكه سي دي هاي مستهجن نيز از مغازه ي او پخش ميشود. هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد. اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادي نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند. يك روز جواني وارد مغازه شد. هادي خبر داشت كه يك كيسه پر از سيدي هاي مستهجن براي اين شخص آورده اند. لذا با هماهنگي بچه هاي بسيج وارد مغازه شد. درست زماني كه بار سي دي ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد! در جلوي چشمان خودش همه سي دي ها را شكست. وقتي آخرين سي دي خُرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني ميكنيم. همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازه اش را جمع كند و از اين محل برود. ٭٭٭ شخصي در محل ما ساکن بود که هيکل درشتي داشت. چفيه مي انداخت و شلوار پلنگي بسيجي ميپوشيد. اخلاق درستي هم نداشت، اهل همه جور خلافی بود. او به شدت با مردم بد برخورد ميکرد. به مردم گير ميداد و اين لباس او باعث مي شد که خيلي ها فکر کنند که او بسيجي است! هادي يک بار او را ديد و تذکر داد که لباست را عوض کن. اما او توجهي نكرد. دوباره او را ديد و به آن شخص گفت: شما با پوشيدن اين لباس و اين برخورد بدي که داريد، ديد مردم را نسبت به بسيج و نظام و رهبر انقلاب بد ميکنيد. هادي ادامه داد: مردم رفتار شما را که ميبينند نسبت به نظام بد بين ميشوند. بعد چفيه را از دوش او برداشت و به وي تذکر داد که ديگر با اين لباس و اين شلوار پلنگي نگردد. بار ديگر با شدت عمل با اين شخص برخورد كرد. ديگر نديديم که اين شخص با اين لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذيت كند. البته بايد يادآور شويم که هادي در پايگاه بسيج، تحت تأثير برخي افراد، كمي تند برخورد ميكرد. او در امر به معروف و نهي از منکر شدت عمل به خرج ميداد. مثل همان رفقايي كه داشت. اما بعدها ديگر از او شدت عمل نديديم. امر به معروف او در حد تذکر زباني خلاصه ميشد. ..... @sabkeShohada ✍نویسنده: @sabkeShohada
سبک شهدا
🍃#قسمت_دوم تازه از مدرسه رسیده بودم کلافه از گرما داشتن دکمه های مانتوم رو باز میکردم مهمانان حاضر ر
🔮 🍂 🌱 می‌گفت خانه هم که باشد که کسی صدایش را نمی شنود سرش در لاک خودش است و کتاب می‌خوانند مادرم هر وقت با علی کار دارد چادر سرش می کند یا می‌رود مسجد دنبالش یا کانون جوانان یاد جلسات نشریه افتادم علی همیشه سرش پایین بود به حرف نمی‌زد تند تند حرف های دیگران را یادداشت می‌کرد هر وقت من سوم از کارهای علی می‌گفت از خودم خجالت می کشیدم که نام آن را گذاشتم انقلابی در کانون که پیش از انقلاب کاخ جوانان نام داشت کلاس آموزشی راه انداخته بود ه اندازه آموزشهای فنی و شاید هم بیشتر از حجاب و ضرورت شود گفت پس از انقلاب هم اینگونه فعالیت هایش پر رنگ‌تر شد مثل همین نشریه امامت مسئولش بود من هم برایش مطلب جمع‌آوری می‌کردم و منشی جلسات بودم گزارش آنها را می‌نوشتم هرچه بیشتر فعالیت می کردم اعتراض‌های خانواده هم بیشتر می شد✨ حدود سه ماه از همکاری دوباره ام و انجمن می گذشت که یک روز در دبیرستان معصومه منو کنار کشید و پرسید《:تو مخالف ازدواجی؟! محکم گفتم:《 آره فعلاً ازدواج فکر نمی کنم👌 گفت:《 اگر همین حالا از طرف برادرم از خواستگاری کنم چی🙈؟! . . . @SABKESHOHADA@SABKESHOHADA ⁰ کُپی بدون منبع جایز نیست❌
⃣ جا خوردم احساس کردم لپ هایم گل انداخت یاد سلام علیک یا علی تو انجمن افتادم از اینکه علی هم از دیدن من خوشحال می‌شد هم خنده ام گرفت هرطور بود باید حرف هایم را به علی می‌زدم می‌توانستم در جلسه خواستگاری کسی به ما اجازه حرف زدن نمیدهد دلم را به دریا زده ام از مادرم خواستم که پیش از خواستگاری یک بار علی را ببینم تا حرف هایم را بزنم مادرم بدون اینکه نگاه می‌کند یک لحظه دست از ظرف شستن کشید زیر لب استغفرالله ای گفت و اسکاج اش را با حرص توی کاسه آب و کف رو بود افتاد به جان بشقاب‌ها آب دهانم را قورت دادم و خواستم دوباره بگویم که با اخم های درهم کشیده آب پاکی رو ریخت روی دستم کی جواب برادر هات رو بده خندیدم این جواب به معنای رضایت خودش معصومه از جلو می رفت و من هم به دنبالش دلم شور میزد یک لحظه قیافه عصبانی برادر بزرگم اومد جلوی چشمم از شدت دلشوره ته گلوی تلخ شد ولی چاره ای نداشتم پا تند کردم تا از معصومه جانم سر خیابان ۱۳ آبان علی توی ژیا نش این منتظر من بود تا دیدمش دلم ریخت آب دهانم را قورت دادم رو گرفتم تا سوار شم خواستم بگویم نه که به زور خودم داد توی ماشین با علی خداحافظی کرد قرارمان این نبود گفته بودم خودش هم بیاید ولی لحظه آخر غافلگیرم کرد! هوای ماشین سنگین بود معذب شدن زیر لب سلام کردم و علی در حالی که راه می‌افتاد جواب سلامم را داد یک لحظه از کارم پشیمان شدم اگر برادرهایم دیدنمان خون به پا می کردند جلوی آن خیلی کوچک بود انگار چسبیده بودم به علی نمی‌توانستیم تکان بخورم استرس دستهایم را خشک کرده بود آنقدر چسبیده بودم به در که کم مانده بود از ماشین رفتم بیرون گلویی صاف کردم تا شروع به حرف زدن کنم همه حرفها هم از ذهنم پرید مانده بودم چه بگویم انگار حرفی برای گفتن نداشتم تمرکز کردم و ناگهان سکوت را شکستم: . . . . @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA ....
سبک شهدا
#بخش_چهارم4⃣ جا خوردم احساس کردم لپ هایم گل انداخت یاد سلام علیک یا علی تو انجمن افتادم از اینکه ع
⃣ من نمیخوام توی زندگی مشترک نقش عروسک را داشته باشم دلم میخواد به کارها فعالیت‌ها ادامه بدم هنوز دو سه جمله نگفته بودم که رسیدیم به میدان شاه عبدالعظیم و علی دور زد به دلم دعا می کردم هیچ آشنایی من را درماشینش نبیند شروع کردم به توضیح دادن منظورم.... علی ساکت گوش می داد توضیحات مکه تمام شد بدون اینکه نگاه کند با آرامش خاص خودش حرف مرا تایید کرد و گفت اصلا برای همین شما را انتخاب کرده ام که پا به پام فعالیت داشته باشی ده دقیقه هم نشد که رسیدیم همان جایی که سوار کرده بود!...خداحافظی کردم و سریع پیاده شدم👟 علی همان مردی بود که می خواستم♡••• میدونستم طرز لباس پوشیدن ساده و ظاهرش خانواده‌ام را راضی نمی‌کند به خصوص که شب خواستگاری علی در جمع اعلام کرد که ایران بمان نیست و می خواهد برای تبلیغ انقلاب ایران و شیعه به خارج از کشور برود😞 تا پایش را از خانه گذاشت بیرون سرز نش های خانواده‌ها شروع شد😯 ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم👍 محکم مقابل همه ایستادم که یا علی یا هیچکس➖➖ پدرم به خاطر حرفی که علی در خواستگاری زد برایم شرط ضمن عقد گذاشت حق انتخاب محل سکونت را به من داد و گفت《 اگر اخلاق خوب باشه دخترم تا اون سر دنیا هم همراهت میاد اگر که نه این شرط باعث میشه نتونی مجبورش کنی》 یادم نمی آید هیچ کدام از تدارکات پیش از ازدواج با شادی انجام شده باشد سر هر قضیه یک جنگ حسابی در خانه راه می افتاد👁‍🗨... .... : آشنایی و فعالیت های من و علی در دوران انقلاب♦️ فصل بعدی:ازدواج💍 @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA کپی بدون منبع جایز نیست👌🏻
سبک شهدا
#بخش_پنجم5⃣ من نمیخوام توی زندگی مشترک نقش عروسک را داشته باشم دلم میخواد به کارها فعالیت‌ها ادامه ب
💍 ۱۲ فروردین‌ماه سال ۱۳۵۹ هنوز سفره هفت سین از خانه منجر نشده بود سفره عقد منتهی شد آقایان توی حیاط بودند و خانم‌ها در دو اتاق تودرتوای که داشتیم درب بین دو اتاق را باز گذاشته بودند تا صدای بله گفتن مرا همه بشنوند سرم پایین بود و قرآن می خواندم صدای عاقد از تو حیاط شنیده می شد برای بار سوم می‌پرسم عروس خانم بنده وکیلم؟👰 بالاخره بلایی را که همه مخالف بودند را گفتم و صدای صلوات و هلهله در هم پیچید داماد را صدا زدند که بیاید پای سفره تا عکس بگیرید و حلقه دست هم کنیم داشتم از خجالت آب میشدم کف دست هایم از شدت اضطراب خیس عرق بود و رویم نمی‌شد سرم را بلند کنم علی هم بدتر از من در سکوت حلقه دست هم کردیم و چند تا عکس انداختیم من ۱۷ سالم بود علی ۲۳ سال داشت عکس ها را که نگاه می کنم تازه میفهمم چقد جفتمان کم سن و سال بودیم..... مهمان ها از اتاق رفتند بیرون که مثلا ما تنها باشیم ناگهان یک بچه باضرب پرده را کنار زد و دوید داخل اتاق پشت سرش هم مادر ش هم دوید تو که بگیردش😂 علی سرش را برد نزدیک پرده و خیلی آرام گفت :خوب این در رو ببندید هنوز حرفش تمام نشده بود که یک نفر با غیظ تشر زد: این در خرابه بسته نمیشه😑..... .... @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA کپی بدون منبع جایز نیست👌❌
سبک شهدا
#بخش_ششم6⃣ #فصل_دوم2⃣ #ازدواج💍 ۱۲ فروردین‌ماه سال ۱۳۵۹ هنوز سفره هفت سین از خانه منجر نشده بود سفره
⃣ بیچاره علی جا خورد و بیشتر خجالت کشید کمی این پا و آن پا کرد و بلند شد پایین و از بین خانم ها یا الله گویان به حیاط رفت پس از مراسم عقد بعضی شب ها از سری میزد به خانه ما🛴🛴 دلمان زود به زود برای هم تنگ میشد♡ صدای در که بلند می شد اولین کسی بودم که میشنیدم...از صبح منتظر شما بوده و گوش تیز کرده بودم...تا می‌گفتم درمی زنند و برادرهایم برمی‌خورد و می گفتند حالا دیگه هی صدای در میشنوه اصلا مگه در زدن؟!.... عصبانیت شان وقتی اوج میگرفت که به اصرار من می رفتن در را باز می‌کردند و با چهره خندان علی روبه رو می شدن😂 من جرات ماندن در اتاق را نداشتم و آشپزخانه پناه می‌بردم😒 علی می‌ماند و پنج برادر 😯تکیه می‌داد به پشتی و سرش را می انداخت پایین و برادرهایم هم چشم در چشم علی دور تا دور اتاق چهار زانو می زدند/ گاهی دور از چشم مادرم سرک می کشیدم و دزدکی نگاهش میکردم👁 بعضی وقت‌ها شانسش می‌گفت و شبی می‌آمد که پدرم از بندر برگشته بود کمی تحویلش می گرفت و شوخی می کرد...من هم بال در می آوردم و مسیر آشپزخانه و اتاق را به بهانه های مختلف می رفتم و می‌آمدم😁 بعدها از خاطراتش با برادرانم در دوران عقد زیاد یاد می‌کرد و می‌خندید😆😄 امروز بعد از ظهر قرار بود هر کس برای کاری از خانه بیرون برود من هم از خدا خواسته توسط معصومه برای علی پیغام فرستادم که امروز عصر خانه ما باشد🤠 همه رفتن خانه ساکت شد جلوی آیینه ایستادم تا سرووضعم را چه کنم که صدای در بلند شد خوشحال دویدم و در را باز کردم و علی افتاد داخل حیاط🙄 قیافه اش از یادم نمی رود پشت سر هم می پرسید چی شده؟؟؟؟!!! فکر کرده بود قرار شده است عقد مان به هم می‌خورد😄 @SABKESHOHADA SABKESHOHADA .. کپی بدون منبع جایز نیست❌
سبک شهدا
#رسول_مولتان #بخش_هفتم7⃣ بیچاره علی جا خورد و بیشتر خجالت کشید کمی این پا و آن پا کرد و بلند شد پای
هشتم8⃣ جواب دادم هیچی دیدم کسی خونه نیست گفتم بشینیم و باهم حرف بزنیم♡🍂 لبخند مهربانش خطوط اضطراب را از صورتش پاک کرد و نگاه تحسین آمیزی به سر و وضعم انداخت آن روز شیرین ترین روز دوران عقد من بود...♡... یکی دو ساعت بعد علی رفت و حسرت یک عکس در دوران عقد به دلم ماند.... چهار ماه بیشتر عقد کرده نماندیم... تابستان عروسی گرفتیم و زندگی من و علی آغاز شد اولین خانه اجاره کردیم اتاقی مستطیل بود که وسطش پرده کشیدیم با این شیوه اتاق خواب هم داشتیم یخچال در آشپزخانه زیر پله جا گرفت🏠 حالا بود که کلید را در قفل چرخاند و با لبخند نگاهم کند و دست تکان بدهد با آن همه مشکل مخالفت پیش از ازدواج مان؛ قدر باهم بودن را می دانستیم. اولین مسافرت بعد از ازدواجمان به مشهد بود آن وقت ماه عسل خیلی مرسوم نبود عموی علی و خانواده اش داشتن میرفتن مشهد قرار شد ما هم همراه‌شان بریم.. سفر خانوادگی و شلوغ بود که به منو علی خیلی خوش گذشت وبرای ما حکم ماه عسل را داشت🌙 @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA .. کپی بدون منبع جایز نیست❌🙏
سبک شهدا
#رسول_مولتان #بخش_ هشتم8⃣ جواب دادم هیچی دیدم کسی خونه نیست گفتم بشینیم و باهم حرف بزنیم♡🍂 لبخند م
⃣ یکی از بهترین سفر های عمرم بود🌀 صدای نقاره ها صحن سقاخانه را پر کرده بود علی بلند شد و قامت بست من هم محو گنبد طلا و پرچم سبز شده بودم دلم می خواست زمان به بایستد و برای همیشه کنار علی غرق در آرامش بمانم... علی کارمند کمیته بود. اوایل ازدواجمان به کارمندان کمیته خانه می دادند اما علی قبول نکرد که برای خانه ثبت نام کنیم دلیلش این بود که ما هم جوانیم و هم فرزند نداریم هنوز برای خانه دارشدن نیازی نیست ! اولویت با عیالوار ها و بزرگترهاست🎅 همه چیز را اول برای دیگران می خواست و مرا هم قانع می کرد💁‍♂ در مقابل شغل عوض کردن هایش همیشه قانعم میکرد.. دلش می‌خواست شغلی داشته باشد که مطمئن باشد برای انقلاب مفید است همه زندگی اش را مدیون انقلاب می دانستند و می خواست دینش را ادا کند اگر آن طور که دوست داشت به انقلاب خدمت نمی کرد سریع شغلش را عوض می‌کرد:) خیلی طول نکشید که کار در کمیته را رها کرد و مدیر کانون فرهنگی بعثت شد کنار این کار در یک دبیرستان هم به عنوان مسئول امور تربیتی مشغول شد من هم که آدم در خانه ماندن نبودم به کانون سر میزدم و مسئول کتابخانه شدم همون روزها بود که سید مهدی را باردار شدم علی خودش رفت جواب آزمایش را گرفت شب با شیرینی آمد خانه پیشانی ام را بوسید و تبریک گفت مثل بچه ها ذوق کرده بود مدام از بچه می گفت کارهایی که می خواست برایش می کند از ظهر روی پا بند نبود و یک نفس حرف می‌زد اواخر بارداریم بود که برای علی یک ماموریت کاری پیش وقتی گفتم که مقصدش پاکستان ته دلم خالی شد میترسیدم موقع به دنیا آمدن بچه ،کنارم نباشد😕 ذهنیت خوبی از پاکستان نداشتم و می‌دانستم ادامه تحصیل ظاهر سفر است😒 با شناختی که از علی داشتم فهمیدم قصد بررسی زمینه تبلیغ انقلاب ایران و شیعه را در آن جا دارد... ساکش را برداشت در چهارچوب در ایستادم قرآن را گرفتم بالا سعی کردم ناراحتیم را پنهان کنم از زیر قرآن که رد شد عطرش فضا را پر کرد کاسه آب را از لبه طاقچه برداشتم و دنبالش آمدم بیرون باز سفارش کرد که مراقب خودمو بچه باشم با دقت نگاه کردم خواستم آخرین تصویر از علی در ذهنم حک شود چقدر پدر شدن بهش میومد .... برگشت و برایم دست تکان داد بغض گلویم را گرفت آمدم تو و در را بستم ۲۳ خردادماه سال ۱۳۶۰ سیدمهدی به دنیا آمد خدا را شکر برگشته بود از صبح رفتم بیمارستان دیگر ندیدمش تا روزی که مرخص شدم در بخش زنان مردها را راه نمی‌دادند در سالن طبقه اول منتظرمان بود میدانستم دلش ضعف می‌رود که مهدی را بغل کند ولی پیش مادرهایمان رویش نمی شد حالم را پرسید در ماشین را باز کرد تا سوار شوم تا خانه یک نگاه یواشکی به من می‌انداخت و از توی آینه نگاهی به مهدی شباهت پسران به علی مثل سیب دو نیم کرده بود چشم های مشکی و موهای لخت و سیاه👶 ... @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA کپی بدون منبع جایز نیست❌
سبک شهدا
#رسول_مولتان #بخش_نهم9⃣ یکی از بهترین سفر های عمرم بود🌀 صدای نقاره ها صحن سقاخانه را پر کرده بود عل
⃣1⃣ مستاجر بودیم و درآمد علی خیلی ناچیز بود و بخصوص حالا که بچه دار شده بودیم، این فشارهای مالی را بیشتر حس می کردیم علی تازه از کانون بعثت آمده بود بیرون و در بخش فرهنگی سپاه مشغول به کار شده بود می‌دانستم اینجا هم ماندگار نخواهد بود ! مسئول پیک انقلاب و نشریه کودکان شد:)غییت هایش در خانه خیلی بیشتر شده بود یا سرکار بود یا برای امور فرهنگی و برگزاری کلاس های عقیدتی می‌رفت😞که اگر هم تهران بود میرفت بیمارستان‌های مختلف و از مجروحان جنگ عیادت می کرد...من مانده بودم و مسئولیت خانه و خرید و بچه داری... شب ها خسته و کوفته می‌آمد خانه بعضی وقتا با همان کت و شلوارش دراز می کشید و با همان کت و شلواری که تنش بود خوابش می‌برد مهدی هم چهار دست و پا سراغش میرفت👦 خودش را با ذوق می کشید روی سینه پدرش موهاو ریش پدرش را که مشت می کرد علی از خواب می پرید و مهدی و را بغل میکرد.. مهدی۲ساله شده بود که علی باز شغلش را عوض کرد این بار در وزارت فرهنگ و ارشاد در بخش احیای اندیشه های اسلامی مشغول به کار شد°• عوض کردن شغلها در طی ۴ سال نخست زندگی مان همچنان ادامه داشت و بیشتر از یکسال دوام نمی‌آورد وقتی بازده ای را که از خودش انتظار داشت نمی‌دید وقت را تلف می‌کرد و در جای دیگری مشغول شد تا اینکه بالاخره از سازمان تبلیغات در آمد و در بخش بین‌الملل سازمان ماندگار شد فعالیت در آنجا را دوست داشت فکر میکرد بیشتر به انقلاب کمک می‌کند اینکه کار در سازمان تبلیغات را دوست داشت؛ خوشحالم می‌کرد ولی کار جدید شرایط جدیدی هم داشت .. ماموریت‌های طولانی بود که میرفت و بعضی وقتا دوسه هفته خانه نبود تا شروع مأموریت‌ها اوضاع متفاوت شد پیش از این شاید علی وقت زیادی برای امور خانه نداشت اما دلم به این خوش بود که شب به خانه می آید دست کم حضورش دلگرمی بود و خیالم را راحت می کرد که تنها نیستم ولی حالا باید شبها با بچه کوچک تنها می ماندم و چاره‌ای جز تحمل دوری از علی نداشتم وقت‌هایی که مهمان خارجی برای سازمان می آمد دو سه روزی را در هتل، کنارشان می ماند تا به کارهایشان رسیدگی کند مهمان ها در هتل استقلال بودند و خانه ما در محله ۱۳ آبان وسیله ام نداشت که راحت رفت و آمد کند! برای همین چند روز خانه نمی آمد🤦🏻‍♂ یکبار در همین نبودن هایش مجبور به اسباب کشی شدم خداروشکر برادرانم کمک‌ حالم بودند🙏 ... @SABKESHOHADA @SABKESHOHADA کپی بدون منبع جایز نیست❌