eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
•••↻ ••'' • مژده‌ای‌دل‌عالمی‌امشب‌چراغانی‌شده کهکشان‌تا‌کهکشان‌یکسر‌درخشانی‌شده کزفروغِ‌روی‌ثارالله،‌نورِ‌عالمین اززمین‌تا‌آسمان‌بزمِ‌گل‌افشانی‌شده! @galeri_rahbari313
ࢪمان 🌙 مہدخت: داشتیم از مسجد بر میگشتیم که دیدم ی تاکسی جلو در خونمون پارکه... مهیار ازش پیاده شد و چند ثانیه ای همونجوری جلو در وایساد. وقتی رسیدیم بهش با صدای پارسا برگشت سمتمون: کجا رفتید یهو شماها؟؟؟!!! وای خدای من😱 این چرا این ریختییی شدههههه؟؟؟!!😨 بینیش خون اومده بود😥 تو اون تاریکی خیلی معلوم نبود ولی انگار ورم هم داشت😓 کی زده ترکونده این بد بختو؟ نکنه با داداشش بخاطر من دعوا کرده؟😱 ن بابا😕تو هم دلت خوشه هاااا😒 مگه چیکارشی ک بخاطرت بره دعوا😏 با خودم درگیر بودم ‌طبق معمول که انگار پارسا هم مث من متوجه بینیش شد ک گفت: مهیار!!! صورتت چیشده؟؟؟دعوا کردید باهم؟؟؟ مهیار منو نگاه کرد... یهو دلم ریخت😶 این واسه چی اینجوری آدمو نگاه میکنه😰 بابا لامصب ای قلبه من ی ماهیچه است فقط... به چهارتا دونه رگه زپرتی وصله.نمیگی از کار میوفته؟! مهیار: چیز مهمی نیس پارسا: ینی چی چیز مهمی نیس؟! بابا ورم کرده... دستشو گذاشت روی بینیش ک از درد صورتش جمع شد. پری:شاید شکسته باشه😥برید دکتر بنظرم مهیار:ن نیازی نیست خیلی پکر بود🙁حس کردم حالش خوب نیس.دوباره منو نگاه کرد🤯 یا حضرت عباس😬ی نگاه اینجوری ب بقیه بکنه ک دیگه ول کنش نیستن🤭 بابا من دختر خوبیم همه مث من نیستن ک...☹️ پارسا درو باز کرد.خانم پروین با مامانم تو حیاط بودن.تا مهیارو دیدن دست پاچه شدن... _خاک بر سرم😱این چ سرو وضعیه؟؟ +چیزی نیس مامان نگران نباش _کوفتو چیزی نیست😠بیا اینجا ببینم +میگم چیزی نشده دیگه.... _یهو ول کردین رفتین نمیگین آدم نگران میشه؟؟با سامیار دعوا کردی؟؟😱😱 +مامان جان😐میگم اتفاق خاصی نیوفتاده دیگه ول کن... ن با سامی دعوام نشده😒 مامان من😬: بیا تو لا اقل ی کمپرس یخ بزارم روش +دست شما درد نکنه.نیازی نیس خانم پروین:رو حرف بزرگترت حرف نزن😠 +چشم😶 رفتیم داخل.ینی خونه ماشده بود درمانگاه اختصاصی آقا مهیار😐 مامان: مهدخت اون کمپرس یخو بیار... هیشکی دیگه نبود صداش کنی؟😐 +چشم😑 کمپرسو آوردم و دادم دست مامان. همینجور ک داشت شونه های خانم پروینو ماساژ میداد گفت:خودت بزار رو بینیش نمیبینی من دستم بنده😠 شهناز جون نگران نباش بچه نیست که.هرجا رفته باشه خودش میاد ماشالله دانشجو شده دیگه.... ×شهناز جونش: آخه سابقه نداشت بی خبر بزاره بره...گوشیشم خاموشه اخه.مهیارم ک این شکلی برگشته.مطمئنم ی چیزی شده😭 _بد به دلت راه نده (آره عامو نمکی دزدیدتش😑) ب من چهههه😐 کمپرسو دادم دست پری و آروم گفتم: بیا اینو بزار رو صورتش ورمش بخوابه... _آروم تر جواب داد:مگه من پرستارم؟😶 +بزار دیگه😕 _ب من چ خودت بزار😬 من تو فاصله چند متریش وایمیسم تپش قلب میگیرم🤭حالا وایسم تو چند سانتیش؟😶 پارسا نشسته بود کنارش رو مبل و سعی داشت از زیر زبونش بکشه چیشده... اونم ک قربونش برم سکوت کامل اختیار کرده بود محو شده بود تو افق😕 رفتم پیششون. +پارسا اینو بزار رو صورته آقا مهیار ورمش بخوابه _باشه بده من.. بیشووور😑تو چرا نگفتی ب من چ خودت بزار😢 ب جهنم😁 یخو از دست من گرفت و گذاشت رو بینیش.از سرمای کمپرس مهیار از افق برگشت😂 _مرسی خودم میگیرمش... حس کردم دردش میاد😢ناخودآگاه زبونم چرخید: +خیلی درد داره؟😥 دوباره از همون نگاها رفت🤤 بابا منو امشب سکتههه میدی با این نگاهات🙈 سرمو انداختم پایین... _ن؛درد نمیکنه یکی تو راست میگی یکی چوپان دروغ گو😕 حالا باور کن داره از درد میترکه ها... 🌕پایان پارت بیست و هشتم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313🌟
<🕊✨> اسمم را گذاشته ام منتظر اما زمانی که دفتر انتظارم را ورق می زنی می بینی فیس بوک را بیشتر از امامم می شناسم! 🤭♥️ 🤕♥️ |♡|@galeri_rahbari313
• . پنجره باز شد . . قطرات خیالِ آسمان ، ریخت بر پوست خشڪ اتاق! @galeri_rahbari313
میفرماد کھ : هرکۍ با خدا رفیق میشہ، اهلِ بلا میشه ! هرڪی هم اهل بلا بِشه، اهلِ کربلا میشه :) @galeri_rahbari313
3099060255.mp3
798.2K
🎧 🎼 دونه دونه تا زمین.... 🎙سید مجید بنی فاطمه 💓 💕 💞 ══════✙❆♡❆✙══════ 🆔 @galeri_rahbari313
3099072670.mp3
917.3K
🎧 🎼 در هوای کوی تو بی‌تابم.... 🎙کربلایی محمد فصولی 💞 💗 💞 ══════✙❆♡❆✙══════ 🆔 @galeri_rahbari313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ○°لبریز فلک شد از تَبــارک ○°آوازِ طَرب دهد چکــاوک ○°آمد پســـری ابوالعجائب ○°از خانه ی مالکُ الْمَمالَـک 🌿 💕 💞 @galeri_rahbari313🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دروغ ریز اصلا‌من‌یه‌چیزی‌بگم....؟ فکر‌نکن‌دروغ‌‌فقط‌یه‌چیز‌بزرگه.... خدا‌گفته‌ریز‌ترین‌چیز‌هارو‌ثبت‌میکنه... حتی‌میدونی‌چی؟ اینکه‌یکی‌بگه‌التماس‌دعا‌و‌تو‌بگی‌چشم☺ ولی‌دعاش‌نکنی... تا‌حالابهش‌فکر‌ کردی؟؟ ♥️ ♥️ @galeri_rahbari313🍂🔗
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️ خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 اللّٰہ🌙💌 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگہ 😑🏃‍♂🔪😅
ࢪمان 🌙 مہدخت: ساعت ۲ونیم صبحه اینا هنوز خونه مان😐 چند ساعت پیش بابا زنگ زد و گفت ک بابا بزرگ حالش بد شده😥مامانم رفت بیمارستان😔 خانم پروین و مهیارم موندن پیش ما که تنها نباشیم😕 (چقدرم ک من ناراحتم مهیار پیشمه😁) داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که صدای پا اومد😶 انگار یکی پرید تو حیاط😨 با ترس برگشتم سمت در... +شماهم شنیدید؟؟!! پارسا:ن چیو؟ +صدا پا اومد😰 _ن بابا.اشتباه شنیدی لابد +تو نمیدونی گوشا من تیزه؟🧐 _اخه ساعت دو و نیمه صب کدوم الافی میاد دزدی؟ +واسه ناهار ک نمیاد😑میاد دزدی... مهیار:اره منم شنیدم.ی صدایی اومد. مهیار و پارسا رفتن تو حیاط.منم رفتم و از پنجره حیاطو نگاه کردم. سامیار بود😬اینا خانوادگی عادت دارن از دیوار بپرن تو حیاط خونه مردم!!😑 البته خونه خودشونم هست🤔 خانم پروین مثلا مونده بود پیشه ما ک تنها نباشیم ولی نیم ساعت بعد اینکه مامان رفت گرفت خوابید🙄 پری:کیه مهدخت؟ +میخواستی کی باشه؟پسر بزرگه خانم پروینه😑 _بخدا من هنوزم باورم نمیشه این همون باشه🙁 +منم... آستینه لباسمو زدم بالا و به خطی که رو دستم بود نگاه کردم.یکم بالاتر از مچ دستم یه خط حدودا ۱۰ سانتی بود که یادگار آقا سامیار و رفیقاش بود😑 از حرص دندونامو روهم فشار دادم. پریسا اومد پیشم: خیلی پشیمونم ک به حرفت گوش دادم و به عمه و دایی چیزی از اونروز نگفتم. +ولی من نیستم... پارسا اومد داخل ولی مهیار و سامیار هنوزم تو حیاط بودن.هیچکدوم حرفی نمیزدن فقط وایساده بودن روبروی هم و به هم نگآه میکردن... ینی مهیار فهمیده قضیه چیه؟! تقریبا مطمئن شده بودم ک اونروز مهیار بین اون اراذل نبود.چون اگه بود چهرش یادم میموند.البته فقط قیافه اون عوضی که با چاقو رو دستم خط کشید کامل یادم مونده بود و سامیار... چون تو فاصله خیلی نزدیک دیدمشون. ولی بازم مطمئنم ک اگه بقیشونم ببینم یادم میاد. پارسا:خجالت بکشید.چیو دید میزنید شما دوتا؟😠 پری:هیچی بخدا.همینجوری داشتیم نگاه میکردیم ببینیم کیه😢 _خب الان ک دیدید.بیاید اینور ببینم. خواستیم بریم پیشش که صدا داد اومد: بهت میگم این قضیه هیچ ربطی به تو ندارههههه دوباره برگشتم لب پنجره مهیار:ربط داره؛ربط داره که بخاطرش رفتم پیشع آرش... ربط دارع که با داریوش بخاطرش دعوام شد... ربط داره که الان این ریختی وایسادم جلوت _تو بیخود کردی رفتی پیش آرش😠 بیخود کردی که با داریوش دعوا کردی... تو سره پیازی یا ته پیاز؟؟؟!!! کجای داستانی دقیقا؟ _خیلی بی غیرت شدی سامیار.هیچوقت تو خوابمم نمیدیدم ک ی همچین کاریو کنی... ×وقتی از چیزی خبر نداری الکی منو مقصر ندون.من هیچکاره بودم.تازه کمکشم کردم... پارسا رفت تو حیاط:بسه.چه خبرتونه این موقع شب؟ همسایع ها چی میگن؟! سامیارکلافه جواب داد:معذرت میخوام بعدشم از پله ها رفت بالا و مهیارم دنبالش. چشونه اینا😶چرا اینطوری میکنن؟! نکنه بخاطر من دعواشون شده🤭 برو بابا خل و چل😑به تو چیکار دارن الکی فاز بر میداری😬 خانم پروین با سرو صدا از خواب بیدار شد(اینجوری که اینا داد میزدن شهناز خانم ک هیچی؛فکر کنم همسایه ها کوچه پشتیم بیدار شدن🤐) خانم پروین:چیشده؟صدا سامیار بود؟ +فکر کنم با هم بحثشون شده _کی و کی؟ +تام و جری😑 _چی؟!😦 +آقا سامیار و آقا مهیار دعواشون شده فکر کنم😒 _خاک بر سرم😨سره چی؟! +میخواید از خودشون بپرسید؟🤔 چون منم فقط صداشونو شنیدم اونم با عجله رفت بالا... بیچاره پرته کلا از دنیا😬 🌕پایان پارت بیست و نهم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
『📖💡』 📝 ༺بـدان و آگاھ باش ڪھ ...(꧇༻ . 📻📞 @galeri_rahbari313
[🌿📻] . •‌{قاسم‌ها‌زیادن، سلیمانی‌هاش‌کمیاب‌ان!🌿🌺}• . 🌿↯ 💚↯ °|‌@galeri_rahbari313
بِسْمِ اللّٰهِ الْرَّحمٰنِ الْرِّحیم
امشب میخوام از صفحه های روزمرگی بگم.🤓 یعنی چی آخه واقعا!!!!🧐 نه هدف از صفحه های روزمرگی چیه!!🤔