eitaa logo
64 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
نقاشی زیبای گل پسر خوبم «محمدحسام عباسیان» هفت‌ساله @Fanus_AliFarahani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوَلَايَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ علیهم السلام عید غدیر خم بر شما مبارک باد🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 خدایا تو را سپاس که علی داریم شاکر با همه احساس که علی داریم 🌺گر قدردانت نبودیم که علی داریم عفوت را می طلبیم که علی داریم 🌺ما صراط دانیم آن گام که علی داریم از کج در امانیم مادام که علی داریم 🌺ما اَوادِم به ملائک نازیم که علی داریم به ناصب یا به مشرک بتازیم که علی داریم ✍علی فراهانی مبارک🌸 @Fanus_AliFarahani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ معرفت کبوتر 🌷 روزی یکی از دوستان امام موسی کاظم علیه‌السلام، حضرت را به میهمانی در منزل خود دعوت کرد. امام علیه‌السلام دعوت دوست خود را پذیرفت و به همراه آن شخص حرکت کرد تا به منزل او رسید. همین‌که حضرت وارد منزل شد، میزبان تختی را مهیّا کرد و امام کاظم علیه‌السلام بر آن تخت نشست. 🌷 وقتی صاحب منزل به دنبال آوردن غذا رفت، حضرت متوجّه یک جفت کبوتر زیر تخت شد که در حال بازی و معاشقه با یکدیگر بودند. وقتی صاحب منزل با ظرف غذا نزد حضرت برگشت، امام علیه‌السلام را در حال خنده مشاهده کرد. با تعجّب گفت: یاابن رسول اللّه! این خنده برای چیست؟ 🌷 حضرت فرمود: به خاطر این یک جفت کبوتری است، که زیر تخت مشغول شوخی و بازی‌اند. کبوتر نر به همسر خود می‌گوید: ای انیس و مونس من، ای عروس زیبای من! قسم به خدای یکتا! بر روی زمین موجودی محبوب‌تر و زیباتر از تو نزد من نیست؛ مگر این شخصی که روی این تخت نشسته است. 🌷صاحب منزل تعجّبش بیشتر شد و پرسید: آیا شما زبان حیوانات و سخن کبوتران را هم می‌فهمید؟ امام علیه‌السلام فرمود: نعم، «عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتينا مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ»؛ بله، ما اهل‌بیت رسالت، سخن حیوانات و پرندگان را می‌دانیم و از هرچیزی به ما داده شده است. (بحار الانوار، ج 48، ص 56، ح 65) ولادت علیه السلام @Fanus_AliFarahani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ اختصاصی/ مهم روشنگری در خصوص (۲) 🔷 ملت بزرگ ایران و فعالان اقتصادی باید با امنیت خاطر و حفظ عزت، در فضای مجازی حضور داشته باشند.
🔹 عقده گشایی آقا کیانوش از درگذشت یکی از بزرگان طب سنتی ایران ☑️ اینکه چطور شد که سیدمحمد موسوی در بیمارستان درگذشت، بماند... اینکه او شب و روزش را برای درمان بیماران کرونایی صرف می‌کرد، بماند... ☑️ اینکه طب شیمیایی این‌همه تلفات داده و نهایت هنرش، آزمایش روی انسان‌ها بوده، بماند... ☑️ اما دلیل این ذوق‌زدگی پنهان آقا کیانوش، برای چه می‌تواند باشد؟... تربیت یافتگان @Fanus_AliFarahani
صریر
👵🏻#حکایت‌های_ننه‌آقا4️⃣ 🌲دوران راهنمایی را سپری می‌کردم. دریکی از صبح‌های سرد زمستان، چون هوا کامل
👵🏻️⃣ ☘️ کوچک که بودم، خیلی به آرایشگری علاقه داشتم. یک روز خانه ننه آقا نشسته بودم که ننه آقا گفت: می‌خوام برم بیرون تا موهام رو کوتاه کنم. تو خونه باش تا برگردم. من هم با ناز گفتم: نن‍‌‍‍ـــــــــه (همراه با کشیده صدا)، می‌ذاری من موهاتو کوتاه کنم؟ 👵🏻 ننه آقا که می‌دانست من به پیرایشگری علاقه داشتم و البته چیزی هم بلد نبودم و حتی نمی‌توانستم قیچی و شانه را درست به دست بگیرم، بدون مکث گفت: باشه ننه، پاشو قیچی و شونه رو بیار و کوتاه کن. ☘️ من که از خوشحالی انگار روی هوا معلق شده بودم، گفتم: اگه خراب شد چی؟ گفت: فدای سرت. سریع قیچی را برداشتم و با نهایت دقت شروع کردم به کوتاه کردن و... البته، خراب کردم😔. چون جلوی موهایش را بیش از حد کوتاه کرده بودم. ☘️ بااینکه موهایش زشت شده بود ولی ننه آقا رو کرد به آینه و از من تعریف کرد و گفت: قربون دست و پنجه‌ات ننه، راحت شدم. چقدر خوب کوتاه کردی. ☘️ من فهمیده بودم که خراب کردم🥺 ولی ننه آقا به روی من نیاورد. آنقدر خراب که مدت ها، مقابل محارمش، روسری سر می‌کرد. یک‌بار که مادرم از او پرسید چرا موهایت این‌جور شده، ‌گفت: گرمم شده بود، خودم زیادتر کوتاش کردم. به هیچ کس نگفت که کار من بود تا من جلوی بقیه کوچک نشوم. وقتی نگاه ناراحت من را می‌دید، خنده می‌کرد و می‌گفت: غصه نخوری ننه، چشم به هم زنی، بلند شده. 🌸 الان مدت ها از آن جریان می گذرد و من مدرک مهارت آرایشگری حرفه‌ای دارم. به نقل از یکی از نوه‌های ننه‌آقا ✍️علی فراهانی @Fanus_AliFarahani
امام‌رضا علیه‌السلام: ✨ بزرگترین‌ فضیلت‌امیرالمومنین‌علیه‌السلام است که قرآن بر آن دلالت دارد✨ مباهله‌، معرفی جان پیغمبر صل الله علیه وآله وسلم فقل تعالوا ندع....انفسنا و انفسکم ثم نبتهل...
💐ان‌شاءالله این تنفیذ ریاست‌جمهوری برای کشور پرافتخارمان، مبارک باشه💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 به نظر شما در این مصاحبه، چه چیزی در ذهن روحانی گذشت که به سوالی پاسخ داد که گزارشگر از او نپرسیده بود...(اگر به سال ۹۲ برگردیم، با چه فکر و رویکردی وارد صحنه می‌شدید؟) و البته بعد از گفتن، خنده معناداری کرد.😏 🧐او اصرار دارد که بفهماند که هنوز عبرت نگرفته. یا ازروی لجبازی است یا نمی‌خواهد عبرت بگیرد؛ چون این هشت‌سال برایش تجربه نبوده، عمل به وظیفه بوده... @Fanus_AliFarahani
صریر
👵🏻#حکایت‌های_ننه‌آقا5️⃣ ☘️ کوچک که بودم، خیلی به آرایشگری علاقه داشتم. یک روز خانه ننه آقا نشسته بو
👵🏻️⃣ 🏥 ننه آقا خیلی جسور بود. اگر تصمیم به کاری می گرفت، باید انجامش می‌داد. 🏥 در کودکی، یک روز که مادرم به دلیل بیماری در بیمارستان بستری شده بود، با چندی از خویشان و اقوام برای ملاقات، به بیمارستان رفتیم. ننه آقا زودتر از ما کنار مادرم بود. 💊نگهبان یکی‌یکی اجازه ورود داد؛ تا به من رسید، چشمانش را درشت کرد و گفت: بچه، نباید داخل بیاد. همراهان گفتند: حالا این یکبار رو بگذارید، مادرش بستریه، چند روزیه که مادرش رو ندیده. 💊نگهبان، تندی صدایش را بیشتر کرد و گفت: هر نسبتی می‌خواد داشته باشه، به من ربطی نداره. یاالله برید این جلو واینستید. اگر دلتون می‌سوزه، می‌خواید شما رو هم نذارم برید داخل؟! 🏥 لب بالای همراهان به حالت نیش، بالا رفت😒 و غرغرکنان به سمت داخل بیمارستان رفتند. چندتایشان هم اشاره به من کردند که بیرون منتظر بمانم. 🏥 غم تمام وجودم را گرفت😔. جوری به در فلزی و راه‌راه بیمارستان نگاه می‌کردم که انگار داخل زندانم کرده بودند. 🙄دوست داشتم به یکباره، قد بلند کنم و یک تنۀ محکم به نگهبان بزنم و بروم داخل. گاهی هم تخیل می‌کردم که به‌تنهایی نگهبان را گرفتم به باد کتک یا مثلا با یک پرش بلند و چرخش در هوا، ضربه‌ای کاری به صورت نگهبان زده‌ام. 🏥 بغض در گلویم جمع شده بود و فقط با همین تخیلات، عقده‌ام را به سر نگهبان خالی می‌کردم که به یکباره ننه ‌آقا را دیدم که با توپی پر، در حال بیرون آمدن بود. همان لحظه در ذهن گفتم «آخ جون ننه آقا اومد». 🏥 ننه آقا همان دم به نگهبان گله کرد و دست من را گرفت که داخل ببرد ولی نگهبان به هیچ وجه اجازه نمی‌داد. این بار ننه آقا چند قدم عقب آمد و صبر کرد تا یک مقدار جمعیت جلوی در، بیشتر بشود. 🏥 تا جلوی در کمی شلوغ‌تر شد، ننه آقا من را زیر چادرش پنهان کرد و گفت: کنار من فقط راه بیا. زیر چادر هیچ جا را نمی‌دیدم. فقط به اعتماد ننه آقا، قدم بر می‌داشتم و آرزو می‌کردم که موفق شویم و... همین هم شد. 🏥 وقتی زمان ملاقات تمام شد و بر می‌گشتیم، پیروزمندانه به نگهبان نگاهی کردم😚. نگهبان با دیدن من شوکه شد و با تعجب پرسید: این کِی داخل شد؟! ✅ فارق از مسئله قانون‌گریزی در این حکایت، چقدر جذاب است که چشم امید کودکمان در بن‌بست مشکلاتش، به ما باشد... . ✍️علی فراهانی @Fanus_AliFarahani
🌷🌱🌱🌷 دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟ دومی: آره حتما. یه جایی هست که می‌تونیم راه بریم و شاید با دهن چیزی بخوریم. اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می‌شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست، چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده. دومی: بنظرم اونجا مادرمون رو می‌بینیم. اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟ دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه. اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره. دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه دقت کنی حضورش رو حس می کنی. @Fanus_AliFarahani
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند پیرزنی از آنجا رد میشد... ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است ! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشااار دهید فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد !کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟معمار گفت: نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت... اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم !! از شایعه بترسید و به‌موقع جلویش را بگیرید. @Fanus_AliFarahani
🔻چوب در برابر طلا هیچ ارزشی ندارد. 🔹اما هنگام غرق شدن، نجات جان ما به همان تکه چوب بی ارزش وابسته است. 🔸آنجا حاضریم طلاهایمان را به دریا بریزیم اما آن تکه چوب را دو دستی می‌چسبیم و به طلاهایمان توجهی نمی‌کنیم! 🔺هیچ‌وقت آن‌ها را که دوستتان دارند، از دست ندهید‌ حتی اگر مانند تکه چوبی شده باشند. ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅ @Fanus_AliFarahani
رسول الله صل الله علیه و آله: إِذَا أَحَبَّ اللَّهُ عَبْداً ابْتَلَاهُ فَإِنْ صَبَرَ اجْتَبَاهُ فَإِنْ رَضِيَ اصْطَفَاه‏ هرگاه خدا بنده ای را دوست داشته باشد مبتلایش می‌کند، اگر صبر کرد او را به خود نزریک می‌کند و اگر راضی به آن بلا بود، او را خالص بر می گزیند. @Fanus_AliFarahani
🔸 😎 صحنه یک: ☘️ قبل از ظهر روز کاری، احمدآقا صافکار برای به دنیا آمدن پسرش، یک جعبه شیرینی خرید تا در محل کارش بین کاسب‌ها، پخش کند. تا نخ جعبه شیرینی را باز کرد و کنار گاراژ انداخت، شاگرد نقاش دکان بغل، جعبه شیرینی را دید و چشم‌هایش گرد شد. جلو آمد و خنده کنان یک شیرینی برداشت. ☘️جوانهای حاضر در محل کار هم با گام های بلند خودشان را رساندند. هر دستی که دراز می‌شد، دو یا سه شیرینی برمی‌داشت. ☘ یکی از جوان ها که دیر متوجه شیرینی شده بود، سراسیمه جلو آمد و با خنده و اظهار شوخی‌، جعبه را از دست احمد آقا کشید و با خود برد. در همین هنگام، شخص دیگری هم وارد کارزار شد و جعبه را از دست او کشید. این جدال وقتی پایان یافت که فهمیدند چیزی در جعبه باقی نمانده است.☹️ 😎 صحنه دوم: ☘️ یکی از مرغ‌های گاراژ، نخ جعبه شیرینی را پیدا کرد. وقتی آن را به نوک گرفت، مرغ کناری، او را دید. بی محابا به سمت نخ، جهید. با شکل گرفتن رقابت بین آن دو، دیگر مرغ‌ها هم سراسیمه به سمت آن نخ دویدند و هرکدام گوشه‌ای از آن را می‌کشیدند. یکی از مرغ‌ها که تازه متوجه این رقابت شده بود، نخ را گرفت و به سمت کناری فرار کرد. جدال مرغ‌ها وقتی فرو کشید که متوجه شدند که آن نخ، خوردنی نیست.☹️ @Fanus_AliFarahani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄راسته میخوان اینترنت رو ببندند؟! ✳️این داستان رو تا انتها بخونید تا از پشت پرده آگاه بشید. یه پارکی تو شهر بود که توش اراذل و اوباش مزاحم خانواده ها و بچه ها میشدند. زورگیری میکردند، قمه کشی میکردند، خلاصه مردم رو ذله کرده بودند، وسط میدون، عده ای آدم با غیرت معترض شدند و گفتند باید قانونی بزاریم تا مردم با خیال راحت و با آرامش تو فضای پارک باشند. حامیان اراذل و اوباش وقتی با خبر شدند چون از قِبَل این زورگیری ها، کلی پول گیرشون اومده بود، بلندگو گرفتند تو دستشون و تو شهر داد زدند یه عده هستند که مخالف آزادی مردم هستند، مخالف پارک هستند، میخوان پارک رو فیلتر کنند..میخوان محدودیت بزارند،خنده داره.. حکایت این روزهای فضای مجازی هم، شده چیزی شبیه این. دلال ها اینترنتی، که همون اراذل و اوباش هستند، میلیاردها پول مردم مظلوم رو دارن به جیب میزنن. از طرفی دیگه بچه های معصوم ما در معرض قلدری ها مجازی محتوای آلوده تو فضای مجازی هستند، تو این درگیری ها، عده ای آدم های با غیرت اومدن طرحی رو تو مجلس تصویب کنند که فضای ولنگار مجازی رو از وجود این دلال ها پاک کنند، اون وقت حامیان اراذل و اوباش، که از ططرح خونشون به جوش اومده بود، بلند گو برداشتند و دارند به مردم میگن این ها مخالف فضای مجازی هستند، میخواند مردم محروم بشن از فضای مجازی؟! خنده دار نیست؟! قضاوت با شما 👈انتخاب کنید فضای مجازی بی قانون، وحشی رو میخواین؟ یا فضای مجازی امن، پرسرعت و ارزون؟ 📗محمد حسن عبدالصمد کارشناس علوم شناختی و رسانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹انگلستان ،صد سال پیش!! 🔹🔹پوشش زنان انگلیسی😳 و فرهنگ حجاب در بریتانیا😳.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صریر
👵🏻#حکایت‌های_ننه‌آقا6️⃣ 🏥 ننه آقا خیلی جسور بود. اگر تصمیم به کاری می گرفت، باید انجامش می‌داد. 🏥 د
👵🏻️⃣ 🌿 روی تخت حیات خانه ننه آقا، کنار آقا نشسته بودم. آقا از تجربه‌ها و گذشته‌های خودش تعریف می‌کرد. 🌿 درست بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت، ولی سرشار از تجربه‌های گران بود. از این پیرمردهای کهنه‌کار بود که با یک نگاه، ارزیابی‌ات می‌کرد. 🌿 بعد از پایان خاطره‌اش، مکثی کوتاه کرد و گفت: اون گربه رو روی درخت می‌بینی بابا؟ - «بله آقا، می‌بینم.» - «از کی هواش رو دارم. خیلی وقته اون بالا نشسته و نگاه به ما می‌کنه. می‌دونی چرا؟» بعداز قدری مکث، با خنده گفتم: «لابد داره از خاطره‌های شما لذت می‌بره.» آقا با نیم رخش، من رو نگاه کرد و با بالا بردن ابروی راستش، اخم کرد😒 و محکم گفت: «نه». بعد سرش را به سمت گربه برگرداند و ادامه داد: «اون گرسنه است. تا وقتی از ما، رو نبینه، حیا می‌کنه و نه جلو میاد و نه صدا می‌کنه. می‌بینی، چقدر خدا به این گربه حیا داده.» نگاهی به من کرد و با خنده گفت: به نظرت ما آدما، اینقدر حیا داریم؟!... @Fanus_AliFarahani
♦️ عمر سعد در گوشه ای از عمارت عبیدالله نشسته بود و سخت در فکر فرو رفته بود. آن روز با هرکس که مشورت کرد، او را نهی کرده بود که به سمت علیهماالسلام لشکرکشی کند. والی سرزمین ری شدن، به تنهایی توانسته بود مقابل این همه نصحیت اطرافیان، مقاومت کند و او را هنوز در تردید نگه دارد. او منتظر فقط یک توجیه حتی ساده بود. ♦️ در ذهن او غوغایی بود که عبدالله بن یسار نزدیکش شد. عمر تا او را دید، بی مقدمه گفت: امير به من دستور داده كه به طرف حسين بروم، ولى، ولی من اين مأموريت را نپذيرفتم. عبدالله گفت: مرحبا عمر! خدا تو را هدايت كند و به حق و حقيقت برساند. اين كار را انجام نده و به سوى حسين حركت نكن. ♦️ عبدالله او را ترک کرد. دیری نگذشت که در کوفه خبر پیچید که عمر بن سعد مردم را به جنگ با حسين دعوت مى‏كند. 😖 عبدالله بن یسار دوباره به نزدش برگشت. عمر وقتی عبدالله را دید، برای اینکه تصمیمش عوض نشود، رويش را برگرداند و بعداز قدری مکث، برخاست تا به ملاقات عبیدالله برود و از او حکم لشکرکشی به سوی علیهماالسلام را بگیرد. پردازشی بر خبر تاریخ طبری ج5 ص 410 @Fanus_AliFarahani