eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
12.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
2 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_نه یه دفعه چشم هام گردشد.. این دیگه چی میگه!؟ بی شرمان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتم جارو برقی می کشیدم که حس کردم صدای زنگ آیفون اومد.. جارو برقی رو خاموش کردم وبه تصویر بنفشه توی آیفون نگاه کردم.. دروباز کردم ودوباره مشغول کارم شدم.. دودقیه بعد بنفشه با دست های پر وارد خونه شد.. _سلام صاحب خونه.. _سلام خوش اومدی.. اینا چین؟ (به مشماهای دستش اشاره کردم) بنفشه_ توسوپری جلو یه پسره جوگیر شدم وکلی خرید کردم.. فقط تودلم فوشت میدادم وهی میگفتم کوفتت بشه! _وامگه من بهت گفتم خرید کنی؟ بنفشه_ راست میگیا تو نگفتی! خب حالا بیخیال همه روباهات حساب میکنم بیا ماچت کنم! میدونستم داره شوخی میکنه وهردفعه واسه اینکه من ناراحت نشم این حرفا رو میزنه! جارو برقی رو جمع کردم وبردم توی اتاق وبرگشتم باهاش روبوسی کردم! بنفشه_ خب چه خبر؟ آفتاب ازکدوم طرف دراومده منو دعوت کردی؟ نکنه آخرش خدا زدتوسرت عاشق من شدی؟ بدبخت خجالت بکش... خندیدم وگفتم: _بیخودی شلوغش نکن باید موضوع مهمی رو بهت میگفتم! به مشما هاچنگ زنگ زدم وبردم توی آشپزخونه وهمزمان گفتم: _دستت دردنکنه ولی دیگه ازاین دست ودلبازی هانکن.. حالاهم برو لباساتو عوض کن! بنفشه_ چه موضوعی؟ خبری شده؟ مهراد برگشته؟ _نه! برو دیگه! گیج درحالی که شبیه علامت سوال شده بود رفت توی اتاق که صدامو بلند کردم وگفتم: _لباستو رو تخت نندازیا! حرفی نزد ومنم میوه هارو توی سینک ریختم وپرآب کردم.. مایع روشون ریختم بادستم آروم تکونشون میدادم وبه حرف های آرشا فکرمیکردم.. چون بنفشه هم با اون جمع دوست بود وازهمه مهمتر به مسعود که میرسید آلو تودهنش خیس نمیخورد قرارشد این دروغ بزرگو همگانی کنیم.. وفقط بین خودمون دوتا بمونه! دروغ گفتن به بنفشه ای که واقعا واسم مثل خواهر بود کارسختی بود اما هدف من کمک کردن بود ومجبوربودم.. اگه بهش اطمینان داشتم راستشو میگفتم اما میشناسم دوستمو! بنفشه_ وای صحرا چه بوی غذایی راه انداختی چی درست کردی؟ خندیدم وگفتم: الویه بو نداره الکی جو نده! بنفسه هم خندید! _خاک توسرت که نمیذاری بابوی غذای خیالی هم حال کنیم.. خب گوش میکنم قضیه چیه؟ به مشمای روی اپن اشاره کردم وگفتم: _اونارو بزار تویخچال تابهت بگم.. بدون حرف ظرف پنیر وماست و.. از مشما بیرون کشید وداخل یخچال گذاشت! داشت تخم مرغ هارو توی جاشون می چید وهمزمان پرسید: _بگو دیگه جون به سرم کردی!! بدون مقدمه گفتم: _میخوام ازدواج کنم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥