عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وپنج سریع ازمغازه بیرون زدم و به آرشا گفتم: _کارم اشتباه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وسی_وشش
#سیصد_وسی_وهفت
_چی.. چیکار داری؟
اونقدر محکم کوبوندم به دیوار که حس کردم روده ام پاره شد..
زیرلب آخ آرومی گفتم.....
محکم فکمو توی مشتش گرفت وفشار داد.. میون دندون های کلید شده اش گفت:
_داری چه غلطی میکنی؟ هان؟
_چی میگی؟ آخ ولم کن.. مهراد دندونم شکست!
_ولت کنم؟ لباس خواب میخری؟ آره؟
درحالی که دلخوری توی صدام موج میزد با بغض گفتم:
_تو هم خریدی!
_من هرکاری کردم توهم باید بکنی؟ اونقدر کرم داشتی ومن خبرنداشتم؟
_به تومربوط...
حرفم تموم نشده بود که ...
مثل پرنده ای بی پناه میلرزیدم اما مقاومت نکردم..
به بودنو.. نفس کشیدن هاش کنار گردنم نیاز داشتم انگار..
سکوت کردم درمقابلش !
ازم جدا شد وسرشو توی گودی گردنم برد و باصدایی شبیه پچ پچ گفت:
صدای در اتاقم مانع ادامه حرفم شد..
باوحشت به دربسته نگاه کردم اما مهراد حتی تکون هم نخورد..
بی توجه به صدای در زمزمه وار گفت:
_شب بیرون عمارت همونجا که باپناه بازی میکردی منتظرتم..
_نمیام..
_میای.. باید بیای!
همونطور که خیره نگاهم میکرد عقب عقب رفت ولباس خواب روکه روی تخت گذاشته بودم وهنوز از مشماش در نیاورده بودم چنگ زد و باتکون داد سرش واخم وحشتناک روی صورتش اتاقو ترک کرد..
همزمان سمانه اومد داخل وگفت:
_مهراد اینجا چیکارمیکرد؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥