eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.9هزار دنبال‌کننده
255 عکس
175 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #194 چطوری بهش بگم که حسمون به همدگی متقابل هست حرفی نمیزدم که یه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _نه خیر چیه تو چرا صبح به این زودی اومدی اینجا؟ مهران_یادتون رفته امروز چقدر کار داریم ؟ زودباشین آماده بشین پایین منتظرتونم بعد بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنیم از اتاق بیرون رفت از فرصت استفاده کردم سریع به طرف اتاق لباس رفتم آرشام با دیدنم لبخند زد و سرش رو تکون داد سریع یه دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم یهو یادم اومد ممکنه جاسوس صمدی دستگاه شنود یا دوربین تو اتاقمون وصل کرده باشه برای همین سریع بعد از اینکه آماده شدم از اتاق بیرون رفتم با ترس به طرف آرشام که رو مبل نشسته بود رفتم با دیدن من لبخندی زد و گفت: _چیه میخوای اعتراف کنی اینقدر هولی؟ چشم غره ای نثارش کردم و با صدای آرومی گفتم: _میشه بیای تراس.... مشکوک یه تای ابروش رو بالا انداخت رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وچهار توی مرکزهای خرید باشوق کاملا ظاهری لباس هارو نگاه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سریع ازمغازه بیرون زدم و به آرشا گفتم: _کارم اشتباه بود.. حالش خوب نیست.. بیا برگردیم.. جلو چشمش نباشم بهتره.. خندید وبا همون خنده گفت: _دیونه اینجوری که بدتره فکرمیکنه رفتیم لباسه رو افتتاح کنیم! ازحق نگذریم عجب لباسی بود لامصب! باعصبانیت از خنده ی بی موقع اش لباسو توی شکمش کوبیدم و گفتم؛ _هیچی نمیگم پررو نشو! پا تند کردم سمت سمانه اینا و خودمو بهشون رسوندم! سمانه انگار دنبال کسی میگشت که تاییدش کنه وبادیدنم شروع کرد به نظر پرسیدن و... هوا تاریک شده بود وهوا حسابی سرد شده بود پاهای منم با اون کفش هادرد گرفته بودن خسته بودم، اما بقیه همچنان مشغول گشت وگذار بودن.. مهراد وفرشته هم که همون لحظه ازما جداشده بودن و خبری ازشون نبود.. نتونستم بیشترازاون تحمل کنم وآرشا منو رسوند به عمارت ورفت! داشتم پله هارو میرفتم بالا که دراتاق مهراد اینا بازشد ومهراد با اخم های وحشتناک وصورتی که به کبودی میزد ازاتاق زد بیرون! بادیدنش ترسیم و نگاهمو به زمین دوختم و به سمت اتاقم رفتم.. به ثانیه نکشید وارد اتاق شدم واومدم در رو ببندم که خودشو بهم رسوند و مانعم شد! اونقدر شکه شده بودم که نفهمیدم چی شد مهراد اومد توی اتاق ودررو ازپشت قفل کرد.. آب دهنمو باصدا قورت دادم وباترس نگاهش کردم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #195 _نه خیر چیه تو چرا صبح به این زودی اومدی اینجا؟ مهران_یادتون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 بعد از جاش برخاست و پشت سر من وارد تراس شد منتظر بهم چشم دوخت بهش نگاه کردم و گفتم: _جاسوس صمدی ممکنه شنود تو اتاقمون بزاره اگه شنود گذاشته باشن نقشه مون لو میره ..... آرشام با خونسردی لبخندی زد و گفت: _نگران نباش شب بعد از اینکه مطمئن شدم جاسوس رفته با دستگاه همه جا رو چک کردم هیچ شنودی تو اتاق نیست نفس عمیقی کشیدم وای خداروشکر فک میکردم لو رفتیم لبخندی زدم و گفتم: _خیالم راحت شد ممنون خواستم دوباره به طرف اتاقم برم که یهو آرشام دستام رو گرفت و فاصله اش رو باهام کم کرد و با لبخند گفت: _ببخشید خانم محترم احیانا شما چیزی رو فراموش نکردین ؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وپنج سریع ازمغازه بیرون زدم و به آرشا گفتم: _کارم اشتباه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _چی.. چیکار داری؟ اونقدر محکم کوبوندم به دیوار که حس کردم روده ام پاره شد.. زیرلب آخ آرومی گفتم..... محکم فکمو توی مشتش گرفت وفشار داد.. میون دندون های کلید شده اش گفت: _داری چه غلطی میکنی؟ هان؟ _چی میگی؟ آخ ولم کن.. مهراد دندونم شکست! _ولت کنم؟ لباس خواب میخری؟ آره؟ درحالی که دلخوری توی صدام موج میزد با بغض گفتم: _تو هم خریدی! _من هرکاری کردم توهم باید بکنی؟ اونقدر کرم داشتی ومن خبرنداشتم؟ _به تومربوط... حرفم تموم نشده بود که ... مثل پرنده ای بی پناه میلرزیدم اما مقاومت نکردم.. به بودنو.. نفس کشیدن هاش کنار گردنم نیاز داشتم انگار.. سکوت کردم درمقابلش ! ازم جدا شد وسرشو توی گودی گردنم برد و باصدایی شبیه پچ پچ گفت: صدای در اتاقم مانع ادامه حرفم شد.. باوحشت به دربسته نگاه کردم اما مهراد حتی تکون هم نخورد.. بی توجه به صدای در زمزمه وار گفت: _شب بیرون عمارت همونجا که باپناه بازی میکردی منتظرتم.. _نمیام.. _میای.. باید بیای! همونطور که خیره نگاهم میکرد عقب عقب رفت ولباس خواب روکه روی تخت گذاشته بودم وهنوز از مشماش در نیاورده بودم چنگ زد و باتکون داد سرش واخم وحشتناک روی صورتش اتاقو ترک کرد.. همزمان سمانه اومد داخل وگفت: _مهراد اینجا چیکارمیکرد؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #196 بعد از جاش برخاست و پشت سر من وارد تراس شد منتظر بهم چشم دوخت
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 با حالت متعجب گفتم: _نه مگه چیزی رو فراموش کردم؟ همونطوری که فاصله اش رو باهام کمتر و کمتر میکرد گفت: _تا اونجایی که من یادمه چند دقیقه پیش من به شما اعتراف کردم و حالا منتظرم که شما حرفی بهم بزنین صدای تپش قلبم بالا رفت از شدت استرس نمیدونستم چی بگم آرشام با شیطنت خیره بهم نگاه میکرد و منتظر بود که چیزی بگم ..... با تته پته شروع با حرف زدن کردم : _من...یعنی ...چطوری بگم ....من ا..... هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که یهو گوشی آرشام زنگ خورد اما آرشام با بی اعتنایی همچنان خیره بهم نگاه میکرد از فرصت استفاده کردم و سریع گفتم: _فک میکنم تلفنت زنگ میزنه ... آرشام همچنان با اون خونسردی که داشت گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وشش #سیصد_وسی_وهفت _چی.. چیکار داری؟ اونقدر محکم کوبوندم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 قلبم اونقدر محکم تو‌خودشو توی سینه ام میکوبید که توانی واسه حرف زدن وجواب دادن به سوال سمانه نداشتم.. روی زمین نشستم و سرمو توی دستام گرفتم.. سمانه که ترسیده بود اومد کنارم وبا صدای نگران پرسید: _چی شده؟ اذیتت کرد؟ _نه.. _تواتاق تو چیکار میکرد؟ میشه بگی چی شده یا از نگرانی همینجا پس بیوفتم؟ _خودمم نمیدونم داره چه اتفاقی میوفته سمانه.. بخدا نمیدونم.. _اگه اذیتت میکنه بگو پدرشو دربیارم! _نه.. نگران نباش.. _سمانه؟ باصدای میثم جفتمون بلند شدیم و به سمتش برگشتیم.. _چیزی شده..؟ اومد حرف بزنه سریع پیش دستی کردم و گفتم؛ _نه نه.. چیزی نشده.. داشتیم حرف میزدیم! عاقل اندرسفیهانه نگاهمون کرد وگفت: _پایین همه منتظرماهستن.. سمانه باگیجی پرسید: _منتظر ما؟ واسه چی؟ _واسه شام دیگه.. بدویین بیاین پایین تموم کنید این رازهای مخفیانه رو.. معلوم نیست مشغول نقشه کشیدن واسه کدوم بخت برگشته ای هستین! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #197 با حالت متعجب گفتم: _نه مگه چیزی رو فراموش کردم؟ همونطوری ک
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _میدونم ولی حرف تو برام مهم تره ناخودآگاه با این حرفش لبخند رو لبم نمایان شد اما خودم رو کنترل کردم و سریع ازش دور شدم همونطوری که وارد اتاقمون میشدم گفتم: _ممکنه رئیس باشه صددرصد حرفش هم خیلی مهمه بعد لبخندی زدم و سریع وارد اتاق شدم آرشام هم لبخندی زد و گفت: _فرار کن ببینم تا کی میخوای فرار کنی بی توجه بهش روی تخت نشستم آرشام تلفنش رو جواب داد ‌و با حرص گفت: _مهران خدا لعنتت کنه تا کی میخوای انقدر وقت نشناس باشی _باشه باشه یه لحظه دندون رو جیگر بزار الان میخوایم بیایم بعد سریع تلفن رو قطع کرد وارد اتاق شد با دیدن من که آماده شده بودم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_هشت قلبم اونقدر محکم تو‌خودشو توی سینه ام میکوبید که توا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 الکی خندیدیم و سمانه رفت که لباس هاشو عوض کنه ومنم با پوشیدن لباس هایی که اصلا حوصله ی ست کردنشونو نداشتم رفتم پایین.... وسط راه بازهم با بردیا چشم توچشم شدم! چشمکی ریزی زد، به سمتم اومدوبه صرف شام دعوتم کرد.. _صحرا خانم اینجا راحت نیستی؟ _اختیار دارید چه جایی بهترازاینجا.. _اما من حس میکنیم شما معذب هستی و حالت نگاهتون به آدم های پریشون میخوره! _نه اصلا.. بخاطر آب وهوا یه کم سیستم بدنم قاطی کرده.. چیزمهمی نیست.. ممنون از توجهتون! _بسیار خوب.. من میتونم ازشما درخواستی داشته باشم؟ به میز شام نزدیک شده بودیم.. سوالی نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم که گفت: _میتونم خواهش کنم فردا وقتتون رو بامن بگذرونید تا بتونم جاهای خوب اینجا رو نشونتون بدم؟ _ممنون از دعوتتون اما لازم نیست..! به میز رسیدیم.. _یعنی درخواست منو رد میکنید؟ برای اینکه مهراد بشنوه صدامو یه کم بالابردم وگفتم: _البته که نه.. اما تمام روز وقت زیادیه و من برنامه ریزی هایی کردم.. اما میتونم یکی دو ساعتشو کنسل کنم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #198 _میدونم ولی حرف تو برام مهم تره ناخودآگاه با این حرفش لبخند
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 روی تخت نشسته بودم سری تکون داد و وارد اتاق لباس ها شد بعد از چند دقیقه با یک دست کت و شلوار رسمی که خیلی بهش میومد از اتاق بیرون اومد .... و روبه روی من ایستاد و با لحن خنده داری گفت: _خانوم خوشگله تیپم چطوره؟ به نظرت میتونم امروز مخت رو بزنم؟ به زور جلوی خودم رو نگه داشتم و با تاسف سرم رو تکون دادم از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود برای همین سریع از جا برخاستم و به طرف در رفتم در رو باز کردم و به طرف آرشام چرخیدم هنوز همونجا ایستاده بود و با اخم بهم نگاه میکرد با لحن معصومانه ای گفتم: _نمیخوای بیای؟ آرشام بدون هیچ حرفی به طرفم اومد و زود تر از من به طرف پله ها رفت رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_ونه الکی خندیدیم و سمانه رفت که لباس هاشو عوض کنه ومنم ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست تو دلم بهش خندیدم.. احمق نمیدونه قراره سرکار بمونه و اعلاف بشه! _بسیار عالی.. خوشحالم کردی خانم زیبا! روی صندلی روبه روی مهراد نشستم و لبخند دندون نمایی به صورت پراز اخمش زدم! آرشاهم رسید و کنار من نشست.. سعی میکردم به فرشته که شک نداشتم قصد جونمو کرده نگاه نکنم و نگاه های سنگینش آزار دهنده بود.. آرشا تمام مدت مشغول پزیرایی رسیدن به من بود ومیدونستم مهراد توی دلش چه چاقویی برای گردن من تیز کرده!! حتی نگاه های سنگین وآزار دهنده جمع هم نتونست چیزی از خوش مزگی غذا کم کنه.. کم کم سر صحبت بین مردها و غیب کردن زن ها باز شد ومنم که حوصله ای نداشتم تصمیم گرفتم برگردم به اتاقم.. البته هدف اصلیم اتاقم نبود و ازشما چه پنهون مقصدم پشت عمارت محل قرارم با مهراد بود.. اصلا نمیدونستم با خودم چند چندم اما میدونستم سلول به سلول تنم اون مرد عصبی ای که روبه روم نشسته رو میخواستن! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #199 روی تخت نشسته بودم سری تکون داد و وارد اتاق لباس ها شد بعد
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 میدونستم از اینکه بهش حسم رو نگفتم ازم دلخور شده ولی چیکار کنم نمیدونم چرا میترسم ؟ تا حالا همچین حسی نداشتم ..... از اینکه از این حسم که مطمئنم عشق هست حرف بزنم میترسم حالا که آرشام بهم اعتراف کرده چرا نمیتونم حرف دلم رو بهش بزنم ؟ از شکسته شدن بدم میاد میترسم همونطوری که مامانم تو جوونی شکست منم بشکنم تا چند وقت پیش قبل از اینکه آرشام رو ببینم هرگز به خودم اجازه نمیدادم عاشق بشم اما بعد از اینکه آرشام رو دیدم انگار همه چیز فرق کرد نمیدونم چرا نتونستم در مقابل آرشام مقاومت کنم من که به خودم قول داده بودم از عشق و عاشقی دوری کنم خب من اشتباه خودم رو قبول میکنم باید منم بهش اعتراف میکردم اما اینکه حسم رو بهش نگفتم دلیل نمیشه انقدر زود قیافه بگیره و اینقدر زود باهام سرد بشه رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست تو دلم بهش خندیدم.. احمق
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بانهایت جلب توجه ای که از خودم سراغ داشتم از جمع جداشدم وبه سمتم اتاقم رفتم.. واسه رد گم کنی لباس های راحتی پوشیدم و به بهونه هوا خوری آخرشب به سمت حیاط پشت عمارت رفتم.. میدونستم مهراد همین دور وبرهاست.. یه کم قدم زدم و نفس آزاد کشیدم.. کم کم ضایع شدم و فهمیدم نه تنها حواسش به من نیست بلکه من یه آدم مسخره ام که فقط خودمو گول میزنم وبس! تودلم چند تافوش به مهراد وخودم دادم و باحرص برگشتم سمت اتاقم.. اومدم وارد عمارت بشم که یه دفعه کشیده شدم سمت دیواری پشت حیاط که خیلی هم تاریک وترسناک بود.. بافکر اینکه بردیاس اومدم جیغ بکشم که فهمیدم مهراد بود.. این خشونت مختص کسی جز مرد خودخواهم نبود.. ازش جداشدم وگفتم: _هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ _نگوکه منتظرمن نبودی.. _البته که نبودم.. ولم کن.. ازم جداشد و لباس خوابی رو خریده بودم و جلوی چشمم تکون داد وگفت: _خیلی دوست داری امتحانش کنی مگه نه؟ اینطور که متوجه شدم واست فرق نمیکنه شخصش کی باشه.. با این حرفش یاد گذشته و تهمت زدن هاش افتادم.. بازم بذر نفرت توی دلم پاشیده شد.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #200 میدونستم از اینکه بهش حسم رو نگفتم ازم دلخور شده ولی چیکار
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 همونطوری خیر بهش نگاه میکردم که لبه ی پله ایستاد و رو به من کرد و گفت: _نمیخوای بیای .... با ناراحتی به طرفش رفتم و از پله ها پایین اومدیم بنیتا و صمدی مثل همیشه روی مبل نشسته بودن و متتظرمون بودن وقتی متوجه حضور ما شدن به طرفمون اومدن صمدی به شدت اخم کرده بود و عصبانی بود معلوم هست که جاسوسش همه چیز رو براش تعریف کرده نمیدونم یهو چی شد که آرشام دستام رو محکم گرفت شاید متوجه نگاه خشمگین صمدی شده بود رو به من با لبخند زورکی گفت: _بریم عشقم با لبخند سری تکون دادم و گفتم: _آره عزیزم........ و با همدیگه به طرف در خروجی رفتیم خواستم سوار ماشینش بشم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_ویک بانهایت جلب توجه ای که از خودم سراغ داشتم از جمع جد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با عصبانیت توی سینه اش کوبوندم وگفتم؛ _هیچوقت آدم نمیشی.. اومدم برم که مچ دستمو محکم گرفت وگفت: _کجا؟ هنوز که کاری نکردیم! _اگه ولم نکنی اونقدر داد میزنم که همه بفهمن کی هستی! _آره خوبه! داد بزن.. اومدم که داد بزنی.. _لعنتی واسه چی تهمت میزنی؟ چی ازجونم میخوای تو؟ _تهمت؟ هرخری ببینه میفهمه کنار نامزد بی غیرتت نشستی و داری واسه بردیا دون می پاشی و به شوهر سابقت نخ میدی! شوهر سابق.. آره.. این لعنتی که دلم براش پر میزنه یه روزی شوهرمن بوده.. _با مسخرگی ادای خندیدن درآوردم وگفتم؛ _به تو نخ بدم؟ توهم زدی جانم.. این تویی که ادعای بی تفاوتی داری اما داری له له میزنی واسه بامن بودن.. این تویی که وانمود میکنی هیچ حسی به من نداری اما داری میمیری حسودی.. محکم حولم داد وچسبوندم به دیوار و پشت دستشو با حالت نوازش روی گونه ام کشیدو با پچ پچ گفت: _خیلی دوست داری بفهمی دوستت دارم یا ندارم آره؟ لعنتی داشت دیونه ام میکرد.. با تموم عصابیتم دلم میخواست ب.غ.لش کنم و جون دارم عطر تنشو بو بکشم.. دلم میخواست داد بزنم وبگم آره... دلم میخواد بفهمم هنوزم دوستم داری یانه!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #201 همونطوری خیر بهش نگاه میکردم که لبه ی پله ایستاد و رو به من کر
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 که همونطوری که به طرف ماشین مهران میرفت گفت: _با ماشین مهران میریم. با تعجب پشت سرش به طرف ماشین مهران رفتم روی صندلی عقب نشستم بدون هیچ حرفی به صحبت هاشون گوش میکردم درباره‌ی نقشه هایی که امروز داشتن حرف میزدن وقتی رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم پشت سر صمدی و بنیتا وارد اتاق شدیم تا اونجایی که من تو ماشین شنیدم مهران میگفت صمدی امروز به یه جایی دعوت شده و قراره بره اونجا پس عملی کردن نقشمون زیاد سخت نیست صمدی همونطوری که با اخم بهمون نگاه میکرد گفت: _من میخوام یه جایی برم شرکت رو میسپارم دست شما مراقب باشین بعد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد در کمال تعجب بنیتا همچنان رو صندلی نشسته بود و آرشام رو دید میزد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_ودو با عصبانیت توی سینه اش کوبوندم وگفتم؛ _هیچوقت آدم ن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 قلبم ازاینجوری حرف زدنش بی قراری میکرد.. _ولم کن بذار برم.. _خیلی دوست داری بفهمی کجای زندگیمی واسه همین دست به هرکاری میزنی که منو آنتریک کنی هوم؟؟؟ چشماش توی اون تاریک برق میزد.. با هیجان آب دهنمو باصدا قورت دادم که سرشو کنار گوشم آورد وباهمون صدا گفت: _اینقدر تلاش نکن.. ازخودم می پرسیدی بهت میگفتم! لازم نبود خودتو به آب وآتیش بزنی عزیزم... آخ خدایا میشه خواهش کنم این همه خود خواهی وازخود مچکر بودنو از این بنده ات بگیری یا خودم دست به کاربشم و بزنم ناکارش کنم! آخ خدایا من چقدر حرصم گرفته از دست این بشر! _خیلی به خودت مطمئنی مهراد خان! صورتشو اونقدر به صورتم نزدیک کرده بود که وقتی حرف میزد لبش بهم برخورد میکرد.. ازپشت به موهام چنگ زد و توی گوشم درحالی که لب هاش به لاله ی گوشم برخورد میکرد ادامه داد: _داری میمیری واسه شنیدن واقعیت.. با صدایی که شبیه ناله بود گفتم: _داری اذیتم میکنی مهراد.. منو به سمتش خودش کشیدم و .. کم کم داشتم میترسیدم.. _میخوای بفهمی چه حسی بهت دارم؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #202 که همونطوری که به طرف ماشین مهران میرفت گفت: _با ماشین مهران
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 با لحنی که سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم: _بنیتا جون تو نمیخوای بری با لحن چندشش گفت: _نه اونجایی که میخواد بره مناسب من نیست سری تکون دادم و به فکر فرو رفتم اگه این نره کارمون سخت میشه این که چشمش رو از آرشام برنمیداره حالا چیکار کنیم؟ تو فکر بودم که مهران صدام کرد و گفت: _پریا میشه بیای؟ سری تکون دادم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم مهران ایستاد و رو به من گفت: _پریا باز به این چی گفتی اخم کرده؟ با تعجب گفتم : _کی رو میگی ؟ مهران_آرشام دیگه ببین قیافه اش چطوره؟ یعنی امروز با این اخلاق گندش بیچاره میشیم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_وسه قلبم ازاینجوری حرف زدنش بی قراری میکرد.. _ولم کن بذ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نفس هام بلند شده بود.. ترسیده بودم انگار.... سکوتمو که دید.. نفس های کش دارمو که دید توی گوشم ادامه داد: _میخوای بدونی از زنی که بخاطر عشقش ترکم کردو بهم پشت کرد چه حسی دارم؟ زنی که شوهر داشت و خیـ... کرد؟ زنی که صبرنکرد مهرطلاقش خشک بشه رفت وبا مرد غریبه ای که عشقش نبود نامزد کرد.. زنی که جلوی چشمم با غریبه بود.. زنی که توی اتاق روبه روم با مردی که من نبودم بود.. زنی که لباس و تِم اتاق خوابشو جلوی چشمم انتخاب کرد چه حسی دارم؟؟؟ _ازش متنفرم.. ومسلما هیچ حسی نمیتونم بهش داشته باشم.. قلبم با حرف هاش با اون همه بی قراری ایستاد.. اونقدر کند میزد که انگار هیچوقت تند تپیدن رو بلد نبوده.. از خودش جدام کرد و به طرف دیوار حولم داد.. _دیگه جلوی من خودنمایی نکن.. با زندگی اون مرد هرچند بی غیرت بازی نکن.. همه مثل من احمق نیستن تحملت کنن! اومد بره که داد زدم: _صبرکن! ایستاد.. پشتش به من بود اما سراپا گوش بود.. _حرف هاتو زدی به نظرم حیفه بذارم دست خالی بری.. باید حرفای منم بشنوی هرچند اندازه سرسوزن واسم ارزش نداره که باورش میکنی یانه.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #203 با لحنی که سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم: _بنیتا جون
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 همش بهمون گیر میده از من بهت گفتن اخم کردم و گفتم: _به من چه به درک .... مهران_به خدا بین شما دو تا دیوونه گیر کردم خدا بهم رحم کنه چشم غره ای نثارش کردم ..... و به طرف اتاق صمدی قدم برداشتم مهران هم از پله ها پایین رفتم و شروع به قدم زدن کرد همین که در رو باز کردم .... آرشام و بنیتا رو با فاصله ی کمی دیدم بنیتا با عشوه به طرف آرشام اومد و با صدای چندشی گفت : _آرشام من‌.. آرشام لبخندی زد و گفت: _امشب ساعت ۱۰ بیا رستوران چیچک اونجا باهمدیگه حرف میزنیم با عصبانیت بهشون نگاه میکردم بنیتا سریع آرشام رو بغل کرد و گفت: _حتما پس من برم برای امشب آماده بشم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_وچهار نفس هام بلند شده بود.. ترسیده بودم انگار.... سکوت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودت ارزش نداری واسم که باور وطرز فکرت واسم مهم باشن.. عماد عشق من نبود واسه فراموش کردن تو بهش پناه برده بودم و فکرمیکردم عشقش واسه جفتمون کافیه.. وقتی ترکت کردم پشیمون شدم.. دلم برات انقدر تنگ بود که حاضر بودم تمام عمرمو کتک بخورم اما کنارت باشم.. برگشتم و به اون دوست احمقت که تنها سر نخم از تو بود التماس کردم جای تورو بهم نشون بده اما چیزی نگفت وبرعکس... یه مشت دروغ و چرت و پرت تحویلم داد که رفتی خارج از کشور و... بافکراینکه واست مهم نبودم و فقط واسه کتک زدن منو میخو‌استی به خواستگاری عماد که همیشه به چشم برادر نگاهش میکردم جواب مثبت دادم.. وقتی همه چی جدی شد برگشتی.. مثل دیونه ها دواردور منو میپاییدی.. بجای حس عشق وعاشقی ازت میترسیدم که توی همین یواشکی هات بلایی سرم نیاری.. که آوردی.. بدترین بلایی که ممکن بود به سر به یه دختر بدبختی مثل من بیاد آوردی.. به روی خودت نیاوردی چه کار زشتی کردی.. حامله شدم وتهدیدم کردی.. خانوادمو ازم گرفتی و تنهاترینم کردی.. ریشه ی نفرتو اونقدر عمیق توی دلم کاشکی که فرصت مادر بودن رو از خودم گرفتم.. سنگ شدی.. تهمت زدی.. وبعدش محبت کردی.. جلو چشمم نامزد کردی.. ودست آخر طلاقم دادی.. تو یه روانی به تمام معنایی که هیچی از عشق حالیش نیست و فقط خودخواهی خودش مهمه وبـــــس!! گور پدر صحرا که خورد میشه.. نابود میشه.. اصلا صحرا کی هست؟ مهم بود واست؟ حالاهم بعداز یک سال سروکله ات پیدا شده با یه زن کنار دستت که چی بشه؟ که بازم عذاب بدی ومثلا به خیالت به من بفهمونی که نگاه کن خوشبختی چه لذتی داره؟؟؟؟ به سمتم برگشته بودو تاباور بهم زل زده بود.. کور خوندی مهراد خان.. وانمود کردن خیلی کار آسونیه.. اونقدر آسون که ازآرشا کمک بخوام که نامزد سوریم باشه وبهت بفهمونم خوشبختی ظاهری فقط یه ظاهره! گریه میکردم وحرف میزدم.. به اینجای حرفم که رسیدم مثل خودش محکم کوبوندم توی سینه اش وبه عقب حولش دادم وگفتم: _ظاهر آدم ها چیزی رو عوض نمیکنه.. مهم دل وباطنه که فکرکنم بدونی با تموم وجودم ازت متنفرم! بی توجه به چشم های ناباورش دویدم سمت عمارت و به اتاقم پناه بردم.. خودمو روی تخت انداختم وشروع کردم به بلند بلند توی بالشم گریه کردن.. باید به آرشا میگفتم همین امشب این بازی رو تموم کنه و بهش بگم که مهراد همه چی رو میدونه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #204 همش بهمون گیر میده از من بهت گفتن اخم کردم و گفتم: _به من چه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 چشام پر اشک شده بود از شدت عصبانیت دستام میلرزید با احتیاط در رو بستم تا متوجه حضورم نشن بنیتا اگه منو میدید همه چیز بهم میخورد نباید بفهمه از این حرفاشون خبر دارم و چیزی نمیگم به آرامی در رو بستم و با چشم هایی گریون به طرف سرویس بهداشتی رفتم در رو که بستم ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد به در تکیه دادم و سر خوردم و رو زمین نشستم من دیوونه گول حرفاش رو خورده بودم فک میکردم راست میگه نگو ِآقا دروغکی اون حرف ها رو میزنه تا گولم بزنه حالا چیکار کنم با این عشق یه طرفه تقصیر خودم بود این همه سال عاشق نشدم حالا دلم رو به یه آدم پستی مثل آرشام باختم از رو زمین برخاستم و به طرف شیر آب رفتم تو آینه نگاهی به خودم کردم چشام از شدت گریه سرخ شده بود شیر آب رو باز کردم و صورتم رو شستم وقتی حالم خوب شد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
❤️😍سلام سلام سورپراز داریم براتون بچه ها وی آی پی راه اندازی شد😍😍 تو وی آی پی ۲۰۰ پارت جلو تر هستیم و روزانه ۵ پارت براتون قرار میدیم تا ۱ ماه آینده هم تو وی آی پی تموم میکنیم رمان رو بدو تا دیر نشده🥹 برای دریافت وی آی پی مبلغ ۴۲ هزار تومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید
6063731160771326
مهدی محمد علی زاده بزنید رو کارت کپی میشه فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید👇 @admin_part پارت اول رمان امواج عشق😌👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/24023
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_وپنج خودت ارزش نداری واسم که باور وطرز فکرت واسم مهم با
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باحس حرکت چیزی روی دماغم ترسیده از خواب پریدم و بادیدن سمانه که نیشش تا بناگوش باز بود متوجه شدم خانوم بازیش گرفته.. _سلام خوابالو.. _عیک سلام مردم آزار.. اینجا چیکار میکنی سرصبحی؟ _ببخشید که لنگ ظهره.. _چطوری اومدی تو؟ _با پاهام اومدم _خوشمزه شدی؟ منظورم اینه در قفل بود چطوری اومدی تو؟ _آهان از اون نظر؟ در قفل نبود اومدم دیگه!! یاد دیشب افتادم.. آره یادم رفته بود دراتاقو قفل کنم.. اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برده! _ساعت چنده؟ _12ظهر باچشمای گرد شده گفتم؛ _مرگ من؟ یه دونه زدم توسرم وادامه دادم: _خاک به سرم آبروم رفت! _پاشو خودتو نزن حالا امشب آخرین شبه ها باید بریم حسابی خوش بگذرونیم.. با بردیا هم قرار داری؟ همونطور به سمت سرویس بهداشتی میرفتم گفتم: _نه بابا سرکارش گذاشتم مرتیکه هیزو! شعور نداره ببینه مثلا نامزدم کنارم نشسته داره دعوت میکنه! حالت جدی به خودش گرفت _صحرا _هوم؟ _دیشب گریه کردی؟ _نه! بالشمو برداشت وتو هوا تکون داد _پس این آرایش منه روی بالش ریخته؟ اوه اوه چه خراب کاری به بار آوردم یادم باشه قبل رفتن تمیزش کنم! سکوتمو که دید ادامه داد: _چرا هرشب باگریه میخوابی؟ اذیتت میکنه؟ بدون حرف وارد سرویس بهداشتی شدم.. توی آینه به خودم نگاه کردم.. آرایشم ریخته بود و رد اشک هام روی صورتم مونده بود.. زیرلب زمزمه کردم: _ازم متنفره! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #205 چشام پر اشک شده بود از شدت عصبانیت دستام میلرزید با احتیاط د
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 دوباره تو آینه نگاه کردم و با خودم گفتم: _پریا باید محکم باشی تو دختری نیستی که به این زودی خودت رو ببازی بعد با قدم هایی محکم از سرویس بهداشتی بیرون اومدم تو دلم غوغا بود اما باید ظاهرم رو بی تفاوت نشون میدادم به طرف اتاق صمدی قدم برداشتم آرشام و مهران رو دیدم که جلوی در حرف میزدن با دیدن من آرشام با عصبانیت به طرفم اومد و زیر لب غرید: _کجا بودییی؟ همونطوری مثل خودش گفتم: _به تو ربطی نداره آرشام خواست چیزی بگه که مهران سریعتر گفت: _پریا کجا بودی؟میدونی چقدر ترسیدیم..... بی خبر کجا میزاری میری گفتیم شاید اتفاقی برات افتاده به طرف مهران چرخیدم و با لحن سردی گفتم: _حالا که چیزیم نشده رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_وشش باحس حرکت چیزی روی دماغم ترسیده از خواب پریدم و باد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعداز ناهار و تحمل کردن نگاه های مشتاق بردیا و نگاه پراز نفرت فرشته و زیرچشمی های مهراد به اتاقم برگشتم و آرایش مفصلی کردم واماده گردش 2نفره با سمانه شدم.. قبلش باید با ارشا که از صبح دمق بود حرف میزدم.. گوشه ی لبش زخم شده بود و انگار حوصله ی هیچی رو نداشت اومدم بهش زنگ بزنم که خوشبختانه خودش اومد تواتاق... _آرشا.. _جونم؟ _گوشه ی لبت پاره شده.. میتونم علتشو بپرسم؟ _آره میتونی! دست رنج آقا مهرادتونه! _چی؟تو.. تو با مهراد دعوات شده؟ _من دعوام نشد ایشون نصف شبی رم کرد خراب شد سرمون! حدس میزدم واسه چی این کارو کرده.. خجالت زده به طرفش رفتم وگفتم: _شرمنده ام.. تقصیر من شد.. نمیدونستم عکس العمل نشون میده.. همین الان میخواستم راجع بهش باهات حرف بزنم! _اشکال نداره.. مهم نیست.. منم جوابشو یه جوری که راضی باشم بهش دادم! باکلافکی گفتم: _خواهش میکنم اینقدر گنگ و دلخور حرف نزن بخدا یه دفعه ای شد! خندید وگفت: _دیونه شدی؟ چه دلخوری؟ مگه ازاولشم قرارمون همین نبود.. قراربود بهش بگیم حالا یه کم زودتر این اتفاق افتاده.. سرمو پایین انداختم وگفتم: _حق با میثم بود.. با حماقت هام باعث شدم وصله هایی که وصله ی تن من نیست بهم بچسبه.. باعث شدم بیشتر ازم متنفربشه! دستشو زیرچونه ام گذاشت وگفت: _سرتو بالا بگیر ببینم.. تو دختر قوی هستی قرار نیست به این زودی جا بزنی.. ضمنا میتونی روی من حساب کنی.. من همه جور ازت حمایت میکنم.. _ممنون.. اما همه چی تموم شد.. برگردیم تهران این بازی رو تموم میکنم.. _میخوای چیکارکنی؟ _شاید چندماهی رو برم پیش مادر بزرگم.. باخنده گفت؛ _برنامه هاتو نگفتم منظورم مهراد بود.. لبخندی زورکی روی لبم نشوندم وگفتم: _هیچی.. اون به خیرومن به سلامت.. _همین جوری ساده؟ _آره.. ساده از این حرفا بهم گفت ازم متنفره! به لبش اشاره کرد وگفت: _کاملا پیداس چقدر ازت متنفره دیشب نزدیک بود تیکه تیکه ام کنه مرتیکه ی وحشی! دیوونه اون داره از شدت دوست داشتنت دیوونه میشه دیشب داشت آدم میکشت بخاطرت! پوزخند زدم.. _بیخیالش.. امشب میخوام بدون فکر کردن به مهراد از اینجا لذت ببرم! _باشه فعلا حرفی نمیزنیم.. چون میخوام خوش بگذرونی اما من یه فکرهایی دارم وقتی برگشتیم عملیش میکنم. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #206 دوباره تو آینه نگاه کردم و با خودم گفتم: _پریا باید محکم باشی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام باعصبانیت و صدای بلندی گفت: _اما ممکن بود چیزیت بشه با خشم ونفرت جواب دادم: _من بچه نیستم خودم میتونم مراقب خودم باشم و بدون این که اجازه بدم حرفی بزنه رو به مهران چرخیدم و ادامه دادم: _اگه امروز کارتون کنسل شد من برم قبل از مهران آرشام محکم دستم رو گرفت همونطوری که من رو پشت سرش می‌شوند گفت: _نه خیر الان هم دلیل اینکه کارمون دیر شده شما هستی چشم غره ای نثارش کردم و با حرص دستم رو از دستش بیرون کشیدم به طرف چرخید و با کلافگی نگام کرد دستی به ته ریشاش کشید مهران هم با اخم به طرفمون اومد دست آرشام رو کشید و به طرف اتاقی که دوربین ها اونجا بود رفتن من پشت سرشون رفتم و داخل اتاق شدم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_وهفت بعداز ناهار و تحمل کردن نگاه های مشتاق بردیا و نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بردیا راننده ی شخصیشو در اختیار منو سمانه گذاشت و ماهم بدون توجه به المیرا و فرشته یاحتی میثم از فرصت استفاده کردیم و تا نزدیکی های صبح خیابونها و جاهای دیدنی شهرو کشتیم و خرید کردیم.. درحالی که داشتم قاشق چوبی روکه قیافه ی بامزه ای داشتو توی بستنیم فرومیکردم گفتم: _حالا که فکرمیکنم این قاشق از اون دختره ی ماست جذابیت بیشتری داره مگه نه؟ سمانه که از حرص خوردن من خنده اش گرفته بود گفت: بستنیتو بخورغیبت مردمو نکن خلاصه طبق قراری که با خودم گذاشته بودم کلی خوش گذروندم والبته اگر فکرنکردن به مهراد رو فاکتور بگیریم.. از گردش خسته شده بودم.. جدیدا ها هیچ چیز جز کنار اون لعنتی بودن لذت نداشت.. روبه سمانه گفتم: _برگردیم دیگه؟ _کجا برگردیم؟ تازه سر شبه به سختی میثمو راضی کردما! بخاطر سمانه سکوت کردم و قرارشد بریم کنار اسکله.. ساعت نزدیکی های 2نصف شب بود که تلفنم زنگ خورد.. بادیدن شماره ی مهراد قلبم بازم ریتم گرفت.. _کیه؟ همونطور باتعجب وهنگ کرده گفتم: _مهراده! _جواب ندیا! خوشم از این کوه یخ نمیاد! _چی میخواد اخه؟ شاید اتفاقی افتاده.. اومدم جواب بدم که سریع گفت: _نه... جواب نده میگم.. یه ذره محکم باش.. به خودت احترام بذار.. اینقدر دم دست نباش اه @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #207 آرشام باعصبانیت و صدای بلندی گفت: _اما ممکن بود چیزیت بشه
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 مهران رو نگاه کن مهرانی که مثل برادرم هست بدون اینکه دلیل رفتار هام رو بدونه بهم اخم میکنه هر دو تا شون مشغول قطع کردن دوربین ها شدن همونطوری مشغول بودن که صدای پایی رو شنیدم سریع به طرف در رفتم..... یه پسر با لباس نگاهبانی به طرف اتاق میومد حتما مسئول دوربین هاست از ترس نمیدونستم چیکار کنم..... اگه داخل میومد و ما رو میدید ..... که دوربین ها رو دستکاری میکنیم سریع متوجه میشد به صمدی خبر میداد و اینطوری هممون لو میرفتیم نزدیک در شد سریع یه فکری به ذهنم رسید و از اتاق خارج شدم ودر رو بستم پسره با تعجب گفت: _Burada ne yapıyorsun?(اینجا چیکار میکنید؟) رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_هشت بردیا راننده ی شخصیشو در اختیار منو سمانه گذاشت و م
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ناراحت شدم از حرفش.. یعنی چی که دم دست نباش.. من کجا دم دست بودم.. همین دوری ها زندگیمو خراب کرد انوقت این خانم از راه نرسیده اظهار نظر میکنه.. به احترام هیچی نگفتم وگوشیمو خاموش کردم که فکرم درگیر این مرتیکه ی عوضی نشه.. آخ مهراد.. قسم میخورم اشکتو در بیارم.. _ساعت 2ونیم شده بریم دیگه دیره.. _ناراحت شدی؟ بدون رودربایستی گفتم: _البته که ناراحت شدم.. حقم دارم.. ناراحتم چ توچیزی از زندگی من نمیدونی! _دیوونه من منظوری نداشتم.. ببخشید اگه ناراحتت کردم.. میدونی که خوبیتو میخوام! اونقدر عذرخواهی کرد و اظهاد پشیمونی کرد که دلم خود به خود فراموش کرد.. برگشتیم خونه.. ساعت 4 صبح بود.. یواشکی رفتیم توی اتاقامون.. آرشا روی تخت خوابیده بود.. دلم نیومد بیدارش کنم.. بالشمو برداشتم وروی کاناپه ی گوشه ی اتاق انداختم بعداز عوض کردن لباس هام همونجا دراز کشیدم و کم کم چشمم گرم خواب شد.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #208 مهران رو نگاه کن مهرانی که مثل برادرم هست بدون اینکه دلیل رف
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 من به ترکی گفتم: _cep telefonumu nereye koyduğumu bilmiyorum kamerada görmeye geldim En son nereye koymuştum? معنیش:(موبایلم رو گم کردم اومدم تو دوربین ببینم آخرین بار کجا گذاشتم) پسره سری تکون داد و خواست بره که دوباره گفتم؛ _Buna aşina değilim, bana yardım eder misin? (من با اینجا آشنا نیستم میشه راهنماییم کنین؟) پسره سری تکون داد و گفت: _Elbette (حتما) تشکر کردم و به طرف محوطه رفتیم کنار میزی که وسط سالن بود رفتیم پسره حواسش اونطرف بود برای همین سریع از فرصت استفاده کردم و موبایلم رو روی میز گذاشتم و سریع به ترکی گفتم: _burada (اینجاست) پسره لبخندی زد و سری تکون داد من به مهران پیام دادم و موضوع رو براش تعریف کردم و گفتم من حواس پسره رو پرت میکنم شما هم هر وقت کارتون تموم شد بهم بگین بیام رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀