عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #21 _غلط کردم تو رو جدت بیخیال شو شکر خوردم از طرز حرف زدنش من و پ
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#22
_کی به تو گفته؟؟
به پرهام اشاره کرد و گفت :
_پرهام
پریا_خب حالا بگو ببینم چطوری میخوای بهم حال بدی ؟؟
مهسا با ذوق دست هاش رو بهم دیگه کوبید و گفت :
_آفرین پاشو که میخوام ببرمت بازار خرید کنیم
پریا_برو بابا خودت که خوب میدونی من از خرید کردن بدم میاد بیخیال شو
مهسا دستام رو گرفت و سعی کرد از روی زمین بلندم کنه
و همونطوری که تلاش میکرد گفت :
_تو کاریت نباشه قول میدم بهت خوش بگذره
به زور و اجبار راضیم کردن که بریم خرید
بعد از اینکه آماده شدیم من و پرهام و مهسا سوار ماشین پرهام شدیم
و به طرف بازار رفتیم......!!!!!
تو کل مسیر اونقدر دیوونه بازی در آوردیم
که فک کنم کسایی که ما رو میدیدن میگفتن
اینا دیوونه ان تازه از تیمارستان اومدن بیرون
وقتی رسیدیم بازار بیشتر از اینکه خرید کنیم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسی_وچهار دکتر بخیه های دستمو بازکرد واین دفعه بجای گچ میخواست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وسی_وپنج
بعداز شام آقاجون(بابای مهراد.. امشب ازم خواست آقا جون صداش کنم) به شطرنج دعوتم کرد ومنم توی رودرباستی افتادم وقبول کردم..
۳دفعه بازی کردیم وهرسه بارو مات شدم!
دورآخر بود که باخوشحالی مهره مو پرت کرد وگفت:
_این دفعه ام مات شدی!!!
لبخندی زدم وبا خجالت گفتم:
_آقاجون من شاگرد مبتدی هم حساب نمیشما!
سرخوش خندید وروبه مهراد گفت:
_اینم زنه تو داری؟ همش می بازه که!
پوزخند مهراد تاگوشت وخونم رسوخ کرد.. سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم و اصلا نگاهش نکنم..
داشتم باناخن هام بازی میکردم کا آقاجون سرشو آورد کنار گوشم وگفت:
_اول زندگی وقهر؟ داشتیم؟
باتعجب به چشمای مهربونش که عجیب شبیه مهراد بود نگاه کردم!
_نه اصلا اینطور نیست.. اشتباه فکر میکنید!
دست مهراد دور گردنم حلقه شد وسرشو توی گودی گردنم فرو کرد وگفت؛
_درگوشی نداشتیما!
آقاجون_ داشتم باعروسم اختلات میکردم!
مهرادسرشو کج کرد وباشیطنت پرسید؛
_آره عشقم؟
لبخند روی لبم نشست.. این لبخند ازروی اجبار نبود. ازته دلم بود..
مادرجون_ معذب نکنید دخترمو!
مهراد_ دخترش خوابت نمیاد بریم بخوابیم؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #22 _کی به تو گفته؟؟ به پرهام اشاره کرد و گفت : _پرهام پریا_خب ح
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#23
داشتیم دیوونه بازی در میوردیم.
بعد از اینکه کلی خرید کردیم رفتیم پارک و روی نیمکت نشستیم
پرهام رفت یکم تنقلات بگیره و بیاد
با مهسا مشغول حرف زدن و دیوونه بازی درآوردن بودیم .....
که یهو دو تا پسربه طرفمون اومدن
یکی از اونا گفت :
_خوشگلا مهمون نمیخواین؟؟
مهسا خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم
چیزی نگه و بهشون محل نزاره
وقتی دیدن بهشون توجه نمیکنیم یکیشون کنار من نشستم و گفت :
_خوشگله ببینمت چقدر ناز داری تو ، ولی من ناز هات رو خریدارم
با عصبانیت بهش نگاه کردم (شیطونه میگه بزنم لهش کنم پسره ی آشغال)
پسره _چیه چرا اینطوری نگام میکنی
زیر لب غریدم _برو پی کارت و گرنه بد میبینی
دوستش که ایستاده بود و بهمون نگاه میکرد گفت :
_داداش اینو بیخیال این وحشیه
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسی_وپنج بعداز شام آقاجون(بابای مهراد.. امشب ازم خواست آقا جون
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وسی_وشش
ازخداخواسته واسه فرار از نگاه های سنگین آقاجون باخوشحالی حرف مهرادو تایید کردم!
مادرجون_ چایی تازه دم درست کردم صبرکنید چایی بخورید بعد برید!
مهراد اومد کنارم نشست ودستشو دور گردن وشونه ام انداخت..
نمیدونم چه مرگم شده بود اما یه جوری که نفهمه سرمو بهش نزدیک کردم وباتموم وجودم عطرتنشو وارد ریه هام کردم!
پدرجون_ من فکرکردم باهم قهرین!
مهراد_ مگه دیوونه ام با عشقم قهرکنم؟
پدرجون باخنده_ توروکه مطمئنم مثل خودم زن ذلیلی.. منظورم با صحرا بود!
خندیدم وگفتم:
_آقا جون منم هیچوقت باعشقم قهر نمیکنم! عاشقا قهرنمیکنن!
فشار دست مهراد روی شونه امو حس کردم!
اخماش توهم رفت!
حرفم باکنایه بود.. منظورم خودش بود.. کسی که ادعای عاشقی میکرد!
مادرجون سینی چایی رو روی میز گذاشت که مهراد گفت:
_مامان جان چرا توزحمت میکشی؟ میگفتی سیمین میاورد..
مادرجون آهسته دستشو کنار دهش گذاشت وگفت:
_حالش خوب نیست.. دلم نیومد ازش کار بکشم! بعدشم مگه آقاجونت جز دست پخت من چایی دیگه ای میخوره؟
مهراد آهی کشید ودستشو از دور گردنم بیرون کشید دستاشو روی پاش گذاشت وچونشو به دستاش تکیه دادوگفت:
_راست میگی! یادم نبود! خوش بحال بابا !
مادرجون_ چرا حسرت میخوری مامان؟ زن داری مثل دسته ی گل.. دست پختشم که ازهزارتای منم بهتره!
مهراد نگاهی باغم بهم انداخت..
داشتم از خجالت آب می شدم!
احساس میکردم کثیف ترین زن توی دنیا منم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #23 داشتیم دیوونه بازی در میوردیم. بعد از اینکه کلی خرید کردیم رف
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#24
بعد به مهسا اشاره کرد و ادامه داد :
_بیا ناز اینو بخریم...
بعد دستش رو به طرف مهسا آورد تا دست مهسا رو بگیره
مهسا با ترس بهشون نگاه میکرد
پسره تلاش میکرد که دستای مهسا رو بگیره
با عصبانیت دستای پسره رو گرفتم و پیچ دادم
دوستش به طرفم اومد تا منو بگیره
اما با لگد به وسط پاش زدم که از درد روی زمین نشست
اونقدر دستای پسره رو پیچ دادم که آخر سر گفت :
_ببخشید غلط کردم ولم کن
دستش رو ول کردم ،با عصبانیت وصدایی نسبتا بلند فریاد زدم :
_گمشییین
سریع ازمون دور شدن
به طرف مهسا چرخیدم که با ترس بهم نگاه میکرد
برای اینکه از اون حال و هوا در بیاد با خنده گفتم :
_پسرای عوضی چی فک کردن پیش خودشون
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسی_وشش ازخداخواسته واسه فرار از نگاه های سنگین آقاجون باخوشحا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وسی_وهفت
بااسترس نگاهمو به زمین دوختم که تک خنده ای کرد ودوباره بغلم کرد وگفت:
_دست پختش خوبه اما چایی پخته به من میده! مادر یادت باشه یه کم خونه داری بهش یاد بدی چندروز پیش نزدیک بود هم خودشو بسوزونه هم خونه رو!
مادرجون زدتوی صورتش وبا صدایی ناراحت گفت:
_خاک به سرم! واسه چی؟
هرکلمه از حرف های مهراد پراز متلک وزخم زبون بود!
جورایی داشت تهدیدم میکرد که اگه بخواد میتونه همه چی رو به همین راحتی به خانواده ها بگه!
مهراد_ هیچی بابا میخواست یه دستی غذا درست کنه!
مادرجون روبه من؛
_آره مادر؟ تو چرا اینقدر سهل انگاری؟
سرمو پایین انداختم ولبمو گزیدم!
آقاجون_ عروسمو سرزنش نکنید! چایی توبخور دخترم..
چاییمو همونجوری داغ داغ خوردم ومهراد هم باتموم شدن چاییش بلند شد وواسه چایی تشکر کرد وشب بخیرگفت!
منم بلند شدم وتشکر کردم!
مهراددستمو گرفت وبه سمت پله ها حرکت کردیم!
مادرجون_ صحرا مادر لباس میخوای واست بیارم؟
_نه مادر جون لباس آوردم.. چند دست اینجا میذارم که وقتی اومدم راحت باشم!
مادرجون_ باشه عزیزم. برو بخواب شب بخیر!
همین که پله هارو بالا اومدیم وازدیدشون خارج شدیم دستمو ول کرد وتندترازمن وارد اتاق شد!
خدایا چیکارکنم.. بازم باید تاصبح کنارش بخوابم واین دفعه با دفعه ی قبل فرق میکنه!
وارد اتاق شدم..
مهراد در کمدشو بازکرده بود..
بی صدا روی تخت نشستم!
تیشرت وشلوارک ستشو ازکمد درآورد ورفت توی حموم عوض کرد!
چمددقیقه بعد بیرون اومد.. درحالی که صورت خیسشو باحوله خشک میکرد نیم نگاهی سرد بهم انداخت..
سرمو پایین انداختم..
اومد سمتم! قلبم شروع به تند تپیدن کرد! کاش میشد به گذشته برگشت!
بالشتشو از روی تخت برداشت وانداخت روی زمین!
مهراد_من روزمین میخوابم! توروتخت بخواب!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #24 بعد به مهسا اشاره کرد و ادامه داد : _بیا ناز اینو بخریم... ب
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#25
الکی نیست که همه ی کلاس های رزمی رو رفتم ...
مهسا خندید و گفت :
_وای ایول داری دختر عمه اون همه کلاسی که رفتی حلالت باشه
پرهام رو دیدم که یه کیسه پر از تنقلات دستش بود
و با خنده به طرفمون میومد
سریع به طرف مهسا چرخیدم و گفتم:
_مهسا به پرهام چیزی نگیا.....
میدونی که رو این چیزا خیلی حساسه.....
اگه بفهمه تا پسرا رو پیدا نکنه و حسابشون رو نرسه دست بردار نیست.......
مهسا سری تکون داد و متقابلا جواب داد:
_آره میدونم حواسم هست نگران نباش
با اومدن پرهام نشستیم کلی حرف زدیم و تنقلات خوردیم
وقتی به خودمون اومدیم ساعت ۴ بعدازظهر بود
سریع سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم
خوبه دیشب چمدونم رو بسته بودم....
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسی_وهفت بااسترس نگاهمو به زمین دوختم که تک خنده ای کرد ودوبار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وسی_وهشت
بغضم گرفته بود.. نمیدونم چه مرگم شده بوداما بی توجهی ها وکم محلی هاش داشت عذاب میداد..
باصدایی که از که چاه درمیومد گفتم:
_یکی میاد میبینه! بیا روتخت بخواب من گوشه ی تخت میخوابم.. یا اصلا.. صدام لرزید.. نه نباید بشکنم!
باسکوت بغضمو کنترل کردم.. چند ثانیه بعد ادامه دادم:
_یااصلا من رو زمین میخوابم!
مهراد_ نه راحت باش.. من رو زمین راحتم.. درو قفل میکنم کسی نیاد تو!
بدون حرف اضافه ی دیگه ای پشتشو بهم کرد وخوابید..
آهسته گوشه ی تخت کِز کردم وتوخودم جمع شدم..
قطره اشکم روی بالش چکید..
مهراد_ پاشو برو لباس هاتو عوض کن اونجوری نخواب!
قطره های بعدی پی درپی اول گوشم ودرنهایت بالشمو خیس کرد..
فردا برمیگردم خونه.. اگه میخواد پیش مادرش بمونه، بمونه! من میرم!
مهراد_ باتونیستم؟
درحالی که سعی میکردم صدای بغض دارمو پنهون کنم وعادی حرف بزنم..
_چی میخوای؟
مهراد_ پاشو برو لباس هاتو عوض کن.. دیگه تکرار نمیکنما!
_اینجوری راحتم!
چشمامو بستم وهق هقمو توی گلوم خفه کردم..
مهراد_ به درک.. فردا برت میگردونم خونه! جلو چشممی عصابم به هم میریزه!
سرمو تکون دادم وسکوت کردم..
اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد!
صبح باصدای شاد وسرحال مادرجون چشمامو باز کردم..
_هنوز خوابی خوابالو؟ بلند شو ببینم لنگ ظهره!
باخنده وبی منظور اینارو میگفت..
هول کرده مثل فنر توی جام نشستم وسلام کردم..
مادرجون_ سلام عزیزدلم.. صبح بخیر!
به ساعت نگاه کردم.. ۱۱صبح بود ومهراد توی اتاق نبود!
_صبح بخیر.. مهراد چرا منو بیدار نکرده!!!
مادرجون_ صبح زود رفت بیرون وگفت شرکت یه کم کارش طول میکشه!
_ها.. آهان.. آره به منم گفت.. بالبخند مصنوعی ادامه دادم؛
_تاکامل ازخواب بیدارنشم مغزم فرمان نمیده!
مادرجون_ توچرا با این لباس هاخوابیدی مادر؟ چطور طاقتت میگیره؟
_نه نخوابیدم.. یعنی خوابیدم.. اوممم.. صبح لباسامو عوض کردم که بیام بیرون اما خواب دوباره بهم غلبه کرد..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #25 الکی نیست که همه ی کلاس های رزمی رو رفتم ... مهسا خندید و گفت
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#26
و گرنه ساعت ۸ شب پرواز دارم و نمیتونستم برسونم
وقتی رسیدیم خونه مامان و بابا هم خونه بودن
منم سریع رفتم دوش گرفتم و بعد از حموم بیرون اومدم و موهام رو سشوار کشیدم
دوباره وسایلم رو چک کردم تا خدایی نکرده چیزی رو فراموش نکرده باشم
بعد از اینکه کارام تموم شد چمدون هام رو برداشتم ،
نگاه کلی به اتاقم انداختم دلم گرفته بود
به زور جلوی اشکام رو گرفتم و سریع از اتاقم خارج شدم
از پله ها اومدم پایین ،مامان با دیدنم دوباره چشاش پر از اشک شد
ناراحتی تو چهره بابا آشکار بود
پرهام و مهسا هم با ناراحتی یه گوشه ایستاده بودن و بهم نگاه میکردن
ساعت ۶.۳۰ بود یه ساعت تا فرودگاه راه داشتیم
برای همین رو به بابا و مامان کردم و با بعض گفتم :
_بریم ؟؟
بابا به زور لبخندی زد و گفت :
_آره دخترم بریم
بعد به طرفم اومد و چمدون ها رو ازم گرفت ،
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسی_وهشت بغضم گرفته بود.. نمیدونم چه مرگم شده بوداما بی توجهی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وسی_نه
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت وگفت:
اما ریمل ریخته چشمات و بالش سیاه شده اینو نمیگه!
واییی خاک به سرم.. الان میگه این دختره چقدر دروغ گوئه! خدایا منو بکش!
باخجالت سرمو پایین انداختم وموهامو پشت گوشم زدم!
اومد کنارم نشست ودستمو گرفت!
مادرجون_ زندگی پستی وبلندی زیاد داره مادر.. یه روز لحظه های ناب، یه روز دعوا وجنگ وجدل وقهر.. حیف چشمای قشنگت نیست باگریه خرابش کنی؟
تنها جوابم سکوت بود.. لبمو گزیدم وبه زمین چشم دوختم!
مادرجون_ نمیدونم چی شده اما آتیشش انگار خیلی تنده.. مهراد قلبش مهربونه.. اونقدری هم دوستت داره که چند روز دیگه همه چی یادش میره!!
بی هوا گفتم:
_نداره..
مادرجون_ چی نداره عزیزم؟
_دیگه دوستم نداره..
خندید..
باهمون خنده ی مهربون گفت:
_این حرفا چیه میزنی؟ معلومه که دوستت داره! من وعلی به اندازه موهای سرجفتمون دعوا کردیم وهردفعه ام آتیش عشق جفتمون شعله ور ترشده!!
جفتتون بچه این وهمین دلخوری هاو قهرها زندگی رو شیرین میکنه! باهمین قهرو آشتی تجربه به دست میارین!
نمیخوام علت دعواتونو بپرسم چون بین خودتونه وبه من مربوط نمیشه اما صبح بااینکه اخم هاش توهم اما کلی سفارش کرد که قرص هاتو سروقت بخوری وقبل قرص ها حتما صبحونه بخوری و...
باخنده دستمو تکون داد وادامه داد:
_هنوزم میگی دوستت نداره؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #26 و گرنه ساعت ۸ شب پرواز دارم و نمیتونستم برسونم وقتی رسیدیم خ
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#27
خودش هم جلوتر از همه از خونه خارج شد
مامان هم کنارم اومد و دستاش رو ،روی کمرم گذاشت
و با همدیگه از خونه خارج شدیم......
پرهام و مهسا هم پشت سرمون از خونه خارج شدن
سوار ماشین شدیم و به طرف فرودگاه حرکت کردیم
تو کل مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
وقتی رسیدیم فرودگاه دوباره بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدیم
و وارد سالن فرودگاه شدیم .....
ساعت ۷.۴۵ دقیقه بود سرهنگ هم اونجا بود
و خودش کارهای پروازم رو انجام داده بود
منم الان باید میرفتم و چمدون هام رو تحویل میدادم
رو به مامان و بابا کردم😢😢😢😢
درسته قرار بود بعد عملیات برگردم...
اما دلم براشون تنگ میشه ،چشام لبالب از اشک شده بود
به طرف مامان رفتم و بغلش کردم با اینکارم مامان زد زیر گریه
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسی_نه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت وگفت: اما ریمل ریخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وچهل
مهراد ظهر واسه نهار نیومد.. شب هم خانواده ی خاله اش مهمون اینجا بودن وجای من دیگه اینجا نبود..
به ساعت نگاه کردم.. ۶عصربود و باید تاقبل ازاینکه مهمونا بیان ازاینجا میرفتم!
رفتم توی آشپزخونه تابایه بهونه مادرجونو راضی کنم وبرگردم خونه!
مشغول بگو بخند با سیمین بود..
چه قلب مهربونی داره این زن.. با این همه ثروت ومال واموال برعکس همه ی زن هایی که به خودشون مغرور میشن اصلا مغرور نبود وباهمه مهربون وخاکی بود!
_مادرجون؟
مادرجون_ جونم عروسکم..
مهراد_ سلام!
صداش ازپشت سرم بود..
برگشتم وبهش نگاه کردم.. نگاهش به مادرجون بود!
مادرجون_ سلام به روی ماهت.. کجایی تو زنت مارو دیوونه کرد..
آهسته سلام کردم که اومد نزدیک وروی موهامو بوسه زد..
مهراد_ سلام عزیزم!
میدونستم داره تظاهر میکنه وچیزی توی دلم جابجا نشد..
روبه مادرش_ کارم طول کشید.. معذرت میخوام!
مادرجون باچشم وابرو به مهراد اشاره کرد که یعنی دیدی دوستت داره!
اما اون نمیدونه مهراد داره تظاهر میکنه چون نمیدونه مادرش ازهمه چی خبرداره!
لبخندی زدم !
مهراد روبه من_ ببخشی خانومم بابت بدقولی!
لبخند بی جونی زدم..
_فدای سرت! پیش میاد عزیزم..
مهراد_ بااجازه برم لباس هامو عوض کنم!
دنبالش رفتم.. حتی محل نداد بگه چرا داری دنبالم میای!!!
وارد اتاق که شد گفتم:
_من میخوام برگردم خونه!
برگشت سمتم.. سرد بود.. یخ بود.. این نگاه ها داشت داغونم میکرد!
مهراد_باشه برو آماده شو.. فقط زود من خسته ام!
سریع گفتم: خاله اتم داره میاد!
مهراد: میدونم..
قبلم چرا داره میلرزه خدایا.. چقدر راحت قیدمو زدزده بود!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥