eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ‌شهیدی که سر بی تنش سخن گفت! حجت الاسلام صادقی سرایانی از راویان دفاع مقدس نقل می کند: 🍃 در جاده بصره خرمشهر شهید اکبردهقان همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید 🌷 سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد یاحسین یاحسین سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند. چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: 🌷ألسلام علی الرأس المرفوع🌷 🌷خدایا من شنیده ام که امام حسین (علیه السلام) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم این‌گونه شهید بشوم. 🌷خدایا شنیده ام که سر امام حسین (علیه السلام) را از پشت(قفا) بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود. 🌷خدایا شنیده ام سر امام حسین (علیه السلام) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام ذکر "یا حسین" بگوید.😭 ❤️ : ارسال برای ۵ نفر 🌹 گل صلوات هدیه می‌کنیم به روح مطهر اکبر دهقان https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16351
🌹 معجزه شفای دخترم زینب 🍃 شهید 🌷 دخترم زینب نُه ماهه بود که پدرش به شهادت رسید هنوز چهلمش از راه نرسیده بود که زینب به سختی مریض شد او را نزد دکتر بردم دکتر گفت: باید بچه را بستری کنید. 🌷 وقتی که می خواستم او را برای بستری کردن به بیمارستان ببرم پسرم مهدی گریه می کرد و می گفت: اگر امشب زینب را به بیمارستان ببری من هم می آیم. 🌷 هر چه کردم آرام نشد آنها را به خانه بردم با خودم گفتم: آخرِ شب که مهدی خوابید زینب را به بیمارستان می برم. 🌷 خوابیدم بچه ها هم کنارم خوابیدند زینب مثل یک مُرده افتاده بود و تکان نمی خورد، دلم شکست و چشمة اشکم جاری شد. 🌷 خطاب به سید گفتم: تو همیشه می گفتی شهدا زنده اند، الان که داری وضعیت مرا می بینی خودت نظری کن و به فریادم برس. 🌷 در حال گریه کردن و حرف زدن با او بودم که ناباورانه دیدم به اتاق آمد و روبروی زینب ایستاد زبانم بند آمده بود بدنم سنگین شده بود و نمی توانستم تکان بخورم اشک چشمانم بی وقفه جاری بود. 🔹سید زیرِ لب دعا می خواند و توی صورت زینب فوت می کرد، بعد از چند لحظه زینب تکانی خورد و بنای گریه را گذاشت به سمت او برگشتم که شیرش بدهم در همین حین سید از نظرم ناپدید شد فریاد زدم: بچه ها! باباتون رفت بلند شوید و دنبال سرش بروید. 🌷 بچه ها با شنیدن کلمه بابا بنای گریه را گذاشتند حال زینب خوب شد و دیگر نیازی به بستری شدن نداشت. گل هدیه می‌کنیم به روح ❤️ : ارسال به ۵نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16362
🌸 جنازه مرا پای ضریح نگه دارید 🍃 وقتي جنازه ي علي را براي طواف به دور ضريح امام رضا(ع) برديم هنگام طواف هر چه به خدّام گفتیم وصیت کرده که: 🌷 «وقتی پیکرم را برای طواف به حرم می‌برند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند.» آنها قبول نکردند؛ به تابوت چهل شهیدی که کنار ضریح قرار داده بودند اشاره کردند و جواب دادند: «مگر جمعیت زائران را نمی‌بینید؟حرم شلوغه و پیکر شهید شما هم مانند بقیه شهدا وارد حرم می‌شه و همراه بقیه خارج می‌شه.» 🍃 خداّم متوجه شدند كه از تابوت خون مي چكد. به همين خاطر گفتند: جنازه را در كنار ضريح روي زمين بگذاريد تا پلاستيكي بياوريم و دور تابوت بپيچيم. چون امكان دارد خون در بين راه روي زمين بريزد و همه جا را نجس كند. 🍃 تقريباً نيم ساعتي طول كشيد تا پلاستيك آوردند. اما موقعي كه مي خواستند پلاستيك دور تابوت بپيچند ديگر اثري از خون نبود. خلاصه چند روزي از خاك سپاري محمد علي گذشت كه وصيت نامه اش را پيدا كرديم، او وصيت كرده بود: 🌷 وقتي جنازه اش را براي طواف به حرم امام رضا (ع) برديم. چند دقيقه اي تابوتش را در كنار ضريح بگذاريم. به لطف و قدرت خدا همانطور شد كه وصيت كرده بود. ✍به روایت خواهربزرگوارشهید 📎جانشین گردان یدالله لشگر۵نصر 🌷 گل هدیه می‌کنیم به روح ❤️ : ارسال برای ۵ نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16386
🌹 وعده امام زمان (عج) محقق شد همرزم شهید: شهید نیکنامی بعد از صبحانه کنار سنگر آمد. خوشحالی و شور در چهره‌اش موج می‌زد. در آن زمان حاج احمد سوداگر مسئول اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا بود. حاجی به طرف سنگر ما آمد شهید نیکنامی هم حضور داشت محمد خیلی صادقانه و ساده به حاج احمد گفت: دیشب در خواب امام عصر (عج) را ملاقات کردم و به من فرمودند فردا صبح به شهادت می‌رسی. حاج احمد سوداگر وقتی این صراحت را دید گفت من نمی‌گذارم ماموریت بروی. محمدعلی خیلی اصرار بر رفتن داشت و حاج احمد هم راضی نمی‌شد این بحث دو، سه ساعتی طول کشید. ساعت نزدیک ۱۰ بود که ما وساطت کردیم و به حاج احمد سوداگر گفتیم شما کوتاه بیائید و به محمدعلی اجازه بدهید تا در ماموریت حضور داشته باشد، البته این نشان از بزرگی محمدعلی بود که تا اجازه از مسئولش نگیرد، کاری را انجام ندهد. بالاخره ایشان موافقت کرد و به محمدعلی گفت برو ولی مواظب خودت باش. 🌷 محمدعلی به همراه چند نفر از رزمندگان که محسن گوران و امیدوار هم جزو آنها بودند سوار ماشین شد و حرکت کردند. من در سنگر نشسته بودم، حدود ساعت یازده، یازده و نیم محسن گوران داخل سنگر شد و گفت: نیکنامی شهید شد. گفتم شوخی می‌کنید. گفت شوخی نمی‌کنم و پیکرش الان در اورژانس لشکر ۷ ولیعصر (عج) است. سریع خودم را به آنجا رساندم و پیکر محمد را دیدم. محمد بالاخره به آرزویش رسیده بود. گل هدیه می‌کنیم به روح ❤️ :ارسال برای ۵نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16431
🌹 حمزه شهدای مدافع حرم 🌺 بهش الهام شده بود دعوت شده 🍃 از عــراق برڱشت .گفت: بابا من برگشتـم تا به سوریہ بروم؟! گفـتم :با چه خـاطرجمعے چنین حرفی می‌زنے؟؟ گفـت: بابابه من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم. 🍃 می‌گفت: یک روز ، بـعداذان صبح به حرم حضـرت عـباس (ع) رفتم. خیلی دور ضـریح خـلوت بود. با قمر بنی‌هاشم (ع) عهـد کردم. از او که اولین مدافع حرم حضرت زینب (س) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. مردد بودم اینجا بمانم یا به سوریه بروم. 🌷عاجزانه خواستم. درب حرم را بسته بودند. ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما الهامی به من شـد که دعوت شدم و آقا مرا پذیرفــت. 📎پ ن : تروریست ها در خان طومان جگرش را بیرون کشیدند و به حمزه شهدای مدافع حرم معروف شد.. گل هدیه می‌کنیم به روح ❤️ : ارسال برای ۵ نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16466
🌹 شهیدی که برات شهادتش را از آیت الله بهجت(ره) گرفت 🌺 عبدالمهدی کاظمی يك بار يك خوابی ديده بود. به محضرآيت‌الله بهجت شرفياب مي‌شود تا خوابش را به ايشان بگويد. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و مي‌گويند: جوان شغل شما چيست؟! گفته بود طلبه هستم. ايشان فرموده بودند: 🍃 بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. 🌺 آيت الله بهجت در ادامه پرسيده بودند اسم شما چيست ؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسمش فرهاد بود) ايشان فرموده بودند: 🍃 حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. آيت‌الله بهجت ره فرموده بودند:  🌷 شما در تاج گذاری امام زمان (عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع ميكنيد😭 ❤️ : ارسال برای ۵ نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16513
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 حاجت خانومی که به دست شهید عزیز خدا رجبعلی ناطقی حل شد. گل هدیه می‌کنیم به روح # شهید_رجبعلی_ناطقی ❤️ : ارسال برای ۵ نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16536
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 روایت زیبایی از شهید_عبدالحسین_برونسی 🍃 بیت رهبری.... 🍃 استاد عالی... گل هدیه می‌کنیم به روح ❤️ : ارسال برای ۵ نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16631
🌹 ...😭 🌺 دومین روز بود که راه می‌‌رفتیم, در گرمای پنجاه درجه تیرماه ایلام و بدون آب، تشنگی و بی آبی دروجودمان غوغا می‌کرد مهدی نظیری ۱۶سال بیشتر نداشت. نفس‌های آخر را می‌‌کشید. بی آبی کار خودش را کرده و وجود نازنینش در آفتاب آب می‌شد. باحیرانی وناتوانی چند قدم راه می‌‌رفت و با صورت به زمین می‌‌افتاد. باز تقلّا می‌کرد و می‌‌ایستاد وبازهم زمین می‌‌افتاد. فکر می‌کردم سراب می‌‌بیند. کنارش نشستم. سر مهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم دیدم لب مهدی به هم می‌خورد. گوشم را نزدیک بردم گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بگذار، سرش را روی زمین گذاشتم. 🌷ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻴﻬﻭﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﻭﻳﺎ ﺩﻳﺪﻣﺶ... مهدی با لباسی یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد. گفت رضا می‌‌دانی چرا هر بار که زمین می‌خوردم باز بلند می‌شدم آخه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) کنارم ایستاده بود؛😭 می‌‌خواستم به احترام ایشان بلند شوم زمین می‌خوردم می‌‌دانی چرا گفتم سرم را روی زمین بگذار؟ 🌷 آخه حضرت زهرا (سلام الله علیها) می‌خواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانویت زمین بگذاری ✍ﺑﻪ ﺭﻭاﻳﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﺭﺿﺎ ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ گل هدیه می‌کنیم به روح # ❤️ : ارسال برای ۵ نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16657
🌹 پوشاندن چشم از نامحرم 🌺 با بچه های مسجد رفته بودیم اردوی دماوند. بچه ها که مشغول بازی بودند، یکی از بزرگ ترها کتری را بهم داد و جایی را با انگشت نشانم داد و گفت: 🍃 آنجا رودخانه است. برو از آنجا آب بیاور تا چایی درست کنیم. از لای بوته ها تا چشمم به رودخانه افتاد، سرم را پایین انداختم. همانجا نشستم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. عده ای از دختران مشغول شنا بودند. در آن خلوت که جز خدا هیچ کس نبود. زمینه گناه برایم فراهم بود. 🌸 همانجا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. الان شیطان به شدت وسوسه ام می کند که نگاه کنم؛ اما من به خاطر تو از این گناه می گذرم. برگشتم و رفتم از یک جای دیگر کتری را پر کردم. آمدم و شروع کردم به آماده کردن چایی. چشم هام پر از اشک شده بود. ظاهرش از دود چوب ها بود و باطنش... در همان حال خیلی با خدا مناجات کردم. خیلی با توجه گفتم: 🌷 "" یاالله یالله "" به محض تکرار نام خدا همه اشیای پیرامونم از سنگریزه ها و کوه و درختان یک صدا می گفتند: 🌷سبوح قدوس رب الملائکة و الروح با شنیدن این صدا تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. به هر طرف که میرفتم از همه ذرات این عالم آن صدا را می شنیدم. از آن موقع به بعد کم کم درهایی از عالم بالا به رویم باز شد. 🍃 در آخر هم بعد از تأکید بر رازداری گفت: این ها را گفتم تا بدانی انسانی که ترک گناه می کند چه مقامی پیش خدا دارد. گل هدیه می‌کنیم به روح ❤️ : ارسال برای ۵ نفر https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16686