eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمان عج_۵۴.mp3
2.13M
51 ✍چه دلِ مبارکیه دلی که اونقدر بزرگ شده؛ که درد نداشتنِ یه راه بلد از جنس آسمون، تموم فضاشو پُر کرده! 💢این دل دیگه جایی برای غصه ها و رنجشهای کودکانه نداره👆👆 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#همسرمهربان و عزیزم💞 ↵ای دلآرامـ💗 هستی من ↵ای #زیباترین ترانه زندگی من ↵ای نازنین😍 ازشما #خواهش میکنم باقی عمر گرانقدر خود را به تحصیل علم📚 و ادامه #زیبای_زندگی بپردازی(من از شما راضی هستم) #زیبای_من خدانگهدارت باد👋 #شهید_امین_کریمی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 💖 ⃣ 🍂ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﯿﺮﻡ ﺟﺎﯾﯽ . ﯾﻪ ﮐﻼﺳﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﮐﻨﻪ ! - ﺑﺮﻭ ﻭﻟﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎ، ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ۶ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺵ . 🍁ﺯﻫﺮﺍ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯾﻢ . ﺗﺎ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪﯾﻢ . ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﻮﺩ . ﺁﺧﺮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﯿﻔﻢ ﺟﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﮕﻔﺘﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺒﺮﯼ ﻣﻨﻮ؟ - ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ! ﻣﺰﺵ ﻣﯿﺮﻩ ! ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ! 🍂ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭘﺎﺷﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﺳﺖ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﺳﺮﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ . ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺭ ﻭ ﻣﺰﺍﺭﻫﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺵ ! ﻣﻨﻮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﻗﺒﺮﺳﺘﻮﻥ؟ ﺯﻫﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﻈﺮﺕ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﺸﻪ ! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻗﺒﺮﺳﺘﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ! 🍁ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﯾﻢ . ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺪﻭ ﻭﺭﻭﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺳﺒﺰﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺑﻌﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺯﯾﺎﺭﺗﻨﺎﻣﻪ ﺷﻬﺪﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻋﺮﺑﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻢ : ﺩﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﺎ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻭ … ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﺪﯾﺪ، ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺰﺭﮔﯽ، ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ … 🍂ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﯾﺪﻡ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﻣﯿﺰﺩ . ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﯾﻢ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯿﻢ . - ﻣﮕﻪ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺳﺖ؟ ! فقط خندید راه ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ . ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺑﻨﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : “ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﮔﺎﻥ ﻋﺸﻘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺍﺭﺷﺎﻥ ﺯﯾﺎﺭﺗﮕﺎﻩ ﺍﻫﻞ ﯾﻘﯿﻦ ﺍﺳﺖ ”. ﺁﻧﺠﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﻧﻈﺮﻡ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ .… ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖 ⃣ 🍂ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺳﺮﺯﺩﯾﻢ : ﺷﻬﯿﺪ ﺟﻼﻝ ﺍﻓﺸﺎﺭ، ﺷﻬﯿﺪ ﺧﺮﺍﺯﯼ، ﺷﻬﯿﺪ ﺯﻫﺮﻩ ﺑﻨﯿﺎﻧﯿﺎﻥ، ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺘﻮﻝ ﻋﺴﮕﺮﯼ، ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﺜﻤﯽ، ﺷﻬﯿﺪ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ، ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﻫﺪﺍﯾﺖ، ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺴﻠﻢ ﺧﯿﺰﺍﺏ ( ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ) ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ … ﺯﻫﺮﺍ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭ ﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ . 🍁ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﮔﻔﺖ : ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﻋﺎﺷﻖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ( ﺱ ) ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺷﻬﺎﺩﺗﻢ ﺗﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﺵ ﺧﻮﺭﺩ … ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ . ﺭﻭﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﭘﺮﭼﻢ ﯾﺎﺯﻫﺮﺍ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ، ﺯﻫﺮﺍ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﺮﻡ . 🍂ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ . ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﯾﮏ ﺳﺮﮐﻠﯿﺪﯼ ﺑﺎ ﻋﮑﺲ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﺎﻣﻨﻪ ﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ . ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺪﻡ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻡ . ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﺳﯿﻨﻪ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﮑﺲ ﺁﻗﺎ . ﺳﺒﺪ ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﺗﻮﺟﻬﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ . ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﭘﻼﮎ ﻓﻠﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻼﮎ ﻫﺎﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺒﺪﯼ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . 🍁ﺯﻫﺮﺍ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻦ ! ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﮑﯿﺸﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺑﺨﺮﻡ ﺑﺮﺍﺕ؟ ﺳﺮﯼ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﻼﮐﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ”: ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ( ﺱ ) .ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ . ﺯﻫﺮﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﯾﻢ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪﯼ ! 🍂ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺖ . ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻏﺎﻓﻞ ﮔﯿﺮﺕ ﮐﻨﻢ . ﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻫﺌﻴﺘﻤﻮﻥ ﻧﺬﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻫﺮﻣﺎﻩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﯾﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﻧﻮﺑﺖ ﺗﻮﺋﻪ … . ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5830463506419287058.mp3
1.62M
🎵 #مداحی_شهدایی ✨میگم عاشقم ...💔 ✨اما خودم بهتر میدونم نالایقم ...😔 #بسیار_زیبا👌👌 #تلنگر🔔 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌸🍃🌺 💫هنـــوز #شب‌های سرد مـا با نگـاه چشمانـ😍 شما گرم می شود . . . 💫وقتی عقل، #عاشقـ❤️ شود عشق، #عاقل میشود👌 آنگاه⇜ #شهید میشوی...... #شهید_محمدتقی_سالخورده #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمام❣ #صبح یعنی ... تپشِ قلبِـ💗 زمان درهوسِ #دیدنِ_تــو که #بیایی و زمین گلشنِ🌼🍃 اسرار شود #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
است و دڪان زندگی آباد است👌 گلخنده🌹 فراوان شده شاد است وقتی که کلیـ🔑ـد این قصه شود دنیای قشنگمان😍 ز غم، آزاد است 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
rabete rahmat.ali.mp3
4.34M
﷽ 📲 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 رابطه محبت خدا و بندگان 🔖 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💕وداع #عاشقانــه 💕 اکنون تـو #نیستی ولی همه چیز بوی #تــو😌 را دارد بوی عاشقــ❤️ـانه زیستـن #شهید_صادق_عدالت_اکبری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰طولِ رفاقت و آشنایی ما در همون ایام اعزام تا ۲روز قبل از بود با اینکه من اهل جنوب(آبادان) بودم و اون اهلِ 💥اما زود بامن گرم گرفت💞 و اخت شد... 🔰از خصوصیات بارز ایشون و دلیری بسیار و دقت عمل👌 در کارها چه اطلاعاتی چه بود. همیشه با تجهیزات کامل نظامی⚔ بود به حدی که به ایشون میگفتن 😍 🔰هرگاه دیدمش با بود. وقتی برایِ سرکشی یا کاری میرفتیم بچه ای و میدید بهشون محبت💖میکردو باهاشون گرم میگرفت از من چند اصطلاحِ یادگرفته بود برایِ ارتباط با کودکان👶 که بتونه لحظه ای دلشون و هرچندکوتاه شاد کنه و لبخند و هدیه بده🎁 به کودکان 🔰یه روز که باهم👥 خلوتی داشتیم بهم گفت : من با اینکه کُلی آموزش هایِ مختلف دیدم تو این سالها خیلی به این درو اون در زدم که بیام برا بی بی اما نشد که نشد⛔️ تا وقتی ک انگاربه دلمـ❤️ افتاد که راه رو تاالان رفتم🚫 و باید سیمِ اتصالم با خودِ وصل بشه 🔰و فهمیدم این رو زدنهایِ من به این و اون فایده نداره و با خلوتی که بابا👤 خود پیداکردم سیمِ اتصال وصل شد💞 و این شد که الان اینجا هستم و زد رو شونه ام و گفت آره داداش باید سیم اتصالم به خود خانم زینب کبری س وصل میشد.. 🔰من چندتا کار فرهنگی انجام دادم اونجا مثلِ تابلو نویسی✍ و نوشتن شعرهایی تو برگه آچار📝 و نصب کردن برا روحیه دادن به بچه ها بهم گفت این مطلب و بنویس: ⇜۱.اگر نشویم خواهیم مُرد ⇜۲.عاشقانـ❤️ را سر شوریده به عجب است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂بوی بهشت🌸 می دهد 🌱تربت دلربای #تو 🍂زان که #بهشت میزند 🌿بوسه به خاک پای تو😍 🍂 #درس وفا و عشقـ❤️ را 🍃تو بهترین #معلمی 🍂رسم وفا و عهد را داده صفا 🌿 #صفای_تو ۵/فروردین/۹۵ شهید سالخورده در حال آموزش نیروهای بسیجی ۱۶ روز قبل از #شهادت🌷 #شهید_محمدتقی_سالخورده #هفته_معلم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣3⃣1⃣ به یاد #شهید_مرتضی_مسیب_زاده🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 💠 ، محرمان حریم و زمان خود می باشند که در دوره ای که دین و ارزشهای دینی غریب و مهجور افتاده است برای احیای✨ آنها از جان شیرین❣ خود می گذرند. 🔰شهید «مرتضی مسیب زاده» فرزند و زاده بیست و سوم تیرماه📆 1361، در منطقه رجایی شهر به دنیا آمد و در سال 68 که به شهرک نقل مکان کردند. در رجایی شهر زندگی نمود و تحصیل📚 خود را در مقاطع مختلف در همین شهرک انجام داد. 🔰در رشته در دانشگاه پذیرفته شد✅ منتهی دانشگاه را ادامه نداد و وارد مجموعه پاسداران شد. بعدها وارد دانشکده یگان مخصوص شد و در افسری ادامه تحصیل داد📃 🔰شهید 🌷 چند نوبت به عنوان مدافع حرم و مستشار نظامی در مامور بود و حدود دو سال🗓 در این کشور حضور داشت. 🔰او یک افسر ارشد و منحصر به فرد در زمینه خود در سطح کشور🇮🇷 بود، یک افسر نظامی به تمام معنا بود که خود را امام میهن کرد. زمانی که در داخل کشور بود نیز به عنوان یک و تحلیل گر امور سیاسی و سخنران🎙 حلقه های سیاسی در پایگاه های حضور داشت. 🔰حاج مرتضی به لحاظ فعالیت هایی که در پایگاه های بسیج و کانون های فرهنگی انجام دادند سال کشور انتخاب شد👌 سرانجام مرتضی مسیب زاده🌷 در مقری که در حومه یکی از مناطق جنوبی  مستقر بود، شناسایی شد بدین صورت که گرای آن لو رفت و مقر مورد حمله خمپاره ای💥 قرار گرفت و  و همرزمانش👥 در کنار هم به دیدار معبود شتافتند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢حاج مرتضی بسیار انسان #انعطاف_پذیر و اهل گذشتی بود وتنها چیزی که برنمی تافت🚫 همین مخالف نظام و #بی_توجهی به مسایل دینی و انقلابی بود وبدون ملاحظه و بدون غل و غش تذکر می داد. 💢معاشرت و رابطه اش را بر همین #اساس تنظیم می کرد👌رو دروایسی نداشت نسبت به کسی که به مسایل #دینی کم توجه بود و بی توجه بود. #شهید_مرتضی_مسیب_زاده #شهید_مدافع_حرم 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
برادر مهربان ⭐️راوی: نورهان دقدوق خواهر شهید 🍃 #احمد با رفتارش، به من عشق، علاقه❤️ و وفاداری به خانواده را می آموخت.بسیار به مادر و مادربزرگش علاقه مند بود. 🍃 احمد محبت بسیاری به مادرش ابراز می کرد و عشق او به #مادرش بی نظیر و غیر قابل وصف بود. به بهانه های مختلف برایش #هدیه 🎁🛍می گرفت و روز به روز ارتباط آن ها با هم صمیمی تر می شد. 🍃در کارهای منزل🛋🚪 به او کمک می کرد. حتی کارهای زنانه در آشپزخانه🍳 را نیز برای مادرش انجام می داد. گاهی اوقات احمد خودش برای همه غذا 🍖درست می کرد و به کار در خانه افتخار می کرد. اگر در انجام کاری اشتباهی از او سر می زد و کار خطایی می کرد، خیلی زود ابراز پشیمانی کرده و درصدد #جبران اشتباهش بر می آمد. 📚 #ملاقات_درملکوت #شهید_احمد_مشلب 🌷 #معروف_به_شهیدBMWسوار 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_5940465255321699507.mp3
2.36M
قبل از ورود به ماه_رمضان این صوت رو گوش کنید حتی اگه چند دقیقه مونده باشه... خوشبحال اونایی که آماده مهمونی_خدا شدن... 🎤🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
‌🔹زیباترین و ماندگارترین👌 چیزی که از ایشون یاد گرفتم #بخشنده بودن و گذشت بود... 🔸ایشون خیلی راحت از کسی که #بدترین بدی رو در حقش کرده بود میگذشت😊 و میبخشیدش و گذشت کردن❤️ رو #همیشه به من گوش زد میکرد 🔹و میگفت: فقط #خدا رو در نظر بگیر بقیه چیزا برات بیرنگِ بیرنگ میشه♡ تکه کلامشون این بود: #باخــدا و باش و پادشاهی کن💖 ‌ راوی: همسر شهید #شهید_روح_الله_کافی_زاده 🌷 #شهید_مدافع_حرم #سالروز_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 💖 ⃣ 🍂ﺟﺎﺧﻮﺭﺩﻡ؛ ﻣﻦ؟ ! ﭼﺎﺩﺭ؟ ! ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺶ ﺿﺮﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻦ ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺪﻝ ﭼﺎﺩﺭﻫﺎ : ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ، ﺳﺎﺩﻩ، ﻣﻠﯽ، ﺣﺴﻨﯽ، ﺧﻠﯿﺠﯽ، ﻋﺮﺑﯽ، ﻗﺠﺮﯼ ﻭ … ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺗﻪ ! ﺍﯾﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ! - ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻟﺒﻨﺎﻧﯿﻪ؟ - ﺁﺭﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ! 🍁ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﯾﮏ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﻢ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺯﻫﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻤﺎ ! ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﺯﻣﯿﻦ ! ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻧﺘﻮﻧﻢ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﻢ ! ﻧﺘﺮﺱ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻡ . ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺯﻫﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺯﻫﺮﺍ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ : ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﺪﯼ ! ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺁﯾﻨﻪ، ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮ، ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻭ ﺑﺎﻭﻗﺎﺭ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . ﭼﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﯾﻢ . ﺫﻭﻕ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺯﻫﺮﺍ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﯾﺎﺩﻣﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ . 🍂- ﭼﯽ؟ - ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ! - ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ - ﺷﻬﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﯾﺘﺸﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻣﺰﺍﺭﺷﻮﻥ ﮔﻤﻨﺎﻣﻪ . ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ( ﺱ ) ﻧﺰﺩﯾﮑﻨﺪ . ﻗﻠﺒﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺗﭙﯿﺪﻥ . ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ، ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ . ( ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻭﻗﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺧﺘﺮ؟ ) ﻣﺰﺍﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ : ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯼ، ﺭﺍﻩ ﻧﺸﺎﻧﻢ ﺑﺪﻩ … ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺁﺷﺘﯽ ﮐﻨﻢ … ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖 ⃣ 🍂ﺧﯿﻠﯽ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺁﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﻭ ﺑﺴﯿﺞ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ … ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﻣﯿﺘﺮﺍﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺣﺘﯽ ﻋﻼﯾﻘﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻭ ﺭﻗﺺ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﭽﻨﺎﻧﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﻟﺬﺗﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻡ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻫﻤﻨﻮﻉ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ … ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺘﺨﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﺎﻡ ﻃﯿﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ . 🍁ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﻧﻬﻢ ﺷﺪﻡ؛ ﭼﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﯽ ! ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻨﮑﻪ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻥ : – ﻣﯿﺘﺮﺍ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻭ ﻧﮕﺎﻩ ! – ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺪﻡ؟ – ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻌﯿﺪ ﺑﻮﺩ ! ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺍﺷﮑﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺳﺮﮐﻼﺱ ﻣﻘﻨﻌﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﺎﮐﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . 🍂ﺣﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ! ﺩﺭﻋﻮﺽ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﻡ - ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ - ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺁﺯﺍﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﯾﺪﻧﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻋﻘﺪﻩ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﺍﻭﻝ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ .… ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭐️وقتی ازشهر به پرواز🕊درآمدتن تو ❣دست درگردنم انداخت 🌟غم #رفتن_تو ⭐️پشت هرپنجره یک بغض😢 ❣به یادت گل🌷 کرد ⭐️زنده شد در دل #شب ❣خاطره ی رفتن تو😔 #شهید_محمدمهدی_فریدونی #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh