🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهــــادت_میخوای؟؟؟🌷 زندگـــی را به #خدا بســـپار... وقتی زندگیت برای خــــــدا باشد #ســـریع بهش
#وصیت_نامه
#شهید_احمد_مشلب
🔹 به #دختران مسلمان ...
اینکه مواظب #حجاب خود
باشید
(که این مهم ترین چیز است)
🔸در اجتماع ما کسی به فکر
حجاب و اخلاق نیست، ولی شما
به فکر باشید و #زینبی برخورد
کنید
🕊
🔹سه چهارم دختران حال حاضر
حجابشان حجاب #نیست
و چیزهایی که می پوشند واقعا
حجاب نیست
🔸ممکن است #چادر بپوشند اما
#چادرشان دارای مد و زرق و برق
است که من برای اولین بار است
که همچین #حجابی را می بینم
اما این حجاب ها حجاب
نیست❗️
🔹چرا ما داریم به سمت #بدعت ها
می رویم ... برخی حجاب دارند
ولی #بدن_نما ... و یا حجاب دارند
ولی به #مردان نگاه
می کنند
🔸عده ای هم حجاب دارند ولی
همراه با مدل های جدید، یا
صورت ها را #آرایش می کنند❗️
🕊
🔹 باید #چشمان خود را به زمین
بدوزند و احترام #چادری را که
برسر دارند نگه دارند.
🔸 ما باید از #فاطمه_زهرا
(سلام الله علیها) الگو بگیریم.
حضرت #زینب به گونه ای بود که
غیر از حضرت علی کسی او را
نمی دید
🔹 حجاب شما مهم تر از #خون
شهداست و بی اهمیتی به
مسئله حجاب در عصر حاضر
#خیانت به اسلام و خون پاک
شهیدان است
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
⬆️⬆️
0⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#پا_به_پای_مادر_تا_شاهچراغ...
🌷تازه شهید شده بود. رفته بودم #راهپیمایی که #باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چتر با خودم نبرده بودم. خواستم برگردم خونه که دیدم جوانی #چتر به دست اومد. فرزند شهیدم بود!
🌷گفت: « مادر! بیا زیر چتر » رفتم زیر چتر. هر چه می خواستم با #پسرم حرف بزنم نمى شد. زبانم گرفته بود. نتونستم. تا اینکه محمد حسین من رو به #شاهچراغ رساند و رفت....
روای: خانم کشاورز، مادر سردار شهید محمد حسين روزى طلب
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
علاقه محمد به #حضرت_مادر_سلام_الله_علیها 🌹
روی انگشترش نام حضرت فاطمة الزهرا(س) نقش بسته بود.
محمد علاقه ی زیادی به حضرت زهرا(س) داشت.
مادرش میگفت سحرگاه سیزده شهریور،
همان موقع #شهادت محمدم خواب دیدم سرش را برروی زانوهام گذاشته بعد گفت:
یازهرا(س)
و سرش از زانوهام افتاد...🕊
راوی:مادر بزرگوار شهید غفاری🌹
#شهید_محمد_غفاری
#شهید_مظلوم_نیروی_صابرین
#یادش_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#قسمت_اول (٣ / ١)
#رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇
🌷یک روز رفتم واحد #موتوری لشکر و به مسئولش آقای «محمداسماعیل کاخ» گفتم: «يه راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت کپی بچه های تخریب». «اسماعیل کاخ» گفت: «اتفاقاً يه دونه راننده دارم که همه ویژگيها رو داره». خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد». رفت از داخل #چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری» داشتم لحظه شماری می کردم برای دیدن راننده ای که به قول «اسماعیل کاخ» تمام ویژگی های #تخریب را داشت.
🌷خیلی طول نکشید. جوانی آمد با موهای بلند و فری. یک #دستمال یزدی دور گردنش بسته بود، یکی هم دور دستش. دگمه های یقه اش باز بود و آستینهایش کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخ لخ کنان آمد جلو، رفت پیش «اسماعیل کاخ». من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده ای با آن ویژگیهای مذکور بودم. «اسماعیل کاخ» داشت با جوان تازه وارد پچ پچ می کرد. مرا نشان می داد و آهسته در گوشش چیزهایی می گفت. یک لحظه #شک کردم. نکند راننده ی مورد نظرش همین باشد؟!
🌷صدایم کرد: «آقا مرتضی!» _بله. _بفرما. این هم راننده ای که می خواستى. _چی؟! به یک باره جا خوردم. خیال کردم #شوخی می کند. چون آن بنده ی خدا به همه چیز می خورد، الا آن کسی که من گفته بودم. «اسماعیل کاخ» را کشیدم کنار، #یواشکی در گوشش گفتم: «مرد مؤمن! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والا. این همونه که تو می خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش دار، برو تا از دست ندادیش». گفتم: «آخه سر و وضعش ...» گفت: «اتفاقاً برای اینه که #ریا نشه. عمداً سر و تیپش رو اینطوری کرده». گفتم: «عجب!». خیلی تحت تأثیر حرف «اسماعیل کاخ» قرار گرفتم. اگر اینطور بود که او می گفت، پس عجب نیروی #باحالی گیرم آمده بود.
🌷یک #لندکروز، تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما برادر. روشنش کن بریم گردان تخریب». نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. رفتیم #تخریب. علاوه بر رفتار سؤال برانگیزش، مانده بودم سر و تیپش را چگونه برای بچه های تخریب توجیه کنم. توکل بر خدا کرده، با اعتماد به حرف های «اسماعیل کاخ» تصمیم گرفتم #حساسیتی نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. یک روز به اتفاق همین راننده داشتیم از «کوشک» می رفتیم «اهواز». در جاده «خرمشهر» بودیم که رو به من کرد و گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله». گفت: «اگر يه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی کنی؟!»
🌷تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟! با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: «مردونه». یکهو برگشت، گفت:....
🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری
#ادامه_در_شماره_بعدى....
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#کلام_شهید
خون خود را بر زمین میريزم تا شاید کسےبہ هوش بیاید تا مگر وجدانے بیدار شود، ولےافسوس کہ منافع مادی و حب حیات همہ را بہ زنجیر ڪشیده است.
#شهید_مصطفےچمران❤️🕊
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh