حامد متولد 25 آبان ماه 1390
و هانیه متولد 28بهمن ماه 1393 است.
سجاد قبل از رفتن، خیلی سفارش #بچهها را کرد. میگفت: من از تو مطمئنم که میروم😊 و خیالم آسوده است که تو #میتوانی بچهها را خوب تربیت کنی.
وصیت کرده است که بچهها بعد از دوران راهنمایی برای ادامه تحصیل به #حوزه_علمیه بروند.
#شهید_سجاد_دهقان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#قهوه مادرم موقع #خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر #صبح که از خواب بلند میشه باید ی
2⃣7⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
❣عاشقانه هاے همسران شهدا
💠روسری قرمــ❤️ــز
💟هنوز ازدواج نکرده بودیم❌ تو یکی از سفراش🚕 همراش بودم تو ماشین یه هدیه🎁 بهم داد. #اولین هدیه ش به من بود؛ خیلی خوشحال شدم همونجا بازش کردم، #روسری بود.
💟یه روسری #قرمز با گلای درشت، جا خورده بودم. با لبخند و شیرین گفت☺️: "بچهها دوست دارن #باروسری ببیننت" میدونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که #بی_حجابه با خودت میاری⁉️
💟خیلی سعی میکرد منو به #بچهها نزدیک کنه. میگفت: "ایشون خیلی خوبن❤️ اینطور که شما فکر میکنید نیست❌ به خاطر شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن...
#انشاءالله خودمون یادش میدیم👌
💟نگفت این #حجابش درست نیست🚫
#نگفت مثه ما نیست؛ نگفت فامیلش چنین و چنان هستن! این رفتارش خیلی روم اثر گذاشت☺️ اون #منو مثه یه بچه ی کوچیک قدم به قدم جلو برد و به #اسلام آورد.
#نُه_ماه زیبا😍 با هم داشتیم
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#باب_الجواد..🌺🍃
🔹همیشه تو سفر #مشهد، دوست داشت موقع ورود به حـرم #امام_رضا عليهالسلام از ورودى "باب الجـواد" وارد بشه، هتـل🏢 ما داخل خیـابان نـواب بود، اگه میخواستیم از #باب_الجواد بریم داخل، باید مسافت زیادی را میرفتیم.
🔸موقع رفتن که میشد، میگفت: من دور میزنم↪️ از ورودی باب الجـواد میام داخل ، هرکس دوست داشت میتونه با من بیاد👥 تقریباً همه ی #بچهها همراهش میرفتند.
🔹قبل وارد شدن به #حرم میگفت:
بریم #وضو بگیریم وبعد وارد بشیم،
بچهها شاکی میشدند که هوا سرده❄️
ما تو هتل وضـو گرفتیم، امّا میگفت:
این وضو را به #نیت امام جـواد(ع) بگیرید.
🔸وقتی وارد میشدیم، مقید بود #زیارت_عاشورا بخونـه، مُهر، تسبیح📿 و زیارت عاشورا، تنهـا توشههایی بود که #همیشـه میشد تو لباسِ آقا حجت🌷 پیدا کرد.
راوی: دوست شهید
#شهید_حجت_اصغری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت
⭕️چند تا از #بچهها 👥کنار آب جمع شده بودند. یکیشون برای تفریح به آب تیراندازی ☄میکرد!
🍃مهدی سر رسید و گفت: "این تیرها بیت الماله؛ #حرومش نکنین."
طرف جواب داد: "به شما چه⁉️" و با #دست هلش داد!
🍂 مهدی که رفت، #صادقی اومد و پرسید چی شده؟ بعد گفت: "میدونی کي #رو هل دادی اخوی؟"
🍃دویده بود #دنبالش برای غذر خواهی که مهدی جواب داد: "مهم نیست. من فقط امر به #معروف کردم، گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته."
#شهید #مهدی_زینالدین🌷
#درس_اخلاق
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 «آن سوی دیوار دل» 📌 روایتهایی #خواندنی از زندگی #شهدا 📖 کتاب پیش رو #مجموعهی 108 خاطرهی کوتا
📚 در بخشی از این #کتاب میخوانیم:
منطقه که بود، مدتها میشد من و #بچهها نمیدیدیمش. حسابی دلم❣ میگرفت.
🥀میگفتم: #اصلا تو که میخواستی این کاره بشوی، چرا آمدی من را گرفتی؟!
میگفت: پس ما باید بیزن #میماندیم
میگفتم: من اگر #نخواهم سر تو نق بزنم، پس باید سر چه کسی نق بزنم؟!
🌾میگفت: #اشکالی ندارد؛ ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی! اصلا #پشت پردهی همه این کارهای من، بودنِ توست که مرا #محکم میکند...
🥀 نمیگذاشت #اخمم باقی بماند. کاری میکرد که بخندم؛ آن وقت همه #مشکلاتم تمام میشد...🍁
✍🏻 راوی: همسر
# شهید_عباس_بابایی🌷
📚 آن سوی دیوار دل، ص ٨۰
#با_کتاب
#شهیدانه
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#عاشقانههای_شهدایی♥️
#همسفرانه ❥'
🦋در سالهاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش👕 بودم؛ در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما #خانم_خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید❌شما همین که به #بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
🦋تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را #خودش مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت☺️
✍به روایت همسر شهید
#شهید_صیاد_شیرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh