eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
حامد متولد 25 آبان ماه 1390 و هانیه متولد 28بهمن ماه 1393 است. سجاد قبل از رفتن، خیلی سفارش #بچه‌ها را کرد. می‌گفت: من از تو مطمئنم که می‌روم😊 و خیالم آسوده است که تو #می‌توانی بچه‌ها را خوب تربیت کنی. وصیت کرده است که بچه‌ها بعد از دوران راهنمایی برای ادامه تحصیل به #حوزه_علمیه بروند.  #شهید_سجاد_دهقان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#قهوه مادرم موقع #خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر #صبح که از خواب بلند میشه باید ی
2⃣7⃣8⃣ 🌷 ❣عاشقانه ‌هاے همسران‌ شهدا 💠روسری قرمــ❤️ــز 💟هنوز ازدواج نکرده بودیم❌ تو یکی از سفراش🚕 همراش بودم تو ماشین یه هدیه🎁 بهم داد. هدیه‌ ش به من بود؛ خیلی خوشحال شدم همونجا بازش کردم، بود. 💟یه روسری با گلای درشت، جا خورده بودم. با لبخند و شیرین گفت☺️: "بچه‌ها دوست دارن ببیننت" میدونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که با خودت میاری⁉️ 💟خیلی سعی میکرد منو به نزدیک کنه. میگفت: "ایشون خیلی خوبن❤️ اینطور که شما فکر میکنید نیست❌ به خاطر شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن... خودمون یادش میدیم👌 💟نگفت این درست نیست🚫 مثه ما نیست؛ نگفت فامیلش چنین و چنان هستن! این‌ رفتارش خیلی روم اثر گذاشت☺️ اون مثه یه بچه ی کوچیک قدم به قدم جلو برد و به آورد. زیبا😍 با هم داشتیم 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
..🌺🍃 🔹همیشه تو سفر ، دوست داشت موقع ورود به حـرم عليه‌السلام از ورودى "باب الجـواد" وارد بشه، هتـل🏢 ما داخل خیـابان نـواب بود، اگه می‌خواستیم از بریم داخل، باید مسافت زیادی را می‌رفتیم. 🔸موقع رفتن که می‌شد، می‌گفت: من دور میزنم↪️ از ورودی باب الجـواد میام داخل ، هرکس دوست داشت می‌تونه با من بیاد👥 تقریباً همه ی همراهش می‌رفتند. 🔹قبل وارد شدن به می‌گفت: بریم بگیریم وبعد وارد بشیم، بچه‌ها شاکی می‌شدند که هوا سرده❄️ ما تو هتل وضـو گرفتیم، امّا می‌گفت: این وضو را به امام جـواد(ع) بگیرید. 🔸وقتی وارد می‌شدیم، مقید بود بخونـه، مُهر، تسبیح📿 و زیارت عاشورا، تنهـا توشه‌هایی بود که می‌شد تو لباسِ آقا حجت🌷 پیدا کرد. راوی: دوست شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت
⭕️چند تا از 👥کنار آب جمع شده بودند. یکی­شون برای تفریح به آب تیراندازی ☄می‌کرد! 🍃مهدی سر رسید و گفت: "این تیرها بیت الماله؛ نکنین." طرف جواب داد: "به شما چه⁉️" و با هلش داد! 🍂 مهدی که رفت، اومد و پرسید چی شده؟ بعد گفت: "می‌دونی کي هل دادی اخوی؟" 🍃دویده بود برای غذر خواهی که مهدی جواب داد: "مهم نیست. من فقط امر به کردم، گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته." 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 «آن سوی دیوار دل» 📌 روایت‌هایی #خواندنی از زندگی #شهدا 📖 کتاب پیش رو #مجموعه‌ی 108 خاطره‌ی کوتا
📚 در بخشی از این می‌خوانیم: منطقه که بود، مدت‌ها می‌شد من و نمی‌دیدیمش. حسابی دلم❣ می‌گرفت. 🥀می‌گفتم: تو که می‌خواستی این کاره بشوی، چرا آمدی من را گرفتی؟! می‌گفت: پس ما باید بی‌زن می‌گفتم: من اگر سر تو نق بزنم، پس باید سر چه کسی نق بزنم؟! 🌾می‌گفت: ندارد؛ ولی کاری نکن اجر زحمت‌هایت را کم کنی! اصلا پرده‌ی همه این کارهای من، بودنِ توست که مرا می‌کند... 🥀 نمی‌گذاشت باقی بماند. کاری می‌کرد که بخندم؛ آن وقت همه تمام می‌شد...🍁 ✍🏻 راوی: همسر # شهید_عباس_بابایی🌷 📚 آن سوی دیوار دل، ص ٨۰ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
♥️ ❥' 🦋در سال‌هاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش👕 بودم؛ در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید❌شما همین که به رسیدگے مےکنید، کافےست. 🦋تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت☺️ ✍به روایت همسر شهید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh