🌷شهید نظرزاده 🌷
#وصیتنامه فرازی از وصیتنامه مدافع حرم #شهیدعلیرضا نوری شهادت:۹۳/۱۲/۲۹ ⚜بسم الله #رمزعشق ب خدا و تو
وسایل #یادگاری شهیدمدافع حرم #علیرضانوری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1⃣1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهدا_مواظب_انقلاب_هستند....
🌷همراه چند نفر از عزیزان بسیجی برای دیدار از خانواده شهدای دانش آموز به محل خانه آنها رفتیم. پدر شهید «محمد پی گم کرده» چند سالی است که از دنیا رفته است. مادر شهید با مهربانی و صمیمیت به پیشوازمان آمد. او ما را به خاطرات شهید میهمانی کرد و گفت: پسرم #شهید شده بود و مراسم خاکسپاری او تازه تمام شده بود که یک روز....
🌷كه يك روز زن همسایه آمد پیش من و گفت: محمد دیشب به #خوابم آمد و گفت: به مادرم بگویید آن #امانتی مردم را که پیش من است، باز گرداند. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید؛ زیرا پسرم نوجوان و مجرد بود؛ مال و منالی هم نداشت که به کسی #بدهکار باشد. روز دوم باز همان زن آمد و همان حکایت را تعریف کرد! به او گفتم: فرزندم محمد که از کسی پول یا چیزی نگرفته است که من پس بدهم. روز سوم باز هم همین اتفاق تکرار شد.
🌷....این بار رفتم جلوی تاقچه، مقابل عکس او ایستادم و گفتم: مادر چه امانتی پیش من داری که من نمی دانم؟ یک مرتبه چشمم به چند #گلوله (کلاشینکف) که محمد از جبهه به عنوان #یادگاری آورده بود؛ افتاد. گفتم: مادر نکند اینها را می گویی. گلوله ها را برداشتم و تحویل برادران #سپاه دادم. شب بعد به خوابم آمد و گفت: «مادر دستت درد نکند راحت شدم؛ #حق_الناس بسیار مهم است حتی اگر یک گلوله باشد!»
🌷از این بیان شیوای مادر شهید به #ذوق آمدم و گفتم: مادر باز تعریف کنید؛ او دو خاطره دیگر تعریف کرد: چند وقتی به خوابم نیامد طوری که #ناراحت شدم و سر قبرش رفتم و گفتم: محمد من حتماً لیاقت مادر شهید بودن را ندارم، چرا به خوابم نمی آیی؟ شب خواب دیدم پسرم محمد آمد و دست مرا گرفت و بالا برد، به ساختمانی بسیار #مجلل و زیبا و با شکوه رسیدیم، گفت: مادر اینجا را برای تو #آماده کرده اند. گفتم: چرا؟ گفت: چون #مادر_شهید هستی.
🌷....در #اغتشاشات انتخابات ریاست جمهوری و #فتنه پس از آن، کمی نگران شدم. با خود می گفتم نکند اتفاقی بیفتد که #خون_شهدا هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان می دیدیم....
🌷گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستاده اند تا به شما #اطمینان دهند که #مواظب_انقلاب هستند و نمی گذارند اتفاقی بیفتد.» آری شهدا زنده اند و مواظب این نظام و انقلاب هستند؛ همان گونه که مقام معظم رهبری فرمودند: «مظهر #قدرت ایران شهدا هستند.»
راوی: رسول قناتی، استاد دانشگاه آزاد اسلامی و دانشکده فنی مرند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸نامه شهید شیرودی🌸 🔰از: خلبان علیاکبر شیرودی 🔰به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه 🔰موضوع: گزارش 🔰اینجا
4⃣1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
یه وانت گلوله🚛
در بهار 🌸1358 خبری میرسد که عدهای ضد انقلاب 💂در ارتفاعات « #گهواره » در غرب تجمع کردهاند 👥و قصد حمله به #اسلامآباد را دارند.
تیم آتشی مرکب از سه فروند هیلکوپتر کبری🚁 و یک فروند هیلکوپتر نجات به سمت منطقه موردنظر حرکتی میکنند. #رهبری تیم آتش را #شهید کشوری به عهده داشت. در حین عملیات ناگهان صدای #شیرودی میآید که «آخ #سوختم، آخ» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خنده😁 شیرودی همه را میخکوب میکند. او در جواب سوالات خلبانان👮 می گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم👕. خیلی داغه 😱نمیتونم راحت بشینم.» عملیات با #انهدام انبار مهمات🎆 و #کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می گوید: «راستی حالت چطوره، اون گلوله چی شد🤔.»
شیرودی می گوید: «فکر کنم دیگه #غیب شده باشه.» کشوری می گوید: «پیدایش کند، #یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می گوید: «اگه می خواستم #گلولههایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یه وانت 🚛گلوله باید داشته باشم.»
#شهید_علی_اکبر_شیرودی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #عاشقانه_شهدا ❤️ ⚜دوران #نامزدی باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. ⚜فر
🔸سر بستن ساک💼 وسایلش کلی بحث کردیم،خواستم وسایلش را داخل #چمدان تک نفره👤 چرخ دار بچینم، کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم، همین که داخل چمدان چیدم #حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد و یا پشت مبل ها🛋 می انداخت
🔹برایش #بیسکوییت خریده بودم، بیسکوییت🍪 آن مدلی #دوست نداشت شوخی و جدی گفت: «چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی⁉️ به خدا فردا همکارای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون🛍 اومدن،اون وقت من باید با #چمدان و عینک دودی😎 برم بهم بخندن، من با چمدان نمیرم! وسایلمو داخل #ساک بچین»
🔸فقط یک ساک داشت، آن هم برای باشگاه کاراته اش بود، گفتم: ساک به این کوچکی، چطور این همه وسایلو جا کنم⁉️ بالاخره من را مجاب کرد که #بیخیال چمدان شوم، با این که ساک خیلی جمع و جور بود #همه_وسایل را چیدم👌 الا همان #بیسکوییت ها، بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی📖 خوشش آمد، قرآن کوچکی که همراه با معنی بود، گفت: این #قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه😍
🔹شماره تماس📞 #خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم📝 بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا #همکارانش با ما در ارتباط باشند. برایش #مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم، می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال🗑 بیندازد، از دستش گرفتم و گفتم: بذار #یادگاری بمونه، من را نگاه کرد و لبخند زد☺️ انگار یک چیزهایی هم به #دل_حمید و هم به دل من💗 برات شده بود.
#یادت_باشد
#به_روایت_همسر_شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💐آسودگی از محن ، ندارد #مادر 🌼آسایش جان❣ و تن، ندارد مادر 💐دارد غم و اندوه #جگرگوشه خویش 🌼ورنه غم
🔸بار اول که پاییز ۹۴🍂 رفته بود #سوریه. یک روز در ميون به ما زنگ میزد و همیشه می گفت: اینجا جاش خوبه👌 ما همه چیز داریم. #امکاناتش کامله، هیچ سختی نداریم و ...
🔹گر چه ما باور نمی کردیم و می دونستیم داره می گه ما #نگران نشیم. می دونستیم میدون جنگ از رفاه و آسایش دوره 💥اما چیزی نمی گفتيم که ناراحت بشه و مثلا باور می کردیم. باهاش #شوخی میکردیم و می خندیدیم☺️
"خداحافظ خنده های از ته دل ...😔"
🔸بعد از اومدنش دیدیم یه دسته تسبیح📿 خریده، خیلی زیاد بود. #مامانم بهش گفت: عزيزدلم چقدر زیاد خریدی⁉️
🔹بعداز یه کم مکث رو به مامان گفت: از یه #پیرمرد درمانده خريدمش. دلم نیومد کم بخرم، همه رو یه جا ازش گرفتم. پیر مرد هم خوشحال شد😍
مامانم صورت قشنگشو #بوسید و تحسينش کرد. الان همون تسبيح ها شده برامون #یادگاری
فدای دل لطیف و مهربونش بشم که همیشه به فکر همه بود..🌷
راوی: خواهر شهید
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدابراهیمهمت🕊
هروقتمےخواستبرایِ
بچہها #یادگارے بنویسہ مینوشت:
✍"من کان لله،کان الله له"
هرکے با #خدا باشہ خدا با اوست💖
به سوے #ٺو...
#شهید_ابراهیم_همت
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
کنارم نشست👥 گفت: « تورو به #صبر دعوت نمیکنم، بلکه به رشد دعوتت میکنم. نمیشه که کسی #مومن رو اذیت
8⃣7⃣3⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خصوصیات بارز اخلاقی
#شهید_سیاهکالی_مرادی
🎤به نقل از همسر شهید
🔰همیشه به همسرش میگفت: به من نگو خدا قوت، بهترین دعا اینه که بگی الهی #شهیدشی. هیچ وقت در آزمون دانشگاه تقلب نمیکرد❌میگفت حقوقی که از سوادم میگیرم باید #حلال باشه.
🔰همیشه عادت داشت قرآن📖 با معنی مطالعه میکرد و عادت به تامل داشت. #نماز اول وقت میخوند و اگه ما دیرتر میخوندیم، می گفت نماز اول وقت فوت نشه ها، حواسش جمع جمع بود👌
🔰به بزرگتر خیلی #احترام میگذاشت حتی اگه بنده خدا، طرف اشتباه می کرد. همیشه برای همه دعا میکرد خدا #هدایتشون کنه. بهترین علاقه اش مطالعه کتاب📚 و شعر گفتن بود. متن های عارفانه زیادی از حمید عزیز به جا مونده.
🔰همیشه میگفت #مدافع_حرم خانم زینب باید مثل حضرت اباالفضل شهید شه که نحوه شهادتشون🌷 بی شباهت نبوده. دست و پای راست به حالت قطع و دست و پای چپ به حالت کاملا خورد شده و احشای داخلی متلاشی و بینی هم شکسته ...
🔰تمام لحظات شهادت ذکر لبش #یاصاحب_الزمان و یا حسین بوده. گفته انا لله و انا الیه راجعون که دوستاش گفتن نگو حمید جان زوده که گفته نه دیگه #وقتشه😭
🔰وقتی مسواکشو انداخت بیرون همسرش مسواک رو بر می داره میگه بزار یادگاری بمونه، حالا شده #یادگاری. این شهید🌷 به امانت سپرده شد به خاک تا هنگام ظهور مولایش امام زمان عج رجعت کند🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰شهیدی که روز تولد و روز# شهادتش یکی است
🔸وقتی برادر كوچكش (سید محمد) شهید شد، من خیلی بیقراری میكردم. سید رسول به من گفت: اگر شما فرزند دیگری داشتید، اینقدر بیقراری نمیكردید، چون من هم #شهید شوم، شما خیلی تنها میشوید😔
🔹یكی از دوستانم شهید شده، ولی كودكی از خود به یادگار گذاشته است. به او گفتم: پسرم، ازدواج تو مانعی ندارد، ولی هم سن تو كم است و هم اینكه هنوز چند ماهی از #شهادت برادرت نمیگذرد. در ضمن در این اوضاع جنگ و جبهه كه نمیشود ازدواج كرد.
🔸سید رسول گفت: مادرم، ازدواج من از سر #دلخوشی نیست❌میدانم در آینده شهید خواهم شد، قصدم داشتن فرزندی است كه #یادگاری از من برای شما باشد. وقتی فرزندم شش ماهه شد من به شهادت میرسم🌷 و دقیقا در شش ماهگی فرزندش به شهادت رسید.»
🔹سید رسول دوست داشت با دختری ازدواج كند كه با ایمان و از #خانواده_شهدا و سیده باشد. زیرا بر این باور بودكه خواهر شهید به خوبی انقلاب را درك كرده👌 و میداند چه #هدفی دارد.
به روایت: مادربزرگوارشهید
#شهید_سیدرسول_اشرف
ولادت : ۱۳۴۳/۸/۲۰ یزد
شهادت : ۱۳۶۴/۸/۲۰ جاده اهواز_خرمشهر؛ اصابت ترکش
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت شصت و چهار❤️
.
برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی.
وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه #یادگاری ها...
توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: "از کدام بیشتر خوشت می آید؟"
هدی به دختر های #چادری اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید.
😘
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت شصت و پنج❤️
.
برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان.
مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام #محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. 😡
#ادامہ_دارد
❤️رمان های عاشقانه مذهبی❤️
✨ ✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹