🌷شهید نظرزاده 🌷
«چزابه»؛ #تنگهای که هر گوشه آن آغشته به خون #شهیدان است. #یادمان شهدای تنگه چزابه شاهد روزهای سختی
#خاطرات_شهدا 🌷
💠عمليات تمام شده بود!
🌷پس از پيروزى انقلاب✌️ وارد جهاد شدم و در اين عرصه مقدس كـارم را شروع كردم. در سال ١٣٦٢ عازم #اهواز شدم و اولين بـار در #عمليـات_تنگه چزابه شركت كردم.
🌷در يكى از عملياتها من بيسيمچى 📞حاج #آقاحق_شناس بـودم. تمـام روز را فعاليت كرده و شديداً خسته😪 بودم. دراز كشيدم تا كمى اسـتراحت كنم، اما خواب سنگين 😴و عميقى به سراغم آمد. ظاهراً آقـاى حـق شناس چند مرتبه مرا صدا زده بود🗣، اما جوابى نشنيده و #تنهايى عازم منطقه شـده بود.
🌷وقتى بيدار شدم، متوجه شدم عمليات #تمام_شده و بچه ها دارنـد بـه عقب برمى گردند🙁. فكر مى كردم حاج آقا از دستم خيلى دلخور و ناراحـت شده و حسابى حالم را مى گيرد😰، اما او آن قدر #بزرگوار بود كـه اصـلاً بـه روى من نياورد چه اتفاقى افتاده است.
🌷همين مسائل و اتفاقات، #جبهـه را زيبا و دوست داشتنى مى كرد🙂 و بچه ها حاضر نمى شدند به #هيچ_قيمتـى از آن دل بكنند.
راوى: #رزمنده_غلامحسين_رحمانى
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✨پدر... ✨ 🔸واژه ایست که هیچ وقت، هیچ چیز جای اورا نمیگیرد. 🔹و چه سخت است در کودکی و نوجوانی بشوی مر
به موبایل👆 #شهیدحاج_محمد_کیهانی پیام دادم....
جواب اومد پسرش هستم.
پرسیدم چندتا خواهر برادری؟
کیهانی عزیز سه تا پسر داشته، دختر نداشته.
جالب اینجاس که پسر شهید چه جواب داده است...👆
یادمه سال 82 یا عید سال بود که تو مرکز مطالعات #حوزه علمیه که #همکار بودیم.
ایشون گفتن دوست دارم خدا بهم بیستا پسر بده، بعد بیستا اسم ردیف کرد.
بعد ایشون گفتن که همه جبهه باشن، همشونم #بیسیمچی،
اونوقت به اسم با هم تبادل اطلاعات کنیم.
#کمیل، #مقداد، #ميثم.
میگفت:
میگم از #فرمانده به همه #بچه_هام.
همش هم اداي بچه های بیسیمچی را در میاورد با اسامی آقا زاده هاش...
#شهید_محمد_کیهانی
شادی روحش #صلوات
🌷🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
💠شهید حسن فتاحی معروف به حسن امریکایی یا حسن سر طلا
پدر و مادرم اصفهانی بودند؛ در کودکی به عراق رفتند و در شهر نجف اشرف مستقر شدند؛ ما هم از کودکی در نجف بزرگ شدیم؛ همسرم مرحوم «جانمحمد فاتحی» که با برادر و پسرعمویشان به عراق برای کار رفته بودند، در منزل پدرم ساکن شدند؛ بعد از آشنایی با وی ازدواج کردیم.
حسن فرزند پنجم خانواده بود که 20 شهریور 1348 در نجف اشرف به دنیا آمد؛ وقتی او دو ساله بود، در سال 1350 ما را از عراق بیرون کردند و زمانی که وارد ایران شدیم، با توجه به سردی هوا ما را به جیرفت استان کرمان بردند؛ برای همه ما که از عراق آمده بودیم، چادر زدند؛ اطراف مان کوه بود.
محل موقت زندگیمان به قدری جمعیت زیاد بود که یک بار حسنآقا را گم کردم و بعد از ساعتی در پشت بلندگو اعلام کردند: «بچهای با موهای طلایی پیدا شده، خانوادهاش بیایند و او را تحویل بگیرند». بعد از 3 ماه ما را از کرمان به اصفهان منتقل کردند و بعد از 2 ـ 3 سال در شاهینشهر ساکن شدیم.
او 17 سال بیشتر نداشت و در وصیتنامهاش برای خواهرانش نوشت: «مثل حضرت زینب(س) باشید»؛ دفعه آخر هم میخواست برود، گفت: «اگر من مجروح و زخمی شدم؛ اگر شهید شدم و نیامدم، شما راه مرا ادامه بدهید».
تا اینکه پسرم در 14 دی 1365 و در جریان عملیات «کربلای 4» منطقه امالرصاص به شهادت رسید و پیکرش را نتوانستند به عقب بازگردانند.
وقتی خبر شهادت حسن آقا را آوردند، آخرین عکس او که با لباس غواصی است، داخل ساکش بود و در نامهای هم نوشته بود: «وصیت نامهام در کمدم است»
پدر شهید هم بعد از 12 سال بیخبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوانهای پسرم را آوردند؛ وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوانهایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباسهایش بود...
📎 پ ن: بیسیمچی گردان غواصی نوح لشگر سیدالشهدا
#شهید_حسن_فتاحی🌷
#حسنسرطلا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید رضا امینی رزمنده بیسیمچی که ۱۴ سال سن داشت و از زابل اعزام شده بود :
من کوچک تر از اونی هستم که پیامی برای ملت ایران داشته باشم ولی یک پیامی اینه که راه این شهدا را نگه دارم و نگذارم اسلحه آن بر زمین بیفتد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh