#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 رها از اسارت نام و عنوان
🌿 آقا مهدی ساده میپوشید و در اتاقی ساده مینشست. یکبار آب جمع شده بود پشت پل. دیدم آقا مهدی رفته آستینش را زده بالا، دارد لجنها و آشغالها را میکشد بیرون تا راه آب باز شود. گفتم: «آقا مهدی! چی کار میکنی؟ بگذار بروم کارگر صدا کنم.» گفت: «من و کارگر نداره که. این پل باید باز بشه، که به دست من هم میتونه باز بشه.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_زین_الدین
#مدیریت_انقلابی
#معنویت
🌷 بیگانه از گناه
🌿 پدر شهید: نمیخواهم بگویم (آقا مهدی و آقا مجید) معصوم بودند، نه، ولی من که پدرشان هستم، به خدایی خدا، گناهی از اینها سراغ ندارم!
🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 رها از اسارت نام و عنوان
🌿 ساعت دو بعد از نصف شب بود. دیدم یک نفر در تاریکی از طرف تانکرِ آب به طرف سنگر میآمد. در دستش هم ظرفهای شسته شده بود. بعد رفت سنگر بغلی؛ آرام چیزهایی برداشت و دوباره به طرف تانکر آب برگشت. نزدیک تر که شد، دیدم تعدادی بشقاب و کاسه و قاشق به همراه دارد، دقت که کردم خشکم زد... خود آقا مهدی بود!
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_زین_الدین
#مدیریت_انقلابی
#انس_با_قرآن
🌷 ملازم با قرآن
🌿 اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت.نمیرفت این طرف و آن طرف را بگردد، میگفت: «آقا مهدی! بیزحمت اون قرآن جیبی ات را بده.»
🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 دوست دارم بسیجی بمانم
🌿 او اصلاً در سپاه پرونده نداشت. به او دستور داده بودند که باید بروی دوباره به صورت رسمی پرونده تشکیل بدهی. آقا مهدی با اکراه میگفت: «چون فرمانده کل گفته اطاعت میکنم، ولی ته دلم دوست دارم بسیجی بمانم و با بچهها باشم. این طوری راحت ترم.» بسیجی هم باقی ماند. هیچ کس نمیتوانست بین او و بچّهها فرق بگذارد؛ از بس که ساده میخورد و حتی ساده نماز میخواند.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_زین_الدین
#تادیب_نفس
#مدیریت_انقلابی
#سحرخیزی
🌷 تأدیب نفس
🌿 با شور و هلهله میدویدند دنبالش، آن وقت سر دست بلندش میکردند و شعارِ «فرمانده آزاده...» را سر میدادند. یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچههای بسیجی خلاص کند، با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس.
با تشر به خود میگفت: «مهدی! خیال نکنی برای خودت کسی شدهای که اینها این قدر بهت اهمیّت میدهند تو هیچ نیستی تو خاک پای بسیجیانی.... همین طور میگفت و آرام آرام میگریست!»
🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_زین_الدین
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
#مبارزه_با_تبعیض
🌷 همه جا و همه کس به نوبت
🌿 موقع انتخابات مسؤول صندوق بودم. سر که بلند کردم، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فهمیدم فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف، نیامد، ایستاد تا نوبتش شد.
🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#محبوبیت
🌷 محبوب و دوست داشتنی
🌿 بعد از سخنرانی ول کنش نبودند. این قدر دور و برش میریختند و میبوسیدندش که از کارهای بعدیش عقب میافتاد. بنده خدا تو همین گیر و دار چند بار خورد زمین.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_زین_الدین
#مدیریت_انقلابی
#شجاعت
🌷 از خود گذشته
1️⃣ گفتند: «هیچ کس نمیتونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده میزننش.» زین الدّین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو.
2️⃣ عقب نشینی که شروع شد، ناگهان دیدم شهید «زین الدّین» با چند نفر دیگر آرپی جی به دست، سوار یک تانک شده اند، میروند طرف عراقی ها. خیلی تعجب کردم؛ پیشروی در حین عقب نشینی! در کام خطر فرو رفتند تا بچّهها بتوانند شهدا و مجروحین را به عقب منتقل کنند!
3️⃣ مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش رو بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار، دوباره برگشته بود خط.
🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 خنده رو و خوش اخلاق
🌿 یکی از بچّههای کم سن و سال دنبال فرمانده لشکر میگشت؛ میخواست ازش پوتین بگیرد، بالأخره پیدایش کرد. با عصبانیّت به آقا مهدی گفت: «تو که بلد نیستی لشکر رو اداره کنی، چرا نمیروی یکی دیگه جات کار کنه؟ یه جفت پوتین هم نمیتونی بِدی به نیروهات؟» آقا مهدی خنده ش گرفته بود، نه حرفی بِهِش زد و نه کاریش کرد. رفت یک جفت پوتین آورد و داد بهش.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_زین_الدین
#مدیریت_انقلابی
#ساده_زیستی
🌷 ساده و به دور از جلوههای دنیاگرایی
1️⃣ همیشه یک نوع غذا میخورد. محال بود در سفرهای دو نوع غذا باشد و او از دو نوع بخورد.
2️⃣ خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. وقتی آمد، دوباره همان لباسهای کهنه تنش بود. نپرسیدم. خودش گفت: «یکی از بچههای سپاه عقدش بود. لباس درست و حسابی نداشت.»
3️⃣ خرید عقدمان، یک حلقه نهصد تومانی برای من بود. همین و بس. بعد از عقد رفتیم حرم. بعدش گلزار شهدا. شب هم شام خانهی ما. صبح زود، مهدی برگشت جبهه.
4️⃣ تازه فرماندهی لشگر شده بود. موقع رفتن تا دم در دنبالش رفتم. پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت: «آره» هر چه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم. رفت طرف یک موتور گازی، موقع سوار شدن، با لبخند گفت: «مال خودم نیس، از برادرم قرض گرفتم.»
5️⃣ اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رو رفته بود، میفهمیدیم هست، والا میرفتیم جای دیگر دنبالش میگشتیم.
6️⃣ غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه میکردم. یک بشقاب سوپ ساده جلوش گذاشتند. خیال کردم که سوپ، چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت توش، شروع کرد به خوردن...
🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 ناشناسِ نام آور
🌿 آمده بودند مقرّ، تا ناهار بخورند و استراحت کنند. نگهبان گفت: «شرمندهام اَخَوی.» در همین حین، ماشین آقا مهدی از مقرّ بیرون آمد. مهدی نگاهی به آنها انداخت و گفت: «چی شده؟» نگهبان ماجرا را گفت. مهدی در ماشین را باز کرد و گفت: «اتفاقاً من ناهار نخوردهام بیایید بالا.» بردشان به خانه اش. موقع برگشتن به لشکر دیر رسیده بودند، آقا مهدی واسطه شده بود؛ با فرمانده گردانشان صحبت کرده بود. فرمانده گردان به طرفشان آمد و گفت: «بروید به اتاقتان این دفعه رو به خاطر آقا مهدی بخشیدمتان.» رضا گفت: «آقا مهدی؟» فرمانده گردان گفت: «مگر او را نمیشناختید؟ آقا مهدی فرمانده لشکر ماست.» همه خشکشان زده بود.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq