eitaa logo
شمیم افق
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 قابل توجه مدیران خودشیفته! 🌿 ظهر تابستان بود و دمای هوا 45 درجه، یکی از بچه‌‌‌‌ها پنکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای را آورد، حاج همت با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید؟» گفتم: «خب هوا گرم است.» گفت: «نه، فرقی‌‌‌‌ نمی‌‌کند بسیجی‌‌های دیگر هم همین وضعیت را دارند.» پنکه را رد کرد و گرفت خوابید. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی محبوب، شهید محمدابراهیم همت را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 عید نوروز در کنار بچه بسیجی ها 🌿 همسر شهید: تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. قبل از تحویل آخرین سال زندگی حاجی، با او زیاد صحبت کردم؛ که بگذارد این عید را با هم باشیم. حاجی گفت: «می دانی! بسیاری از بچه‌‌های بسیجی، چند ماه است که خانواده هایشان را ندیده اند. بگذار من عذاب نداشته باشم، بگذار سال تحویل را با این بچه‌‌‌‌ها در سنگر بمانم.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی محبوب، شهید محمدابراهیم همت را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مخالف با انحصارطلبی و ویژه خواری 1️⃣ همرزم شهید: دو کیسه خواب را به مصطفی و آیت الله خامنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای دادم. مصطفی پرسید: «از این کیسه خواب‌‌‌‌ها به همه داده اید؟»، گفتم: «خیر!»، گفت: «وقتی به همه دادید، به ما هم بدهید.» بعد هم کیسه خوابها را به دستم داد. 2️⃣ گفتم: «دکتر جان، جلسه رو‌‌‌‌ می‌‌ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب‌‌‌‌ نمی‌‌ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...» گفت: «ببین اگه‌‌‌‌ می‌‌شه برای همه‌‌ی سنگرا کولر بذارید، بسم الله! آخریش هم اتاق من.» 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مخالف با ویژه خواری 1️⃣ از تدارکات برایمان تلویزیون فرستاده بودند. گذاشتیمش روی یخچال، یک پتو هم انداختیم روش. هر وقت از خونه بیرون‌‌‌‌ می‌‌رفت، تماشا‌‌‌‌ می‌‌کردیم. یک بار وسط روز برگشت. وقتی دید گفت: «این چیه؟» گفتم: «از تدارکات فرستادن.» گفت: «بقیه هم دارن؟» گفتم: «خب نه!» فرستادش رفت؛ مثل کولر و رادیو و... 2️⃣ یک روز ناهار، قرارگاه چلومرغ بود، ناهار را که دید، گفت: «آیا بسیجی‌‌‌‌ها الآن مرغ‌‌‌‌ می‌‌خورند؟» با سکوت دیگران که رو به رو شد، مرغ را کنار گذاشت و فقط برنج خالی خورد. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 یکی مثل بقیه 🌿 گفتم: «بذار بچه‌‌‌‌ها برن حمید رو (برادرت رو) بیارن عقب.» قبول نکرد. گفت: «وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم‌‌‌‌ می‌‌آرن.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 به فکر نیروها 1️⃣ کنار جاده‌‌ی صفی آباد - دزفول، مزرعه‌‌های کاهو برق‌‌‌‌ می‌‌زد؛ گفت: «وایسا بخریم...» چند تایش را همان جا شستیم و دوباره راه افتادیم. چند برگ کاهو خورده بود که گفت: «کسی توی لشکر کاهو نداره. یادت باشه رسیدیم اهواز به تدارکات بگم واسه‌‌ی همه بخره.» 2️⃣ دستْ بُرد یک قاچ خربزه برداره، اما دستش را کشید؛ انگار یاد چیزی افتاده بود. گفتم: «واسه‌‌ی شما قاچ کردم، بفرمایید!» نخورد. هر چه اصرار کردم نخورد. قسمش دادم که این‌‌‌‌ها را با پول خودم خریده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و الآن فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد و گفت: «بچه‌‌‌‌ها توی خط از این چیزا ندارن.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 از جنس مدیران علویْ سیرت 🌿 آقا مهدی حسابی تشنه و در آستانه‌‌ی گرمازدگی بود که ناگهان سرش گیج رفت و نشست زمین؛ یکی از بچّه‌‌‌‌ها برایش کمپوتی باز کرد و داد ایشون؛ ناگهان آقا مهدی پرسید: «امروز به همه کمپوت داده اند؟» آقا رحیم گفت: «نه،امروز جزو جیره نبود.» آقا مهدی گفت: «پس چرا کمپوت برام باز کردی؟» رحیم گفت: «شما حسابی خسته اید، گرمتان شده.» چهره‌‌ی آقا مهدی درهم رفت و گفت: «بچّه‌‌های بسیجی چی؟ آن‌‌‌‌ها که خیلی از من بهترند؛ آن‌‌‌‌ها باید استفاده کنند. چرا وقتی رزمنده‌‌‌‌ها کمپوت نخورده اند، من یکی باید کمپوت بخورم؟» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مخالف هر گونه پارتی بازی 🌿 دور از چشم او دو تا جعبه انار و پرتقال گرفتیم، آوردیم توی سنگر فرماندهی و پشت وسایل پنهان کردیم و هر از گاهی دلی از عزا در‌‌‌‌ می‌‌آوریم. آقا مهدی از مرخصی که برگشت، چشمش افتاد به میوه ها. گفت:«این‌‌‌‌ها چیه؟» گفتیم: «میوه ست دیگه.» گفت: «سریع با شریک جرمت‌‌‌‌ می‌‌ری و این‌‌‌‌ها را سر نماز بین بچه‌‌‌‌ها تقسیم‌‌‌‌ می‌‌کنی.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فردای قیامت چه جوابی داریم که به شهدا بدهیم؟ 1️⃣ عرق از سر و رویمان سرازیر‌‌‌‌ می‌‌شد. دکمه کولر را فشار دادم. گفت: «الله بنده سی!‌‌‌‌می‌‌دانی کولر را که روشن‌‌‌‌ می‌‌کنی مصرف بنزین ماشین زیاد‌‌‌‌ می‌‌شود؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم که به شهدا بدهیم... خاموش کن! مگر در سنگر، بچه‌‌‌‌ها زیر کولر نشسته اند که تو کولر باز‌‌‌‌ می‌‌کنی.» 2️⃣ وقتی دید اتاق استراحت بچه‌‌‌‌ها کولر گازی دارد، بیرون آمد و رفت و روی پشت بام خوابید. به او گفتند که پشت بام خیلی گرم است. او گفت: «برای من پشت بام خوش تر است.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 میزانی برای مدیران اسلامی 🌿 گفتم: «آقا مهدی اگر اجازه بدهی، یک یخچال کوچک برای ماشین‌‌‌‌ می‌‌گیریم و چیزهایی را در آن‌‌‌‌ می‌‌گذاریم تا مواقعی که به نهار و شام‌‌‌‌ نمی‌‌رسیم، از آن برداریم و بخوریم.» گفت: «مؤمن خدا!... این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است؟ آیا درست است که ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل آلود محروم باشند؟...» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مهذب و خودساخته 🌿 برای همه‌‌ی کارش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم‌‌‌‌ می‌‌خورد. خیلی مطالعه‌‌‌‌ می‌‌کرد. خیلی وقت‌‌‌‌ها روزه‌‌‌‌ می‌‌گرفت. معمولاً همان روزهایی هم که روزه بود‌‌‌‌ می‌‌رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دو نفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا‌‌‌‌ می‌‌گرفتیم، دو نفری‌‌‌‌ می‌‌خوردیم. خیلی وقت‌‌‌‌ها نان خالی‌‌‌‌ می‌‌خوریم. شده بود سرتاسر زمستان، آن هم توی تبریز، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد. کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چندلا چندلا پتو و فرش و پوستین‌‌‌‌ می‌‌انداختیم زمین. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 یک برداشت از ماشین شهردار ارومیه 🌿 از شهرداری به او یک بنز داده بودند. سوار‌‌‌‌ نمی‌‌شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ آنهم داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترها بود. گفت: «ماشینو واسه‌‌ی عروس گل بزنین.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 از تبار خاکیان افلاکی 1️⃣ لحظه‌‌ی شهادت در سِمَت فرماندهی لشکر، به اندازه یک بسیجی حقوق‌‌‌‌ می‌‌گرفت. 2️⃣ سر سفره که آمدم، دیدم دارد نان خشک‌‌های تویِ سفره را جمع‌‌‌‌ می‌‌کند و‌‌‌‌ می‌‌خورد. همان شد ناهارش. 3️⃣ لباس نو تنش‌‌‌‌ نمی‌‌کرد. همیشه‌‌‌‌ می‌‌شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، امّا همیشه تمیز و اُتو کرده بود.پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق‌‌‌‌ می‌‌زد. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 از تبار خاکیان افلاکی 1️⃣ لحظه‌‌ی شهادت در سِمَت فرماندهی لشکر، به اندازه یک بسیجی حقوق‌‌‌‌ می‌‌گرفت. 2️⃣ سر سفره که آمدم، دیدم دارد نان خشک‌‌های تویِ سفره را جمع‌‌‌‌ می‌‌کند و‌‌‌‌ می‌‌خورد. همان شد ناهارش. 3️⃣ لباس نو تنش‌‌‌‌ نمی‌‌کرد. همیشه‌‌‌‌ می‌‌شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، امّا همیشه تمیز و اُتو کرده بود.پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق‌‌‌‌ می‌‌زد. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 حاضر در کارزار 1️⃣ از توی ماشین داشت اسلحه خالی‌‌‌‌ می‌‌کرد؛ با دو سه تا بسیجی دیگر. از عرقِ روی لباس هایش‌‌‌‌ می‌‌شد فهمید چه قدر کار کرده. کارش که تمام شد به علی گفتم: «کی بود این؟»، گفت: «مهدی باکری؛ فرمانده تیپ.»، گفتم: «پس چرا داره بار ماشین رو خالی‌‌‌‌ می‌‌کنه؟» گفت: «یواش یواش اخلاقش‌‌‌‌ می‌‌آد دستت.» 2️⃣ آقا مهدی به گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از انبار رفت و همپای افراد لشکر عاشورا مشغول تمیز کردن اسلحه‌‌‌‌ها شد. خیرالله حتّی نتوانست به آقا مهدی بگوید: «شما فرمانده لشکر هستید. چرا اسلحه پاک‌‌‌‌ می‌‌کنید.» 3️⃣ دم در، نگهبانی‌‌‌‌ می‌‌دادیم. خانه کوچک بود و جا نداشتیم. آقا مهدی جای خواب ما را انداخت و خودش رفت تو کیسه خواب خوابید. نصف شب آمد و گفت: «چرا مرا بیدار نکردید؟»، گفتم: «برای چی؟» گفت: «یادت رفته؟ نگهبانی.» گفتم: «مگه ما مرده‌‌‌‌‌‌‌‌ایم که شما بیایی نگهبانی بدی؟» گفت: «این حرف‌‌‌‌ها نیست ما توی منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ایم با همیم، امنیتش را هم باید با هم حفظ کنیم.» 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 همه جا و همه کس به نوبت 🌿 موقع انتخابات مسؤول صندوق بودم. سر که بلند کردم، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فهمیدم فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف، نیامد، ایستاد تا نوبتش شد. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مدیران نق نقو مطالعه کنند و خجالت بکشند! 1️⃣ آقا مهدی در شهر از ماشین سپاه استفاده‌‌‌‌ نمی‌‌کرد و مثل بقیّه‌‌ی مردم در انتظار ماشین‌‌های عمومی‌‌‌‌ می‌‌ایستاد. 2️⃣ بولدوزر داشت کانال حفر‌‌‌‌ می‌‌کرد. از همه طرف آتش‌‌‌‌ می‌‌ریخت. هنوز کار ادامه داشت که بولدوزر را زدند. آقا مهدی تا وضع را اینطور دید، بیل به دست گرفت، یک تنه رفت که کار كانال را به آخر برساند. 3️⃣ موقعی که قرار شد برای دفع پاتک دشمن در جزیره‌‌ی مجنون کانال حفر کنیم، خود شهید زین الدین دوشادوش ما کار‌‌‌‌ می‌‌کرد. با غروب آفتاب، کار کانال کنی شروع‌‌‌‌ می‌‌شد تا اذان صبح. 4️⃣ وقتی او را‌‌‌‌ می‌‌دیدی که بشکه‌‌های بیست لیتری بنزین را همپای بسیجیان تا سه کیلومتری محلّ استقرار نیروها حمل‌‌‌‌ می‌‌کند و به قایق‌‌های آماده‌‌ی عملیّات‌‌‌‌ می‌‌رساند، باورت‌‌‌‌ می‌‌شد که او هم بسیجی ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بیش نیست! 5️⃣ در بیشتر شناسایی‌‌‌‌ها در صف اول خط بود. بعد از هر عملیّات آخرین نفری که مقرّ لشگر را ترک‌‌‌‌ می‌‌کرد او بود، بهترین استراحت مهدی، زمانی بود که از شدت خستگی و بی‌‌خوابی در ماشین خواب‌‌‌‌ می‌‌رفت. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 تواضع و فروتنی فرمانده 1️⃣ توی تدارکات لشگر، یکی دو شب،‌‌‌‌ می‌‌دیدیم ظرف‌‌های شام را یکی شسته.‌‌‌‌نمی‌‌دانستیم کار کیست. یک شب مچش را گرفتیم آقا مهدی بود. گفت: «من روز را‌‌‌‌ نمی‌‌رسم کمکتون کنم. ولی ظرف‌‌های شب، با من.» 2️⃣ بالای تپه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که مستقرّ شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچّه ها،‌‌‌‌ می‌‌رفتند پایین، آب‌‌‌‌ می‌‌آوردند. دفعه اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. از فردا، هر روز صبح‌‌‌‌ می‌‌آمد. با یک دبه‌‌ی بیست لیتری آب. 3️⃣ وقتی رسیدیم دستشویی، دیدیم آفتابه‌‌‌‌ها خالی اند. باید تا هور‌‌‌‌ می‌‌رفتیم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم: «دستت درد نکنه. این آفتابه را آب‌‌‌‌ می‌‌کنی؟» رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم: «برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب‌‌‌‌ می‌‌کردی، تمیزتر بود» بعدها شناختمش. زین الدین بود. 4️⃣ با اینکه فرمانده بود اما هیچ ابایی نداشت که سنگر را جارو کند پتوها را جمع کند یا اینکه ظرف‌‌‌‌ها را بشوید. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مخالف با هرگونه امتیاز ویژه 🌿 گفتم: «بهتر است یک ماشین با راننده در اختیار خانواده بگذاریم و یا من خودم بیایم بچه را به مدرسه برسانم.» تا این را گفتم، ناراحت شد و گفت: «مگر ما بچه نبودیم. با آن خطر در قوچان، از کجا تا کجا‌‌‌‌ می‌‌رفتیم برای مدرسه. باید بچه‌‌‌‌ها عادت کنند.» 🌸✨ یاد و خاطره پاسدار مخلص، شهید یوسف کلاهدوز را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم. ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 یکی مثل بقیه 1️⃣ یک روز آمد سالن غذاخوری، خیلی شلوغ بود. همیشه وقتی‌‌‌‌ می‌‌آمد که صف غذا خلوت شده باشد. بچه‌‌‌‌ها با دیدن او راه را باز کردند. وقتی اصرار کردند، ناراحت شد و گفت که از تفاوت قائل شدن خوشش‌‌‌‌ نمی‌‌آید. 2️⃣ یک بار برایش غذا بردم. ناراحت شد و گفت: «دیگر از این کارها نکن. من هم باید مثل بقیه در غذاخوری غذا بخورم.» بعد از غذا همیشه ظرف غذایش را هم‌‌‌‌ می‌‌شست و هرگز این کار را به دیگری واگذار‌‌‌‌ نمی‌‌کرد. 🌸✨ یاد و خاطره پاسدار مخلص، شهید یوسف کلاهدوز را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم. ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 ناراحت از سفره غیرمتعارف 🌿 یک شب منزل بنی صدر دعوت شده بودیم برای شام. دیدم ناراحت است. گفتم: «چی شده آقای کلاهدوز؟» گفت: «از این که آقای بنی صدر چنان میزی برای شام چیده بود، خیلی ناراحت شدم. الان زمانی نیست که چند نوع غذای متفاوت در سر سفره بچینیم.» غذای شهید خیلی ساده بود. مثلاً نان و بادمجان و یا آبگوشت. 🌸✨ یاد و خاطره پاسدار مخلص، شهید یوسف کلاهدوز را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم. ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فراری از نام و عنوان و تعلقات 🌿 همیشه با یک پیکان (مدل پایین) که متعلق به خود او بود، رفت وآمد‌‌‌‌ می‌‌کرد و از اینکه کسی را به عنوان محافظ، با او همراه کنند، گریزان بود و آن گاه که به او گفته شد برای حفظ جانش به عنوان قائم مقام سپاه، لازم است که دو نفر محافظ داشته باشد، پس از اصرار فراوان یک نفر را پذیرفت و گفت: «خود من هم آن دومی هستم. آخر من یک فرد نظامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و خوب بلدم از اسلحه استفاده کنم.» 🌸✨ یاد و خاطره پاسدار مخلص، شهید یوسف کلاهدوز را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم. ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است 🌿 اوّلین کسانی که شروع به پی ریزی تشکیلات سپاه پاسداران کردند، سه نفر بودند؛ شهید کلاهدوز، شهید محمد منتظری و شهید نامجو. امّا با این وجود وقتی ساختمان جدیدی را برای استقرار تشکیلات سپاه در نظر گرفته بودند، جارو به دست گرفته بود و مشغول تمیز کردن اتاق‌‌های ساختمان بود. سر و رویش پوشیده از گرد و غبار بود. 🌸✨ یاد و خاطره پاسدار مخلص، شهید یوسف کلاهدوز را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم. ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 بر خلاف بقیه افسرهای رژیم سابق 🌿 همسر شهید: سربازها خیلی دوستش داشتند. به حرفش گوش‌‌‌‌ می‌‌کردند. با این که یوسف بر عکس افسرهای دیگر گماشته نداشت، ولی سربازها هر وقت که ما اسباب کشی داشتیم و با خبر‌‌‌‌ می‌‌شدند، خودشان‌‌‌‌ می‌‌آمدند کمکمان. وقتی سفره‌‌‌‌ می‌‌انداختم، یوسف هم‌‌‌‌ می‌‌نشست پیششان و همراهشان غذا‌‌‌‌ می‌‌خورد؛ سر یک سفره. آن هم توی دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که این چیزها خلاف عرف ارتش بود. کاری نداشت که خودش افسر است و آن‌‌‌‌ها سرباز صفر. خودشان‌‌‌‌ می‌‌گفتند: «وقتی این جا‌‌‌‌ می‌‌آییم، انگار اومدیم تفریح.» برای همین که گماشته قبول‌‌‌‌ نمی‌‌کرد وبه دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب‌‌‌‌ می‌‌کردند. برایشان سئوال بود که چرا این افسر با چنین درجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای این طور رفتار‌‌‌‌ می‌‌کند. 🌸✨ یاد و خاطره پاسدار مخلص، شهید یوسف کلاهدوز را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم. ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مخالف تجملات 🌿 همیشه در یک اتاق‌‌‌‌ می‌‌نشستیم. خوشش‌‌‌‌ نمی‌‌آمد که مسؤول دفترش در اتاق دیگری باشد. یک بار دکور اتاق را عوض کردم. وقتی برگشت، از دیدن این وضعیت ناراحت شد و گفت: «این دوگانگی‌‌‌‌ها چه معنایی دارد؟» بعد آستین‌‌‌‌ها را بالا زد و همه چیز را به حالت اول برگرداند. 🌸✨ یاد و خاطره پاسدار مخلص، شهید یوسف کلاهدوز را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم. ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq