eitaa logo
شمیم افق
1.1هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 خار چشم دشمن 🌿 استادِ مصطفی از او تعریف‌‌‌‌ می‌‌کرد. روحیه‌‌ی انقلابی او طوری بود که آمریکایی‌‌‌‌ها‌‌‌‌ نمی‌‌توانستند او را تحمّل کنند، ولی چون آدم برجسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود، چاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نداشتند. 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 خنده رو و خوش اخلاق 🌿 یکی از بچّه‌‌های کم سن و سال دنبال فرمانده لشکر‌‌‌‌ می‌‌گشت؛‌‌‌‌ می‌‌خواست ازش پوتین بگیرد، بالأخره پیدایش کرد. با عصبانیّت به آقا مهدی گفت: «تو که بلد نیستی لشکر رو اداره کنی، چرا‌‌‌‌ نمی‌‌روی یکی دیگه جات کار کنه؟ یه جفت پوتین هم‌‌‌‌ نمی‌‌تونی بِدی به نیروهات؟» آقا مهدی خنده ش گرفته بود، نه حرفی بِهِش زد و نه کاریش کرد. رفت یک جفت پوتین آورد و داد بهش. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 ساده و به دور از جلوه‌‌های دنیاگرایی 1️⃣ همیشه یک نوع غذا‌‌‌‌ می‌‌خورد. محال بود در سفره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای دو نوع غذا باشد و او از دو نوع بخورد. 2️⃣ خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. وقتی آمد، دوباره همان لباس‌‌های کهنه تنش بود. نپرسیدم. خودش گفت: «یکی از بچه‌‌های سپاه عقدش بود. لباس درست و حسابی نداشت.» 3️⃣ خرید عقدمان، یک حلقه نهصد تومانی برای من بود. همین و بس. بعد از عقد رفتیم حرم. بعدش گلزار شهدا. شب هم شام خانه‌‌ی ما. صبح زود، مهدی برگشت جبهه. 4️⃣ تازه فرمانده‌‌ی لشگر شده بود. موقع رفتن تا دم در دنبالش رفتم. پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت: «آره» هر چه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم. رفت طرف یک موتور گازی، موقع سوار شدن، با لبخند گفت: «مال خودم نیس، از برادرم قرض گرفتم.» 5️⃣ اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رو رفته بود،‌‌‌‌ می‌‌فهمیدیم هست، والا‌‌‌‌ می‌‌رفتیم جای دیگر دنبالش‌‌‌‌ می‌‌گشتیم. 6️⃣ غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه‌‌‌‌ می‌‌کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلوش گذاشتند. خیال کردم که سوپ، چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نان‌‌‌‌ها را خرد کرد، ریخت توش، شروع کرد به خوردن... 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 دیدگاه غرورآفرینِ دانشمندِ متواضع 🌿 می گفت: «من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید با آن سنگْ دلانی، که علم را بهانه کرده وبه دیگران فخر‌‌‌‌ می‌‌فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه‌‌ی آن تیره دلان مغرور و متکبّر را به زانو در آورم. آنگاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فردِ روی زمین باشم.» 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 ناشناسِ نام آور 🌿 آمده بودند مقرّ، تا ناهار بخورند و استراحت کنند. نگهبان گفت: «شرمنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام اَخَوی.» در همین حین، ماشین آقا مهدی از مقرّ بیرون آمد. مهدی نگاهی به آنها انداخت و گفت: «چی شده؟» نگهبان ماجرا را گفت. مهدی در ماشین را باز کرد و گفت: «اتفاقاً من ناهار نخورده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام بیایید بالا.» بردشان به خانه اش. موقع برگشتن به لشکر دیر رسیده بودند، آقا مهدی واسطه شده بود؛ با فرمانده گردانشان صحبت کرده بود. فرمانده گردان به طرفشان آمد و گفت: «بروید به اتاقتان این دفعه رو به خاطر آقا مهدی بخشیدمتان.» رضا گفت: «آقا مهدی؟» فرمانده گردان گفت: «مگر او را‌‌‌‌ نمی‌‌شناختید؟ آقا مهدی فرمانده لشکر ماست.» همه خشکشان زده بود. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 درست مثل همه رزمنده ها 🌿 یک روز گفتند فرمانده‌‌ی لشگر‌‌‌‌ می‌‌خواهد بیاید بازدید خط ما. وقتی آقا مهدی آمد، اصلاً باورمان نشد. یعنی فرمانده لشگر همین است! درست مثل خود ما! ساده، با سر و وضع خاکی و.... 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 چهره فعال فرهنگی 🌿 ما عضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. خبردار شدیم در لبنان سمیناری درباره‌‌ی شیعیان برگزار کرده اند. پِیَش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم «چمران» این کار را کرده است. یک «چمران» هم شناختیم که‌‌‌‌ می‌‌گفتند انجمن اسلامی ما را راه انداخته. فهمیدیم این دو نفر یکی اند، آمریکا را وِلْ کردیم و رفتیم لبنان. 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فرمانده‌‌ی ناشناس 1️⃣ آقا مهدی که دیدمان، گفت: «برادرا! برگردین عقب. این جا امنیت نداره.» رفیقم بهش گفت: «بیا این جا ببینم! تو کی هستی که به ما‌‌‌‌ می‌‌گی برگردین عقب؟ اصلاً‌‌‌‌ می‌‌دونی کی ما رو فرستاده این جا که حالا تو به ما‌‌‌‌ می‌‌گی برگردین؟» بهش گفتم: «بابا آقا مهدی بود، چرا باهاش این جوری حرف زدی؟ گفت: «آقا مهدی دیگه کیه؟» گفتم: «مهدی باکری. فرمانده لشکر.» چشم هاش گرد شد... 2️⃣ آقا مهدی را‌‌‌‌ نمی‌‌شناخت بهش گفته بود آب بریز سرم تا سرم را بشورم. آقا مهدی هم با آفتابه آب‌‌‌‌ می‌‌ریخت و او هم سرش را‌‌‌‌ می‌‌شست. 3️⃣ لودر گیر کرده بود؛ بقیه‌‌ی ماشین‌‌‌‌ها هم پشتش. راننده هر کاری کرد، نتوانست درش بیاورد. آقا مهدی گفت: «برادر من، اگر گاز کمتری بِدی خودش در‌‌‌‌ می‌‌آد.» راننده عصبانی شد و گفت: «من دو ساعته با این لعنتی ور‌‌‌‌ می‌‌رم نتوانستم درش بیارم. حالا تو از راه نرسیده،‌‌‌‌ می‌‌گی این کار رو بکن. این کار رو نکن؟ اگه راست‌‌‌‌ می‌‌گی خودت بیا درش بیار.» حاجی الله اکبر که گفت ماشین در آمد. راننده از خوشحالی‌‌‌‌ نمی‌‌دانست چه کار کند. بهش که گفتند کی بود، از خجالت سرخ شد. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 مدیران نق نقو مطالعه کنند و خجالت بکشند! 1️⃣ آقا مهدی در شهر از ماشین سپاه استفاده‌‌‌‌ نمی‌‌کرد و مثل بقیّه‌‌ی مردم در انتظار ماشین‌‌های عمومی‌‌‌‌ می‌‌ایستاد. 2️⃣ بولدوزر داشت کانال حفر‌‌‌‌ می‌‌کرد. از همه طرف آتش‌‌‌‌ می‌‌ریخت. هنوز کار ادامه داشت که بولدوزر را زدند. آقا مهدی تا وضع را اینطور دید، بیل به دست گرفت، یک تنه رفت که کار كانال را به آخر برساند. 3️⃣ موقعی که قرار شد برای دفع پاتک دشمن در جزیره‌‌ی مجنون کانال حفر کنیم، خود شهید زین الدین دوشادوش ما کار‌‌‌‌ می‌‌کرد. با غروب آفتاب، کار کانال کنی شروع‌‌‌‌ می‌‌شد تا اذان صبح. 4️⃣ وقتی او را‌‌‌‌ می‌‌دیدی که بشکه‌‌های بیست لیتری بنزین را همپای بسیجیان تا سه کیلومتری محلّ استقرار نیروها حمل‌‌‌‌ می‌‌کند و به قایق‌‌های آماده‌‌ی عملیّات‌‌‌‌ می‌‌رساند، باورت‌‌‌‌ می‌‌شد که او هم بسیجی ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بیش نیست! 5️⃣ در بیشتر شناسایی‌‌‌‌ها در صف اول خط بود. بعد از هر عملیّات آخرین نفری که مقرّ لشگر را ترک‌‌‌‌ می‌‌کرد او بود، بهترین استراحت مهدی، زمانی بود که از شدت خستگی و بی‌‌خوابی در ماشین خواب‌‌‌‌ می‌‌رفت. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 عمر انقلابی دادن به قطعات 🌿 بیست و شش تا موشکِ خراب برگردانده بودند مقرّ. دکتر گفت: «بگیریمشان، اگه شد استفاده‌‌‌‌ می‌‌کنیم.» گرفتیم. دکتر درستشان کرد، استفاده کردیم؛ هر بیست و شش تایش را. 🌸✨ الگوی علم و عرفان و مبارزه، شهید مصطفی چمران را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 فعالیت خستگی ناپذیر 1️⃣ رفته بود شناسایی، تنها؛ با موتور هونداش. تا صبح نیامد. پیداش که شد، تمام سر و صورت و هیکلش خاکی بود، حتی توی دهانش. این قدر خاک توی دهانش بود که‌‌‌‌ نمی‌‌توانست حرف بزند. 2️⃣ شب آخر از خستگی رو پا، بند نبودیم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. هر چه گشتیم نبود. از خط تماس گرفت. گفت:«کار خاکریز تمومه.» یک تکه از خاکریز باز شده بود. قبلش هر که رفته بود، نتوانسته بود درستش کند. 3️⃣ وسایل چادرها را سیل به قسمت جنوبی پادگان برده بود. یکی از نیروها در حال کندن کانالی بود تا سیل را به سویی دیگر هدایت کند. نزدیکتر که شدم دیدم آقا مهدی با لباس‌‌های خیس روی تراکتور مشغول کار است. 🌸✨ یاد و خاطره فرمانده‌‌ی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی‌‌‌‌ می‌‌داریم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 تواضع و فروتنی فرمانده 1️⃣ توی تدارکات لشگر، یکی دو شب،‌‌‌‌ می‌‌دیدیم ظرف‌‌های شام را یکی شسته.‌‌‌‌نمی‌‌دانستیم کار کیست. یک شب مچش را گرفتیم آقا مهدی بود. گفت: «من روز را‌‌‌‌ نمی‌‌رسم کمکتون کنم. ولی ظرف‌‌های شب، با من.» 2️⃣ بالای تپه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که مستقرّ شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچّه ها،‌‌‌‌ می‌‌رفتند پایین، آب‌‌‌‌ می‌‌آوردند. دفعه اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. از فردا، هر روز صبح‌‌‌‌ می‌‌آمد. با یک دبه‌‌ی بیست لیتری آب. 3️⃣ وقتی رسیدیم دستشویی، دیدیم آفتابه‌‌‌‌ها خالی اند. باید تا هور‌‌‌‌ می‌‌رفتیم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم: «دستت درد نکنه. این آفتابه را آب‌‌‌‌ می‌‌کنی؟» رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم: «برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب‌‌‌‌ می‌‌کردی، تمیزتر بود» بعدها شناختمش. زین الدین بود. 4️⃣ با اینکه فرمانده بود اما هیچ ابایی نداشت که سنگر را جارو کند پتوها را جمع کند یا اینکه ظرف‌‌‌‌ها را بشوید. 🌸✨ فاتح خیبر، شهید مهدی زین الدین را با ذکر صلواتی یاد کنیم ✨🌸 🆔 @ShamimeOfoq