eitaa logo
شِیخ .
11.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
153 ویدیو
7 فایل
‌الله ‌ بانوی طلبه‌ی دهه هشتادی که شیفته‌ی کتاب و چای و نوشتن است. و او همیشه می‌نویسد‌. شبها، روزها، عصرها و همیشه! پس در این مکانِ مقدس دنبال زرق و برقهای مجازی نباش. فقط بخوان و لبخند بزن. مدیر: @Oo_Parvaneh_oO
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ از من پرسید: نویسنده‌ای؟ باافتخار سر بالا آوردم و با صدایی که مملو از اعتماد به نفس بود پاسخ دادم: بله . با هیجان و شور و شعف، انگار که بعد از سالها گمشده‌ای را پیدا کرده باشد پرسید: جدی؟ میشه کتابی که نوشتید رو معرفی کنید؟ از سوالی که پرسید دریافتم که انسانِ کتاب‌خوانی‌ست. و یا حداقل به مطالعه علاقه‌مند است. به چشمانِ او خیره شدم و در پاسخ گفتم: هنوز کتابی ندارم رفیق. ‌خیلی سوال کردید کتاب داری؟ اسم کتابی که نوشتی چیه؟ :)
‌ من نویسنده‌ام کسی که می‌تواند خوب بنویسد. تعریف ساده‌اش البته این است . ولیکن اگر بخواهم طبق قوانینِ دنیای ادبیات برایتان شرح دهم، نویسندگی یعنی بتوانی تمامِ خیالاتِ مبهم ذهن را به کلماتی قابل فهم درآوری و برای آنکه از هجوم کلمات و جملات، جانت از بدنِ کم ظرفیتِ دنیایی‌ات سرازیر نشود روز و شب بنویسی. نویسندگی یعنی مینویسی، نه برای آنکه تو را بخوانند. مینویسی نه برای آنکه تو را ببینند. مینویسی چون عاشقی و احساساتی را در طول زندگی تجربه کرده ای که کمتر کسی می‌تواند آن احساساتِ عمیق را لمس کند. من مینویسم و از میان تمام نوشته‌هایم تنها بخش کوچک و محدودی از آن را به دیدگان مخاطب می‌رسانم. مابقی دست‌نویس‌هایم همیشه در کنجی از خانه خاک می‌خورد. هرازچندگاهی خودم به رسم رفاقتی که با دفترهایم دارم به سراغشان می‌روم و صفحاتی را که با کلمات و جملات پر کرده ام برای چندمین بار می‌خوانم. و همین برای من کافی‌ست. روزگاری هم می‌شود که کتاب‌های من دست به دست در میان مردم می‌چرخد. می‌خوانند و کیف می‌کنند و قلبشان به تپش می‌افتد. در آن روز دیگر فرقی نمی‌کند که من باشم یا نباشم‌. زیرا که حیاتِ یک نویسنده تا زمانی پابرجاست که نوشته‌هایش خوانده شود. پس من تا ابد خواهم بود اگر صفحاتِ دفترم روزگاری مخاطب داشته باشد.
‌ کانال دوم : @banafsh_gol کانال همسرم : @elltyam کانال روسری‌مون : @oo_madineh_oo همشو عضو بشید ؟😌😍
سلام بر تو به تعداد دخترانی که از قبـر رهانیدی :)
‌ دنیا شلوغ است. حتی در خلوتِ عجیب و وهم انگیزِ لحظه‌ی گرگ و میش هم صدای همهمه‌ها و شلوغی‌ها و دنیا طلبی ها به گوش می‌رسد. این روزها اگر هم چشمی باز باشد؛ دلی بیدار نیست. اخبار سراسر پر از ماجراهایی است که نشان از بخشِ حیوانیِ وجودِ آدمی دارد. پس کجاست آن انسانیت و بُعدِ آسمانیِ‌ آدم‌ها؟ همه در حال خور و خواب و کسب لذت‌های متفاوت‌اند. به دنیا می‌آیند، بزرگ‌ می‌شوند، درس می‌خوانند، سفر می‌کنند، شاغل می‌شوند، ازدواج می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند و... اما مغز و دل و جانشان نه رشد می‌یابد و نه از عیب‌ها و هوس‌ها تُهی می‌شود. این روزها معنای انسانیت را گم کرده‌ام انگار. بس که آدمی ندیده و آدمیزاد‌های فراوانی دیده‌ام. جهان در یک تلاطمی عجیب غرق است. هیچ چیز سرجای خودش نیست. هیچ اتفاقی خوشایند نیست. هیچ تجربه‌ای آسمانی نیست. همه حیرانند. می‌دوند اما نمیدانند برای چه؟ انتهای تلاش‌ کردن‌هایشان هیچ است. و همین هیچ، بیچاره کرده جهانِ پر از آدمیزاد را که در میانِ آن آدمیزادان، تعداد اندکی ره به سوی انسانیت انتخاب کرده‌اند و در حال تلاش برای رسیدن به راه سعادت‌اند.
‌ امروز ... به همراه اساتید و جمعی از طلاب پایه‌ی اول، دقایقی را در خانه‌ی مادر شهیدی سپری کردیم که آسمانی شده بود. جای مادر خالی بود. مادری که خون دل خورده بود تا پسرش را بزرگ کند و بعد دو دستی تقدیمش کرده بود به این انقلاب و آرمان‌هایش‌.
شِیخ .
‌ این عکسها متعلق به یکی از اتاق های خونه‌ست. وقتی همه خداحافظی کردن و رفتن؛ با اجازه‌ی خواهر شهید وارد اتاق شدم و از گوشه‌ به گوشه‌اش عکس گرفتم. لباس و روسری مادر شهید هنوز روی چوب‌لباسی آویزون بود. تلفن، رادیو، تخت، چیدمان و همه چیز اون اتاق همونجوری باقی مونده بود که خود مادر توی دوران حیاتش چیده بود. دست نخورده و البته پر از خاک :) ‌
‌ همه‌چیز سر جای خودش قرار دارد. اما انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست. باید مادری باشد تا معنا ببخشد به خانه و خانواده. باید مادری باشد تا التیام بخشِ دردهای قلب و جانِ اعضای یک خانه باشد. مادر که نباشد دنیا تک رنگ و بهم ریخته‌ست. شلخته و وهم انگیز به نظر می‌رسد. پ.ن : اتاقی که به مادر شهید تعلق داشت. ‌
- فاقد کپشن :)
‌ قدیم‌ترها بهتر مینوشتم . همان قدیم‌ترهایی که نوشته‌هایم را با صدای بلند برای دیگران می‌خواندم. یا هرچه پیش می‌آمد را روزانه به بند اسارت کاغذ های دفترم در می‌آوردم و خاطره نگاری می‌کردم. اما این روزها انگار هرچه تا لبه‌ی پرتگاهِ قلمم می‌رسد را نمیتوانم بر روی کاغذ پرتاب کنم. یا گرفتارِ تجملاتِ فکری در رابطه‌ با ردیف کردن کلماتم در کنار هم هستم و یا اشتیاقم کم شده است. نمیدانم. به هر حال این ننوشتن های متوالی، برای یک نویسنده زجرآور و خانمان سوز است. ‌