eitaa logo
شِیخ .
10.6هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
132 ویدیو
5 فایل
‌الله ‌ - طلبه - نویسنده - فعال رسانه #طلبه‌ی‌جوان‌حزب‌اللهی . مدیر - @Modir_sheikh تبلیغات - @O_o_tab_o_O ناشناس : https://daigo.ir/secret/84750920
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌حس خوبِ امروز :) در محضر استادِ بزرگی که مدتهاست به صورت مجازی کلاسهاشون و شرکت میکنم و امروز قسمت شد تا به صورت حضوری پای درس ایشون بشینم و فیض ببرم ... #قم #استاد_حسن_محمودی
یامحب‌التوابین
هدایت شده از حجره‌ !
یکی از بزرگ ترین تفریحات زندگیم اینه که وقتی استاد از کلاس خارج‌ میشه. سریع برم روی صندلیش بشینم و تصور کنم که حالا استادِ اون کلاس منم🥲
‌‌ چطوری میشه در هر حالی یاد امام زمان باشیم؟ خیلی سخته. آدم خیلی باید با خودش و نفسش کلنجار بره تا بالاخره بتونه لااقل روزی یبار یاد مولاش بیوفته. امروز استاد میگفت بعد از هر نماز صبح دعای عهد بخونید. میدونم سخته! تو اون هوای تاریک با چشمهای خواب آلود و خستگی های شدید از بابت زندگی های پر از دردسر، دیگه برای آدم جونی نمونه. ولی خب برای اثبات عشق و علاقه‌مون به امام زمان، هرصبح یه دعای عهد میتونیم بخونیم دیگه نه :)؟🌿 ‌ میگفت محاله ممکنه به آقا فکر کنی و آقا هواتو نداشته باشه... حیف از قصه‌ی پر فراز و نشیب جوونیم اگر بی توجه به مولا به‌ سر برسه.
هرچی بدقول باشی اعتبارت به مرور کم میشه. بعدشم دیگه کلا کسی رو حرفت حساب باز نمیکنه :)
‌ امروز گفتم : خدایا شکرت . نه یبار، که هزار بار. بابت همه‌ی اتفاق‌های روزمره‌ی زندگیم که همیشه بدون توجه از کنارشون عبور میکردم؛ خدا رو شکر کردم و به خودم لبخند زدم. بابت همهمه‌ها و شلوغی های همیشگی از خدا تشکر کردم. وقتی داشتم طبق معمول کارهای خونه رو انجام می‌دادم؛ وقتی داشتم خیاطی می‌کردم. وقتی مجبور شدم یه مسیری رو پیاده برم و وقتی برای چند صدمین بار وارد ساختمون حوزه علمیه شدم از خدا تشکر کردم. گفتم خدایا تو خیلی رفیقی، خیلی همدمی، خیلی بزرگی، ممنون بابت بودنت و مهربونی های بی مثالت... ‌ توهم بابت امروز از خدا تشکر کن .
‌ یه سمینارِ مختصر و جمع و جور، رزق امروزم بود. چندتا نکته‌ی کلیدی یادگرفتم که به نظرم ارزشش رو داشت تا وقت بزارم. ‌‌
میدونی؟ گذر زمان خیلی آدمو عوض میکنه.
نیمه شب بود. نسیمِ هوا به طرز عجیبی سوزِ ملیحی داشت. ماه را نمی‌دیدم. شاید هم او نمی‌خواست که ببینمش. به هر حال آنچه برایم قابل لمس بود تاریکیِ محض بود و نورِ چراغِ ماشین‌هایی که هرچه دورتر می‌شدند بیشتر از دیدنشان لذت می‌بردم. انگار این ستاره‌ها بودند که یواش و آهسته، دور و دورتر می‌شدند. من هم از میانِ چراغ‌ها که از دید من ستاره ای در کهکشانِ خیالم بودند؛ یکی را برمی‌گزیدم و هرچه دورتر می‌شد برای فاصله‌ی ایجاد شده‌ی بینمان غصه میخوردم و ابیات را در کنار هم سوار می‌کردم. تابلو های سبز رنگِ کنار جاده هم که همیشه توجه آدم را جلب می‌کنند. من همه‌شان را با دقت می‌خواندم. یکی از آنها با فلش سمت راست را نشان می‌داد و دیگری فاصله میان شهرها را نوشته بود. من اما در همه آن تابلوها به دنبال مقصدی بی‌بازگشت میگشتم. جایی که بتوانم خودم را به آن برسانم‌. جایی که بخاطرش پایم را روی پدال گاز فشار بدهم و تنها به رسیدن فکر کنم. جایی که بدانم میتوانم در آنجا بی دغدغه بمانم و به حیات ادامه دهم. اما حیف که آن تابلو های سبز رنگ نشانی نداشتند که بتواند من را مفرح کند. که بتواند لبخندم را واقعی‌تر جلوه دهد. در این میان اما من هنوز به دنبال ماه میگردم . ماهِ عزیزی که شاید چون می‌داند خیلی دوستش دارم‌ خودش را پنهان می‌کند... پ.ن : هم اکنون در جاده ‌
' هم‌اکنون .
شِیخ .
' هم‌اکنون .
‌ وادیِ عشق ... بسی دور و دراز است ولی طی شود جادهٔ صدساله به آهی گاهی ‌
السلام علیک یا فاطمه المعصومه ع(: چقدر خوبه که هستی و دارمت خانم .
‌ لذت بخش‌ترین دقایق زندگی آدم، اون لحظه‌هاییِ که مشغولِ انجام دادن کارهای مورد علاقشه.. ‌
‌ خانواده، اصلی‌ترین‌ پشتوانه‌ی انسان، درطول مسیر موفقیت‌ است. هرچه جامعه به آدمیزاد احترام بگذارد، در برابرِ اثرِ احترام و ادبی که خانواده برای انسان قائل است؛ هیچ است. ‌‌
‌ امروز، از حاج احمد متوسلیان روایت کردم. قهرمانِ بزرگی که تمامِ حیاتش مبارزه بود. و چه جمله‌ی عمیقی‌ به جامانده است از شهید آوینیِ عزیز که فرمود: شهادت را نه در جنگ که در مبارزه می‌دهند.
‌ درحاشیه مراسم امروز افتتاحیه طلاب جدید الورود 🌿 هرکس کوچک‌ترین قدمی در راه جمعیت و فرزندآوری بردارد شامل دعاهای نماز شب من می‌شود. [ حضرت‌آقا ] ‌
‌ خدایا شکرت. خدایا شکرت که منو در مسیر طلبگی قرار دادی(: ‌
‌ دلتنگم . نه برای خودم که البته برای خودم هم نیز . ولیکن بیش از آن آشوبم برای دوستانِ عزیزی که روزگاری در جوارِشان بودم و این روزها محکومم به ندیدنشان . انگار خدا خواسته تا حیاتم را گره بزند به از دست دادنِ آدم های خوبی که روزگاری رفیق‌ترین ها بودند برای من. همان هایی که همیشه و در همه حال خیر را برای من خواستند و منبعِ غلیظی از انرژی‌های حقیقی و مثبت بودند. یقینا فاصله‌ی میان جسم‌ها مانعی برای پیوندِ میان قلب‌ها نیست. ولیکن حضور و دیدار با رفیق شفیق، خود به تنهایی برطرف کننده‌ی غم‌هاست . حال که ناچار به تحمل فاصله‌‌ها هستم، راهی جز یک لبخند نازک ندارم‌؛ که روی صورتم نقش ببندد و از آنها و خوبی‌هایشان و حتی از متفاوت‌ بودنشان برای دیگران سخن بگوید. به یاد رفقای‌ عزیزی که روزگاری شب تا به صبح و صبح تا به شب در کنارشان بودم. همان هایی که این روزها دیگر ندارمشان. ( یگانه، فاطمه‌زهرا ، ندا ، کوثر ، هانیه و رضوانه. )
‌ همدمِ این‌ روزها‌ی من کتابی‌ از جنسِ آسمان است. گفته‌هایی ارزشمند که از استاد مطهری، به یادگار مانده‌است. مساله شناخت، تا آن طرفِ دنیا قابل بحث و مطالعه است. ‌
‌ آدمها، توی فضای مجازی فقط اون بخشی از زندگیشون رو به شما نشون میدن که خودشون دوست دارن. که خودشون تمایل دارن. و همون بخشی رو هم که برای شما به نمایش میزان با هزار جور فیلتر و صحنه سازی و برنامه ریزیِ. پس لطفا به هیچ عنوان زندگی حقیقی خودتون رو با عکس و کلیپ و محتواهای آدمها در فضای مجازی، مقایسه نکنید. ‌
آدمها می‌توانند حرفهای خوب بزنند ولی آدمِ خوبی نباشند :)
‌ تبلیغات : @O_o_tab_o_O
‌حال‌ِ خوب .
‌ از من پرسید: نویسنده‌ای؟ باافتخار سر بالا آوردم و با صدایی که مملو از اعتماد به نفس بود پاسخ دادم: بله . با هیجان و شور و شعف، انگار که بعد از سالها گمشده‌ای را پیدا کرده باشد پرسید: جدی؟ میشه کتابی که نوشتید رو معرفی کنید؟ از سوالی که پرسید دریافتم که انسانِ کتاب‌خوانی‌ست. و یا حداقل به مطالعه علاقه‌مند است. به چشمانِ او خیره شدم و در پاسخ گفتم: هنوز کتابی ندارم رفیق. ‌خیلی سوال کردید کتاب داری؟ اسم کتابی که نوشتی چیه؟ :)
‌ من نویسنده‌ام کسی که می‌تواند خوب بنویسد. تعریف ساده‌اش البته این است . ولیکن اگر بخواهم طبق قوانینِ دنیای ادبیات برایتان شرح دهم، نویسندگی یعنی بتوانی تمامِ خیالاتِ مبهم ذهن را به کلماتی قابل فهم درآوری و برای آنکه از هجوم کلمات و جملات، جانت از بدنِ کم ظرفیتِ دنیایی‌ات سرازیر نشود روز و شب بنویسی. نویسندگی یعنی مینویسی، نه برای آنکه تو را بخوانند. مینویسی نه برای آنکه تو را ببینند. مینویسی چون عاشقی و احساساتی را در طول زندگی تجربه کرده ای که کمتر کسی می‌تواند آن احساساتِ عمیق را لمس کند. من مینویسم و از میان تمام نوشته‌هایم تنها بخش کوچک و محدودی از آن را به دیدگان مخاطب می‌رسانم. مابقی دست‌نویس‌هایم همیشه در کنجی از خانه خاک می‌خورد. هرازچندگاهی خودم به رسم رفاقتی که با دفترهایم دارم به سراغشان می‌روم و صفحاتی را که با کلمات و جملات پر کرده ام برای چندمین بار می‌خوانم. و همین برای من کافی‌ست. روزگاری هم می‌شود که کتاب‌های من دست به دست در میان مردم می‌چرخد. می‌خوانند و کیف می‌کنند و قلبشان به تپش می‌افتد. در آن روز دیگر فرقی نمی‌کند که من باشم یا نباشم‌. زیرا که حیاتِ یک نویسنده تا زمانی پابرجاست که نوشته‌هایش خوانده شود. پس من تا ابد خواهم بود اگر صفحاتِ دفترم روزگاری مخاطب داشته باشد.