#یادی_از_غواصان_دلاور_خوی
🌷از راست:#شهید داود صمدلویی
#احمد دادوستدی
#علی مصطفایی
#شهیدعباس جوانبخت
#مجتبی کریمی
#علیحسین زمانی
#طهماسب حاجی حسینلو
#مصطفی خضرلو
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#چهارم_دیماه
#سال1365
#عملیاتی_بزرگ
#کربلای4
#تکرار_واقعه_کربلا
به خدا قسم همه ما ، امنیت ، آرامش ، آسایش ، ناموس ، دین ، اسلام ، بودن ، زندگی ، مسئولیت و ... و ... و ... را وامدار یک به یک این #کبوتران_خونین_بال هستیم .
شما را به خدا قسم می دهیم بیائید و فقط و فقط و فقط به اندازه 1 دقیقه به این موضوع فکر کنیم .
آنها کجا و در چه فکری بودند و حالا ما کجا و در چه فکری هستیم .
@Shohadaye_khoy
و کسی چه میداند
شاید #حسین ♥️ خواسـت
به تماشا بنشیند
#احمد و #علی را
در قالب یک انسان...!
پس نامت را #علی نهاد ..😍
✨ای اَشْبَهُ الناس بِرَسولِالله ✨
️
@Shohadaye_khoy
هدایت شده از شهیدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #حب_النبی_یجمعنا
ای احمدیان به نام #احمد صلوات
هر دم به هزار ساعت از دم صلوات
از نور #محمدی دلم مسرورست
پیوسته بگو تو بر #محمد صلوات
🔰 روستا به روستا جشن #وحدت
🕛 زمان : ۲۷ شهریور ۱۴۰۳
🏢 مکان : روستای بابکان
مجموعه فرهنگی #شهیدانه
💠 #شهیدانه، مجموعه ای برای روایت شهادت
🆔 @shahidaneh_khoy
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#دلنوشته
دلتنگ گذشت و ایثار مردان جنگم
پس از گذشت سالها از پایان #جنگ تحمیلی و دفاع جانانه ملت #ایران ، هر سال در #هفته_دفاع_مقدس نمی دانم چرا دلم هوای آن روزها را می کند.
اشتباه نشه ، دلم هوای #جنگ نکرده ، بلکه جنگ پدیده ای زشت و نفرت انگیز است که خیلی از عزیزترین دوستانم را از من گرفت ، اما دلم برای آن روزها که فضای #جبهه ها لبریز از #رفاقت ، همدلی ، #معرفت و عشق بود تنگ شده ، روزهایی که اول و آخر همه چی فقط #گذشت بود و #فداکاری.
راستش توصیف آن روزها خیلی مشکله و باورش هم برای ندیده های آن ایام سخت ، مثلا تو یکی از شبهای سرد زمستون سال 1360 که 50 تا #نوجوان و جوان بسیجی در منطقه #تنگه_کورک سرپل ذهاب جلوی بعثی ها ایستاده بودیم ، وقتی از کمین چهار ساعته توی برف برمی گشتم فانوس سنگر #احمد_دلاوری که بعدها در عملیات رمضان #شهید شد را روشن دیدم.
گفتم برم سری بهش بزنم ، حدسم این بود که داره #نماز_شب می خونه یا #قرآن و عبادت چون این یکی فقط اهل این مسائل بود.
سرم را از پتوی آویزون به ورودی سنگر داخل کردم دیدم #احمد گوشه سنگری که تنها جای نشستن درستی هم نداشت کز کرده ، گفتم چرا نمی خوابی ؟
گفت کجا بخوابم ، نگاه کردم #پتویی که باید خودش را گرم می کرد خیس آب #بارون شده ، هرچه اصرار کردم برو #سنگر بچه ها بخواب رضایت نداد که نداد و گفت اجازه نمی دهم بچه ها را #بیدار کنی.
#احمد خیلی جدی گفت: مبادا اینکار را بکنی ، گفتم آخه چرا ، گفت آخه بچه های اون #سنگر ممکنه از #خواب بیدار بشن و او آن شب را تا صبح توی سنگر #بیدار نشست.
حالا وقتی می بینم که راننده دو تا ماشین وسط #چهارراه پیاده شدند و سر اینکه کی زودتر بره با هم کتک کاری می کنند و یا تو صف #بانک سر اینکه نوبت منه ، کلی باهم جر و بحث می کنند دلم برای آن روزها خیلی تنگ می شه ، روزهایی که لحظه لحظه اش #خاطره بود و شیرینی، #معرفت و #برادری و #عشق حرف اول و آخر را می زد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد