🌹معرفی شهدای شهرستان خوی🌹
💌#نامه_شهید_سلامت_بخش_به_پدرومادرش 🌷بسم ا... الرحمن الرحيم🌷 📌📌#به خدمت #پدر بزرگوارم و #مادر گر
📜#سفارش_شهید_به_خواهرش
#مادرجان به #خواهرم بگو كه اسماعيل برایت #سلام مي رساند و مي گويد: تا وقتی #برادری چون من داری نبايد كوچكترين فكري کنی، من هميشه به فكر شما هستم ، يك لحظه از #قلبم دور نمي شويد و تا آن زماني كه روح در بدنم هست به ياري #خداوند متعال نمي گذارم كوچكترين ناراحتي در شما باشد.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@Shohadaye_khoy
🌷🕊🥀🕊🌷
#شهید_یعنی
#جانت را ...
#جان_جوانت را ...
#جان مملو از آرزوهای خودت و آرزوهای #مادرت و آرزوهای #همسر و #فرزند کوچکت را، در #کف دست بگذاری و #فدا کنی
تا ....
#تلنگری باشی برای ما #قبرستان نشینان ...
داغ بی #پسری و بی #پدری و بی #برادری و بی #همسری را بر دل تاریخ می گذاری ...
تا ما را از این #منجلاب بیرون بکشی ...
#پنجشنبه_های_دلتنگی
@Shohadaye_khoy
🌷🍃🌷🍃🌷
#شهید_یعنی
#جانت را...
#جان_جوانت را....
#جان مملو از آرزوهای خودت و آرزوهای #مادرت و آرزوهای #همسر و #فرزند کوچکت را، در #کف دست بگذاری و #فدا کنی
تا....
#تلنگری باشی برای ما #قبرستان نشینان عادات سخیف
داغ بی #پسری و بی #پدری و بی #برادری و بی #همسری را بر دل تاریخ می گذاری...
تا ما را از این منجلاب بیرون بکشی...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
️
@Shohadaye_khoy
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#دلنوشته
دلتنگ گذشت و ایثار مردان جنگم
پس از گذشت سالها از پایان #جنگ تحمیلی و دفاع جانانه ملت #ایران ، هر سال در #هفته_دفاع_مقدس نمی دانم چرا دلم هوای آن روزها را می کند.
اشتباه نشه ، دلم هوای #جنگ نکرده ، بلکه جنگ پدیده ای زشت و نفرت انگیز است که خیلی از عزیزترین دوستانم را از من گرفت ، اما دلم برای آن روزها که فضای #جبهه ها لبریز از #رفاقت ، همدلی ، #معرفت و عشق بود تنگ شده ، روزهایی که اول و آخر همه چی فقط #گذشت بود و #فداکاری.
راستش توصیف آن روزها خیلی مشکله و باورش هم برای ندیده های آن ایام سخت ، مثلا تو یکی از شبهای سرد زمستون سال 1360 که 50 تا #نوجوان و جوان بسیجی در منطقه #تنگه_کورک سرپل ذهاب جلوی بعثی ها ایستاده بودیم ، وقتی از کمین چهار ساعته توی برف برمی گشتم فانوس سنگر #احمد_دلاوری که بعدها در عملیات رمضان #شهید شد را روشن دیدم.
گفتم برم سری بهش بزنم ، حدسم این بود که داره #نماز_شب می خونه یا #قرآن و عبادت چون این یکی فقط اهل این مسائل بود.
سرم را از پتوی آویزون به ورودی سنگر داخل کردم دیدم #احمد گوشه سنگری که تنها جای نشستن درستی هم نداشت کز کرده ، گفتم چرا نمی خوابی ؟
گفت کجا بخوابم ، نگاه کردم #پتویی که باید خودش را گرم می کرد خیس آب #بارون شده ، هرچه اصرار کردم برو #سنگر بچه ها بخواب رضایت نداد که نداد و گفت اجازه نمی دهم بچه ها را #بیدار کنی.
#احمد خیلی جدی گفت: مبادا اینکار را بکنی ، گفتم آخه چرا ، گفت آخه بچه های اون #سنگر ممکنه از #خواب بیدار بشن و او آن شب را تا صبح توی سنگر #بیدار نشست.
حالا وقتی می بینم که راننده دو تا ماشین وسط #چهارراه پیاده شدند و سر اینکه کی زودتر بره با هم کتک کاری می کنند و یا تو صف #بانک سر اینکه نوبت منه ، کلی باهم جر و بحث می کنند دلم برای آن روزها خیلی تنگ می شه ، روزهایی که لحظه لحظه اش #خاطره بود و شیرینی، #معرفت و #برادری و #عشق حرف اول و آخر را می زد.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد