eitaa logo
🌹معرفی شهدای شهرستان خوی🌹
558 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
43 فایل
کانال معرفی شهدای شهرستان خوی🌷 به حول و قوه الهی در راستای معرفی شهدای پرافتخار شهرستان شهید پرور خوی ایجاد شده است. #کپی_آزاد🌹باصلوات بر ظهور حضرت مهدی(عج) جهت ارتباط با یکی از مدیران کانال به منظور مطرح کردن انتقاد و پیشنهادهای خودتان↙ @karbobala_72
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹معرفی شهدای شهرستان خوی🌹
🌷شهیدفتح الله افشاری🌷 🌱اعتقاد به دین مبین اسلام و مذهب تشیع و عشق به امام و اطاعت اوامر ولی فقیه و
🍃🌹🍃🌹🍃 به دین مبین اسلام و مذهب تشیع و عشق به امام و اطاعت اوامر ولی فقیه و طرفداری از نظام اسلامی او را عاشقانه به جبهه کشاند. از خانواده آنان برادر دوشادوش در جبهه بودند. و وقتی در مرخصی بسر می بردند مادرشان رو به آنها کرد . گفت« شما چرا در خانه هستید در حالی که جبهه به شما نیاز دارد.» چند روز قبل از اعزام به متانت و آرامی و اطمینان قلب خاصی دست یافته بود.و چهره نورانی و گشاده او حالت ملکوتی داشت.با صدای بلند در خانه اذان می گفت و برادرش که در حیاط بود نگاهش کرد و در دل گفت « خدایا مثل اینکه عزم سفر کرده و دنبال گمگشته ای میگردد گویا اذانش ابزار سفرش بود» در جبهه با پسر دائیش شهید زنده یاد قاسمی خوئی با هم بودند و یک روز که ظزفی را زیر شیر تانکر آب می گذارند تا پر بشود، طرف سوراخ بوده و از تانکر آب بیرون می زده با هم برمی گردند تا ظرف را ببرند می بینند ظرف خالی است روبه پسر دایی کرده و می گوید "کارهای نیک ما هم همینطور است باید مواظب باشیم که از دست نرود." به شهادتش یقین داشت و خود مرتبت و منزلت شیر پاکش را می دانست و فرزندانش را به امان خدا سپرده بود. در مقابل اظهار نگرانی فامیل می گفت «اگر خدا خواست# فتح اله شهید می شود، ما چه کاره هستیم، هر چه خدا خواست همان می شود.» این بسیجی عاشق در عمران پس از نبردی تنگاتنگ و بی امان و ابراز شجاعت و شایستگی در راه خدا به شهادت رسید . 🌷روحش شاد،راهش پررهرو🌷 @Shohadaye_khoy
🌹معرفی شهدای شهرستان خوی🌹
#معرفی_سردار_شهید_حسن(صفر ) حبشی🌷🌷🌷 #شهیدی که رفتن به #جبهه رانه بخاطر#کینه خصم،بلکه برای ادامه راه
(صفر )_حبشی 🔹 حبشى‏ خويى، فرزند خانواده خویی ، در زمستان 1340 در خوى آذربايجان غربى از مادرى به نام سكينه حسنعلى ‏زاده‏ مقدم متولد شد. 🔹 آرايشگر بود و از اين رهگذر زندگى نسبتاً خوبى داشت. تولد اين كودك چون همزمان با صفر بود بدين خاطر به #"صفر" مشهور شد. 🔹حسن دوره را در شاهپور - نواب صفوى فعلى - و دوران را در مدرسه سلمان زاده (فعلى) با موفقيت به پايان برد. در اين دوران با مسائل ، ، ‏البلاغه و آشنا شد. 🔹در مراسم مذهبى و اعياد مختلف كه در برپا مى‏ شد به طور فعال شركت مى‏ كرد. اگرچه در محيط خانه نوجوانى و متين بود اما در مسائل اجتماعى بسيار پرخروش بود. از سجاياى وى مى‏ توان احساس همدردى با دستان و توجه به مشكلات آنان را ذكر كرد. پس از انجام مدرسه در يك كارگاه بلوك زنى مشغول كار مى‏شد و پس از انجام كار و دريافت حق‏ الزحمه آن را در راه خير و كمك به مردم تهي دست خرج مى‏ كرد. حتى زمانى كه مقدارى پول برايش پس ‏انداز كرد، بعدها متوجه شد كه مقدارى از آن پول را به افراد ‏بضاعت داده است. 🔹پس از پايان دوره وارد دبيرستان "سنايى" شهرستان خوى شد. در همان زمان با زندگى و افكار خمينى قدس سره آشنا گرديد و با پخش ‏ ها و سخنرانى امام قدس سره به طور عملى وارد فعاليت هاى سياسى شد. 🔹در سال متوسطه وارد دكتر شريعتى شهرستان خوى شد. اولين روزهاى سال تحصيلى جديد با شروع و مردم همزمان بود كه او در شكل دادن به آنها نقش بسزايى داشت. 🔹در نتيجه در همان سال (1357 شمسى) توسط دستگير و مورد و شتم قرار گرفت. ولى در مقابل اين شكنجه‏ ها مقاومت نشان داد و ديرى نپاييد كه آزاد گرديد. ️ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ️ 🕊@Shohadaye_khoy
به روضه کار ندارم زمین کمی خیس است خدا کند که کسی زمین نخورد... 🥀 @Shohadaye_khoy
🌷🍃🌷🍃🌷 یک روز یک اعلامیه آورد به نشون داد... اعلامیه‌ی یک همنام خودش بود... 🌹 🌹 گفت یه روز اعلامیه منو میارن، شما چکار می‌کنید؟ گفت از خدا گرفتم، به خدا هم می‌سپارم... وقتی خبر رو به دادند، گریه نکرد... گفت خودم فرستادمش... اگر گریه کنم اجرش میره... @Shohadaye_khoy
🌷🍃🌷🍃🌷 یک نفر باید می‌شد که روی سیم دراز بکشید تا بقیه از روی آن شوند . یک فورا با شکم روی سیم خوابید ، همه شدند جز یک گفتند : ! گفت: نه ... شما برید ... من باید وایسم بدن رو ببرم برای ... منتظره ... چسبیدن به کجا و چسبیدن به کجا @Shohadaye_khoy
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 کفن را از روی چهره فرزندش بر میدارد، به چهره اش خیره می شود، خنده های فرزندش را به یاد می آورد. زمانی را به یاد می آورد که فرزندش را در رخت عروسی میدید، اما حالا جسد بیجان فرزند جلوی چشمان است. دلش میخواهد پیشانی بی جانش فرزندش را ببوسد، تنش را ببوید و او را در آغوش بکشد اما گویی نمی تواند، هنوز هم محو همان خاطره هاست. اشک هایی که از چشمانش جاری می شوند ضامن این ماجرا هستند. فرزندش را برای آخرین بار میبیند و می بوید و فرزند برای همیشه را ترک میکند. این است قصه فرزند و او.
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 وقتی رسیدیم دزفول و وسایل‌مان را جابه جا كردیم ، گفت می‌روم سوسنگرد گفتم : مادر، منو نمی‌بری اون جلو رو ببینم ؟ گفت : اگه دلتون خواست با ماشین‌های راه بیایید، این ماشین مال است. حساسیت روی را از مولای خود آموخته است، او حاضر نشد را با ماشین ببرد! امّا کجایید ای که اکنون را عده ای شکم‌ سیر اشرافی برای خود می‌کنند و یار نامیده می‌شوند!
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 راهی جبهه شده، قرار است از کشورش محافظت کند، قرار است از آرمان ها و ارزش هایی که دارد محافظت کند، قرار است از بزرگترین دارایی اش یعنی محافظت کند. در همین بهبوئه اتفاقی ناگوار رخ میدهد، فرزند می شود. هنوز چشم به راه است، چشم به ساعت دوخته و به در می نگرد. پس چه شد؟ به من قول داده بود امروز می رسد؟ به من گفته بود فلان ساعت اینجاست؟ اکنون که مدتیست گذشته پس چرا صدای در را نمیشنوم؟ اندکی بعد صدای در می آید. خندان در را باز میکند اما نمی داند این خنده قرار است به تلخ تبدیل شود. خبر فرزندش، جگر گوشه اش را به او می دهند. حالا دیگر ندارد که منتظرش بماند، حالا او مانده و خاطراتی که از دارد. همین خاطرها تنها یادگاری برای او هستند. این ماجرایست تلخ که آن را تجربه کرده اند.
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀 تا پیش از سفر خیلی پسر شری بود ، همیشه در جیبش بود ، هم داشت. وقتی از سفر برگشت ازش پرسیده بود چه چیزی از خواستی؟! گفته بود یه نگاه به گنبد کردم و یه نگاه به گنبد انداختم و گفتم آدمم کنید . سه چهار ماه قبل رفتن به به کلی شد ، بعد از اون همیشه در حال و بود. نمازهایش را اول وقت می خواند . خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و کنم و در حال باشم.