eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 سلام من ماهور هستم دختر دوم یک خانواده پنج نفره....
سلام من ماهور هستم دختره دوم یه خانواده پنج نفره یه خواهر دارم به اسم هما که دو سال از من بزرگتره یه خواهرم دارم به اسم هانیه که پنج سال از من کوچیکتره بابام راننده اتوبوس بود و چند ساعت در روز خونه بود کلا صبح ساعت ده از خونه میزد بیرون با اتوبوس مسافر میبرد تهران از تهران هم دوباره مسافر میاورد شهر خودمون و ساعت یک شب میرسید خونه ماشین مال یه نفر دیگه بود و بابای من به عنوان راننده براش کار میکرد و یه پولی میگرفت مامانمم خونه دار بود و چند کلاس بیشتر سواد نداشت درسته وضع مالی آنچنانی نداشتیم اما کنار هم خوشبخت بودیم فقط مامانم گاهی وقت ها خسته میشد و غر میزد میگفت چرا من باید با پدر شما ازدواج میکردم پول درست و حسابی که نداره هیچوقتم خونه نیست شب ها هم که میاد از خستگی بیهوش میشه واسه همین همیشه به منو خواهرهام میگفت فقط سعی کنید شوهر پولدار بکنید که خوشبخت بشید ازدواج عاقلانه کنید و از اینجور حرف ها بابامم چیزی بهش نمیگفت و همیشه میگفت اشکال نداره به ما هم میگفت مامانتون خسته شده هواش رو داشته باشین یه بار من گفتم بابا چرا چیزی به مامان نمیگی؟؟بابام گفت مامانت یه زنه و گاهی وقت ها کلافه میشه باید بهش حق داد کل بار زندگی رو دوش مامانته بابام بدجوری عاشق مامانم بود یه مدلی بود که انگار توی کل دنیا فقط همین یه دونه زن وجود داره اگه مامانم میگفت شب روشنه و روز تاریک بابام قطعا تاییدش میکرد خلاصه که حسابی عاشق مامانم بود مامانمم معلوم بود که حسابی عاشق بابامه اما به روش نمیاورد ولی همه میدونستیم نفس مامان و بابام به هم بنده اگه یه وقتایی هم مامانم غر میزد میذاشتیم به حساب دلتنگی و تنهایی چیزی نمیگفتیم مادربزرگ پدریم بعد از فوت پدربزرگم با ما زندگی میکرد چون بابام پسر بزرگتر بود مادربزرگم رو آورده بود پیش خودش من پنج تا عمو دارم که همه از بابام کوچیکتر هستن عموهام با مادربزرگم کاری نداشتن و فقط مدتی یه بار میومدن خونه ما به مادربزرگم سر میزدن مادربزرگمم زن خوبی بود و ما رو اذیت نمیکرد فقط گاهی وقت ها زبونش خیلی تلخ میشد و یه حرفی به مامانم میزد اما سریع بعدش میگفت منظوری ندارم مامانمم دیگه عادت کرده بود و کنار هم زندگی میکردیم.... مادربزرگم کنار ما بود و ما زندگی آرومی داشتیم درست مثل زندگی بقیه آدم ها گاهی دعوا داشتیم گاهی خنده تا اینکه من رفتم مدرسه و کلاس اولی شدم همون موقع با یه دختری دوست شدم اسمش بهار بود من تا اون موقع نمیدونستم بهار خونشون سر کوچه ما بود دیگه با هم میرفتیم مدرسه و برمیگشتیم من درسم خیلی خوب بود و علاقه زیادی به درس و مدرسه داشتم از همون اول همه نمره هام عالی بود و هما که دوسال از من بزرگتر بود همیشه نمره کم میاورد چون توی یه مدرسه بودیم معلم ها همیشه بهش میگفتن از خواهرت یاد بگیر خونه هم که میومدیم مامانم همیشه دعواش میکرد و میگفت تو هیچی نمیشی مگه تو و ماهور یه مدرسه نیستین؟؟مگه امکاناتتون یکی نیست چرا تو باید نمره هات همیشه کمتر باشه هما هیچی نمیگفت و همه رو میریخت تو خودش فکر میکنم از همون موقع حسادت های هما به من شروع شد درسته حرفی نمیزد اما مشخص بود داره همه رو جمع میکنه کلا با من خوب نبود هروقت باهاش حرف میزدم جوابمو نمیداد و میگفت تو عمدا درس میخونی که توجه بقیه رو به خودت جلب کنی داییم معلم بود بارها به مامانم میگفت چیزی به هما نگو شاید واقعا ذهنش نمیکشه نذار با ماهور لج بیوفته اما مامانم میگفت لج نمیوفته اینا رو میگم تا یه تکونی به خودش بده خلاصه من بی توجه به حرف های هما درسم رو میخوندم و از اینکه همیشه جز نفرات اول کلاس بودم حسابی خوشحال میشدم هدفم این بود که دراینده پزشک بشم منو بهار دوستای خیلی صمیمی شده بودیم چند سال گذشت و من رفتم کلاس سوم راهنمایی اون سال بهار و خانوادش برای همیشه از اون شهر رفتن و من حسابی تنها شدم اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه منی که عاشق درس خوندن بودم و هر سال معدلم بیست بود اون سال معدلم شد هجده و همه معلم ها میدونستن چون از بهار جدا شدم اینجوری افت کردم خلاصه که اون سال هم تموم شد هما که دیگه دبیرستان نرفت هرچقدر مامانم دعواش کرد اما فایده نداشت کلا علاقه ای به درس نداشت بقول خودش همون راهنمایی هم خیلی هنر کرده خونده منم همون سال که رفتم اول دبیرستان دعا کردم یه دوست خوب پیدا کنم که جای بهار رو برام بگیره همون روز اول که وارد کلاس شدم یه دختره نشسته بود ردیف اول به نظرم دختر خوبی بود رفتم کنارش گفتم میشه اینجا بشینم گفت نه اینجا جای دوستمه بشین این طرف خودش نشست وسط دوستش کنارش منم این سمتش اسمش زهرا بود(این زهرا خودمم) باهاش دوست شدم کناریش هم مژگان بود زهرا و مژگان هم از ابتدایی باهم دوست بودن منم بازهرا دوست شدم و کم کم صمیمی شدیم...👇. دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃🌸 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🍃 صحبت دوست عزیزمون درباره ازدواج و گرفتن چله
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 صحبت دوست عزیزمون درباره ازدواج و گرفتن چله
سلام به همه ی عزیزان کانال عزیزای دل پیام های بعضیا رو میخونم روی یه سری مسائل علی الخصوص مسئله ی مهم ازدواج خیلی اصرار دارن و دنبال چله و اینا هستن میخوام بهتون بگم هیچوقت چیزیو به زور از خدا نخواید هیچوقت روی یه خواسته ای پافشاری نکنید شماها از کجا میدونید اون خواسته به نفعتونه؟ شاید مثلا انقدر اصرارکردید که خدا اخرش حاجتتونو داد ولی یه مرد بد نصیبتون شد اونوقت تکلیف چیه؟ از ظاهر ادما که پیدا نیست طرف واقعا چیه اخلاقش و باطنش، پس دعا کنید اما بگید خدایا من راضیم به رضای تو هرچی که سهم منه به وقتش بهم بده یااون عزیزانی که فکر میکنن اگه ازدواج کنن میتونن به آزادی برسن و به قول خودشون راحت بشن چرا فکر میکنید ادم اگه از چاله در بیاد یهو نیوفته توی چاه؟ بجای این چیزا دنبال این باشید کار کنید درس بخونید یه چیزی یاد بگیرید خودتونو سرگرم کنید و بزارید اون چیزی که سرنوشت براتون رقم زده به وقتش اتفاق بیوفته ازدواج هم مسئولیت های خودشو داره اینجوری نیست هرکی متاهل شد از دست خانوادش راحت شد نخیر اتفاقا اگه تو خونه ی پدر و مادر فقط باخانواده ی خودتون طرفید اونجا هم با همسر هم با خانواده ی همسر هم طرفید و... اگه دادگاه های خانواده رو یه سری بزنید به منظور حرفم میرسید... ان شاءالله همه عاقبت بخیر بشیم... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 من عاشق بچه مذهبی شدم
سلام...آسمان جان بله بله منم عاشق یه بچه مذهبی شدم... دقیقا مثل همین د‌وستمون که میگن میرفتن حسینیه و هیئت سینه زنی😍😍😍😍 ولی من دختر چشم پاکی بودم هرازگاهی چشمم به مجتبی می افتاد..ولی آروز داشتم زنش بشم که اونم خاطرمو میخواسته😜😜😜 بچه محل بودیم آخه😁 دخترجون عاشقانه ی مذهبی ها خیلییییی عاشقانه است😍😍😍😍😍❤️❤️❤️ دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃🍃🌸🍃🌸 خواهرم تماس گرفت که پدرم تصادف کرده و...
🍃...تجربه زندگی...🍃
🍃🍃🌸🍃🌸 خواهرم تماس گرفت که پدرم تصادف کرده و...
من توی دبیرستان با زهرا و مژگان دوست شدم اما خب بیشتر با زهرا صمیمی بودم زهرا هم خیلی دختر خوبی بود یه جورایی هم با هم رفاقت میکردیم هم رقابت چون اونم درسش خوب بود خلاصه رفیق های خوبی بودیم برا همدیگه من تا قبلش خیلی دختر آرومی بودم و فقط درس میخوندم اما زهرا برعکس من خیلی شیطون و شوخ بود علاوه بر درس خوندن اذیت کاری هم میکرد منم روحیم کنار اون کلا عوض شده بود و شوخ و شاد شده بودم اوضاع خونمون هم مثل همیشه بود هما که دیگه درس نمیخوند و مامانم مجبورش کرده بود حداقل یه حرفه ای رو یاد بگیره تا بتونه خودش از پس خودش بربیاد و چشمش به جیب شوهرش نباشه هما هم رفته بود آرایشگری رو داشت یاد میگرفت قرار شد بعد از اینکه یاد بگیره بره پیش یکی از دوستای مامانم که آرایشگاه داره کار بکنه هانیه هم درسش بد نبود و اونم داشت درسش رو میخوند یه روز که خسته از مدرسه برگشتم خونه در کمال تعجب دیدم کسی خونه نیست هرچی صدا کردم هیچکس جوابمو نداد با خودم گفتم حتما رفتن بیرون اما خب مادربزرگم چون کمرش درد میکرد هیچوقت از خونه بیرون نمیرفت و همش خونه بود بیشتر از نبودن اون تعجب کردم یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه برا اون اتفافی افتاده اما خب گوشی نداشتم که به مامانم اینا زنگ بزنم تلفن خونمون هم یه طرفه بود چون پولش رو نداده بودیم قطع بود خیلی نگران بودم اما گفتم یه چند دیقه منتظر میمونم شاید رفتن خونه همسایه ای الان برمیگردن الکی شلوغش نکنم خیلی گرسنم بود رفتم در یخچال از غذای دیشب مونده بود گرم کردم خوردم یه نیم ساعتی گذشت تلفن خونه زنگ خورد هما بود صداش گرفته بود گفتم چته؟؟کجایین؟؟گفت بابا تصادف کرده آوردنش بیمارستان یه دفعه دنیا رو سرم خراب شد با گریه گفتم چش شده بابا حالش خوبه؟؟هما گفت آره خیالت راحت زنده ست اینو که گفت خیالم راحت شد و یه نفس راحت کشیدم رفتم سر خیابون یه آژانس گرفتم و رفتم سمت بیمارستان همه اونجا بودن عموهام و عمه هامم اونجا بودن با ترس رفتم جلو همه میگفتن نترس بخدا بابات زنده ست اما تا خودم با چشمام بابامو ندیدم خیالم راحت نشد بابام حالش خوب بود اما شدت تصادف انقدر زیاد بوده که دست راست بابام از آرنج قطع شده بود و چون دیر رسونده بودنش بیمارستان نمیشد پیوندش بزنن با دیدن بابام توی اون حالت داغون شدم.... دست راست بابام قطع شده بود و من حسابی از این وضعیت حالم بد شده بود دلم میخواست میمردم و این حال بابام رو نمیدیدم پای راستش هم به شدت شکسته بود و دکترها مجبور شدن پاش رو عمل کنن و پلاتین بذارن توی پاهاش دکتر گفت ممکنه بعد از اینکه مرخص شد تا آخر عمر لنگ بزنه موقع راه رفتن من و خواهرهام گریه میکردیم دکتر گفت برید خداروشکر کنید که باباتون زنده ست زنده موندن باباتون فقط شبیه یه معجزه ست توی اون اتوبوس یازده نفر مرده بودن بابام با یه تریلی تصادف کرده بود که مقصر هم تریلی بود خلاصه بقول دکتر همینکه بابام زنده بود یعنی معجزه همه نگران حال بابام بودیم دیگه بعد از اون نمیتونست کار کنه چون تمام کار بابام با دست و پاش بود ولی بخاطره حفظ روحیه بابام چیزی بهش نمیگفتیم و جلوش گریه نمیکردیم یه هفته ای از بستری شدن بابام میگذشت که دکتر بالاخره اجازه مرخص شدن بابام رو داد و آوردیمش خونه مامانم نگران خرج و مخارج خونه بود مدام میگفت از این به بعد چه جوری قراره خرج خورد و خوراکمون رو تامین کنیم؟؟بهش گفتم مامان تو رو خدا جلو بابا چیزی نگو ناراحت میشه خوبه من خودم برم کار کنم پول درارم مامانم گفته خوبه خوبه یه ذره بچه برا من آدم شده آخه تو کارت کجا بود؟؟گفتم درست میشه همه چیز نگران نباش همین حرف ها رو‌ داشتم میزدم که زنگ خونه به صدا دراومد مامانم رفت در رو باز کنه صاحب کار بابام بود همونی که بابام با اتوبوسش کار میکرد با یه جعبه شیرینی اومده بود دیدن بابام آدم خیلی خوبی بود من با خودم گفتم حتما اومده پول بده بابام آقای ترابی بعد از سلام و احوالپرسی به بابام گفت مدارک پزشکیتو بده من میخوامش بابام گفت برا چی؟؟چیزی شده؟؟آقای ترابی گفت همون سال اولی کع اومدی برا من کار کنی من بیمت کردم و هرماه حق بیمت رو پرداخت کردم اما واقعا فراموش کرده بودم بهت بگم الانم مدارک پزشکیت رو میخوام که بتونم برات از کار افتادگی بگیرم و بیمه هرماه یه حقوقی بهت بده اون لحظه با چشمام داشتم معجزه خدا رو میدیدم خدا خیلی بهمون لطف داشت حسابی هممون خوشحال شدیم مامانم از چشماش ذوق میبارید و حسابی شاد شد.....👇👇 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸 #همیاری_کنیم
سلام آسمان جان ی سوال داشتم از دوستان من ی زن بیوه هستم 😔 ۵۰ میلیون وام میتونم از حقوقم بگیرم تو ی شهر زندگی میکنم نزدیک ۴هزار نفر توش زندگی میکنن.... روابط عمومیم هم در حد متوسط یعنی زیاد بیرونی نیستم بیشتر تو خونه ام مگر در مواقع ضرروری .... میخوام با این ۵۰ تومن ی کار راه بندارم که بتونم سود وامم رو بدم هم ی لقمه نونی داشته باشم.... قبلا آرایشگر بودم ولی الان نه دوستم ندارم دوباره برم تو این کار .... الان خیاطی ست آشپزخونه میدوزم چون ۴۰ سالمه دخترم میگه توان خیاطی کردنو نداری و خودمم فکر میکنم شاید تا دو یا سه سال دیگه بتونم این کار رو انجام بدم .... حالا با این ۵۰ تومن میخوام ی کسب و کار جدید راه بندازم .... به نظرتو چه کاری خوبه و درامدش خوبه پارچه فروشی و لباس زیر و خواب مد نظر خودمه .. ولی بازم شک دارم حالا از دوستان راهنمایی میخوام یا این دو کار که خودم گفتم یا شغلی که با این ۵۰ تومن راه بندازم و درآمده خوبی داشته باشه ... میشه لطفا راهنماییم کنید منتظر جواب دوستانمم 🙏🙏🌹🌹 دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
: 🌸🍃 دوستان و اعضای کانال شما میدونید که بنده برای تک تک پستهای کانال زحمت زیادی میکشم... متاسفانه علاوه بر روبیکا،دوستان ایتایی هم به وفور از کانال بنده کپی میکنند... سخنی با این دوستان:عزیزجان تو خودت برو صاحب سبک شو،نه اینکه با ده تا اکانت مختلف عضو کانالی و تقلید و کپی میکنی... اینبار اسم کانال برده نمیشه..بخشیده میشه...(با وجود تذکر فراوان...) دفعه ی بعد نام کانال حتما عنوان میشه... دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 دلم میخواد ازدواج کنم ولی👇
سلام وقتتون بخیر کانالاتون واقعا اموزنده ست امیدوارم توی زندگیتون بهترینا براتون رقم بخوره اینو برای اون دوستمون که ۱۵ سالشه مینویسم... من الان ۱۸سالمه و حدود یک ماهه گوشی خریدم منم وقتی سن تو بودم میدیدم دست بچه ها گوشیه دوست داشتم گوشیم شخصی باشه .... ولی الان از پدرو مادرم ممنونم که اون موقع برام نخریدن شماهم یکم تحمل کن تا ۱۸سالت بشه خصوصا حالا که میگی میتونی از گوشی پدرو مادرت استفاده کنی... درمورد ازدواج هم باید یکم بیشتر صبر کنی الان نوجونی و احساسات خیلی خالصانه است ولی معنیش این نیست که همه ادما اینجوری باشن و احتمالا به همین دلیله که والدینت اجازه ازدواج نمیدن .... اجازه بده هر چیزی توی زمان درستش اتفاق بیفته خیلی ببخشید طولانی شد دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 دلم میخواد ازدواج کنم ولی👇
سلام درمورد دختر خانم ۱۵ ساله ای که گفتن دوست دارن ازدواج کنن 🌸🍃 توروخدا چرا دوس دارید خودتونم بدبخت کنید و برید زیر بار کلی مسئولیت😐من ۱۸ سالمه کلیم خاستگار دارم چند تاشو هم مادرم راضی بود اما قبول نکردم چرا زمانی ک راحت میتونم درس بخونم بخورم بخوابم بدون هیچ دغدغه ای برم خودمو بدبخت کنم واقعا نمیفهمم شوهر چی داره که بعضیا له له میزنن دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100