eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 سلام آسمان جان درمورد خانمی که پسرشون ترس دارند سوره جن را پنج بار بخونند به آب وبهشون بدند بخورند به لباس ورختخوابش بریزه ویکمش هم چهارطرف اتاق بریزند خوب میشه انشالله لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 سلام آسمان جان من دوساله عضو کانالتونم ۴۷سال سن دارم و معلمم..عروس و داماد دارم.. امروز صبح رفتم آزمایشگاه فهمیدم باردارم اصلا فکرشو هم نمیکردم واقعا شرایط به دنیاآوردنشو ندارم نمیدونم باید چیکار کنم از طرفی همسرم هم اعتیاد داره و هم دست بزن داره بچه بدنیا بیاد پدرومادر پیر و پدر معتاد میخواد چیکار نمیدونم چرا خدا همه ی امتحاناشو برای من گذاشت لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
-خانم شما چند وقته ازدواج کردی؟ متعجب به خانم دکتر نگاه کردم -دوماهه... حیرتش بیشتر شد و گوشی تلفن رو برداشت و فورا شماره گیری کرد: _دکتر مدنی هستم فورا حراست رو با خبر کنید.. ترس افتاد به دلم،آخه مگه چی شده بود؟؟ _چیزی شده خانم دکتر؟ _شوهرت کیه؟الان همراهته؟ دستای لرزونم رو به بیرون اشاره کردم...❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3672637554C278f739bc7
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 سرگذشت جذاب تاوان یک‌گناه
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 سرگذشت جذاب تاوان یک‌گناه ‌
دست از سر انگشتهایی که صدای جرقه اشون رو دراورده بودم برداشتم و گفتم: همیشه از ترس،دروغ و دعوا بیزار بودم و به نظرم این سه مورد ریشه همه ناملایمای های دنیان،من همه چی دارم هر چی هم دلم بخواد خودم تلاش میکنم تا بهش برسم اما میخوام که پشتم باشین اونقدر امن که هر اتفاقی هم که بیفته اون لحظه فقط به فکر این باشم که با شما درمیون بذارم و دلمو آروم کنم،نه بترسم از عواقب حرف زدن نه مجبور بشم از ترس بهتون دروغ بگم،اهل اینکه بگم خانواده ها دخالت نکنن،خواهرت اینو گفته مادرت اونو گفته یا اینکه بخوام به خانواده ام احترام بذاری ولی خودم خواهان قطع رابطه با خانوادتون بشم ندارم چون زنعمو حرف اول و آخرش خانواده است و همیشه میگه نگین ما با پسره ازدواج میکنیم بلکه همیشه گلستانی که اون پسر رو پرورش داده رو باید در نظر گرفت به حرفش هم رسیدم... رحمت دستی به پشت گردنش کشید:فکر میکردم خیلی سخته،این مدت هم پافشاری میکردم که خانواده بیان جلو هم اینکه کمی استرس داشتم برای حضورم ولی هرگز فکرش هم نمیکردم اینجوری پیش بره که بتونم دو کلوم راحت باهات حرف بزنم و از همه مهتر با همچین شرایطی رو به رو بشم اعتراف میکنم قلبم خوب جایی خودشو باخته... چشم ازم برنمیداشت بلند شد:فکر کنم زیادی موندیم همه منتظر ما هستن اما ماز هم موقعیت جور میکنم تا قبل عقد همدیگه رو ببینیم از هر دری حرف بزنیم فقط قبلش بهم بگو قلب تو هم باهامه؟؟فقط بله رو بده تا پا به پات تا هر کجا که بخوای بیام... به خودم جرات دادم توی چشماش نگاه کردم :نظر من نظر بابامه،هر چی بگه همونه... دستشو طرف اتاق گرفت:اینو میزارم به حساب اینکه دل دادی به دلم خانم خانما... پر از حس ارامش شدم وبا لبخندی که زدم چشمکی زد:چطور صبر کنم تا عقد،نصف شبا منتظرم باش از دیوار بیام سراغت... تیغه کمرم خیس عرق شد پا تند کردم سمت اتاق که صدای خندشو از پشت سرم شنیدم... با ورودمون به اتاق ثریا خانم صلواتی فرستاد:دهنمون رو شیرین کنیم یا نه؟؟... به بابا نگاه کردم که با پلک زدن جواب رو از زبون خودم میخواست بشنوه...سرمو پایین انداختم:هرچی بزرگترها صلاح میدونن... زنعمو کلل کشید و ثریا خانم دست زنون انگشتری از جیبش دراورد:با اجازه عروسمو نشون کنم تا دل پسرمم آروم بگیره...مامان خندید و زنعمو رشته کلام رو دستش گرفت:وقتی جوونها دلشون باهمه خدارو خوش نمیاد دست دست کردن،ما هم توقع بریز و بپاش نداریم خدارو شکر رحمت از همه لحاظ جوون برازنده ایه،بسم الله بگید که محرم هم بشن... لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 درباره سمانه ومجید.... 🌸🍃🍃🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 درباره سمانه ومجید.... 🌸🍃🍃🍃
در مورد سمانه و مجید سمانه خانم چقدر بدجنسی تو کل پول و دارایی مجید رو دستت داری خونواده مجید دلشون به همون نوه شون خوش بود بخدا بد کردی سمانه خانم چه زودم رفتی سراغ آرش اون اگه دوستت داشت واست همه کار می‌کرد الانم بدش نمیاد از مال و ثروت مجید استفاده کنه نکن لطفا خونواده مجید رو از دیدن تنها نوه ای که یادگار پسرشون هس محروم نکن 🌸🍃🍃🍃 سلام اسمون جون خسته نباشی می خواستم درمورد داستان سمانه نظر بدم که چرا مجید این همه خوبی کرد قدر ندانست با اینکه زندگی تجملاتی براش فراهم کرد از این بدبختی نجاتش داد تازه بچه اش از خانواده مجید پنهان کرد ورفت با ان ارش نامرد مخفیانه ازدواج کرد فکر کرد خوشبخت می شد یه جوان از خا نوادش جدا کردن تاون سختی دارد وفرار اخرین راه نیست وخیر نمی بیند ادم خودخواهی که به خودش وعشق فکر می کند نه به کسی دیگه ممنون از کانال خوبتان شاید من داستان زندگیم را یک روزی براتون بنویسم خدانگهدار لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خاطره زیبای امام رضا... 🌸🍃🍃🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خاطره زیبای امام رضا... 🌸🍃🍃🍃
خاطره حرم امام رضا( ع ) سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما دوستان عزیز و مهربانوی قشنگم ایام بکامتون چند سال پیش زمونه ساز مخالف با هام برداشته بود و خیلی درگیر بودم و دلم پر از غصه از شوهرم اجازه گرفتم که برم مشهد ایشون هم که وضعیت منو میدونست قبول کرد و با دوستم رفتیم مشهد پام رو که گذاشتم تو حرم دلم شکست خیلی گریه کردم و اصلا تو حال و هوای خودم نبودم داخل حرم بی نهایت شلوغ بود و منم با توجه به وضعیتی که داشتم محال بود بتونم خودمو به ضریح برسونم و زیارت کنم پس روبروی ضریح تو یکی از صحن ها نشستم و مشغول نماز و دعا شدم یک ساعتی گذشت با حسرت به ادمایی که میرفتن زیارت میکردن نگاه میکردم اخه من واقعا توانایی اینو نداشتم که برم جلو ایستادم با گریه رو کردم سمت ضریح و گفتم امام رضا خودت میدونی شرایطم رو میدونی از همه جا نا امید شدم و پناه بتو آوردم دیگه صبرم تمام شده میدونم تو حاجتمو میدی پس یه نشونه بهم نشون بده نشونت هم این باشه که دستمو برسونی به ضریحت اینجوری خاطرجمع میشم حاجتمو میدی به عظمت و بزرگی خدا قسم راه برام باز شد انگار یه نیرویی منو برد جلو ضریح 😭😭😭😭 دستم کشیدم به ضریح امام رضا باهاش حرف زدم گریه کردم حاجتمو خواستم یه ده دقیقه داشتم زیارت میکردم جالب بود برام یه لحظه نگاه خودم کردم اخه خانوما میدونید که وقتی واسه زیارت میری جلو ضریح چه ازدحام و شلوغی هست و همه دارن یکدیگرو هل میدن واسه همین چادر یا روسری ها از سر میفته اما چادر و مقنعه که سرم بود خیلی مرتب بود با خودم گفتم چرا چادر بقیه دراومده از سراشون و همه جیغ میزنن و هل میدن همو اما با من کاری ندارن☺️☺️ ☺️☺️ خلاصه زیارتم رو کردم گفتم حالا چطور برگردم تو این جمعیت خفه میشم زیر دست و پا به همون امام رضا قسم دوباره راه باز شد و من دقیقا برگشتم سر جای اولم وقتی رسیدم یهو دوستم بهم گفت تو کجا غیب شدی چه بوی خوبی میدی نگرانت شدم با خوشحالی بهش گفتم رفتم زیارت کردم ☺️☺️☺️اصلا باورش نمیشد گفت محاله تو نمیتونی دو قدم راه بری چطور وسط این شلوغی ها رفتی سمت ضریح 😳😳 بهش گفتم من نرفتم یکی منو برد و اورد و حالا دیگه میدونم که امام رضا حاجتم رو میده 🙏 بعد از اون هم حاجتمو که عیر ممکن بود گرفتم و سلامتیمو بدست اوردم لینک کانالمون جهت ارسال به دوستانتون👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 فرزند آوری.... 🌸🍃🍃🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 فرزند آوری.... 🌸🍃🍃🍃
۸۸۴ من متولد ۱۳۶۸ هستم، در سن ۱۵ سالگی وقتی اول دبیرستان را تمام کردم با پسر صمیمی ترین دوست پدرم ازدواج کردم. همسرم هم ۱۸ سال بیشتر نداشت ما هر دو سنمان کم بود و این باعث شد که خانواده‌ها زیاد در زندگیمان دخالت کنند من یک سال و ۸ ماه عقد بودم و بعد عروسی گرفتیم که اون هم با کلی دعوا که باعث شد خانواده‌هایمان مدت ها با هم قهر باشند. رفتیم سر خونه زندگیمان، من و همسرم بعد از عقد خیلی با هم اختلاف پیدا کردیم ولی بعد از عروسی تصمیم گرفتیم که هیچکس در زندگیمان دخالت نکند و خودمان تصمیم بگیریم. خدا را شکر بعد از عروسی هیچ مشکلی با هم پیدا نکردیم. بعد از ۹ ماه من باردار شدم. من در همان ۵ ماهگی خانواده‌هایمان را با هم آشتی دادم. وقتی دخترم به دنیا آمد، همسرم تبلیغ بود و پیش من نبود. خیلی دوران سختی بود. بعد از دنیا آمدن دخترم ما مسکن مهر ثبت نام کردیم. بعد از ۳ سال دوباره از خدا یک بچه دیگر خواستیم که خدا سال ۹۰ به ما یک پسره خوشگل داد که اسمش رو گذاشتیم محمد حسن، وقتی پسرم دو ساله شد خانه‌های مسکن مهر را به ما دادند. این چند سال خیلی به ما سخت گذشت تا پول مسکن مهر را جور کنیم وقتی خانه‌هایمان را تحویل دادند خیلی خوشحال بودیم. ۸ ماه در آنجا زندگی کردیم ولی چون هم از شهر دور بود و هم رفت و آمد ما زیاد بود و ما وسیله نداشتیم آنجا را فروختیم و در شهر یک خانه کوچک گرفتیم خیلی خوشحال بودیم. خدا خواست و یک وام گرفتیم یک ماشین خریدیم. پسرم ۳ سالش که شد به شوهرم گفتم یک فرزند دیگر بیاوریم. شوهرم قبول کرد بالاخره و خدا سال ۹۴ یک پسر خوشگل به ما داد به اسم محمد صادق ولی به ما غر می‌زدند که چرا دوباره بچه آوردید با این مخارج گرون ولی من و همسرم به حرف هیچکس توجه نکردیم من هم از طرف خانواده خودم و خانواده همسرم کلی مخالف داشتم. ۵ سال در آن خانه ۵۰ متری زندگی کردیم پول‌هایمان را جمع کردیم و تونستیم یه خونه ۸۰ متری دو طبقه بگیریم خدا را شکر که خدا همیشه به ما لطف داشت. محرم بود که تازه به خونه جدید آمده بودیم به شوهرم گفتم که بیا دوباره یه بچه دیگه بیاریم. شوهرم گفت تو دیوونه‌ای با این همه مخالفت، باز هم حرف از بچه می‌زنی! خلاصه دوباره شوهرم را راضی کردم و زود باردار شدم. اینم رو هم بگم که من بارداری‌های خیلی بد با ویار شدید دارم که هیچ کسی را برای مراقبت ندارم. سر این بچه آخریم هم قند بارداری گرفتم و هم استراحت مطلق بودم دخترم خیلی کمک دستم بود ولی جرات اینکه به کسی بگم کاری چیزی دارم نداشتم، چون همه بهم گفتن خودت خواستی😕 خلاصه خدا دوباره به ما یه پسر دیگه داد😄 محمد حسین ما به دنیا اومد تمام بچه‌های من پر روزی بودند. دخترم هم ۱۵ ساله که شد خیلی خواستگار داشت و خدا خواست او هم با زود ازدواج کرد. ۷ ماه عقد بود و الان سر خونه زندگیشه و خیلی هم راضی😉 من الان ۳۴ سالمه و همسرم ۳۷ سال، ۴ تا فرزند دارم و یک داماد خدا را شکر زندگی خوبی داریم و از اول رو پای خودمون ایستادیم. سختی کشیدیم ولی با توکل به خدا و قناعت زندگی خوبی داشتیم. این رو هم بگم شوهر مرد بسیار مهربان و با اخلاقی هست. من وهمسر همیشه سعی کردیم به همدیگه احترام بذاریم و جلوی دیگران هیچی بحثی نکنیم. خدا روشکر دامادم هم خیلی پسر خوب و مومن و با اخلاقی هست. اخلاق و رفتار اون هم تو فامیل زبان زد شده☺️☺️ این ها همه از لطف خداست🙏 انشالله خداوند به همه فرزندان سالم و صالح عطا کنه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ب خدا اعتماد کن.... 🌸🍃🍃🍃