#تجربه_من ۱۰۸۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_دوم
این یهویی وارد شدن، خیلی عجیب بود.
کاشکی معرف مون اینقدر واسه زود مراسم گرفتن اصرار نمیکرد.
مشاوره هم رفتیم و همه چی خوب بود ولی خب باعث شد من با خجالت تمام این مراحل رو پشت سر بذارم و شیرینی اون زمان رو نچشم ولی خب الان که فکر میکنم اون شرم و حیا از یه آقا پسر نامحرمی که دو هفته بعد، یک هفته بعد، فردا قراره بشه همه زندگیت شیرینی خودش رو داره.
آبان سال ۱۴۰۰ عقد کردیم و تا ۷ ماه حتی صمیمی ترین دوستم نمیدونست من ازدواج کردم.
نزدیک ۴،۵ ماه طول کشید به روال عادی زندگی برگردم و مثل قبل غذا بخورم و از همسرم خجالت نکشم.
تو ۱۸ سالگی با شروع سال تحصیلی و دانشگاه و حوزه یه عروسی ساده طلبگی گرفتیم و اومدیم قم که اونم هزینههاشو مامان و بابام خودشون تقبل کردن و نذاشتن همسرم وام و اینا برداره برای عروسی
از همون اوایل همسرم میگفت بچه دار بشیم، منم واقعیتش میگفتم الان من ۱۸ ساله مامان بشم؟
تازه ترم یک دانشگاهم، اون وقت درسمو چیکار کنم و از این قبیل حرفا تا اینکه راضی شدم ترم سه بچه بیاریم.
سال ۱۴۰۲ قسمت شد رفتیم کربلا و اونجا از امام حسین و حضرت ابوالفضل دوتا چیز خواستم، یکی اینکه تا سال بعد یه بچهای که سرباز امام زمان باشه و سالم و صالح یکی هم تا سال بعد داداشم ازدواج کنه و با خانومش بیاد کربلا
اولی خداروشکر با دعای این دو برادر مستجاب شد و دخترم ۷ شهریور تو دلم لونه کرد و دومیشم که داداش ۲۱ سالهم قصد تشکیل خانواده کرد ولی تا الان که ۲۲ سالشه حتی یه خواستگاری هم نرفتیم دخترا میخوان درس بخونن😅
هفت ماهه دخترمو باردار بودم که به لطف خدا ماشین دار شدیم، هرچند کار کردهست ولی باز لطف خدا و پا قدم دخترمون بود.
تو همون هفت ماهگی نیمه شعبان از حرم تا عمود ۹۴ جمکران پیاده رفتم و اونجا نیتم رو محکم تر بستم و دخترم رسما شد سرباز امام زمان و همچنین مادر سربازای امام زمان ان شاء الله
خلاصه که ترم سه و چهار باردار بودم و با اون حال با اتوبوس دانشگاه میرفتم، نه ماه تمام تو دانشگاه از آسانسور استفاده نمیکردم یکی از دوستان خبر داشت و بهم میگفت ماشالا چه فرزی ولی با آسانسور برو و من تا خود ۴ روز قبل زایمان با پله میرفتم کلاسا
خیلی نگران درسام بودم و نمیخواستم مرخصی بگیرم و به خاطر همین با خدا و امامم درد دل میکردم و میگفتم من به نیت سربازی امام زمان راضی به آوردن این دخترکوچولو شدم و به خاطر خودم نبوده پس شما کمکم کنید تا از درسم عقب نیوفتم و بشه غیرحضوری ادامه بدم که خداروشکر شد.
و دخترم فاطمه خانوم ساعت ۱:۵ بامداد جمعه روز ۰۳.۰۳.۰۴ به دنیا اومد.... اگه یه ساعت زودتر بود میشد ۰۳.۰۳.۰۳😒 که خب اشکال نداره اینم لاکچریه😂
ان شاء الله تو دوسالگی فاطمه خانوم هم که من کارشناسیم تموم میشه قصد بچه دوم داریم و هر دوسال یا هرسه سال اگه خدا بخواد یه سرباز به سربازای امام زمان اضافه کنیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ١١١۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
من ۳۶ سالمه و حدوداً ۱۱ سال قبل با همسرم که از فامیل های دور مادریم بودن، به روش سنتی و با معرفی واسطه ازدواج کردیم.
اوایل ۶ماهی حدوداً بچه نخواستیم برای اینکه اخلاق هامون به قول معروف دستمون بیاد و اینکه همه چی مون ببینیم به هم میخونه یا نه،که البته همه چی نمیخونه.😅اما به هرحال هم کفو هم هستیم.
خلاصه بعد از ۶ماه از همسرم خواستم بچه دار بشیم اما اوایل قبول نمیکرد، استرس هزینه و مخارج داشت که واقعاً با حساب و کتاب خودمون جور درنمیومد اما از اونجا که واقعاً به روزی آور بودن فرزند به لطف خدا اعتقاد داشتم اصرار کردم و قبول کردن و خلاصه سال ۹۵خدا پسر اولمون رو بهمون هدیه داد.
از اونجایی که خودم در خانواده پرجمعیت بزرگ شده بودم و خیلی دوست داشتم خودمم ۳_۴تا بچه داشته باشم حداقل 😅با همسرم صحبت کردم که بعد از پایان شیردهی فرزند اول برای دومی اقدام کنیم که قبول کردن و بعد از دوسال و سه ماه مجدداً اقدام کردیم و پسر دومم سال ۹۸دنیا اومد.
هم من و هم همسرم عاشق دختر بودیم و اولی و دومی پسر شده بودند. به همین دلیل قرار بر این شد که بعد از سه سال برای سومی اقدام کنیم و خاضعانه از خدا بخواهیم که خونه مون رو با تولد دختر گرم تر کنه که الحمدلله سومی دختر شد و سال ۱۴۰۲به دنیا اومد.
ما در زندگی مون دیدیم که این فرزندان هستند که دارن روزی ما رو می رسونند و ما از قِبَل اونها روزی میخوریم درحالیکه خیلیا به اشتباه فکر میکنند که اونها هستند دارن خرج بچه هاشون رو میدن.
ما وقتی پسر اولم باردار بودم خدا بهمون لطف کرد و تونستیم زمین تو شهرستان بخریم، پسر دومم رو که باردار شدم خدا لطف کرد و تونستیم زمین شهرستان رو بفروشیم و تومرکز استان زمین بخریم، جایی که زندگی میکنیم و محل کارمون هست، به محض تولد پسرم ۲۰روزه که شد خونه سازی رو شروع کردیم، کاری که همه اطرافیان مون میگفتن توش میمونید اما به لطف خدا از پسش برآمدیم.
دخترم که دنیا اومد که از چپ و راست برامون می رسه و به لطف خدا بعد از سالها تونستیم ماشین خوب ثبت نام کنیم، ماشین داشتیم اما مدل پایین بود.
حالا جوری همسرم طمع برش داشته میگه چهارمی هم میخوام😂 البته ناگفته نماند که تلاش و اراده خودمون هم زیاد بوده... من خودم ماما هستم و تو مرکز بهداشت کار میکنم و هرکس که برای هرکار میاد پیشم تشویقش میکنم به فرزندآوری و به لطف خدا نظر خیلیا رو تونستم تغییر بدم و راضیشون کنم که بیشتر بچه بیارن😊😎
به عشق رهبرم ان شاالله به حکم جهاد ایشون چهارمی هم میارم و از خدا میخوام یه دختر دیگه بهمون بده که دخترم بدون خواهر نباشه.🙏
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۲۰۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
بنده متولد ۱۳۶۷ هستم و شوهرم ۱۳۶۵. با اینکه بابام اهل مسجد و... بودن ولی ما مذهبی نبودیم اما همسرم خانواده مذهبی ای بودن.
وقتی دبیرستانی بودم اصلا به ازدواج فکر نمی کردم چه برسه به بچه و... نگاه مامانم این بود درستو بخوون بری سرکار دستت، تو جیب خودت باشه خانوم خودت آقای خودت باشی بی خیال ازدواج...
سال ۱۳۸۹ خیلی یهویی با همسرم ازدواج کردم!!! یه سال عقد بودیم و من اصلا تو فکر بچه نبودم. داداشم سرطان گرفتو😔 برا درمانش باید می رفتن شهر دیگه شیمی درمانی و پرتو بدون ماشین خیلی به مامانم اینا سخت می گذشت. گاهی که باهاشون میرفتم مراکز درمان و بیمارها رو میدیدم تو هر سن و شرایطی درگیر شدن خیلی به کوتاهی زندگی و اینکه اون چیزایی که من فکر می کردم خوشی هستن، خیلی ارزش نداشتن...
این بود که سال ۱۳۹۱ بعد آزمایشای پیش از بارداری حامله شدم. دوست داشتم جنسیت بچه مشخص نباشه تا زایمانم. ۲۰ هفته چون حاملگی اولم بود و پوستم شکمم کشیده میشد درد داشتم و گفتم اشکال نداره حالا یه سونو برو ولی جنسیتو نپرس وقتی رفتم سونو خواستم که شوهرم هم بیاد تو، قبل از بارداریم؛ دخترعمه ام که باردار بود گفت فیبروم داشته و کلی سختی کشیده بود، دکتر سونو هی چک می کردو من پر از استرس تا اینکه گفت مبارکه دوقلوهاتون😍😍😍😍 (تا صبح می توونم این شکلکو بذارم. فک کنم بهترین لحظه زندگیم بود.)
شوهرم سریع به همه خبر داد. مامانم زیاد خوشحال نشد و بهمن ١٣٩٢ بعد زایمانم مادرشوهرم شروع کرد به بدخلقی، شوهرم ام هنوز تو فاز مجردی و باشگاهو... بیشتره کارا خودم باید انجام میدادم. پرستار کمکی ام زیاد بدردم نخورد. تو شیش ماهگی دیگه تصمیم گرفتم پسرم شیرخشکی بشه و دخترم شیر خودم...
از پوشک که گرفتم بقیه می گفتن چون زیاد سختی کشیدی دیگه نمیاری ولی سال ١٣٩۶ خدا بهمون یه دختر خانوم داد و سال ١٣٩٨ یه دختر ناز دیگه و سال ١۴٠١ یه دختر پر رزق و روزی که ما بعد یازده سال سال مستاجری خونه دار شدیم.
من همیشه برا آخرین صاحبخونه مون دعای عاقبت بخیری می کنم که ۷سال مستاجرش بودیم و حق پدری به گردنمون داشت.
سال ۱۴۰۳ خدا یه پسر بهمون لطف کرد. حالا ما یه خانواده ۸نفری بدون ماشین هستیم. برا هر بیرون رفتن با آژانس کلی چالش داریم اما باور کنید لذت زندگی تو پر و بال دادن به یه نوزاد و فرصت زندگی بخشیدن به اون خیلی بیشتره و اصلا قابل مقایسه نیست با شب نشینی و سفر و...
با تولد هر بچه شوهرم عشقش به جمع خانوادگیمون بیشتر شد و هر لحظه از لحاظ روحی و فکری در حال رشد هستیم و این خیلی لذت بخشه...
تمام این سالها پر از توهین و تحقیر مادرم و مادرشوهرم گذشت مخصوصا شش هفت سال اول... لطفا برا فرزندآوری و جریان زندگی مشترک تون انقدر منتظر کمک مامان و مامانش نباشید. اینکه مامانم فعلا سرش شلوغه و... بذارید کنار، زندگی خیلی زود دیر میشه
برا منم دعا کنید بتوونم بازم تو این مسیر بمونم و مادر بشم ممنون از کانال خوبتون
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۵
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خدا_خواسته
من متولد ۶۷ و همسرم متولد۵۷ هستن. ما سال ۹۲ ازدواج کردیم. خیلی شرایط سختی داشتم. بعد از ۳ماه باردار شدم و خداوند یه پسر به ما هدیه داد.
چون شرایط سختی داشتم یه اتاق ۱۲متری با جهیزیه ای که داشتم در روستا زندگی می کردم. شوهرم تهران کارگر بود. وقتی پسرم به دنیا اومد، ۴ماهه که شد. ما در تهران یه خونه کوچک اجاره کردیم.
یه روز حالم خیلی بد شد، بی حال اصلا فکر بچه دیگه نمی کردم حالت تهوع شدید، منو با اورژانس به بیمارستان بردن وقتی آزمایش گرفتن دکتر طرف شوهرم اومد گفت خانم بارداره، شوهرم خیلی ناراحت شد منو گذاشت رفت خونه😔
از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف پسرم هنوز ۸ماهه بود، خلاصه با سختی های که من داشتم من اصلا با شوهرم بحث نکردم از بیمارستان رفتم یه چای دم کردم رفتم طرف شوهرم ولی شوهرم زد زیر گریه که من درآمدی ندارم. گفتم خدا بزرگه...
خدا بهم یه دختر ناز قشنگ عنایت کرد. فاطیما جان که به دنیا آمد، با آمدنش زندگیمون خیلی آرامش گرفت. من سرگرم بزرگ کردن بچه ها شدم تا اینکه فاطیما ۶سالش که شد من بازم حالت دوران حاملگی فاطیما رو داشتم. جرات نمی کردم😏 به شوهرم چیزی بگم بازم حالم خراب، طوری که همسایه ها بهم رسیدگی می کردن.
دوران کرونا بود. من بی هوش شده بودم. وقتی چشام باز کردم بیمارستان دکترها بالای سرم بودن. من حتی هیچ کسی نداشتم باهام بیمارستان بیاد. دکتر داشت با مژه ها چشم ها هی می گفت به هوش اومدی می خوام خبر خوشی بهت بدم چشام باز کردم گفت لبخند بزن مادر شدی شما بارداری...
خدایا قلبم داشت از استرس تند تند می زد اشک از گوشه چشام می ریخت. وقتی زبان باز کردم به دکتر گفتم تورو خدا چیزی به شوهرم نگو ولی دکتر گفت ما گفتیم ولی شوهرت رفته هیچی نگفت خدا شاهد گواه من زجری کشیدم بنده خدا شوهرم هم چون حال ویار بد داشتم بچه دوست نداشت.
گذشت و خداوند سومی بچه یه دختر قشنگ از همه زیباتر آوینا خانم رو بهم هدیه داد. با آمدنش با شیرین کارهاش تموم غم غصه رفت😘
خدایی من با وجود مستاجر بودن، وضع زندگی صفر با بیکاری شوهرم با ۳ تا دسته گل دوست دارم در راه امام زمان عج قدم کوچکی بردارم و چهارمی و پنجمی هم به دنیا بیارم ولی حیف خودم درگیر ناراحتی حنجره هستم و دکتر گفته نمی تونم بچه دار بشم.
از شما عزیزان التماس دعا دارم برای موفقیت بچه هام دعا کنید یاعلی خدا نگهدارتون❤️❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ معجزه استغفار
شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن»
شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن»
فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن»
🤔حاضران با تعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟!
👈فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
✨«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛
✨ از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📚مجمع البیان، ذیل تفسیر سوره نوح
#استغفار
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
من متولد۷۰ و همسرم متولد۶۵ هستن. ما اسفند ۹۱ با معرفی یکی از دوستان با هم آشنا شدیم. خیلی سنتی این رفت و آمد ها ادامه پیدا کرد تا در تیر ماه عقد کردیم و در آبان همون سال هم به کمک پدر شوهرم مراسم عروسی باشکوهی برگزار کردیم و زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم.
من در مدرسه پاره وقت شاغل بودم که یکی از شروط ازدواج همسرم خانه داری بود با توجه به اینکه پسر خوب و مقیدی بود شرط رو پذیرفتم.😉
سال آخر دانشگاه بودم که سه ماه بعد از عروسی متوجه بارداری شدم. پسرم آبان سال ۹۳ به دنیا اومد. دیگه نتونستم درسم رو تموم کنم.
یک سال بعد از تولد پسرم اقدام به بارداری مجدد کردم که خدا بهم یه دختر هدیه داد از همون اول ازدواج با شوهرم راجع به سه تا فرزندی توافق نظر داشتیم، بعد از سه سال اقدام کردیم برای بعدی که ۶ هفته سقط شد.
خیلی دکتر رفتم و مشخص نشد سه ماه بعد دوباره اقدام کردیم و باز هم سقط شد، که دیگه ناامید شدم ولی دو ماه بعد جواب آزمایشم به خواست الهی مثبت شد و خدا پسرم رو تو سال ۱۴۰۰ بهمون هدیه کرد.
دیگه قصد بارداری نداشتم تا یه کلیپ از رهبری دیدم واقعا دلم سوخت و خواستم برای امام زمانم کاری کرده باشم ولی همسرم مخالف بود( چون خودش از خانواده دوفرزندی بود و مابقی فامیلش هم همین طور، از خانواده خودم و اطرافیان هم نگم براتون از نگاه گرفته تا حرف و حدیث زیاد😭)
من خیلی اصرار میکردم تا اینکه رفتیم مشهد و امام رضا رو واسطه کردم تا به دل همسرم بندازه به طور ناباورانه ای یک ماه و نیم بعد جواب آزمایشم مثبت شد و با سونوگرافی متوجه دوتا فرشته تو وجودم شدم.
الانم خیلی خوشحالم که تونستم برای شادی دل امام زمان کار کوچیکی انجام بدم اون دوتا فرشته خیلی زود تو دل اعضای خانواده بخصوص پسر کوچیکم جا باز کردن😉
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
من متولد۷۰ و همسرم متولد۶۵ هستن. ما اسفند ۹۱ با معرفی یکی از دوستان با هم آشنا شدیم. خیلی سنتی این رفت و آمد ها ادامه پیدا کرد تا در تیر ماه عقد کردیم و در آبان همون سال هم به کمک پدر شوهرم مراسم عروسی باشکوهی برگزار کردیم و زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم.
من در مدرسه پاره وقت شاغل بودم که یکی از شروط ازدواج همسرم خانه داری بود با توجه به اینکه پسر خوب و مقیدی بود شرط رو پذیرفتم.😉
سال آخر دانشگاه بودم که سه ماه بعد از عروسی متوجه بارداری شدم. پسرم آبان سال ۹۳ به دنیا اومد. دیگه نتونستم درسم رو تموم کنم.
یک سال بعد از تولد پسرم اقدام به بارداری مجدد کردم که خدا بهم یه دختر هدیه داد از همون اول ازدواج با شوهرم راجع به سه تا فرزندی توافق نظر داشتیم، بعد از سه سال اقدام کردیم برای بعدی که ۶ هفته سقط شد.
خیلی دکتر رفتم و مشخص نشد سه ماه بعد دوباره اقدام کردیم و باز هم سقط شد، که دیگه ناامید شدم ولی دو ماه بعد جواب آزمایشم به خواست الهی مثبت شد و خدا پسرم رو تو سال ۱۴۰۰ بهمون هدیه کرد.
دیگه قصد بارداری نداشتم تا یه کلیپ از رهبری دیدم واقعا دلم سوخت و خواستم برای امام زمانم کاری کرده باشم ولی همسرم مخالف بود( چون خودش از خانواده دوفرزندی بود و مابقی فامیلش هم همین طور، از خانواده خودم و اطرافیان هم نگم براتون از نگاه گرفته تا حرف و حدیث زیاد😭)
من خیلی اصرار میکردم تا اینکه رفتیم مشهد و امام رضا رو واسطه کردم تا به دل همسرم بندازه به طور ناباورانه ای یک ماه و نیم بعد جواب آزمایشم مثبت شد و با سونوگرافی متوجه دوتا فرشته تو وجودم شدم.
الانم خیلی خوشحالم که تونستم برای شادی دل امام زمان کار کوچیکی انجام بدم اون دوتا فرشته خیلی زود تو دل اعضای خانواده بخصوص پسر کوچیکم جا باز کردن😉
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
سال ۹۸ وقتی ۱۹سالم بود با همسرم که ۲۱ ساله بودن به واسطه خانواده ها آشنا شدیم و بعد از ۴۰روز از آشناییمون عقد کردیم و بعد از ۱سال رفتیم سر خونه زندگیمون
چند ماه بعد در سال ۹۹ برای بارداری اقدام کردم اما جوابی نگرفتم به همین دلیل هم رفتم دکتر خانم دکتر، بعد از دیدن آزمایشا و سونو در کمال ناباوری گفتن خانم تخمدان هات از کار افتاده و شاید با کلی داروی هورمونی بتونیم چندتا تخمک سالم برای جدا سازی ازت بگیریم
من هم داروها و آمپولهارو استفاده کردم اما حرفای دکتر و تندی کلامش امیدم رو از بین برده بود و هیچ امیدی نداشتم
۳هفته بعدش خواهرم و همسرش به همراه نینی کوچولوشون اومدن خونه ما و متوجه شد من مدام حالت تهوع دارم و مشکوک شد و بهم گفت بارداری و منی که از دنیا نامید بودم گفتم نه تاثیر داروهای هورمونیه ولی خواهرم مطمئن بود و میگفت پا قدم زهرا سادات هست
رفت بیبی چک گرفت و منو مجبور کرد استفاده کنم. بله متوجه شدم باردارم اونم دقیقا روز تولد همسرم که به قول خودش بهترین کادوی دنیا بود که بهش دادم
همون شب همسرم مصرانه منو برد آزمایشگاه و نشست پشت در تا جواب بیاد و بعد از گرفت جواب مثبت راه افتاد سمت سونو گرافی، دکتری که سونو گرفت، همون دکتر قبلی بود که ازم سونو گرفته بود و بعد از چند دقیقه دکتر دستگاه از دستش افتاد و بلند شد و ایستاد...
من که از ترس بی جون بودم. دکتر دوباره دستگاهو گذاشت رو شکمم و گفت پناه بر خدا خانم شما ۲ماهه بارداری و بچه قلب داره شوهرم همونجا گفت این معجزه امام حسینه نذر کردم اگه بچه دار بشیم اسمشو حسین یا رقیه بذارم
دختر گلم رقیه خاتون سال ۱۴۰۰ به دنیا اومد و من اصلا جلوگیری نکردم از ترس حرفای همون دکتر که شاید معجزه ای دیگه برام اتفاق نیوفته. گذشت و وقتی دخترم ۱سال و ۷ماهه شد ما متوجه شدیم مادر بزرگ همسرم سرطان دارن و من برای اطمینان ایشونو بردم بیمارستان و یک شب کنارشون موندم
خدابیامرزت شون از سادات بودن و همون شب به من گفتم انشاالله خدا بهت یه پسر بده که همراه دخترت باشه و بله یک ماه و نیم بعد من با شیرینی رفتم پیشش و بهش گفتم که باردارم روحش شاد باشه همیشه میگفتن این پسر پسر منه و سال ۱۴۰۲ روز تولد همسرم گل پسرم هم به دنیا اومد و این شد دومین کادوی تولد خوبی که به همسرم دادم😁
اسفند سال ۱۴۰۳ متوجه شدم مجدد باردارم و ۲۴ اسفند رفتم سونو قلب کوچولوش تشکیل شده بود. صداش واضح واضح بود اما متاسفانه استراحت مطلق شدم. ۲۷ اسفند برای چک کردن قلبش دوباره با مادر شوهرم رفتم سونو که دکتر گفتن قلبش از کار افتاده و برای تایید فرستادنم پیش یه سونوگراف دیگه، ایشونم تایید کردنو منو فرستادن زایشگاه
اونجا بهم گفتن چکار کنم تا طبیعی سقط بشه، وقتی از در زایشگاه اومدم بیرون دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه مادرشوهرم برای دلجویی از من میگفت تن اون دوتات سالم، اینقدر ناراحتی نکن. این اتفاق کار خدا بود، حکمتی داشته، انشاالله یکی دیگه قسمتت میشه. خواهر شوهرامم هر کدوم به شکلی بهم دلداری میدادن ولی دلم آرامش نداشت. صدای قلبش هنوز توی گوشم بود.
همسرم هم خیلی دلداریم میداد و به شوخی می گفت بابا چته من هنوز سالمم تا ۶تا بچه نیاریم، بی خیال نمیشم
بعد از سقطی که داشتم متاسفانه دردای شدید شکمی گرفتم جوری که توان راه رفتن هم نداشتم و بچه هام از صبح تا عصر که شوهرم از سرکار برگرده پیش مادرشوهرم بودن که واقعا ازش ممنونم خیلی زحمت کشید اون چند روز و خیلی کمکم کرد
بعد از بعد از ۵۰ روز از سقط همچنان درد داشتم بخاطر همین دوباره رفتم دکتر خانم دکتر گفتن احتمالا از جنین هنوز بقایا مونده و نیاز به سونوگرافی داخلی و آزمایش بتا دارم تا مطمئن بشن همون شب رفتیم سونوگرافی، خانم دکتر بعد از انجام سونوگرافی یه نگاه بهم کرد و دوباره ازم پرسید چرا اومده بودی سونو، بعد از شنیدن جوابم خندید و گفت برو که خدا بازم نگات کرده دختر بارداری اونم شیش هفته و قلبش هم قشنگ دیده میشه و بعدم صداشو برام گذاشت
از ذوق گریم گرفته بود دکتر تعجب میکرد میگفتم بارداری چهارمه فکر میکرد بارداری اولمه و گریم بخاطر اونه با یه خبر خوش رفتیم خونه همه خداروشکر گفتن و خوشحال شدن
شوهرم میگفت خدا دید خیلی ناراحتی گفت بذار تا هنوز اشکش خشک نشده دوباره خوشحالش کنم دیدی گفتم حواسش هست. بله خدا بازم لطفش شامل حالم شد و الان ۵ماهه باردارم البته استراحت مطلقم و هنوزم مادر شوهرم و خواهرای شوهرم کمک حالم هستن. وقتی دختر گلم به سلامتی به دنیا بیاد، باید حسابی براشون جبران کنم چون خیلی زحمت کشیدن برام
هیچ وقت از درگاه خدا نامید نشید و همیشه خودتونو بسپارین به خدا که صلاح شما رو بهتر از هر کسی میدونه. انشاالله هر کسی منتظره بچه ست خدا دامنشو سبز کنه به حق امام رضا
"دوتا کافی نیست"
@dotakafinist
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
من میگم درس شما میشنوید درس
شاگرد اول کلاس بودم و جزواتم دست به دست میشد. در حالی که وقتی مجرد بودم درس میخوندم اصلا اینطوری نبود و کلید این کار این بود که هر چی سَر آدم شلوغ تر باشه. کارهاش منظم تر انجام میشه. شب ها که بچه ها میخوابیدن به درس هام میرسیدم. خوبی اون برهه این بود که چون کرونا بود دو ترم اول من کاملا افتاد تو کرونا و ما بسیار کم میرفتیم حوزه. همسرم خیلی خوشحال بود نشاط منو میدید و خودم سر زنده شده بودم.
آخر مهر۱۴۰۰ دخترم دنیا اومد. مدیریت پسر اولم که تازه رفته بود اول ابتدایی(اول ابتدایی رو که مامان ها میخونن نه بچه ها 🤪) و خودم که همزمان کلاس آنلاین داشتم دخترم که تازه به دنیا اومده بود و گل پسر سه سالم که داغونمون میکرد تا کلاس هامون تموم بشه. دیگه خودتون تصور کنید.
همونی که میخواستم شده بود بچه ها با فاصله سه سال سه سال دنیا اومده بودن
فکر نکنید بقیه در حال تشویق و کمک بودن ها اصلا و از بدو تولد بچه سوم تهدید میکردم دیگه نیار. مخالف سر سختم مادر شوهرم بود. الحمدالله رفت و آمدم با مامانم اینا عالی شده بود اما در دو شهر متفاوت بودیم. صبری که کردم نتیجه داده بود و حالا همه زندگی تو دستای خودم بود.
اطاعت از همسرم باعث شده بود بعد از چند سال صبر حالا راحت تر زندگی کنم الحمدالله.
دخترم ۶ماهه بود که بخاطر کاروتحصیل همسرم جابجا شدیم و اومدیم قم. حالا از خانواده همسرم هم دور شدم و از مامانم اینا خیلی دورتر
خواهر شوهرم که خونه شون نزدیک بود. وقتی بیرون میرفتم یا امتحان داشتم کمکم میداد بنده خدا اما الان اونم از دست داده بودم. خودم با اومدن موافق نبودم اما چاره ای نداشتم. گفتم برم قم افسرده میشم آخه یکسال بود تازه ساکن خونه خودم شده بودم با کلی شوق، حالا باز به نهمین خونه اسباب کشی میکردم.
اما با عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها چنان دلبسته قم شدم که دیگه راضی نیستم برگردم.
درسم رو ادامه میدادم و چون تعداد واحد هام به حد نصاب رسید، تونستم غیرحضوری کنم و فقط برای امتحانات حضوری برم.
دخترم که دو ساله شد، همسرم گفت بچه بیاریم. گفتم من از ویارم میترسم. الانم بچه ها ۳تا هستن از خانواده هامون خیلی دور شدیم. بذار دخترمون بزرگ تر بشه. گفت دیگه این قاعده سه سال سه سال رو بهم نزن خخخ
حالا ما وارد خونه دهم مون شده بودیم.
از خدام بود بچه بیارم اگر ویارم نبود حتی خیلی زودتر میوردم.
دلم لک میزد خدا بهم دوقلو بده چون خودم با آبجیم دوقلو بودم، همسرم از شکم اول منتظر بود من دوقلو بیارم.
رفتم مشهد و از امام رضا خواستم و یه چله با همسرم برداشتیم. شبا عادت داشتم قبل خواب برای بچه ها کتاب شهدا میخوندم. رسیدیم به شهید علمدار. ایشون اگر کسی سر مزارشون بره و زیارت عاشورا بخونه حاجت میدن. من که دستم از ساری کوتاه بود. عکس قبر مطهر شهید رو گذاشتم جلوم و گفتم من ازت سه تا خواسته دارم بهم بده من ۵تا زیارت عاشورا تو مشهد برات میخونم(آخه دو سه روز بعدش عازم مشهد بودیم)
اول اینکه نذار مثل بارداری های قبلی خیلی انتظار بکشم چی میشه منم اولین ماه اقدام باردار بشم. دوم اینکه بارداریم کاملا بدون ویار باشه نه آب دهن، نه بالا آوردن، نه سردرد، نه بویایی سخت. سوم اینکه بهم دوقلو بده.
چله برداشتیم با همسرم و شروع چله از مشهد بود. من اون ۵تا زیارت عاشورا رو هم خواندم.
و من باردار شدم.😍
👈 این تجربه ادامه دارد...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
اما من کم بیار نبودم، پسر دومم که دو ساله شد شاید باورتون نشه با اینکه من گریه میکردم تمام بارداریم رو به شوهرم گفتم بریم برای بعدی😉 من اینجا آزاد میذارم تون هر چی میخواین بهم بگین راحت باشین😄
همسرم گفت میتونی شرایطش رو داری؟
منم نمیدونم چرا انقدر محکم گفتم آره گفتم بابا چیکار کنیم وقتی بچه میخوایم چاره نیست که همش ۹ ماهه. نمیدونم چه جوری ۹ ماه رو کم میدیدم تو خود بارداری نمیگذره اما من با اعتماد به نفس گفتم همش ۹ ماهه دیگه😐
طی این سالها ۸تا خونه جابجا شدیم همه مستاجر بودیم. و حالا اومدیم خونه ای که مال خودمون بود. اتفاقاتی که باعث اینهمه جابجایی در ۷سال زندگی من شد خودش یه کتابه که مجال گفتن نیست.
خوشحال از خونه قشنگم اقدام کردم. ماه اول، ماه دوم و... نمیدونم چرا نمیشد.
از فاصله سنی پسرام راضی بودم که سه سال بود. پسر دومم رو یکسال و هفت ماهگی از شیر گرفتم و از ماه بعدش اقدام کردم، اما نمیدونم چرا نمیشد. عاقبت رفتم دکتر برای جفتمون آزمایش و سونو نوشت. رفتم سونو که گفت شما اصلا فولیکول آزاد نداری. من اومدم خونه با ناراحتی به همسرم گفتم بذار درمان کنیم بعد، دیگه امید که نداشتم، روز دوره ام که شد با درد شدید از خواب بیدار شدم اما خبری نبود. گفتم بذار بی بی چک که دارم بزنم. زیر یک دقیقه دو تا خط خیییلی پر رنگ افتاد، نگو همون ماه باردار شده بودم.
شروع کردم جیغ زدن از خوشحالی این دو تا طفل معصوم پشت در می گفتن مامان چی شده؟ اومدم بیرون خندیدم و آرومشون کردم. سریع یه تصویر از اینترنت از بارداری گرفتم که روش قلب بود. فرستادم به ایتای همسرم و نوشتم مبارک باشه. شوهرم تا عکس رو دید زنگ زد بهم و بغض گلوش رو گرفته بود انگار ما تا حالا بچه دار نمیشدیم ☺️😉
حالا تک خواهر دوقلوی من که فقط همین خواهر رو دارم ۷سال بعد من ازدواج کرد و بارداری بچه اول اون و بچه سوم من همزمان شد. اما ویار لعنتی نذاشت ده روز از خوشیم بگذره. با دو تا بچه کوچیک و ویار سخت، مامانم طفلی میومد خونه من، داداشم تو خونه تنها میموند (پدرم فوت کردن)
هر کس میشنید باردارم، میگفت خیلی کله شَقه با این اوضاع دوباره باردار میشه. با هیچکس حرف نمیزدم چون آب دهنم بیشتر ترشح میشد. هر کس حال بچه تو شکمم رو میپرسید با کراهت میگفتم خوبه بد نیست. مدام با خودم میگفتم دو تا داشتم دیگه مجبورم نکرده بودم که، زخم زبون اطرافیان هم رنجش منو بیشتر میکرد
_فلانی چهار تا داره اصلا ویار نداشت
_میخواستی چیکار
_مگه مجبوری ویارت اینطوری و...
نمیتونستم اصلا برم مهمونی اما به همسرم می گفتم بچه ها رو ببر حال و هواشون عوض بشه. زنگ میزدن که بگن جات خالی بوده منو کوه درد میکردن.
_طفلی بچه هات رو دیدیم بدون تو بغض کردیم آخه بچه سوم میخواستی چیکار
_اینا بزرگ بشن درد و رنج میشن برات
_برای ما چیکار کردن که برای تو بکنن
_این بارداری ها درد میشه در آینده میفته به جونت
فقط با همسرم درد و دل میکردم ایشون هم آرومم میکردن. البته نه اینکه این حرف ها بخواد منو از قصدم برگردونه نه اصلا...
روز ها به کندی و خیلی سخت میگذشت.
رفتم برای سونو، مطمئن بودم بچم پسره
دکتر گفت بچه پشتش به منه برو بیرون راه برو دوباره بیا داخل. توی همین مسافت زنگ زدم مامانم گفتم آقا پشتش رو کرده معلوم نیست چیه. مامانم خندید گفت چه میگه آقا. گفتم آخه میدونم پسره دیگه...
وقتی سونو گفت دختره قند تو دلم آب شد. انگار بعد ده تا پسر دختر خدا بهم داده بود
گفتم مطمئنید گفت مطمئن مطمئن دختره، نشستم تو ماشین که شوهرم منتظرم بود. گفت خب چه خبر؟
خندیدم و گفتم اِمممممممم
دختر دار شدی
شوهرم ابروهاش و از خوشحالی داد بالا گفت جدی میگی گفتم بله😍
ماه هشت بارداری بودم که حوزه برای آخرین بار اعلام بازپذیری از طلاب رو کردن و گفتن آخرین سالی هست که بدون آزمون میتونید شرکت کنید. همسرم با اشتیاق گفت ادامه بده. باورم نمیشد انقدر تشویقم کنه آخه خودش مایل بود من تو اون برهه ادامه ندم. خودم توی خودم یه توانایی مضاعف میدیدم احساس خوشِ درس خواندن و بارداری بچه سوم انگار خیلی توانمند به نظر میرسیدم. همه از دور به هر دیدی که داشتن میگفتن ول کن بچه کوچیک داری و درس چه به درد میخوره. اما این روحیه درس خوندن هم برکت بچه هام بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#قسمت_اول
من و همسرم متولد ۷۰ هستیم. تو سن ۲۱ سالگی، سال اول حوزه بودم که عقد کردیم. سه ماه بعدم رفتیم سر خونه و زندگیمون، خیلی ساده و معمولی
۶ ماه که از زندگیمون گذشت که بچه خواستیم. نمیدونم چرا فکر کردم بی معطلی باردار میشم اما ماه ها میومد و میرفت و بی بی چکم منفی میشد. انقدر غصه میخوردم که حد نداشت. ۶ ماه گذشت و باردار نشدم انگار ۶ سال گذشت.
مبعث پیامبر بود ما تلویزیون نداشتیم. اینترنتی هم، هی قطع و وصل میشد. تصویر که میرفت رو یکی از اسما رسول الله تصویر میموند روش و آنتن میرفت. زدم زیر گریه و گفتم ای پیغمبر خدا چقدر گریه کنم تو رو خدا به منم بچه بدین...
از خانوادم دور بودم من تهران و اونها کرج
برای امتحانم رفتم کرج، سر کوچه دستمو انداختم رو شونه خواهرم که دوقلوی خودمه، اَدای زنای باردار رو درآوردم گفتم سخته برام راه برم. آبجیم گفت کم اَدا در بیار باز نمیشه غصه میخوری ها اما من بعد از یکسال انتظار سخت باردار بودم.
یکسالی که خودم سخت ترش کرده بودمش با بیتابی هام، خیلی بیشتر گذشته بود.
همسرم سرکار میرفت و ساعات زیادی رو خونه نبود و من به شدت بد ویار بودم بزاق دهانم تلخ تلخ ترشح میشد و منو خیلی آزار میداد. مداوم توی سرویس بهداشتی بودم و بالا میوردم. روزها نمیگذشت انقدر ویارم سخت بود، انقدر بالا آورده بودم گلوم میسوخت از سوزش گلوم نمیتونستم همون دو قاشق غذا رو هم بخورم بجای اینکه وزن بگیرم لاغر تر میشدم...
پسر اولم شهریور سال ۹۴ بدنیا اومد تمام صحنه ها به وضوح روزی که دنیا اومد توی ذهنمه و دلم غش میره براش😍
بچه اول خیلی برای مادر سخته، بیتجربگی سختیش رو بیشتر میکنه همسرم خیلی زیاد خونه نبودن و من خیلی تنها بودم. با اینکه الان خیلی با خانواده همسرم خوب هستیم و صمیمی اما اون موقع با اینکه تو یه محل بودیم اما من خیلی غریب بودم
همسرم تو ارتباط گیری با خانوادم سختگیری میکردن و من با پسر کوچولوم تنها بودیم.
پسرم خیلی بیتاب بود و من تنها. اوضاع مالی مون ضعیف بود. طوری که اومدیم خونه رو تمدید کنیم برای اجاره مجدد دو تا النگویی که سر عقد خریدن رو فروختم و من موندم و یه جفت گوشواره و یه حلقه، به شوهرم گفتم امسال النگو هام رو فروختم سال بعد چیکار کنیم؟
اما با ورود پسرم ما ماشین خریدیم و شغل همسرم تغییر کرد و از لحاظ مالی بهتر شدیم. البته من بخاطر پسرم به ناچار درس رو گذاشتم کنار قصدم نبود کلا کنار بذارم اما شرایط دیگه اجازه ادامه رو نداد
احساس کردم همسرم هم اینطوری راضی
چون به زندگی بهتر میرسیدم.
پسرم دو ساله شد به همسرم گفتم. حالا که بچه رو از شیر گرفتیم اقدام کنیم برای بعدی😉 نمیدونم چرا اون همه سختی رو یادم رفته بود🤦♀ همسرم از خداش بود در واقع کسی از اینهمه ویار شدید من خیلی مطلع نشد و هیچوقت درک نشدم. امیدوار بودم سر بچه بعدی ویاری در کار نباشه
نمیدونم چرا اما امیدوار بودم.
ما از منزلمون جابجا شدیم. اینبار سه ماه طول کشید تا مثبت شدن بی بی چک رو ببینم. همسرم که اومد خونه بهش گفتم یه خبر. گفت چی؟ گفتم داری بابا میشی
کلی ذوق کرد.
رو اَبر ها بودم اما خوشحالیم ۷روز بعد با شروع ویار بسیاااار شدید کوفتم شد. من میگم شدید شما میشنویدا... تو حال و هوای بَدَم بودم که یک روز دیدم آب دهنم زیاده اولش هعی قورت دادم دیدم نه خیلی حجمش بالاس و مجبور بودم با اون حالم برم هی خالی کنم دوباره برگردم.
سریع زدم اینترنت دیدم باید لیوان بگیرم دستم. بخاطر اینکه حرف زدن باعث ترشح بیشتر بزاق میشه حرف هم نمیزدم. حرف نزدن برای خانوم ها سخته، برای من سخت تر... گفتن بعد ۱۶ هفته خوب میشی و ویار کم میشه. اما من اون لیوان کوفتی رو توی سطل آشغال بیمارستان انداختم دور و رفتم زایمان...
پسر دومم سال ۱۳۹۷ دنیا اومد. اما اوضاع من خراب بود مثل پسر اولم نبود که با زایمان همه چیز تموم بشه و من از تخت بیام پایین و وضو بگیرم و به بچه شیر بدم. بعدها دکترم گفت خیلی نادره اما بچت بند نافش خیلی کوتاه بود برای همین اینقدر موندنش تو کانال زایمان...
الحمدالله پسر دومم هم بسلامت دنیا اومد
رابطه منو همسرم صمیمی تر، محبت بین مون بیشتر و اعتمادمون به هم قوی تر، ارتباطم با خانوادم بهتر شده بود. البته همسرم همیشه بهشون خیلی احترام میگذاشت اما با رفتن من مخالفت میکرد میگفت بگو اونها بیان. خلاصه قدم بچه دومم سَبک بود و این ماجرا پنجاه درصد حل شد.
پسرم خیلی بی قرار بود خواب هاش کوتاه، دست تنها بودم و اصلا تو نظرم نمیومد میشه که من کمک هم داشته باشم. فکر میکردم روال زندگی همینه. خیلی سخت بود دوران شیردهی بچه ای که به مادرش مثل یک آنژیوکت آویزون بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#تحصیل
#قسمت_اول
من و همسرم متولد ۷۰ هستیم. تو سن ۲۱ سالگی، سال اول حوزه بودم که عقد کردیم. سه ماه بعدم رفتیم سر خونه و زندگیمون، خیلی ساده و معمولی
۶ ماه که از زندگیمون گذشت که بچه خواستیم. نمیدونم چرا فکر کردم بی معطلی باردار میشم اما ماه ها میومد و میرفت و بی بی چکم منفی میشد. انقدر غصه میخوردم که حد نداشت. ۶ ماه گذشت و باردار نشدم انگار ۶ سال گذشت.
مبعث پیامبر بود ما تلویزیون نداشتیم. اینترنتی هم، هی قطع و وصل میشد. تصویر که میرفت رو یکی از اسما رسول الله تصویر میموند روش و آنتن میرفت. زدم زیر گریه و گفتم ای پیغمبر خدا چقدر گریه کنم تو رو خدا به منم بچه بدین...
از خانوادم دور بودم من تهران و اونها کرج
برای امتحانم رفتم کرج، سر کوچه دستمو انداختم رو شونه خواهرم که دوقلوی خودمه، اَدای زنای باردار رو درآوردم گفتم سخته برام راه برم. آبجیم گفت کم اَدا در بیار باز نمیشه غصه میخوری ها اما من بعد از یکسال انتظار سخت باردار بودم.
یکسالی که خودم سخت ترش کرده بودمش با بیتابی هام، خیلی بیشتر گذشته بود.
همسرم سرکار میرفت و ساعات زیادی رو خونه نبود و من به شدت بد ویار بودم بزاق دهانم تلخ تلخ ترشح میشد و منو خیلی آزار میداد. مداوم توی سرویس بهداشتی بودم و بالا میوردم. روزها نمیگذشت انقدر ویارم سخت بود، انقدر بالا آورده بودم گلوم میسوخت از سوزش گلوم نمیتونستم همون دو قاشق غذا رو هم بخورم بجای اینکه وزن بگیرم لاغر تر میشدم...
پسر اولم شهریور سال ۹۴ بدنیا اومد تمام صحنه ها به وضوح روزی که دنیا اومد توی ذهنمه و دلم غش میره براش😍
بچه اول خیلی برای مادر سخته، بیتجربگی سختیش رو بیشتر میکنه همسرم خیلی زیاد خونه نبودن و من خیلی تنها بودم. با اینکه الان خیلی با خانواده همسرم خوب هستیم و صمیمی اما اون موقع با اینکه تو یه محل بودیم اما من خیلی غریب بودم
همسرم تو ارتباط گیری با خانوادم سختگیری میکردن و من با پسر کوچولوم تنها بودیم.
پسرم خیلی بیتاب بود و من تنها. اوضاع مالی مون ضعیف بود. طوری که اومدیم خونه رو تمدید کنیم برای اجاره مجدد دو تا النگویی که سر عقد خریدن رو فروختم و من موندم و یه جفت گوشواره و یه حلقه، به شوهرم گفتم امسال النگو هام رو فروختم سال بعد چیکار کنیم؟
اما با ورود پسرم ما ماشین خریدیم و شغل همسرم تغییر کرد و از لحاظ مالی بهتر شدیم. البته من بخاطر پسرم به ناچار درس رو گذاشتم کنار قصدم نبود کلا کنار بذارم اما شرایط دیگه اجازه ادامه رو نداد
احساس کردم همسرم هم اینطوری راضی
چون به زندگی بهتر میرسیدم.
پسرم دو ساله شد به همسرم گفتم. حالا که بچه رو از شیر گرفتیم اقدام کنیم برای بعدی😉 نمیدونم چرا اون همه سختی رو یادم رفته بود🤦♀ همسرم از خداش بود در واقع کسی از اینهمه ویار شدید من خیلی مطلع نشد و هیچوقت درک نشدم. امیدوار بودم سر بچه بعدی ویاری در کار نباشه
نمیدونم چرا اما امیدوار بودم.
ما از منزلمون جابجا شدیم. اینبار سه ماه طول کشید تا مثبت شدن بی بی چک رو ببینم. همسرم که اومد خونه بهش گفتم یه خبر. گفت چی؟ گفتم داری بابا میشی
کلی ذوق کرد.
رو اَبر ها بودم اما خوشحالیم ۷روز بعد با شروع ویار بسیاااار شدید کوفتم شد. من میگم شدید شما میشنویدا... تو حال و هوای بَدَم بودم که یک روز دیدم آب دهنم زیاده اولش هعی قورت دادم دیدم نه خیلی حجمش بالاس و مجبور بودم با اون حالم برم هی خالی کنم دوباره برگردم.
سریع زدم اینترنت دیدم باید لیوان بگیرم دستم. بخاطر اینکه حرف زدن باعث ترشح بیشتر بزاق میشه حرف هم نمیزدم. حرف نزدن برای خانوم ها سخته، برای من سخت تر... گفتن بعد ۱۶ هفته خوب میشی و ویار کم میشه. اما من اون لیوان کوفتی رو توی سطل آشغال بیمارستان انداختم دور و رفتم زایمان...
پسر دومم سال ۱۳۹۷ دنیا اومد. اما اوضاع من خراب بود مثل پسر اولم نبود که با زایمان همه چیز تموم بشه و من از تخت بیام پایین و وضو بگیرم و به بچه شیر بدم. بعدها دکترم گفت خیلی نادره اما بچت بند نافش خیلی کوتاه بود برای همین اینقدر موندنش تو کانال زایمان...
الحمدالله پسر دومم هم بسلامت دنیا اومد
رابطه منو همسرم صمیمی تر، محبت بین مون بیشتر و اعتمادمون به هم قوی تر، ارتباطم با خانوادم بهتر شده بود. البته همسرم همیشه بهشون خیلی احترام میگذاشت اما با رفتن من مخالفت میکرد میگفت بگو اونها بیان. خلاصه قدم بچه دومم سَبک بود و این ماجرا پنجاه درصد حل شد.
پسرم خیلی بی قرار بود خواب هاش کوتاه، دست تنها بودم و اصلا تو نظرم نمیومد میشه که من کمک هم داشته باشم. فکر میکردم روال زندگی همینه. خیلی سخت بود دوران شیردهی بچه ای که به مادرش مثل یک آنژیوکت آویزون بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075