🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#دکلمه و دیگر هیچ... همین صداها کافیاند... همین شعر ها برای شب هایمان کفایت میکنند...
بیا رَهْتوشه برداریم، قدم در راه بگذاریم...
کجا؟ هر جا که پیش آید، بدانجایی که میگویند خورشید غروب ما زند بر پردهی شبگیرشان تصویر...
#شعر
#مهدی_اخوان_ثالث
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم...
روایان قصههای رفته از یادیم...
#شعر_نو
#مهدی_اخوان_ثالث
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهروماه...
زمستان است...
شعر از: #مهدی_اخوان_ثالث
#زمستان
19.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه قدر یه انسان میتونه اینقدر ناز و نازنین باشه خدااااااااا...
#مهدی_اخوان_ثالث
620.1K
شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن، که مجال نفس نماند
فریاد از آن کنند که فریادرس رسد
فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟
کو کو، کجاست؟ قمری مست سرود خوان؟
جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند
امید در به در شد و از کاروان شوق
جز ناله ای ضعیف ز مسکین جرس نماند
توفانی از غبار بماند و سوار رفت
بس برگ و ساز بیهده ماند و فرس نماند
سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد
در برجهای قلعهی تدبیر کس نماند
کارون و زنده رود پر از خون دل شدند
اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!
تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم
چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند
رفتند و رفت هر چه فریب و فسانه بود
تا مرگ- این حقیقت بی رحم- بس نماند
تابنده باد مشعل می کاندرین ظلام
موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند
برخیز امید و چارهی غمها ز باده خواه
ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند
#مهدی_اخوان_ثالث
#دکلمه