1_1 - Waltz No.1 - Onur Bıçak (320).mp3
7.67M
و بـه راهِ آرزوها، همه عمر، جستجوها...🍁
#شفیعی_کدکنی
#بیکلام_گفت
به غمزه، اشارتمان کردی حلول کنیم...
فریب چشمِ زمین گسترِ تو را خوردیم، زمین خوردیم... خیالِ خامِ فریب خوردنی چنین مهمل، باورمان شد...
افتادیم... به روی خاکی که زیر پای تو بود...
خطا نبود اگر که خطا کرده و تو را از یاد بردیم... به یاد نداشتیم چه زمان، کدام مکان از ما دعوت کردهای برای پیوستن به خیل انجمنی اینچنین فناپیوند... خیالِ خامِ به یاد نداشتنی چنین مهمل، باورمان شد...
غبارِ یادِ تو گاهی به مرزهای خیالمان پا می گذاشت... خودت را می دیدیم... با دست هایی آغشته به انکار، ابرهای خیال را کنار می زدیم و چنان به زیستنی ابدی می اندیشدیم که تو گویی هیچ گاه از این رنجستان، رهایی نخواهیم یافت... در اعماق قلبمان، کسی به زمزمه، مرگ را با داس هایی نامرئی، درونِ جانمان نشان می داد... باور نداشتیم... خودمان را... آن زمزمه ها را... مرگ را... ندیده بودیم... مرگ را... نمرده بودیم... تنها فقط دیگران می مردند و ما هنوز بودیم... سلام دوست من!... می گویند که ما روزی می میریم... باور داری؟... خیالات است رفیق!... تو فقط زمانی می میری که دیگر نباشی... هستی؟... پس دیگر مرگ چیست؟... اما همین نبودن، یعنی مردن... باور نداری؟... من مرگ را فقط زمانی باور می کنم که دیگر نباشم... اکنون، هیچ مرگی نیست که من بخواهم آن را باور کنم... اما، یعنی، نه، پس، چرا، شاید، نه... ... ...
با همین حرفها مشغول بودیم... حیاتِ مرگ را در حیاطِ خانهی خود دفن کرده بودیم... به زمان، رخصتِ خاموش کردنمان را داده بودیم... آتشی را که زمانِ حلولمان به درونمان افکنده بودی، رفته رفته خاموش کرده بودیم... می رویم... گویا هنوز کسی نیست... تو می بینی؟... نه... پس نیست... بیا ادامه بدهیم... کجا باید برویم؟... نمی دانم... باید تا جایی برویم که سیر شویم... می شویم؟... گمان نمی کنم... سیر هم اگر نشویم، خوب است که به سمتش برویم... خسته می شویم... اینجا که سیری ناپذیر است... بیا... راضی می شوی... راضی می شوم؟... واقعا راضی می شویم؟... فرمول ها می گویند به این سمت برویم... به نفعمان است... برویم...
رفتیم... هنوز هم می رویم... راضی، اما نمی شویم... تو که به غمزهای ما را زمینی کردی! غمزهای دیگر بیا، شاید که آسمانی شدیم... خسته شدیم... از زمینی که سراسر، رنجِ دور بودن از تو را به ما می چشاند... بودنت، حلاوتیست که زهرِ این رنج را از یادمان می برد... باش!... همیشه در قلب ما... جا، زیاد است... فقط برای خودت... فقط، دستمان را بگیر!... نگذار زمینی بمانیم...
#درد_دل
#خدا
معترض است... نَفسِ اعتراض است... هر که بخواهد قدمی از خطوط قرمزش پا را فراتر بگذارد، سرش فریاد می کشد... اصول خودش را دارد... برای دفاع از این اصول نیز، با هیچ احدی شوخی ندارد...
#کسی... از همان روز های نخست که شناختمش، همینگونه بوده تا حالا... نرم نشده... هر چند دلش، قدر پَرِ سینهی پرندگان مهاجر، نرم است... پا پس نکشیده... از همان بچگی به من گفته: •کار را که کرد؟، آنکه تمام کرد... مرد، پای انتخابی که کرده می ایستد، تا تمام نکند، جُم نمی خورَد... تو هم حق نداری کاری را نیمه تمام رها کنی... حواست را جمع کن!...•
#او یک روز به بانک می رود... کارمند بانک، صد هزار تومن را عمدا به #او نمی دهد و او هم در خانه متوجه می شود... خجالت می کشد برود حقش را بگیرد... #کسی اما اهل مماشات نیست... باید حق را بگوید و بگیرد... حتی اگر حق کس دیگری باشد که نمی شناسدش... دست #او را می گیرد و به بانک می رود... اول با زبان خوش به کارمند بانک می گوید: چرا حق این پیرمرد را خوردهای؟... کارمند بانک، قبول نمی کند... از #کسی اصرار و از کارمند، انکار... آخر سر، فریاد می زند و می گوید یا حق این مرد را می دهید یا شخصا ازتان شکایت می کنم... رییس بانک می آید، عذرخواهی می کند، #کسی حق #او را می گیرد و قائله تمام می شود...
چند ماه است که #او مریض است... از چپ و راست، خیال می کنند که هیچ کس به #او نمی رسد... می دانند که شیرزنی مثل #کسی پشت #اوست، اما هر کسی می خواهد خودش را نشان بدهد... در حالی که همهاش حرف و شعار و منم زدن است... تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، بگویند: ما بودیم که #او را دوا و درمان کردیم، ما بودیم، ما، ما... کسی نیست بگوید که گاو هم اینقدر ما ما نمی کند که شما می کنید و بَدا به حالتان که هنوز هم گاوید...
یک عده جمع می شوند می آیند پیش #او... می گویند بلند شو برویم بیمارستان، بلند شو برویم فلان دکتر... به زور هم که شده، فلان چیز را بخور.. و و و از این پرت و پلاها... #کسی همانجا نشسته... شیر خفته در بیشه... حرفهای شاعران تمام می شود... حمله آغاز می شود... 《 شما خیال کردهاید که #او بی کس و کار مانده؟... تا الان کجا بودهاید؟... خیال می کنید که خیلی می دانید؟... مگر شما دکترید که تشخیص مرض می دهید و او را بستری می کنید؟... هنوز جواب آزمایشها نیامده، هر وقت آمد و دکتر، صلاح دید که بستری بشود، خودمان هستیم، می بریمش... به شما هم نیازی نیست... دیگر نشنوم از این پرت و پلاها بگویید...》
ساکت می شوند... چیزی نمی گویند... چیزی نمی توانند بگویند... می روند...
من، دور ماندهام... از وقایع، بی خبرم... چند روز قبل از این دیدار، یکی از همانها به من زنگ می زند... همان حرفها را به من می گوید... من نمی توانم مثل #کسی جواب بدهم... نرم، تشکر می کنم و می گویم نیازی نیست، ممنون... چند روز بعد، #کسی زنگ می زند و شرح ما وقع را می گوید... ابتدا می خواهم بگویم چرا جر و بحث کردی؟... اما کمی که حرف می زند، می گویم آفرین... کار خوبی کردی که جوابشان را دادی... من، نتوانستم ولی تو، همان کسی هستی که بودی... حرفت را محکم ایستادی و زدی... خوب هم زدی... من هم باید کم کم بایستم و حرفهایم را بی لبخند و بی رو در بایستی به طرف مقابلم بزنم... بی ترس و واهمه از به هم خوردن روابط... اتفاقا، اینجور حرف زدن، مرزها را خوب از هم جدا می کند و آدم ها، حد و حدود حرف زدنشان، دستشان می آید... که نباید جرئت کنند و هر مزخرفی که به زبانشان می آید را بگویند...
#کسی، مرز بین دانستنها و عملکردهای من است... ایستاده بر سر داناییام، تا تواناییام را بالا ببرد... همیشه همینگونه بوده... همیشه...
#او
#کسی
هدایت شده از 🇵🇸مُحَمَّد🇱🇧
https://www.aparat.com/v/MTfN1
قضیۀ شکل اول، قضیۀ شکل دوم...
#عباس_کیارستمی
Hadi Hadadi - Yaghma.mp3
4.34M
دیدی چه آوردی ای دوست
از دست دل بر سر من...❄️🍂
#صفای_اصفهانی
#هادی_حدادی
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
یه بحث بسیار شنیدنی از #استاد_الهی_قمشهای... #وظیفه #شادی
همین است و جز این نیست...
آرام شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد...🍂
#رضا_کاظمی
هدایت شده از 🇵🇸مُحَمَّد🇱🇧
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
#حافظ
دل فرو میریزد و تنها تماشا میکنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را
#حسین_دهلوی
با این همه خون که بر زمین ریخته است
محصول درختهای زیتون سرخ است...
#مجتبی_حاذق
#غزه