بماند که چه حس خوبی داشت قدم زدن در آن باغ بزرگ بهاری... گل چیدنِ پسر بچهی بازیگوش و دادن آن گل به من... جمع کردن توت ها از زمین و لذت وصفناشدنیش... دوباره دیدن آن کوچهی بن بست که دری داشت به سمت جهان وجود... و گلهای بنفشه... گلهای بنفشهای که مرا یاد کسی میاندازند که سالهاست با نبودنش زندگی میکنم... یاد کسی که زندگیمان با او بهار بود و رفت و خزان آمد... یاد مادر...