eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
147 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت می‌گن... قبول داری که منطق نداره؟ ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم... من درک نمی‌کنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمی‌فهمم چه‌مون شده؟ من آدم گریه‌کنی نیستم. توی جمع سخت گریه می‌کنم. توی روضه باید همهٔ عضله‌های صورتمو فشرده کنم تا پلک‌هام نم‌ناک بشه. من درک نمی‌کنم که چرا تا سرمو می‌چرخونم، اشکم درمیاد؟ من درک ندارم. چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟! پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتن‌های تلقین‌خوانِ فردا می‌ترسم. برای خودم می‌ترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدم‌هایی که تا حالا ندیده بودی‌شون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه می‌کنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچاله‌شده‌مونه... این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟ ؟ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
ساعت کوک می‌کنم. برچسب زنگ هشدار را می‌نويسم «خاکسپاری میثاق.» بعد بغض دوباره خودش را تا پشت چشم بالا می‌کشد، و به زور قورتش می‌دهم. همه خوابیده‌اند و خوش نیست با هق‌هق دوباره من بیدار شوند. توی مترو، مثل دیوانه‌ها گریه می‌کردم. هر نشانهٔ کوچکی کافی بود تا دوباره یادم بیایی. تا سوگ را مرور کنم. تا غم توی خیالم جان بگیرد و توی واقعیت هم. به آدم‌ها که رسیدم و حرف زدیم، از چشم‌های پف کرده‌ام که گذشتند، به حرف‌های همیشگی رسیدند. زمان گذشت و من در شلوغی روز گم شدم. تا رسیدم به آن درِ آبی قشنگ. که عکسش را برایت گرفته بودم. بعد پتک شد توی سرم. که روز تولدت را در پس‌زمینهٔ فیروزه‌ایِ این در تبریک گفته بودم. و دوباره بغض، خیسی، و ز کاف که پیامش را روی صفحهٔ چت خواندم که «بیا با هم سوگواری کنیم.» و گفتم که من درد سوگ را در خلسهٔ تنهایی می‌پذیرم. اما بعد، که خواندم لباس تو(به گفتهٔ مادرت که نتوانست بگوید کفن) متبرک به حرم‌های امن پرنور است، خیسی چشمانم را گرفتم. «چه مرگت شده ریحان؟ من جام خیلی خوبه. دیگه درد نمی‌کشم و قراره بهترین لباس دنیا رو بپوشم.» احساس کردم گوش‌هایم دارند این زمزمهٔ تو را می‌شنوند. احساس کردم نشسته‌ای روبه‌رویم و حالا می‌توانم بغلت کنم، کاری که هيچ‌وقت فرصتش را نداشتم(یا ندادی) و اکنون خیالم به خوبی از پسش برمی‌آید و همین‌طور احساس کردم، به طرز غریبی به من نزدیک‌تر شده‌ای، و این فکر، مرا درهم شکست که، دست از ناله‌های بی‌فایده برای تو، و مسکن برای خودم، بردارم. برایت قرآن خواندم، سفارش مادرت را اجرا کردم که گفت برایت ذکر لااله‌الا‌الله بگوییم، و هم‌زمان ذهنم پرکشید روی آخرین داستانی که نوشتی. اصرار داشتی کمکت کنم یک اسم خوب برایش انتخاب کنی و نیمه‌شب پیغام دادی که «ریحان، بیا بگو کدوم خوبه؟» بعد داستانت را فرستادی که بخوانم و من کیف کردم و سر اسمش با هم چانه زدیم و آخرش از تو پرسیدم که «بهم بگو ته‌ش اسمشو چی می‌ذاری.» و تو نگفتی، یا نرسیدی بگویی، و این آخرین داستان تو بود و من هنوز هم نمی‌دانم اسمش را چه انتخاب کرده‌ای. عزیزم. من ساعت را کوک کرده‌ام برای فردا، دیدار اول ما توی مزارستانی سبز است و دیدار آخرمان توی مزارستانی سبز. هنوز گنگ و آزرده از دنیایم و هیچ نمی‌فهمم و چقدر دلم می‌خواهد دستی بیاید و تمام کلماتی را که نثار هم کرده‌ایم پاک کند یا تو را برگرداند. من آدم خوشبختی هستم که تو را در زندگی‌ام داشته‌ام، و بعدِ رفتنت، زمان و مکان و عُمر را مرور می‌کنم که چطور هرجا پا می‌گذارم، به این فکر نکنم که تو چقدر دوست داشتی کنار من، کنار ما، و تمام آدم‌های عادیِ مسخرهٔ غُرغُرو، قدم بزنی و زندگی کنی. و شاید نه، این از حماقت من است که بازهم تو را کنار خودمان تصور می‌کنم، که تو بالاتری، چه خودت را لوس کنی و بگویی «واقعا می‌گی ریحان؟» چه از ته قلب قبولش داشته باشی. ________ سفرت به خیر اما. دختر قوی و مهربان. دختر صبور. حسابی جنگیدی. خداقوت. من برایت دلتنگ می‌مانم، حتی اگر به دردت نخورد، تا همیشه. امضا. ریحان.
هدایت شده از دویست‌وشصت‌وهشت
• منت سرمون بذارید و برای دوست و همکار عزیزمون نماز شب اول قبر بخونید. ان شاءالله که روزی هم آدم‌هایی باشن برای ما بخونن و توشه راهمون کنن...😔 نماز لیله الدفن: دو رکعت رکعت اول حمد و آیه الکرسی رکعت دوم حمد و ده مرتبه سوره قدر بعد از سلام نماز، این دعا خونده بشه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و ابعَث ثوابَها الی قبر میثاق بنت مهدی...
کاف، الف، شین. کاش؛ بودی و بیشتر می‌نوشتی. جایت خوب است، شک ندارم. به خاطر خودم است که ناله می‌کنم. جای خالی عزیزی که مهربان بوده، تا ابد در قلب دلتنگِ سوگوار می‌ماند. چه بخواهی چه نخواهی، بُغضِ نبودنت، مثلِ آینهٔ دقِ صفحهٔ چتمان، یا مثلِ بُریدهٔ «میثاق الله الذی اخذه و وکده»، حالاها حالا مرا می‌بلعد. خدا به مادر و پدرت صبر بدهد، و ما را از این فراقِ لعنتی بیرون بکشد، یا دست‌کم، تو را به خوابمان بیاورد.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و می‌گوییم: یادش بخیر! سه‌شنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ @modaam_magazine
آدم نمی‌شوم. گذشته چنگ می‌زند و خودش را از زیر حلقم، از پشت پلک‌هایم، از مغز سرم، بیرون می‌کِشد و می‌کُشد. حوالیِ روز تولدم پرسه می‌زنم در زمان و مکان و می‌گردم به دنبال کسی که دیگر نیستم. پررؤیا و جسور، با خیال‌های روشن و خندان به روی هرچیز و هرکس، حتی سخت‌ترین ماجراها. | از شنبه، شانزدهم تیر ١۴٠٣ |
دخترک را بغل گرفتم. از قرآن ردش کردم. امروز یک‌سالِ کذایی تمام می‌شود و راستی عجب از عُمر آدم. که یک‌سالش برود پای چیزی که ابداً مهم نیست و برایمان مهم کرده‌اند. طوری که ح رفت فکر کردم وقتی برگردد کسِ دیگری می‌شود. انگار که از سفری سخت به خانه بازگشته و حالا می‌خواهد بارش را بگذارد روی زمین و سبک نفس بکشد. دم در به او گفتم «موفق باشی عزیزم.» و بعد ذهن را چرخاندم که موفقیت چیست و کیست و چه طعمی دارد و آیا میم است که در بهترین دانشگاه درس خوانده و مغز ریاضی بوده و امروز شکسته و نالان است؟ شاید موفقیت یعنی بدست آوردن دردی که حاضر می‌شوی بکشی یا رنجی که قبول می‌کنی ببری تا در ازای آن به جایی برسی که هیچ معلوم نیست برسی. در را که بستم دعا کردم. گفتم «خدایا تو می‌دونی چقدر براش سخت بود، بهترین رو مقدر کن.» بعد فکر کردم چه قشنگ. همهٔ دلهره‌ها با یک جملهٔ کوچک حل می‌شود. خدا حتماً می‌داند چه‌کارش کند. به درک که نظم احمقانهٔ آموزش از ما بت‌هایی با کیفیت‌های متفاوت می‌سازد. «کنکور» نتیجهٔ فرایندی غلط است که آدم‌های هیچی‌ندانِ پرمغز خلق می‌کند. آدم‌هایی پر از فرمول‌های شیمی و گسسته و فیزیک. یا پر از منطق‌های حفظ شده و تحلیل‌های رونوشت شده از ماقبل تاریخ. بابا که خبر داد ح به سلامت رسیده و وارد حوزهٔ آزمون شده صلوات‌ها را تمام کردم. بابا گفت همه‌چیز مرتب است و هرچه باید بشود می‌شود و اصلاً اهمیتی ندارد. همه‌مان همین را به ح می‌گفتیم. هر روز و هر شب. اما واقعیت این است که ما هم در این نظام دانشمندپرور بزرگ شده بودیم و یک چیز دیگری را می‌خواستیم. از پس تلاش‌ها و شب‌بیداری ها باید چیزی بیرون می‌آمد، چیزی به مراتب مطلوب و در شأن خانواده. در تمام این مدت مدام به خودمان نهیب می‌زدیم که نتیجه مهم نیست و مسیر تلاش اصل است. که مهم بود. که نمی‌دانم هست هنوز یا نه. گریزی نیست. شاید هم چاره‌ای. راه همهٔ ما از این سد می‌گذرد و اگر از آن عبور کنیم، احتمالاً بالاخره، بعد از چند سالی که از دست رفته، می‌توانیم به زندگی بازگردیم. | از کنکور، بیست و یکمِ تیر ١۴٠٣ |
دوشنبه بود که نگاهم کردی. من توی عوالم دیگری بودم. میم آمد و گفت «کربلا می‌ری؟» شاخ درآوردم. میم هیچ خوشش نمی‌آمد دور از دسترسش باشم. چهارشنبه‌ بود که راه افتادم. توی کاروانی بودم که یک جای خالی داشت و آن من بودم. به خاطر آن یک جای خالی راهی شدم. به خاطر آن یک جای خالی همه‌چیز تغییر کرد. مداح که می‌خواند «تو حسین منی» گریه می‌کنم. خودخواهم و فکر می‌کنم واقعا تو حسین منی، نه حسین هيچ‌کس. ولی دروغ است. تو حسین همهٔ مایی. خدا کند آدم شوم و این را بفهمم. ما هرسال این مصیبت را مرور می‌کنیم. یادمان می‌آید «که بودی» و «چه شد» و حالا ما، «کجا هستیم.» به خودم برمی‌گردم و آن بُعد مِلکی که هر روز چاق‌ و پهن‌تر می‌شود. به خودم برمی‌گردم و ناله می‌کنم. من باید با خودم چه‌کار کنم که تو دوستم داشته باشی؟ آقا. حواست هست به من دیگر؟ می‌دانی چقدر ضعیف و لوس و نگران‌کننده‌ام؟ وقتی به خودم برمی‌گردم همه سیاهی است و فقط یک‌جا روشن است. جایی که نگاهم کردی و گذاشتی مهمانت شوم. من ازین روزهای روشن زیاد می‌خواهم. نه این‌که فقط مهمانت شوم، که خودش موهبت بزرگی‌ست، اما نه. آن‌طور بیایم که شبیه معجزه باشد. مثل خیالی خوش که تا ابد در روحم ادامه داشته باشد. مثل آن دوشنبه ظهر که میم در اتاق را زد و گفت «کربلا می‌ری؟ وقت نیست. می‌تونی یه روزه گذرنامه بگیری؟ می‌تونی سریع کوله ببندی؟» و تو کاری کردی که غصهٔ هیچ‌چیز را نخورم. | دهم عاشورای ١۴۴۵ |
پستچی می‌رسد. تا بسته را بگذارد توی آسانسور ح می‌گوید «مال زهراس.» می‌گویم «چه گیری دادی. هرروز همینو می‌گی.» می‌رود بسته را برمی‌دارد و می‌آید. جیغ یواشی می‌کشد «دیدی گفتم. حسم درست بود.» آدرس روی جعبه را بلند بلند می‌خواند. «زهراس.» می‌خندم. «باشه. بیا بازش کنیم.» چاقو را عجولانه می‌کشم دور نوارهای چسب پهن و ح تشر می‌زند که «بذار من بازش کنم. دستت کثیف می‌شه.» دو لبهٔ مقوایی را می‌آورد بالا. دست می‌برم توی کارتنِ گرم و یک جعبهٔ قرمزِ سرحال بیرون می‌کشم. ح ذوق می‌کند «قرمزه!» جعبه را می‌گذاریم وسط هال و باز‌ می‌کنیمش. میم هم می‌آید و می‌پرسد «چی شده؟ به‌به.» ح می‌گوید «زهرا فرستاده.» روی تمام جزئیاتِ قشنگ و کلیاتِ خوش‌رنگ جعبه دست می‌کشم. ح می‌پرسد «چه‌جوری امروز اومد؟» لبخند می‌زنم. «نمی‌دونم. لابد باید امروز می‌رسید دستم.» می‌پرد کنارم و دم گوشم یواش می‌گوید «الان بهتری؟» طبق یک آیین خاص هدیه‌ها را دقیق می‌گذارم سرجایش و مثلِ بچه‌ها جعبه را بغل می‌گیرم. می‌گویم «آره. الان خیلی بهترم.»
ماندم پای بُردها و باختت. وطنی خُب. تو یک تکهٔ کوچکِ مهم از وطنی. وقتی کتف راستت را گرفتی سمت داور داشتم فکر می‌کردم کاش بروی. بروی و دیگر برنگردی. چرا بمانی و بجنگی؟ چه ماجرایی از جانت مهم‌تر بود؟ عقلم این را می‌گفت. من وطن‌دوستم اما جان‌دوست‌ترم. انگشت کوچکم که بخورد گوشهٔ مبل ادا درمی‌آورم. «نمی‌تونم، ولم کنین، اه.» اما تو. گفتن ندارد. منِ غیرتی روی تمام بازی‌های ملّی، برای اولین‌بار خواستم نباشی. که این‌طور درد نکشی. راستش، غیور بودنت حسابی افتخار دارد ولی ترسِ بی‌صحتی‌ات آدم را بدحال می‌کند. به ز سین گفتم حتی اگر مدال هم نمی‌گرفتی مهم نبود. اصالتِ کُشتی مالِ ایران و قدم‌های توست روی تشک. تا ابد. تا خیلی بعداً که زبانم لال نباشی و نباشیم در زمان. گفتم بقیه‌اش مهم نیست. همین روزهایی که ثبت شده‌اند برای یک وطن کافی‌ست. نمی‌دانم راست گفتم یا نه ولی حرفِ لحظه بود. حرفِ لحظه که می‌دانی یعنی چه؟ از صدجور حرفِ با تأمل حسابی‌تر است. مالِ همان لحظه‌ایست که فهمیدم گاهی نقره قشنگ‌تر از طلاست. خیلی قشنگ‌تر. | از جمُعه نوزدهمِ مُرداد ١۴٠٣ |