eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
148 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
دو پیام صوتی از خانم ح دارم و دو ایمیل. خانم ح ۱۴ تا عکس فرستاده و ۴۲ متن. می‌گوید:"خودت یه کاریش بکن." می‌پرسم:"چه‌کارش بکنم؟" جواب می‌دهد:"نمی‌دونم، درستش کن، با خلاقیت خودت." با خلاقیت خودم؟ خدایا! تمام روز درباره‌ی خلاقیت و ابتکار و ایده‌های بدیع وراجی کرده‌ام، اما به شب نرسیده ترس می‌خزد زیر پوست گرمم و تنم را یخ و بی‌رنگ می‌کند. هیچ ایده‌ای نیست، هیچ فکر تازه‌ای. خانم ح می‌گوید:" تا شنبه." و "اولِ صبح" را می‌کشد. خدایا. من چاهی ندارم که از آن آب بکشم یا چشمه‌ی جوشانی فراخ. خواب می‌خواهم و خواب، و کمی آسودگی. چهارشنبه‌ سی‌ام آذر ۱۴۰۱
بهار گفت از غم ننویسم. این‌جور نه، اما همین حرف را داشت. "همه‌ی متن‌هاتون رو خوندم و خیلی خوب بود. اما بیشترشون پر از ناامیدیه." گفتم خودم هستم. بدون هیچ فاصله‌ای با غم‌ها. بعد فکر کردم پس سهم شادی‌هایم کجاست؟ سهم روزی که برای بار اول دخترکان روشن مدرسه را دیدم، روزی که دایی سرزده برایمان غذای نذری آورد، آن دوساعتی که پشت تلفن با زهرا غش‌غش خنده راه انداخته بودم، سهم سه‌شنبه، که از صبح تا غروب مهمان روضه بودیم و عجب حال خوشی داشتم، سهمِ دقیقه‌ای که خواهرم پرتقال توی دستش را پوست کند و نصفش را داد به من، و آن دو روز بارانیِ تهران، دور از خاکستری آسمان. سهم این‌ها کجا بود در متن‌های من؟ بعد دیدم راست می‌گوید. و من چقدر به رنج‌ها نزدیک‌ترم. و این خوب است؟ بد است؟ نمی‌دانم. فقط انگار یاد گرفته‌ام جنس کلمه‌هایم جورِ غم باشد، جورِ فکر آشفته‌ای که تمام روز با خودم حمل می‌کنم و دم غروب می‌کشانم خانه. وقتی روز تمام می‌شود و یادم می‌آید بنویسم، من فقط می‌نویسم. بدون فکر، بدون مقصد. متن‌هایم این‌جا شبیه یک‌جور بی‌هوانویسیِ سامان‌یافته است، بی‌آن‌که نگران کلمه‌ها باشم آن‌ها را می‌رسانم به قلم، بدون مکث و نگرانی. حرفی که بهار زد مرا نشاند سرجایم و بعد از مدت‌ها دوباره به کلمه‌هایم فکر کردم. چه‌چیزی بود که شکل نوشته‌هایم را پر از درد و رنج می‌کرد؟ بازگشتم و دوباره خواندمشان. به اُمیدِ آن‌که چیزی را در خودم پیدا کنم، به اُمیدِ اُمید. یادم آمد وقتی این متن‌ها را می‌نوشتم چه احساسی داشتم، گاهی خوش بودم و گاهی بی‌قرار. و حالا اعتراف می‌کنم که خواندنشان امید را نمی‌نشاند توی قلب، شاید، تنها، فکر را به کار می‌انداخت. دریچه‌ای می‌شد که من از آن به دنیا نگاه می‌کنم و می‌گذاشتم دوستانم هم از همان‌جا، جهان را سیر کنند. رد امید را می‌شود در ذهن شلوغم پیدا کرد، در ذهن آشفته‌ای که دارد تکه‌های هزاران پاره جورچینش را کنار هم می‌چیند. ولی در متن‌هایم چیزی هست که می‌گوید:"این تو هستی." و می‌پرسد:"پس شادی‌ها کجایند؟" نوشتن از قیمه نذری روز سه‌شنبه که دایی سرزده آورد دمِ خانه‌مان، ابدا ایده‌ی بدی نیست. یا نوشتن از تماشای ریزه‌های سفید برف پشت پنجره‌ی کلاس، یا نوشتن از حال خوب روضه‌ی دوم توی خانه‌ای پنجاه متری، در کوچه پس کوچه‌های تنگ تهران. دارم به نقطه‌های روشنی فکر می‌کنم که می‌شود ردشان را روی کاغذ گذاشت. مثلا روزی که برایم نوشت:"اما شما بهم کلی امید می‌دادین و این باعث ‌شد الان این همه پر‌انگیزه باشم برای نوشتن." دارم به روزهای خوب فکر می‌کنم و اتفاقات خوشِ ساختنی. به سالی که با بهار شروع کردم و زمستانی که به سر می‌رسد. به صبحی که از جا بلند شدم و دیدم آفتاب بالا آمده. به شادی، سُرور، خنده‌های ماندنی. ممنونم بهار. پنج‌شنبه هشتم دی ۱۴۰۱
12.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نظاره کن نگاهِ ما را که پرده‌ای دیگر بکنم برهنه می‌کنم صدا را که با دلت حرفی بزنم... ❄️🌨️💙
من جزو دسته‌ی بی‌خیال‌ها بودم. یک عکس ماجرایم را به هم ریخت. نیمه‌شبی که گذشت و صبحی که نیامد، فهمیدم خبری شده. اول، عکس بود و غم و بهت و سؤال‌ها. بعد اما فقط بیچارگی. اول پرسیدم:"که بود؟" شنیدم:"فرمانده." بعد پرسیدم:"چه کرده بود؟" شنیدم:"دفاع." جنگ بود مگر؟ صدایی نمی‌آمد از کوچه و خیابانمان. صبح که چای را دم می‌کردم، نان را می‌گذاشتم گرم شود، و پنجره را باز می‌گذاشتم تا بوی صبح بدمد توی اتاق، خبری از گلوله و آتش و خشم نبود، خبری از ترس و تشویش و دل‌آشوبه. مادرم گفت:"باید رفت." پدرم از جا بلند شد. من کوتاهیِ خودم را بلند کردم سر طاقچه، تا جهان را دید بزنم، و تماشا کردم امنی را که داشتم و امانی را که بود. امروز دوباره صبح شد و چای را دم کردم. حواسم رفت روی زمان. خانه ساکت بود. می‌شد نشست دم پنجره و به نور تابیده روی گلدان نگاه کرد. می‌شد برای نان داغ سنگک برنامه ریخت. می‌شد انتخاب کرد بین پنیر شور و مربای شیرین. می‌شد دمی را نفس کشید و نترسید. و نفهمید که "ترس" یعنی چه. می‌شد روی صندلی لم داد و با سرانگشتان سفت روی صفحه‌ی مجاز نوشت:"همه‌چیز فدای امنیت؟" و باز نوشید و خورد و خوابید و زندگی کرد. می‌شد بی‌خیال بود و تاریخ را مُرور نکرد. اما من، همه‌چیز را مُرور کردم. سه‌شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱
دعا می‌خوانم برای ماهی‌های زیر آب. برای مصیبتی که تازه سر رسیده. برای سه‌شنبه و جمله‌ی:"باید همه‌ی سیب‌ها را بخوری." برای آغوش‌های آخر دم در، برای گلی که هنوز برایت نخریدم، برای طعم چای و عسل، دعا می‌خوانم که خوب شوی. راستش، من تازه دارم یاد می‌گیرم چطور باهم حرف بزنیم. چطور نگاهت کنم و چطور دوستت داشته باشم. من تازه دارم یاد می‌گیرم وقتی می‌بینمت، سفت توی آغوشت بمانم. تازه فهمیدم که جای دیس‌های بلورت کجاست و تازه دیدم آن قندان گل‌سرخ چینی‌ات، در ندارد. من سه‌شنبه، سیزدهم دی هزار و چهارصد و یک، برای اولین بار توی خانه‌ات، لباس‌هایم را اتو کردم، برای اولین بار تخم‌مرغ عسلی خوردم، برای اولین بار تای گوشه‌ی فرش را باز کردم. و یادم آمد چه نسبتی باهم داریم. حریم‌ها نمی‌گذارند کلمات را حتی روی کاغذ غلیظ کنم، نمی‌گذارند به تو نزدیک‌تر شوم، اما امان از آغوش‌ها، امان از کاسه‌ی پر از تکه‌های سیب پوست کنده، امان از توفیر تخم‌مرغ آب‌پز سفت شده با عسلی. امان از سه‌شنبه و حرف‌های نگفته‌ی در گلومانده. یک‌روز عاقبت جرئت می‌کنم بگویم دوستت دارم. می‌گویم دوستت دارم و تو باید این را بشنوی. برای همه‌ی سال‌های دور از خانه‌ی تو، برای تمام فاصله‌های لعنتی، برای جاده‌ای که بینمان بود و راهی که سخت به آغوش تو می‌رسید، من دعا می‌خوانم مادربزرگ. دعا می‌خوانم که خوب شوی. دوشنبه، نوزدهم دی ۱۴۰۱
شبیه خوابی بود که هیچ‌وقت ندیده بودم و برفی بود چنان سفید که رنگ نُه سالگی را داشت. درست مثل همان کپه‌های لطیف سپید روی سقف پیکان سفید بابا. انگار که توی حیاط بودم و برف را دید می‌زدم. انگار که زیر کارتن بژ مقوایی، آدم‌برفی داشت با لوبیای چشم‌هایش نگاهم می‌کرد. انگار که صبح شده بود و قرار نبود تاریکی سر برسد. و همه‌چیز خیلی خوب بود، همه‌چیز. متعلق به: یک‌شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۱
هان رفیق؟ بگو زمستان آمده. من ازین قاب می‌بینم که آمده. گفتی قبل‌ترها و آن‌چه خوب‌تر بود. می‌گویم بعدها و آن‌چه بهتر می شود. برفی بود در پاییز که دوستش داشتیم. جوری می‌بارید که یادمان رفت تنها مانده‌ایم. دانشگاه سرد و ساکت و سفید بود و ما در گذر روزهای تازه حل می‌شدیم، سرخوش و رها، بی‌محابا و شاد. تصویر پنجره‌ی بلند ساختمان یادم هست. سبزِ روشن شیشه و آن انبوه سفیدی که روی زمین و آسمان می‌ریخت. چکمه‌هایمان فرو می‌رفت توی برف و می‌خندیدیم، و نشانه‌ی جوانی همین بود، خنده‌های مدام. هان رفیق؟ من تو را فراموش نمی‌کنم. بهار باشد یا زمستان، سرد یا گرم، ما به آغوشِ دور خو گرفته‌ایم. در خاطرات می‌گردیم و تاب می‌آوریم، و به تو قول می‌دهم بعدها بهتر است، پر از خاطره‌های خوش‌ و رنگی‌تر. و بهار می‌رسد از پس ثانیه‌های زمستان. قول می‌دهم. پنج‌شنبه، ششم بهمن ۱۴۰۱ و جهانِ قشنگِ این‌روزهایش✨