eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
143 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
من جزو دسته‌ی بی‌خیال‌ها بودم. یک عکس ماجرایم را به هم ریخت. نیمه‌شبی که گذشت و صبحی که نیامد، فهمیدم خبری شده. اول، عکس بود و غم و بهت و سؤال‌ها. بعد اما فقط بیچارگی. اول پرسیدم:"که بود؟" شنیدم:"فرمانده." بعد پرسیدم:"چه کرده بود؟" شنیدم:"دفاع." جنگ بود مگر؟ صدایی نمی‌آمد از کوچه و خیابانمان. صبح که چای را دم می‌کردم، نان را می‌گذاشتم گرم شود، و پنجره را باز می‌گذاشتم تا بوی صبح بدمد توی اتاق، خبری از گلوله و آتش و خشم نبود، خبری از ترس و تشویش و دل‌آشوبه. مادرم گفت:"باید رفت." پدرم از جا بلند شد. من کوتاهیِ خودم را بلند کردم سر طاقچه، تا جهان را دید بزنم، و تماشا کردم امنی را که داشتم و امانی را که بود. امروز دوباره صبح شد و چای را دم کردم. حواسم رفت روی زمان. خانه ساکت بود. می‌شد نشست دم پنجره و به نور تابیده روی گلدان نگاه کرد. می‌شد برای نان داغ سنگک برنامه ریخت. می‌شد انتخاب کرد بین پنیر شور و مربای شیرین. می‌شد دمی را نفس کشید و نترسید. و نفهمید که "ترس" یعنی چه. می‌شد روی صندلی لم داد و با سرانگشتان سفت روی صفحه‌ی مجاز نوشت:"همه‌چیز فدای امنیت؟" و باز نوشید و خورد و خوابید و زندگی کرد. می‌شد بی‌خیال بود و تاریخ را مُرور نکرد. اما من، همه‌چیز را مُرور کردم. سه‌شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱
دعا می‌خوانم برای ماهی‌های زیر آب. برای مصیبتی که تازه سر رسیده. برای سه‌شنبه و جمله‌ی:"باید همه‌ی سیب‌ها را بخوری." برای آغوش‌های آخر دم در، برای گلی که هنوز برایت نخریدم، برای طعم چای و عسل، دعا می‌خوانم که خوب شوی. راستش، من تازه دارم یاد می‌گیرم چطور باهم حرف بزنیم. چطور نگاهت کنم و چطور دوستت داشته باشم. من تازه دارم یاد می‌گیرم وقتی می‌بینمت، سفت توی آغوشت بمانم. تازه فهمیدم که جای دیس‌های بلورت کجاست و تازه دیدم آن قندان گل‌سرخ چینی‌ات، در ندارد. من سه‌شنبه، سیزدهم دی هزار و چهارصد و یک، برای اولین بار توی خانه‌ات، لباس‌هایم را اتو کردم، برای اولین بار تخم‌مرغ عسلی خوردم، برای اولین بار تای گوشه‌ی فرش را باز کردم. و یادم آمد چه نسبتی باهم داریم. حریم‌ها نمی‌گذارند کلمات را حتی روی کاغذ غلیظ کنم، نمی‌گذارند به تو نزدیک‌تر شوم، اما امان از آغوش‌ها، امان از کاسه‌ی پر از تکه‌های سیب پوست کنده، امان از توفیر تخم‌مرغ آب‌پز سفت شده با عسلی. امان از سه‌شنبه و حرف‌های نگفته‌ی در گلومانده. یک‌روز عاقبت جرئت می‌کنم بگویم دوستت دارم. می‌گویم دوستت دارم و تو باید این را بشنوی. برای همه‌ی سال‌های دور از خانه‌ی تو، برای تمام فاصله‌های لعنتی، برای جاده‌ای که بینمان بود و راهی که سخت به آغوش تو می‌رسید، من دعا می‌خوانم مادربزرگ. دعا می‌خوانم که خوب شوی. دوشنبه، نوزدهم دی ۱۴۰۱
شبیه خوابی بود که هیچ‌وقت ندیده بودم و برفی بود چنان سفید که رنگ نُه سالگی را داشت. درست مثل همان کپه‌های لطیف سپید روی سقف پیکان سفید بابا. انگار که توی حیاط بودم و برف را دید می‌زدم. انگار که زیر کارتن بژ مقوایی، آدم‌برفی داشت با لوبیای چشم‌هایش نگاهم می‌کرد. انگار که صبح شده بود و قرار نبود تاریکی سر برسد. و همه‌چیز خیلی خوب بود، همه‌چیز. متعلق به: یک‌شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۱
هان رفیق؟ بگو زمستان آمده. من ازین قاب می‌بینم که آمده. گفتی قبل‌ترها و آن‌چه خوب‌تر بود. می‌گویم بعدها و آن‌چه بهتر می شود. برفی بود در پاییز که دوستش داشتیم. جوری می‌بارید که یادمان رفت تنها مانده‌ایم. دانشگاه سرد و ساکت و سفید بود و ما در گذر روزهای تازه حل می‌شدیم، سرخوش و رها، بی‌محابا و شاد. تصویر پنجره‌ی بلند ساختمان یادم هست. سبزِ روشن شیشه و آن انبوه سفیدی که روی زمین و آسمان می‌ریخت. چکمه‌هایمان فرو می‌رفت توی برف و می‌خندیدیم، و نشانه‌ی جوانی همین بود، خنده‌های مدام. هان رفیق؟ من تو را فراموش نمی‌کنم. بهار باشد یا زمستان، سرد یا گرم، ما به آغوشِ دور خو گرفته‌ایم. در خاطرات می‌گردیم و تاب می‌آوریم، و به تو قول می‌دهم بعدها بهتر است، پر از خاطره‌های خوش‌ و رنگی‌تر. و بهار می‌رسد از پس ثانیه‌های زمستان. قول می‌دهم. پنج‌شنبه، ششم بهمن ۱۴۰۱ و جهانِ قشنگِ این‌روزهایش✨
15.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادت رد شد برگی افتاد از افرایی ایوان پر شد از تنهایی بادی خیزید و آرامید برفی آشفته می‌بارید ❄️🌨️ و دلتنگی‌هایم.
فردا باید بنویسم از تو. امشب خواب ندارم. دندانم که نه، تمام سر و صورتم تیر می‌کشد و ژلوفن بعدی را باید دوازده بخورم و یک ساعت و نوزده دقیقه مانده. اگر بپرسند:"چطور می شود دور بود و دور نشد؟" می‌گویم:"از او بپرسید. خوب بلد است به نام کاملِ ریحانه سادات هاشمی مرا بکشاند دم در و بسته‌ی محبتش را حواله‌ام کند!" پنج‌شنبه، بیستم بهمن ۱۴۰۱
من آن پرنده‌ی کوچکی هستم که توی آب افتاد و آبشش درآورد و زنده ماند. و تو یادآور روزهای پروازی. روشن و دور و بی‌تکرار. نقشه‌ی گوگل می‌گوید صد و شصت و سه کیلومتر فاصله اما من می‌گویم انگار که نشسته‌ای همین‌جا کنارم و به دست‌خط عجولم روی کاغذ خیره مانده‌ای. انگار که بدانی دقیقا چه حالی دارم و این جمعه چطور دارد خودش را از لای پنجره‌ی بسته‌ی اتاق به زور می‌کشاند تو. انگار که ما بلد شده باشیم دور از هم بمانیم اما از هم دور نشویم. و تو بيش‌تر از من، خیلی بيش‌تر، این را یاد گرفته‌ای. نقشه‌ی گوگل می‌گوید بینمان کوچه‌ها، خیابان‌ها، بزرگراه‌ها و یک جاده‌ی طولانیست. می‌گوید نمی‌شود مثل قبل سر ربع ساعتی خودم را برسانم به کوچه‌ی دوم و در سفید خانه‌یتان. می‌گوید باید دو ساعت و سی و پنج دقیقه صبر کنم. می‌گوید نمی‌توان برای جمعه به جمعه برنامه ریخت یا توی سلف دانشگاه شکلات داغ خورد یا تمام عصر را به قولِ تو، توی "بوک سیتی" سر کرد و هی کتاب ورق زد و هی مجله نشان کرد و قولِ شرف داد که بار آخر باشد. نقشه‌ی گوگل می‌گوید یک ترافیک سنگین بینمان هست که زمان را کند می‌کند و وقت قرار را دیرتر. می‌گوید بی‌خیال آمدنی شوم که ماندنی نیست. می‌گوید باور کن از او دور افتاده‌ای. نقشه‌ی گوگل راست می‌گوید. من دور افتاده‌ام. من دور افتاده‌ام و یادم هست یک‌بار به تو گفتم:"از دل برود هر آن‌که از دیده رود." و سخت پایش ایستادم. حالا اما اعتراف می‌کنم که باخته‌ام. حتی اگر نقشه‌ی گوگل بگوید بینمان هزار هزار کیلومتر فاصله است و خیابان‌ها و جاده‌ها و شهرها، تو از دل نمی‌روی. تو از دلِ من نمی‌روی حتی اگر دیده‌ام دیر به دیده‌ات برسد، تو از دلِ من نمی‌روی و این قانونی را که سخت به آن معتقدم می‌شکنی، تو از دلِ من نمی‌روی و من هرروز، بيش‌تر دلم برایت تنگ می‌شود. این جبرِ کوچ است که چیزهای تازه یادم می‌دهد. که روی دوپایم بایستم و دوباره جنگیدن را آغاز کنم، با وجود شکست‌هایی که هست و رنج‌هایی که هنوز نبرده‌ام و دردهایی که هنوز نچشیده‌ام. من پرنده‌ی کوچکی هستم که توی آب افتاده و از پرواز مانده، اما آبشش درآورده و حالا نفس می‌کشد. دیگر بال بال نمی‌زند و هوای آب برایش خفه و سرد نیست. یاد گرفته چطور به پرنده‌های توی آسمان نگاه کند و از دور، بيش‌تر دوستشان داشته باشد. یاد گرفته چطور شبیه ماهی‌های زیر آب شنا کند، نفس بکشد و رویای آسمان را ببافد. یاد گرفته چطور زنده بماند. ___________ جمعه، بیست و یکم بهمنِ ۱۴۰۱