#خبر_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_احمدی
سال ۵۹ زمستان بود. شب بود مهمان داشتیم؛
پسر عمه ام قدیرعلی (شفیع) احمدی از تهران به اصفهان آمده بودند. همسایه ها از شهادت برادرم اطلاع داشتند ولی ما هنوز بی خبر بودیم. صبح زود یکی از همسایه ها با یک کاسه شیر آمد در خانه ی ما و به مادرم می گفت: عزت خانم بیا شیر آورده ام ببرید داغ کنید بخورید. مادرم گفت: نه ما شیر نمی خواهیم. بعد همسایه یک دفعه پرسید: راستی احوال علی پسرت چطور است؟ مادرم گفت: مگر علی قرار است طوری باشد. همسایه خیلی تعجب کرد فکر می کرد ما هم از شهادت علی اطلاع داریم. بعد مادرم فهمید خبری شده و سوال کرد: شما چیزی می دانید که من نمی دانم! اگر اتفاقی افتاده برای علی به من بگوئید؟ بعد بنده خدا همسایه گفت: هیچی نشده است. مادرم گفت: علی تیر خورده است؟ همسایه گفت: خوب حالا اگر مثلا تیر هم خورده باشد آدم که نمی تواند از این تیرها جان سالم بدر ببرد؟! وقتی این حرف را زد مادرم فهمید چه اتفاقی افتاده است. بعد مهمانانمان از اتاق بیرون آمدند و آنها هم با خبر شدند. ولی از شب قبلش از طرف بسیج به یکی از برادرانم خبر داده بودند اما برادرم را برده بودند چندتا کوچه آن طرفتر و خبر شهادت برادرمان علی را به ایشان اطلاع داده بودند ولی چون ما در خانه مهمان داشتیم بسیج شب این خبر را به اهل منزل اطلاع نمی دهد و می گویند باید صبر کنیم صبح شود و تا صبح نزدیک منزل ما گشت می زدند که یک وقت همسایه ها شب این خبر را به مادرم ندهند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خاطراتی_از_جبهه
#راوی_جانباز_گرامی
#قدیرعلی_هاشمپور
من علاقه ی زیادی به چای داشتم که خیلی چای نبود ،غذاهم همینطور . یکبار با اصغر حیدری رفتیم آشپزخانه وبا التماس یکی دوتا نان گرفتیم وبرگشتیم .دونفراز دوستانمان بنام محمدحیدری ومحمدهاشمپور گفتند کمی ازنانها راهم به ما بدهید ،اصغر به شوخی گفت توکه بابای خودت آسیابانه چرا گرسنه ای ؟. روزی هم که به ما کلاه آهنی دادند اصغر یک سنگ پرتاب کرد به طرف سر من وبه کلاه برخورد کرد ، فرمانده گفت :کی بود ؟اصغر گفت هاشمپور بود .فرمانده گفت :مسئول اینها کیست ؟ گفتند حسین حیدری .فرمانده گفت :ایشان تا صبح باید نماز شب بخواند.
روزی هم ما را بردند داخل یک کانال ،یه قسمتی از کانال خشک بود ویک قسمت آن خیس و پراز لجن ،اصغر رفت قسمت خشک کانال من هم که خواستم بروم آن قسمت ،اصغر به فرمانده گفت .فرمانده هم یک تیر بغل گوش من شلیک کرد که تا چند روز گوشم وز وز می کرد .
ماآماده باش میخوابیدیم ،یک شب مارااز خوابگاه بیرون کردند ،ماباپوتین میخوابیدیم ولی آن شب حسین ومحمد حیدری ومحمدهاشمپور بدون پوتین خوابیده بودند ،فرمانده هم بدون اطلاع پوتینها را برداشته بود ،بچه ها را به صف کرد ماپوتین داشتیم وآن چندنفر بدون پوتین ،فرمانده از من پرسید که حالا مابااینها چه کنیم ؟ من هم گفتم تاصبح تنبیه شان کنید ،آنها هم گفتند صبح هم ما تو را میگیریم وحسابی کتکت می زنیم .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پیروزی_انقلاب
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_فصیحی
محمد تا پنجم دبستان را در دوران پهلوی درس خواند و در درس خواندن هم متوسط بود نمراتش مثل بقیه هم سن و سالانش معمولی بود. زمانی هم که انقلاب به اوج خود رسیده بود ما چون دور از شهر اصفهان و در یک روستای کوچک و کم جمعیت کنار رودخانه زندگی می کردیم و مجبور بودیم پا به پای پدرمان در صحرا کار کنیم زیاد در جریان کارهای انقلابیون نبودیم فقط گهگاهی یه خبرهایی به گوشمان می رسید برای همین در روستای ما زیاد فعالیت انقلابی انجام نمیشد و نیروهای شاهنشاهی هم کاری به کار روستای ما نداشتند و چون وسیله رفت و آمد هم کم بود خیلی بسختی می شد تا شهر رفت و آمد کرد و پیگیر این نوع کارهای اجتماعی باشیم. اما ما هم دلمان پیش انقلابیون بود و دوست داشتیم هر چه زودتر امام خمینی که (رضوان الهی بر روح مطهرش باد) از تبعید بازگردد و انقلاب به پیروزی برسد و خدا مردم ایران را از دست این حکومت طاغوتی نجات بخشد. و الحمدلله با همت مردم ایران انقلاب به ثمر نشست و مردم آمدن امام را جشن گرفتند. و همه بهمتبریک می گفتند و یک شادی وصف ناشدنی در دلها شکل گرفته بود و مردم خدا را بابت این پیروزی شاکر بودند و در خیابانها گل و شیرینی پخش می کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398